تاریخ نگاری بهائی ستیزان ۱

تاریخ نگاری بهائی ستیزان ۱

بخش یکم

 کاویان صادق زاده میلانی

     در چند سال اخیر مطبوعات و رسانه های ایران توجه ویژه ای را به مباحث مربوط به آئین بهائی مبذول داشته اند. روزی نیست که جراید و مجلات و کتابها و سایتهای اینترنتی در ردّ دین بهائی مطلب ننویسند. تاثیر رسانه و عوام فریبی ناشی از ایجاد فضائی مسموم و استفاده از مطالب ساختگی و شبه تاریخی و تبلیغات همه جانبه یک نظام سیاسی بر علیه یک اقلیت دینی در جهت سرکوب اندیشهء نوین امری شناخته شده است. انگیزهء توجه روزافزون به دین بهائی را در مقاله های پیشین مورد تحلیل قرار داده ام و در اینجا به بحث دربارهء آن نمی پردازم. کوتاه سخن اینکه روش امروزی بهائی ستیزان در برخورد با دین بهائی اجتناب از مباحث اساسی فلسفی و عرفانی وکلامی و آموزه های اجتماعی و تلاش در مطرح کردن مسائل بی ربط و ساختگی سیاسی است که بنابر مد روز به خوانندگان بی خبر ارائه می شود. کاستی های تاریخ نگاری بهائی ستیزانی چون زاهد زاهدانی و عبدالله شهبازی و عدم آشنایی آنان با اسلوب تاریخ نویسی را نیز در مقاله های پیشین مورد ارزیابی قرار داده ام. در این مقاله نیز برخی جوانب کارهای این دو را مورد نقد قرار خواهم داد. ولی ترفند تازهء جمهوری اسلامی در انتشار رمان های تاریخی ابتکاری تازه است و کمتر در عرصهء گفتمان های دینی به آن بر می خوریم.

 

روزنامهء کیهان در چند هفتهء اخیر به چاپ قسمتهایی از رمان تاریخی مهناز رئوفی دست زده است. مهناز رئوفی چنانچه خود مدعی است داستان یک بازگشته از آئین بهائی را در کتابی تحت عنوان سایهء شوم: خاطرات یک نجات یافته از بهائیت می نگارد. شخصیت اصلی این داستان دختری است به نام رها که در این کتاب زندگی خود را کودکی و در نهایت تشرفش به دین مبین اسلام را به تشریح می کند. مهناز رئوفی دو پهلو می نویسد و مشخص نمی کند که آیا این کتاب نتیجه نشست و صحبت با این شخصیت افسانه ای است و یااینکه این بازتاب اندیشهء و داستان پردازی خود نویسنده است و یا نویسنده مبنا بر تجربیات شخصی خود دست به قلم برده است؟  بهرحال سایهء شوم کتابی است که می توان آن را از دو جنبهء داستان نویسی و تاریخ نگاری بررسی کرد. چنانچه در زیر نشان خواهم داد سایهء شوم نه از ارزش داستانی و ادبی برخوردار است و نه از ارزش تاریخ نگاری و سنخیت با حقیقت.

