سیمای احمد بشیری در یاد نگارهای زندان

 

در پاسداشت سالگرد شهادت وی (۲۸ اکتبر ۱۹۸۴)

 

جمع آوری و تنظیم : مهرداد بشیری

 

در طول تاریخ کوتاه اما پر فراز و نشیب آئینهای  بابی و  بهائی,  داستانهای شهدا و جانباختگان منبع الهام و  مبداء  آرمان‌ها و آرزوهای بسیاری از بهائیان گردیده اند. حضرت عبدالبهاء به کرات این قبیل روایات واقعی را در جمع  زائرین و ملاقات کنندگان شان چه در ارض اقدس و چه در  ممالک  غربی نقل میفرمودند.  این گونه حکایات  علی رغم زوایای غم انگیز و درد آور خویش  منعکس کننده روح از خود گذشتگی و شهامت  افرادی مغلوب ناشدنی است که زخم,  زجر, ترس, شکنجه  و دلهره دیگر اثری بر وجود ایشان  نمی گذارد .  داستان احمد بشیری  این مرد ۶۹ ساله   بهائی نیز در بُعد زمانی معاصر ما از این مقوله مستثنی  نیست.

 

احمد بشیری (۱۳۶۳-۱۲۹۴ هـ. ش.) در شهر اصفهان، در خانواده‌ای مسلمان و متدیّن متولّد گردید.  عمدۀ حیات وی در زمینۀ تعلیم و تربیت جوانان ایرانی گذشت و از معلّمی دبستان در شهرهای تفرش و آشتیان گرفته تا نظامت دبیرستان سعدی اصفهان و نظامت اداری در دانشکدۀ معماری دانشگاه ملّی، کلّاً در مسیر خدمت به فرهنگ ایران مصروف گردید.  عشق و علاقۀ بخصوصی به این امر داشت و شغل “معلّمی” را از مفاخر زندگی خویش می‌دانست.

 

او در اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۱ هـ ش.، توسّط جامعۀ بهائیان ایران، به عضویت سومین دورۀ محفل روحانی ملّی بهائیان ایران انتخاب گردید و تا چهارشنبه ۸ تیرماه ۱۳۶۲ که در خیابان ربوده شد، عضویت آن نهاد عالی اداری بهائی را در آن کشور به عهده داشت.

 

یکی از دوستان و همکاران نزدیک که همچون فرزند در نزد  احمد بشیری عزیز بود خاطره ذیل را از صحنه شگفت آور شهادت  ایشان  چنین به یاد می آورند :  

 

“…دیدار عکس جناب احمد بشیرى عضو محفل ملى سوم یا در حقیقت آخرین محفل ملى ایران در سال ۶٢ طاقت از کفم بربود و ناچار شدم تا حقایقى را که هرگز کسى ندیده و نشنیده را بازگو نمایم. ساعت ۴بعدازظهر روز ۶آبانماه ١٣۶٣ مرحوم طلوعى این حقیر و شهید مجید

جناب فرید بهمردى را با خودش همراه کرد و بطرف درب خروجى اوین روانه شدیم…

وقتى به درب خروجى نزدیک شدیم دست چپ بطرف دره و رودخانه دقایقى جلو رفتیم از قرار وارد سالن بزرگ سوله شدیم، مرحوم طلوعى اجازه دادند ما چشم بند از چشم برداریم وقتى برداشتم جناب بشیرى را که دقیقا ١۵ماه و ٢٠روز قبل… از کمسیون محفل ملى ایشان را بمنزلشان رسانده و خداحافظى کردم ، دیگر تا این لحظه مستقیما ندیده بودم… در چند قدمى من با پیراهنى سفید و محاسنى بلند و سفید همچون برف و نوک آن دو چله شده در نهایت آرامش مستقر و ایستاده بودند ایشان هم با دیدار من دستهایشان را باز کردند ناخودآگاه خودم را در آغوش ایشان دیدم و بوسیدم و بوسیدم و بسیار خاطرات را که مدت حدود ٢سال با هم بودیم را بیاد آوردم و مرور کردم و لحظاتى از دنیا و هر آنچه بر ما میگذشت بى خبر بودم. صداى مرحوم طلوعى را شنیدم که با داد و فریاد مرا صدا میزند، ناچار قدمى فاصله گرفتم که جناب بشیرى با صداى رسا و با لهجه غلیظ اصفهانى فرمودند پسرمه پسرمه بگذار ببوسم…

