«نیکا»، «سارا» و «خورشید» حراج می شوند

unnamed-2

«نیکا»، «سارا» و «خورشید» حراج می شوند

     فریبا داودی مهاچر

“زمانی که با مژگان مواجه شدم او اعلام کرد که همسرش قصد دارد سه قلوهای تازه به دنیا آمده را که هنوز در دستگاه نگهداری می شوند به فروش برساند “. این گفته های فاطمه یزدان‌پور، مددکار اجتماعی موسسه خیریه مهرآفرین است.

«نیکا»، «سارا» و «خورشید» نام سه قلو هاست. چه اسم های قشنگی دارند . «مژگان» ۳۳ ساله است و به اجبار خانواده همسر دوم مردی شده که هنوز نتوانسته مهریه همسر اولش را بپردازد و درگیر مشکلات مالی است . به گزارش ایسنا آن ها در روستایی در حوالی شازند از توابع استان مرکزی زندگی می‌کنند و پدر بچه ها بیکار است و سه قلوها در خانواده ای فقیر چشم به روی دنیا باز کردند  . 

فاطمه یزدان پور مددکار اجتماعی موسسه خیریه مهرآفرین می گوید: سه قلوها دربیمارستانی در اراک دنیا آمدندو ازآنجایی که پدر خانواده توان پرداخت هزینه‌های بیمارستان را نداشت از طرف مددکاران بیمارستان به موسسه خیریه مهرآفرین معرفی شدند.

از قرار یک روز که پدر بچه ها که مستاصل و از همه جا رانده شده بوده به بیمارستان می رود و با زنی آشنا می شود که او را تشویق به فروش سه قلو ها می کند و سعید پدر«نیکا»، «سارا» و «خورشید» برای هر کدام ۴۰ میلیون پیشنهاد می کند.

چانه زنی سر قیمت شروع می شود.  دست آخربر سر بیست میلیون توافق می شود ولی مادر که متوجه قصد پدر برای فروش نوزادان می شود سراسیمه خودش را به بیمارستان می رساند و داستان فروش جگر گوشه هایش را بر ملا می کند در حالی که قرار و مدارها گذاشته شده بود تا نوزادان به خانواده ای در تهران واگذار شوند. 

با گزارش و تلاش مددکاری بیمارستان و همکاری اورژانس اجتماعی داستان به دادستانی اراک کشیده می شود و دادستان فورا با حکمی دستور می دهد سه قلوها به علت فقدان صلاحیت خانواده، برای نگهداری از فرزندان به سازمان بهزیستی واگذار شوند.

مددکار اجتماعی موسسه خیریه مهر آفرین نیز از ارائه خدمات به مادر نوزادان خبر می‌دهد و می‌گوید: مژگان اکنون تحت نظارت موسسه ما قرار دارد و خدمات بهداشتی و درمانی به او ارائه می‌شود

پرده اول :

پدر بچه ها مردی خبیث ،  بد جنس ,  و طماعی ست که بویی از عاطفه نبرده و می خواهد با فروش بچه هایش پولی به جیب زده و یک عمر داغ نوزادان را به سینه مژگان بگذارد که خوشبختانه دادستان اراک به موقع وارد عمل شده و با کمک مددکاری بیمارستان و خانم یزدان پور فعلا سه قلوها دربهزیستی به سر می برند .

پرده دوم :

مرد مستاصل و بیکار است و خرج درمان بچه ها را ندارد. مهریه زن اول را بدهکار است و پدر و مادر فقیری دارد که به گفته خانم یزدان پور قصد داشته با فروش بچه ها مبلغی هم به خانواده اش کمک کند. مرد بی رحم نیست ، بیکار است. ناچار است و به هر دری زده به جایی نرسیده و حالا با خودش فکر می کند «نیکا»، «سارا» و «خورشید» هم مانند او بدبخت می شوند و چه بهتر که آن ها را به خانواده ای بسپارد تا هم ان ها خوشبخت شوند و هم مشکلات انبوه مالی اش حل شود . 

مادر بچه ها هم بالاخره راضی به خوشبختی بچه هایش می شود و راضی نیست آنها در بدبختی و بیکاری سعید بسوزند .

پرده سوم : 

مرد اگر چه خبیث نیست ولی فقیر و بیکار است. تولد سه قلو ها او را دچار ترس و شوک کرده و راه به جایی ندارد ، تصمیمی غلط می گیرد و البته ۶۰ ملیون وسوسه کننده است ولی او با همه این مشکلات حق فروش بچه هایش را ندارد .