سایهء شوم و کارهای شبه تاریخی مهناز رئوفی از نظر تاریخ نگاری حرکتی مبتذل است. گرچه  سایهء شوم با الفاظ پر معنی چون " جریان شناسی تاریخ معاصر و یا بررسی و تجزیه و تحلیل  آنجه بر جامعهء مسلمان ایران رفته است" آغاز می شود متاسفانه خواننده پس از چند جمله متوجه می شود که رئوفی در پی ارائه تاریخ نیست و مطالبش (بر خلاف ادعای او) ریشه در واقعیت ندارد. آنچه در این اثر و در کارهای پیشین رئوفی مشهود است همانا کلی گویی و جمع بندیهای غیر علمی و غیر مستدل است. مثلا در چند سطر نخستین مقدمه می نویسد "موضوع جاسوس پروری و مراقبت تشکیلاتی از یکدیگر و اینکه تا چه اندازه بهائیان از یکدیگر ترس دارند و نسبت به هم بی اعتمادند مورد موشکافی و دقت نظر نویسنده قرار می گیرد." البته هیچ کدام از این موضوع ها در کتاب رئوفی مطرح و اثبات نمی شود و اتفاقا محتوای کتاب نیز بر ادعای نویسنده صحّه نمی گذارد. ولی ادعاهای پوچ و واهی رئوفی بیشتر از آنست که در قلم بگنجد. مثلا از" شیوع دروغ و آلودگی در میان سران بهائیت" دم می زند در حالی که قهرمان داستان رها دختری شهرستانی است که ساکن سنندج است و بی خبر از فداکاریها و اعدام ناحق  و مذهبی سران جامعهء بهائی در همین سالهاست. در طول داستان نیز قهرمان داستان پا از کردستان فراتر نمی نهد و از این رو است که رئوفی اسمی نیز از رهبران جامعهء بهائی نمی برد. پس می پرسیم دختری شهرستانی که تمام عمرش را در شهرستان سنندج بوده و لازما با اسم و هویت و فعالیتهای رهبران جامعهء بهائی (یعنی اعضای محفل ملّی بهائیان ایران) ناآشناست چگونه می تواند "از شیوع دروغ و آلودگی" در میان آنان دم زند؟

بی اطلاعی رئوفی از تاریخ بهائی و نظم تشکیلات بهائی نیز پر خروسی است که از جیب این رمان نویس قلم به مزد بیرون زده است. مثلا می نویسد که "پس از مرگ عبدالبهاء اعضای تشکیلات جانشین اصلی بودند که متشکل از ۹ نفر اعضای محفل که در اسرائیل مستقر بوده و در راس همه قرار داشتند و بعد نه نفر در پایتخت هر کشور و سپس نه نفر در هر شهر که انتخاب شدهء خود بهائیان آن شهر و کشور بودند این افراد را جانشین بهاء و در واقع جانشین خدا و مصون از خطا می پنداشتیم." این بیان رئوفی من را به یاد مثل معروف خسن و خسین سه دختران معاویه اند انداخت. مشکل بتوان این مقدار اشتباه را در یک جمله گنجاند. کم بهره گی رئوفی در شناخت آئین بهائی و تاریخ خاورمیانه نیز از همین جمله پیداست. آشکار است که پس از وفات عبدالبهاء (۱۹۲۱ میلادی) دورهء ولایت شوقی افندی آغاز گردید که با فوت ایشان (۱۹۵۷ میلادی) به انتها رسید. در موقع فوت عبدالبهاء نیز خبری از دولت اسرائیل نبود و دولت اسرائیل در ۱۹۴۸ تشکیل شد. بیت عدل که رئوفی آن را با محفل اشتباه می گیرد در ۱۹۶۳ تشکیل شد نه پس از فوت عبدالبهاء در ۱۹۲۱ میلادی. به علاوه هیچ بهائی این افراد یعنی رهبران انتخاب شدهء در هر شهر و کشور در جامعهء بهائی را جانشین خدا و بهاءالله و مصون از خطا نمی دانند و اگر مهناز رئوفی در نوشتن رمان خود ذره ای به دنبال اطلاعاتی درست می گشت دچار چنین اشتباهاتی نمی شد.  چند سطر بعد رئوفی گفتهء قبلی خود را نقض می کند و این بار می نویسد: "و این دستور بهاء بود …و بعد از مرگش اعضای تشکیلات اداره امر را بر عهده داشتند" که این فراز نیز نادرست است. کوتاه سخن اینکه اشتباهات مهناز رئوفی در مسایل ساده و آشکار دین بهائی که در کتابهای مرجع و در دسترس همگان یافت می شود گویای بی اطلاعی و کم سوادی و با عدم علاقه او به ارائه کار درست است. شاید بهتر می بود رها قهرمان داستان ساعتهای بیشتری را به مطالعه و اندیشه می گذراند و کمتر به دوچرخه سواری و معاشرت با پسران محله و اتلاف وقت می پرداخت تا ناچار در آخر قلم به مزد اجیر نشود و  برای امرار معاش نیازمند دروغ پردازی و افسانه سازی و تحریف حقیقت نگردد.

 

-ادامه دارد

Comments are closed.