مرحوم طلوعى از من و جناب بهمردى میخواست که طناب دار را من بگردن جناب بشیرى و شهید بهمردى بگردن جناب یونس نوروزى.. بیاندازیم، ما هر دو نفر اطاعت نکردیم و هر چه اصرار ضرب و زور کرد نپذیرفتیم گفت شما پدرسوخته ها بهایى هم نیستید اگر بهایى بودید من که نماینده دولت و حکومتم از من اطاعت میکردید…

در هر حال این عزیزان شدت عمل را دیدند خود بالاى چهارپایه رفته و طناب را خود بگردن انداختند پس از خواندن حکم اعدام و شعارهاى مرگ بر اسرائیل حتى بعضى افراد مرگ بر بهایى گفتند مرحوم طلوعى مانع شد و گفت ما به بهایى کارى نداریم ما جاسوس را اعدام میکنیم.

دقایقى بعد چهارپایه از زیر پاى هر دو عزیز ربوده شد و هر دو عزیز روح پر فتوحشان به ملکوت ابهى پیوست در حالیکه هنوز چشم ما در چشمان آنها قرار داشت در نهایت بشاشت و قدرت از این جهان خاک بمقر ابدى در ملکوت اعلى شتافتند و شجره امر مبارک را سقایه کردند.

پس از یک ربع ساعت دیگر ما را به سلولهاى انفرادیمان بازگرداندند و خاطره زیبا و فراموش نشدنى را در ذهنم باقى گذاشتند…” (انتهی)

 

نقل می کنند که در خلال آن دقایق اصرا ر و  زور و ضرب  , جناب بشیری از زیر طناب دار سخنی بدین مضمون می گفته اند: “… بیا پسرم طناب را بیانداز …بیا پسرم طناب را بیانداز…”.

 

خانم ملوک خادم در کتاب خاطرات زندان خویش چنین می نویسند :

“…روز پنجشنبه نزدیک ظهر حقیر و جناب مهندس هدایتی و جناب بشیری  راه صدا زدند  هر  سه  را به آسایشگاه  بردند.  آن زمان آسایشگاه در حال ساخت بود و  حیاطش که اکنون دارای گلهای زیبا و  یک  حوض  آبی  است خرابه و سنگلاخ بود . آنروز فراموش نشدنی در گرمای ظهر جناب بشیری با پاهای برهنه و مجروح , صورت زخمی, ریش بلند (به یاد روزی افتادم که جمال قدم را پا برهنه پیاده از شمیران در هوای گرم آوردند) و چشمان بسته از جلو و جناب مهندس پشت ایشان و من از پشت مهندس باید از حیاط سنگلاخی و از روی الواری که بر گودال بزرگی گذشته بودند می گذاشتیم . یک روزنامه لوله شده به دست جناب بشیری دادند یک سرش را پاسدار گرفت تا راهنما باشد و نجس نشود و ما دو نفر هم به دنبال آنان  رفتیم .  مشخص  است که طی کردن این مسیر سنگلاخ و پر از پستی و بلندی آن هم با چشمان بسته چه کار شاقی بود. البته لطف خدا شامل حالمان شد و توانستیم بدون هیچ حادثه ای مسیر را طی کنیم.”

 

خانم ملوک خادم در  بخش دیگری از خاطرات خویش چنین ادامه می دهند:

 

