صداى سُرنا نمى آید

 

فریبا داودی مهاجر

از ” ملی راه ” پیچیدم به سمت خیابان زاویه. بوی فلس خرچنگ توی سرم دور می زد وقتی نزدیک مدرسه می شدم. انگار باد می کاشتم میان نخل ها وغرق می شد توی شط، این تن زخمی.

سفیدی و سیاهی چشم هایم در سرم دو دو می زد وقتی عرق تنش روی پوستم بوی چرک می داد. بوی تاول هایی که یکی یکی سرباز می کرد و به گند می کشید رویاهایی که با نخل های خانه مادربزرگم قد کشیده بود.

” ماه صفت” اسم دختری از جنوب بود. از اهوازکه با شط درآمیخته ، ومن نمی دانستم فلس خرچنگ بویی دارد که دخترک را آشفته می کند.

تلفن زیر بالشتم زنگ می زد و من خواب می دیدم در شهری دور روی تپه ای دورتر سرنا می زنند.

مردم شهرصدای سرنا را نمی شنیدند. فصل حراج گاهگل بود. همه جا کاه گل می فروختند و مردم ،مجنون وار طلا می دادند و کاهگل انبار می کردند.

زنگ همچنان می زد و من صدای سرنا می شنیدم . بیداری در کار نیست وقتی خوابت مزه تلخ آلپرازولام می دهد و نمی دانی ماه صفت نامی از جنوب برایت داستانی دارد ازجای دندان های مردی که مانند مار به او پیچید و زهرش را بر تن او پاچید.

گوشی را برداشتم . طول کشید تا فهمیدم صدای سرنا قطع شده و به جایش دخترکی با صدای نی لبک مویه می کند.

ماه صفت ازفوق العاده کلاس ریاضی بر می گشت که حس کرد در تاریک و روشن خیابان صدای ” نفس نفس ” می شنود. قدم هایش را تند کرد، برنگشت تا نگاه کند فقط قدم هایش را تند کرد. انگار تیله های آبی مادر بزرگ پخش زمین شده بود.

“سنگ و سایه ، سایه به سایه تن باریک و کشیده ماه صفت را سنگ می زدند و دخترک به کوچه پیچید تا شاید سایه عبور کند اما سایه پهن شد در سه کنج کوچه ای که او بی قرار ایستاده بود.

صدای نفس هایش را می شنید و نمی دانست “سنگ و سایه” می داند دخترک به ساختمانی نیمه تمام پراز سنگ های مرمر شکسته تکیه داده است.

“سایه ” ماه صفت را کشان کشان به داخل ساختمان نیمه تمام کشید. دخترک می گفت بوی لاش مرده می داد. نفسم قطع شده بود و نمی دانم چرا خون قورت می دادم .

سایه متفعن گردنم را دندان گرفت وسوزشش همه تنم را سوزاند. تنم می سوخت . میان مرگ و زندگی خون را نه در میان حلقم که روی پاهایم حس می کردم.

“سایه” با دستمالی خشک شده از کثافت و عرق دهانم را بست و تن بی جانم را که مانند جسدی بر روی خرده سنگ ها افتاده بود رها کرد.

از حال رفتم وقتی با چشم هایم دیدم چشم های برادر و پدرم برجسدی که روی بلم می رفت خیره مانده بود.

می دانستم دخترک می خواهد بریده بریده روزگار شرجی آن روزهایش را برایم تعریف کند.

“دختربی سیرت را چه کنم …. صدای پدرم بود که در مغزم می پیچید. دختر بی سیرت را چه کنم وناله مادرم که انگاراز سمت نیزارها، بلند می وزید.”

شب ها بلند و “سایه” جانم را به اسیری برد .

کاش مرا کشته بود.

کاش مرا بی سیرت رها نکرده بود.

حالا پیرمرد از بی آبرویی دق می کند و برادرانم یا باید مرا بکشند و یا مثل سایه نی های بلند گاه به گاه از شهری به شهری آواره.

ماه صفت راست می گفت. پیرمرد دق کرد و مادررخت سیاه پوشید و برادرانش در تاریکی شط پنهان شدند. سال ها از آن روز می گذرد و پچ پچ ها همچنان دور تا دورخانه اشان می پیچد.

بلم ها همچنان بر آب ها رها می روند و دخترک در خانه پنهان شده است. ماه صفت جمله آخر را بادرد می گوید: ” سال هاست که پچ پچ ها هر شب و هر روز به من تجاوز می کنند. پچ پچ هایی که مرا مچاله شده در وهمی گریز ناپذیر رها کرده و بوی شط را از من دزدیده اند.

پچ پچ هایی که بی وقفه می بارد وآرزوهای من را به راهزنان می بخشد.

قصه هایی از راویان بی نام خشونت

Comments are closed.