مادر هم با آنکه تا عمق جانش فقر را حس می کند ولی تا عمق جانش سه قلو ها را می خواهد و وقتی می فهمد که شوهرش قصد فروش نوزادان را دارد دوان دوان راهی مددکاری می شود و واقعیت را می گوید حالا دادستان بچه ها را از خطر دور کرده ولی مژگان از فرزندانش دور است . می خواهد آن ها را شیر دهد و آن ها در پرورشگاه هستند .

اما پرده چهارمی هم می تواند وجود داشته باشد. در این پرده بازیگران فقط پدر و مادر نیستند و دولت و حکومت می توانند صحنه نمایش را عوض کنند چنانچه نگاه خود را به نقش بازیگران ،بازی گردانان ، تماشگران و شاهدان ماجرا عوض کنند و تعریف و فیلمنامه ای از این نقش ها نوشته و ضمانت اجرای آن را تضمین کنند.

از این قبیل اتفاقات بخصوص در زمانی که فقر و بی کاری بیداد می کند و آموزش همگانی و عمومی وجود ندارد ممکن است هر لحظه و به شکل های مختلف اتفاق بیافتد و چه بسا تاکنون نوزادان زیادی هم خریده و فروخته شده و آب از آب تکان نخورده باشد اما پرده چهارم تنها در حکومتی با حکمرانی مطلوب اتفاق می افتد . حکومتی مسئول و پاسخگو که نگاهی شهروند محور دارد و مشارکت شهروندان را اقدام علیه امنیت ملی تلقی نمی کند . حکومتی که به نقش و کارکرد سازمان های غیر دولتی اعتقاد دارد و خود را تافته جدا بافته از مردم نمی داند. در چنین حالتی دولت پاسخگو است و حمایت گری و مداخله دولت در بحران ها و آسیب های اجتماعی مانند خیمه ای است که جامعه روی آن بنا شده و با هر حادثه ای فرو نمی ریزد .

 موضوع اساسی آن است که چنین حکومتی بدون به رسمیت شناختن جامعه مدنی محقق نمی شود و فعالان ،سازمان های غیر دولتی ، رسانه ها و دیگر نهادهای وابسته به آن برای هر فعالیتی بازجویی پس نمی دهند واقدامات آن ها ارزش شناخته می شود . ارزشی که تک تک شهروندان از وظایف شهروندی خود می دانند.

در چنین حالتی اقدامات تامینی انجام می شود تا مادر بتواند از فرزندانش نگهداری کند ، بیمه شود ، کار پیدا کند و تحت مشاوره حقوقی و روان درمانی قرار بگیرد و فرزندان از بهداشت و آموزش مناسب بهره مند شوند . 

نادانی و نداری و آسیب های اجتماعی

پاییز سال ۱۳۷۷ بود و قرار بود کارگاهی آموزشی برای دوازده نفر از معلمان مدارس منطقه سه و یک تهران برگزار کنیم . بانی کارگاه دوستی به نام فریده ماشینی بود و آموزشگری کارگاه را خانمی که همسرشهید بوده و در این زمینه تحقیقاتی داشتند  انجام می دادند . 

موضوع کارگاه درباره چگونگی آموزش رفتارهای جنسی به دانش آموزان در مقطع راهنمایی بود. یک ماهی که در تدارک کارگاه گذراندیم پر از دلهره و ترس بود تو گویی نقشه زدن یک بانک را می کشیدیم . از روز اول جدا از کارهایی که باید برای چگونگی اداره کارگاه انجام می دادیم در این فکر بودیم که چطور این دوازده معلم را بدون آنکه وزارت اطلاعات و نیروی انتظامی و دادگاه انقلاب بفهمند دور هم جمع کنیم تا درباره روش های آموزش مسائل جنسی به کودکان آموزش ببینند. جالب آن که از شرکت کنندگان تا برگزار کنندگان همه مذهبی و معتقد به نظام و چادری بودند و بسیاری از آن ها ازهفت خوان رستم حراست آموزش و پرورش گذشته و پست مدیریت داشتند ولی برای برگزاری چنین کارگاهی همه دغدغه ما این بود که اگر یکی از نهادهای موازی اطلاعاتی بفهمد کارگاه هوا می شود . 

در آن سال ها معلمان و کادر مدارس با نسل جدیدی روبرو شده بودند و به دنبال روش هایی بودند تا بتوانند نسل جدید را بهتر درک کرده و مناسب ترین راه برخورد را آموزش ببینند ولی دو روز به تشکیل کارگاه با یک تلفن و چند سوال و جواب در اداره اماکن و تهدید کارگاه رسما لغوشد . 

 استدلال جناب بازجو که ما را در اداره اماکن خواسته بودند اهمیتی ندارد ولی آنچه مهم است مخالفت نهادهای اطلاعاتی با فعالیت های آموزشی و ارتقا آگاهی در نهادها و لایه های مختلف اجتماعی بود که تا امروز ادامه دارد .