“…روز شنبه ۸ محرم هنگام غروب در سلول باز شد و یکی از خواهرها نامه ای به دستم داد که بنویسم چیزی در اینجا ندارم و امضا کنم .   بعد هم بدنم را بازرسی کرد,  روسری را به سرم بست  و سنجاقی که به سینه داشتم  را برداشت  و به من گفت با من بیا.  به خیال آن که به سوی دار می روم  مرا آماده کرده و حلالیت طلبید .  خوشحال بودم که به سوی معبود و مقصودم می روم.   او می دانست که این موقع متهم را فقط برای اعدام از سلول خارج می کنند . این چند شب,  به خصوص ایام محرم صدای تیر اندازی و اعدام ها را  می شنیدم,  به خصوص وقتی شعار می دادند و با صدای بلند فرمان جمع آوری جنازه ها را صادر  می‌کردند.   گویا سلول  من در جائی قرار گرفته بود که می توانستم آنچه به سر دیگران می آید را بشنونم .  آن شب,  شب  نهم محرم  بود و به طور قطع  چنین  برنامه ای هم برای من داشتند.  خلاصه وقتی به پایین پله ها رسیدم دیدم   جناب بشیری هم ایستاده اند.   مامور  طبق معمول  یک سر  لوله آهنی  راه به دست گرفت و طرف دیگر  آن را به دست من داد و به جناب بشیری  هم گفت تا چادرم را بگیرند و داخل ساختمانهای نیمه تمام ما را به حیاط آموزشگاه بردند.  روی پله ها از جناب بشیری  پرسیدم کجا میرویم؟  فرمودند ” برای شهادت”….با این  وضع به آموزشگاه رسیدیم که یک دسته سرباز جلوی آن ایستاده بودند. به آنها گفتند اینها بهائی  هستند .  این هنگام ماشین سو اری رسید و جناب هدایتی را هم آوردند.  من کنار راننده و آن دو نفر و شخصی دیگر عقب نشستند تا به جلوی دادسرا رسیدیم.  هنوز هم گمان  می کردم  به سوی اعدام می رویم  زیرا محل اعدام تپه ای مشرف  به اوین  است. جلوی دادسرا پیاده شده و سوار اتوبوس شدیم.  من روی صندلی که پشت راننده بود نشستم و جناب بشیری و هدایتی در صندلی های پشتی, بقیه زندانیان را هم آوردند ولی شناخته نمی شدند,  فقط آقای رحیمیان را از روی ساک  شان  شناختم .  خدا را شکر کردم اعدام نشده اند .   همین که ماشین از محوطه  اوین  خارج  شد  معلوم گشت که ما را به رجائی  شهر  می برند.”

 

جناب رمضانعلی عموئی در خاطرات خویش چنین  می‌نویسند :

 

“…دسته بعدی شھداء جنابان احمد بشیری و یونس نوروزی بودند. جناب بشیری پیر مردی در سنین ھفتاد سالگی با محاسن سفید و بلند که قریب به نیم قرن به فرھنگ ایران خدمت کرده بود کوھی از رشادت و استقامت بود . در آن چند دقیقه ای که ما را به ھوا خوری میبردند مشغول حرکات ورزشی میشد و به جوانھا میگفت مرا مسخره نکنید که در سن پیری و کھولت ورزش میکنم این بآن جھت است که در لحظه ای که میخواھند من را تیر باران کنند بتوانم سینه ام را کاملا راست و بطرف جلو قرار دھم. این دو نفس نفیس را ھم بھمان طریق احضار نموده بردند. جناب بشیری در آخرین لحظه ای که میرفت درراھرو سالن که متجاوز از سیزده اطاق که حدود پانصد نفر از زندانیان سیاسی در آنھا محبوس بودند این شعر حافظ راباصدای رسا و بلند خواند: “ھرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق۰۰۰ ثبت است در جریده عالم دوام ما”…” (انتهی)

 

حضرت بهاالله در واپسن سالهای حیات خویش در یکی از آثار نازله در مقطعی  که ابرهای تیره ظلم و ستم بر رسالت جهان شمول و شکوهمند آن حضرت سایه افکنده بود , با این کلمات نفوسی را توصیف  می فرمایند که در آینده ای نزدیک مبعوث خواهند شد :

 

 “…اگر چه این ایام من غیر ناصر و معین مشاهده می شویم سوف یبعث الله کنائز ارضه و یظهر خزائنها و آن رجالی هستند که مبعوث می شوند به نصرت نباء عظیم به شانی که هیچ منعی و هیچ سدی حائل نشود  ایشانند مشارق قدرت و مظاهر قوت الهی هیچ امری از امور این جواهر لامعه مشرقه را منع نکند و ستر ننماید …”  (نقل از مجموعه خصوصی الواح به افتخار میرزا محمد افشار , ص ۳ )     

 

امروز غبار استخوانهای احمد بشیری در مزاری بی نام در ضلع جنوب شرقی  آرامگاه  خاوران نزدیک به درب  ورودیِ  اول آن  آرمیده است .

 

Comments are closed.