آتنا فرقدانى در فیس بوک خود مى نویسد

شهرداری خانه می بخشد و زنانی در زندان قرچک،جرمشان عطای جانشان در بهای اجاره خانه می شود…”
زمانی چشمان این زنان،چون عروسک هایی با دامنی از نقش خورشید،خوشبختی را در راستای ٣۶٠ درجه به تیغ طلوع می کشاند!شاید زمانی در تصوراتش هم هرگز نمی گنجید که برای فرار از سیلی سرمای دو فصل سال،به عمد مرتکب جرم شش ماهه ای شود و سرخی سیلی نام زندان را بر گونه هایش بزک کند تنها برای سقف سوله ای،ردیف از قبرهای مهتابی که آرزو داشتیم تنها یک نیم دایره از چرخش روشناییش در ٢۴ ساعت به گور بنشیند…!
بنشین!بنشین به جای پیرزنی هفتاد و اندی ساله که برای جمع آوری کوله بار خانه ی خشتی اش از شعاع خیابانی در جنوبی ترین نقطه ی تهران به سرپناهی در همان حوالی،دانه دانه سلول های وجودش را فدای کیسه کیسه گرده های سفید رنگ مواد می کند…!بنشین به جای تمامی عروسک هایی که برای سرقت یک کیسه برنج،یک کنسرو ماهی،یک تکه لباس روانه ی زندان مخوف قرچک می شوند؛و در همان جا هم، خیابان رگ های عده ای از آن ها طعمه ی خط تیز و خندان درب کنسرو ماهی می شود و به ناگاه جویباری از خون به سپیدی شکسته ی کاشی های رو به فاضلاب می خندد..!
زندانی که در آن زنان کوچکترین آرزوهایشان را لا به لای نخ های بافتنی می بافند،گره می زنند و دوباره می شکافند…!آنان می بافند آرزوی نوشیدن آب آشامیدنی بدون نمک! می بافند آرزوی یک بار حمام با آب گرم! می بافند چشیدن طعم گوشت را زیر دندان! می بافند آرزوی به شوره ننشستن لباس های وصله دار! می بافند زنانی محکوم به اعدام آرزوی دیدن یک گیاه و می بافند آرزوی دیده شدن رنج هایشان را تنها در یک نگاه…!
اما به ناگاه صدای میله های بافته هایشان تمام گره های آرزو را می شکافد…
و من گوش هایم را اینبار می دوزم به گوشواره ای از چشمان زنی خوابیده که در گوشم می خواند”سکوت رنج دیرینه ی ماست”،چرا که خود را از “خویشتن”سرقت کرده ایم……
ما عروسک ها ،همگی محصول یک کارخانه ایم…کارخانه ای در قاب “حکمرانان”……..!
اتنا فرقدانی

Comments are closed.