این نهادها به این جمع بندی رسیده بودند که دانایی ،مردم را به فکر کردن و مسوولیت پذیری و کنش گری اجتماعی می کشاند و این را زنگ خطری برای تمامیت جمهوری اسلامی تعریف می کردند که همواره باید مراقب آن بود مگر آنکه همه فعالیت ها در کلیشه های جمهوری اسلامی و در چارچوب تعریف شده نظام باشد . 

حال شما این فقدان آگاهی عمومی در بدنه اجتماعی ایران را با فقر جمع کنید . نادانی را با نداری جمع کنید مسلما بر آیند آن کودک فروشی و انواع و اقسام آسیب های اجتماعی است که ناشی از ناکارآمدی نظامی است که تداوم خود را در تحمیق مردمی می داند که هر زمان اراده کنند بتوانند به آن شکل دهند و از آن استفاده کنند و به اصطلاح خودشان مجموعه ها را تو ی دست نگهدارند و بر آن اشراف اطلاعاتی داشته باشند .

سری بر روی شانه مامور اعدام

 

صبح روز شنبه، ۹ دی ماه سال ۹۱ خبری تاسف بار پخش شد ،  قاضی ابوالقاسم صلواتی رییس دادگاه بە اتهامات زور گیر جوانی رسیدگی می کرد که از مردی با ضرب و شتم هفتاد هزار تومان دزدیده بود . البته پرونده چهار نفر متهم داشت که همگی میانگین سنی‌شان زیر ۲۵ سال بود اما یکی از آن ها خیلی گریه می‌کرد . متولد سال ۱۳۶۸ بود و زمانی کە در جایگاه قرار گرفت گفت:  جرمم را قبول دارم، اما مادرم مریض بود و برای عمل احتیاج بە ۴ میلیون پول داشتم .  

 آمدم کمک حال مادرم باشم، اما نشد. پدرم چند سال پیش فوت کرد و مادرم در خانه‌های مردم کار می‌کرد، اما بە خاطر مریضی‌اش دیگر نتوانست کار کند.  چند روز قبل از این اتفاق حالم بد بود و در قهوه خانه نشسته بودم کە چه کنم . در همین حال یکی از بچه های محل را دیدم  بە او گفتم کە مادرم مریض است و حوصله هیچ کاری را ندارم

او پیشنهاد کرد که برویم دزدی شاید مشکل حل شود او هم فقیر بود . فریب خوردم و رفتیم زور گیری که درگیر شدیم و من چند ضربه به آن مرد زدم تا کیفش را از دستش در آورم .  پس از این‌که کیف او را سرقت کردیم ۷۰ هزار تومان پول را برداشته و مدارک را در‌‌ همان اطراف‌‌ رها کردیم. 

سرانجام ۱۳ دی ماه همان سال پسر جوان بر اساس حکم دادگاه به اعدام محکوم شد . صحنه غریبی بود . پسر جوان قبل از آنکه طناب دار را به گردنش بیاندازند سرش را روی شانه مامور اعدام گذاشته بود و گریه می کردو من اطمینان دارم که او در آن لحظه به مادر بیمارش فکر می کرد که چگونه داغ اعدام جوانش را با بیماری تحمل خواهد کرد .

آنچه مسلم است جامعه ما به درایت نیاز دارد . جامعه ایران بدون درایت مدیران از صدر تا ذیل روز به روز به سمت قهقهرا پیش می رود .  ایران نیازمند رهبرانی است که از سلامت روانی برخوردار باشند و با توهم توطئه و روان گسیختگی پارانائید وار خود مردم ایران را دچار شکنجه دایمی نکنند . رهبرانی که تماس با واقعیت را از دست نداده باشند و همه دنیا و حتی مردم خود را دشمن و در حال توطئه چینی ندانند.  جامعه ایران به حکومتی نیاز دارد که  ضرورت و کار کرد مشارکت مردم را درک کنند و پس  پس از وقوع یک زلزله آن ها را خطرناک ندانسته و امدادگران مردمی را دستگیر نکنند .  رهبران کنونی ایران به دلیل فقدان دانش وتمامیت خواهی  از تمرکز و توجه بر ضروریات جامعه روز به روز فاصله گرفته و از حل مسائل مربوط به مردم مستاصل شده اند  .

چنین حکمرانی روز به روز رو به زوال می رود و محکوم به نابودی است ولی مساله این است که مباد چنین حکومتی با  خریدن زمان  مردم ایران را نیز با خود به پایین کشیده تا جایی که از فرهنگ و عزت ایرانی پوسته ای باقی نماند

Comments are closed.