دل نوشته از امیر (علی) امیرقلی برای همسنگر نیمه جان قد برافراشته اش

یکم: شهریور ١٣٩٣
آرش صادقی و گلرخ ابراهیمی ایرایی بازداشت شدند.
آبان ١٣٩٣, گلرخ را در دفتر امیر سالار داودی دیدم. خیلی سخت نبود که بفهمی تک تک سلول های بدنش نگران آرش است.
آذر ١٣٩٣: بازجو : آرش کیه ؟ زندانی : پسر دایی ام.
بازجو : گلرخ کیه ؟ زندانی : دوست دخترش
بازجو: چرا با هم رفتید کرج ؟ زندانی : رفتیم جاده چالوس بازجو: خودتی
اسفند ١٣٩٣: حس غریبی است که از دیدن رفیقت در زندان خوشحال شوی. وقتی آرش را در حیاط بند ٨ زندان اوین دیدم و در آغوشش کشیدم.
مهر ١٣٩۴:حکم ١۵ سال حبس + ۴ سال تعلیقی از قبل برای آرش و ۶ سال برای گلرخ
بهمن ١٣٩۵: حکم دادگاه بدوی تائید شد, ١٩ سال آرش و ۶ سال گلرخ
خرداد ١٣٩۵: آرش دستگیر شد.
آبان ١٣٩۵: دستگیری گلرخ, و آرش آغاز اعتصاب غذا
دی ١٣٩۵: تابستان ١٣٩٢ بود که یک سوال در دنیای مجازی تکرار شد. آرش کجاست ؟ عده ایی پاسخ دادند ” آنتالیا” .
از آنتالیا که آزاد شد چهره اش شبیه به بیمارانی بود که به سوء تغذیه حاد دچار هستند. چهره آن روزهایش را بخاطر دارید؟ چهره امروز او صدها بار شکسته تر و تکیده تر از تصویر سال ١٣٩٢ است.
دوم:
وه, چه شیرین است, رنج بردن, پا فشردن, در ره یک آرزو مردانه مردن, جان سپردن.
این شعر را این روزها در نگاه مصمم و امیدوار آرش صادقی به راحتی می توان خواند.
مرگ تدریجی تک تک اعضای بدن آرش کابوسی است که این روزها رهایم نمی کند. هر روز تکیده تر از روز قبل می شود. وزن و فشار اعداد بی معنی است برای کسانی که این روزها نگران سلامتی آرش هستند.
بیش از دو ماه از اعتصاب غذای آرش صادقی می گذرد و ذهن من این روزها در پارادوکسی عجیب گیر کرده است . مغزم به مخابراتی متروکه تبدیل شده, در روستایی دور افتاده در نا کجا آبادی که سال ها است از سکنه خالی است. این روزها آرش را هم می فهمم و هم نمی فهمم.
سوم:
دوست مشترکی که اهل کشور توگو است, در باره آرش می گویید ” در فرهنگ من, مرد باید برای عشقش بمیرد ” و من می اتدیشم که او باید برای گلرخ زنده بماند.
گرچه می دانم مرگ در هر حالتی تلخ است, اما باور دارم که مرگ مقدر آن لحظه منجمد نیست که به آن باور داری, خایف و لرزان, لیک مرگ دیگری هم هست, دردناک اما شگفت و سرکش و مغرور, مرگ مردان, مرگ در میدان.
آرش باید زنده بماند که عشق را سروری کند, سر سبزتر از جنگل, پر طبل تر از مرگ, بخاطر بهاری که خنده می زند, ارغوانی که می شکفد و یاس پیری که پشت پنجره گل می دهد. به خاطر نوزاد دشمن که آرش نه عدوش, که انکارش بود. به خاطر هر چیز کوچک, هر چیز پاک, برای گلرخ, برای فردایی که آزاد و رها هستیم.
چهارم:
حال این روزهای من , سر گیجه تهوع آوری است در میان هست و نیست. در بودن و نبودن. در میان سرگشتگی و حیرانی, در بیابانی برهوت در ظلمت نیمه شب, در فهمیدن و نفهمیدن آرش عزیزتر از جانم.
هر روز, هر ساعت, هر لحظه که می گذرد, این کابوس روحم را می آزارد که داریم به لحظه ایی که آن شماطه مقدر به صدا درآید نزدیک می شویم.
پنجم:
هیچگاه به خودم جرات نداده ام و نمی دهم که از آرش بخواهم که اعتصاب غذایش را بشکند, که می دانم خواسته اش به قدری منطقی است, که در چهارچوب قوانین این حکومت هم قانونی است.
آرش هر روز هر مقابل چشمانم, چون شمع آب می شود و من نمی دانم که چه می توانم بکنم . این ندانستن , این جهل بلای جانم شده است.
این سطور را نمی نویسم از بابت این که از خودم رفع مسئولیت کرده باشم, می نویسم که با صدایی بلند و رسا فریاد بزنم که ناتوانم. در پاسخ به این پرسش که برای آرش چه باید کرد؟
این نامه را می نویسم که سندی مکتوب باشد برای امروز و فردایم که شاهدی باشد بر بی غیرتی و بی شرفی من, که مرگ تدریجی آزادی خواهی بزرگ چون آرش صادقی را به تماشا نشسته ام و هیچ نکرده ام.
امیر (علی) امیرقلی
اوین – دانشگاه انقلابیون – بند ٨
هشتم, دی ١٣٩۵

Comments are closed.