در سال روز دستگیری ناعادلانهء مدیران جامعهء بهایی ایران، تقدیم به آن هفت انسان آزاده و خانواده های عزیزشان
پس تو کی می آیی؟
دل من برای دیدار تو هر روز تنگ است
پس تو کی می آیی؟
ماه من صدای غمناک شبی بی رنگ است
پس تو کی می آیی؟
این را دختری ناله کنان
آه کشان
ضجّه زنان
زیر لب هی می خواند
رو به عکس پدری می کرد که
یکسال بود در آن خانهء متروک نبود
دخترک جای پدر گل می گذاشت
و چنین در دل خود گل می کاشت
و به عطر گل خود ایقان داشت
گل او از طَبَق یاران بود
پدرش را گویم
او به جرم مذهب
و به جرم دینش
در ته زندان بود
و کنارش شش گل خندان بود
همه آئین بهایی داشتند
همه سودای فدایی داشتند
جرم آنها، همگی ایمان بود
دخترک می دانست
گر چه در شهر، هوا باران است
لیک در دل، پدر شادان است
چون به عشق خالقش زندان است
دخترک گریه کنان
گل به دست
آه کشان
رو به عکس پدرش کرد و خواند:
همان هنگام که در بندی، تو آزادی
همان هنگام که آزادی، تو در بندی
همین دنیا که می بینی
همه از جنس آزادیست
همه از جنس آن بند است
که این بنده چو نادانست
نمی داند که اسمش چیست؟
نمی داند که آزادیست
دخترک گر چه خوب می دانست
که پدر آزاد است
و به روح، دلشاد است
لیک او دختر بود
و دلش کوچک بود
زیر لب زمزمه می کرد آرام
دل من برای دیدار تو هر روز تنگ است
پس تو کی می آیی؟
ماه من صدای غمناک شبی بی رنگ است
پس تو کی می آیی؟
پس تو کی می آیی؟
شاهین . ج