نقد عمیق و نقد سطحی

نقد عمیق و نقد سطحی

 

کاوه کنعانی

 

          " برایان مگی" در کتابی با عنوان "پوپر" که به بررسی اندیشه های این فیلسوف مهم قرن بیستم پرداخته، اشاره میکند که پوپر در نقد اندیشه هائی مانند افلاطون یا هگل و مارکس ، به سراغ قوی ترین نقطه و منطقه استدلال آنها میرود نه جزئیات و فرعیات نسبتا بی اهمیت تر آنها.

 


 در تمام طول تاریخ مباحثه و مناقشه، حتی روش ردیه نویسان بزرگی مثل "ولتر" این بوده که در نقد اندیشه ها به سراغ ضعیفترین و غیر قابل دفاع ترین نقاط و گزاره های یک اندیشه میرفتند و آنرا نقد میکردند. این روش عیبی اساسی دارد. هر اندیشه ای نقاط قوت و نقاط ضعفی دارد. مردم معمولا جذب نقاط قوت یک اندیشه میشوند. پس حمله به جنبه های ضعیف یک اندیشه، احتمالا سبب ناراحتی طرفداران آن میشود ولی موجب تزلزل آنها نخواهد شد. به همین سبب افراد، ممکن است که در یک مباحثه مجاب شوند، اما کمتر تغییر عقیده میدهند .

 

با حمله کردن به جنبه های ضعیف یک اندیشه عملا ما کار خود را ساده میکنیم. تنبلی ما به ما حکم میکند که دم دست ترین و غیر قابل دفاع ترین قسمت یک اندیشه را برگزینیم و به این وسیله، آن اندیشه را زمین بزنیم. این یک تاکتیک شناخته شده در جنگهاست. یک فرمانده ارتش چنین کاری را انجام میدهد. او با مطالعه دقیق آرایش نیروهای دشمن، تلاش میکند از ضعیفترین نقطه به دشمن یورش برد. نقطه ضعف در هر اندیشه ای مثل نازک ترین قسمت در جدار یک بادکنک است که به احتمال زیاد از همین نقطه بادکنک خواهد ترکید.

 

 پوپر میگوید این تاکتیک عملا مفید نیست و به نقد اساسی یک اندیشه نمی پردازد. بقول معروف به ریشه نمیزند و به آن اندیشه فضای تنفس میدهد. اجازه میدهد که خود را بازسازی کند، او را متوجه این نقاط ضعف کوچک خود میکند و ترغیبش مینماید تا آن نقاط را رفع و رجوع کند و ایرادهای آنرا از میان ببرد. به این ترتیب کسی که نقدی سطحی انجام میدهد، به آن اندیشه مهلتی میدهد تا حیات دوباره یابد و خود را اصلاح نماید.

 

 پوپر بعنوان مثال از نقد منتقدان مارکس یاد میکند و میگوید این نقدها مصداق نقد سطحی بوده نه ریشه ای؛ و به طرفداران پارادایم مارکس فرصت داده که در پاسخ به این ایرادهای سطحی، آنها را رفع کنند و عملا مارکسیسم همچنان پایدار باقی بماند. پوپر در نقد مارکسیسم، به استوارترین ستونهای آن حمله میکند، کاری که در بادی امر با عقل جور در نمی آید. پوپر کار خود را سخت تر میکند اما میخواهد یکبار برای همیشه تکلیف مارکسیسم را روشن کند.

 

 من نمیخواهم کلیت این ایده و تاکتیک را تائید کنم اما معتقدم در مباحثات ایدئولوژیک و مذهبی تا حدی کاربرد دارد. با برخی از پیشفرضهای مندمج در این تاکتیک مخالفم . این تاکتیک، مباحثه را یک جنگ می بیند و نه یک کنش ارتباطی دوستانه. پیشفرض این تاکتیک ، تمایز سیاه و سفید میان حق و باطل است. کسی که بیشتر میداند میخواهد دیگری را که کمتر میداند و گمراه است ، هدایت کند و اگر نشد او را منکوب و نابود سازد. این ایراد همه روش شناسی های مدرن بود (در مقابل متدولوژی پست مدرن) .پس از دکارت، این نوع روش شناسی سراسر تاریخ فلسفه را پر کرد. بر اساس همین پیشفرض است که مفهوم "استعمار" شکل میگیرد و برخی احساس میکنند به زور هم که شده باید سایرین را "متمدن" یا "رستگار" کنند. من بیشتر به هابرماس و کنش ارتباطی علاقه دارم و آنرا منطقی تر میدانم و در ضمن برد و نفوذ اجتماعی مفهوم "کنش ارتباطی" را بیش از پارادایم قبلی ارزیابی میکنم. در دنیای امروز باید از طریق کنش ارتباطی فارغ از پارازیت و مانع، افراد و جوامع و اندیشه ها را تشویق به تعاطی افکار و مشورت کرد، البته در این میان به عنصری عاطفی در بحث نیاز داریم که به آن "اخلاق مباحثه" میگویم و شاید در مجالی دیگر آنرا بسط دهم. پس به این ترتیب مرز خود را با پوپر تعیین کردم.

 

 اما آنچه میخواهم از پوپر برداشت کنم اینست. در جریان تبلیغ و مباحثه بین بهائیان و غیر بهائیان، از عزیزان غیر بهائی میخواهم که طبق روش پوپر، نقد ریشه ای داشته باشند نه سطحی. بسیاری از ایرادها و نقدهائی که اینطرف و آنطرف از دیانت بهائی میشنوم و میخوانم، نقد هایی سطحی است که نقد کننده و نقد شونده را در پسکوچه های تو در توی جزئیات و جدلهای سطحی گم میکند. در نهایت دو طرف خسته و کوفته از این پسکوچه گردی، به گوشه ای می افتند در حالیکه راه را نیافته اند. یکی حدیثی می آورد در اثبات حقانیت ظهور حضرت باب، نقد کننده منبع حدیث را میخواهد. نقد شونده منبع خود را معرفی می کند، نقد کننده میگوید من به منبع مراجعه کرده و این حدیث را نیافتم. نقد شونده میگوید حتما در چاپهای جدید این کتاب، این حدیث را حذف کرده اند و … خلاصه این بگو و مگو تا بی نهایت ادامه می یابد و هیچیک از طرفین به نتیجه ای نمیرسند. در این میان اصل بحث فراموش شده و شاخ و برگ آن بزرگ میگردد.

 

  تاریخ اندیشه و تاریخ ادیان نشان داده اند به ندرت استدلال نقلی باعث تغییر نگرش در افراد میشود. بحث نگرش و مکانیسمهای تغییر آن یکی از مباحث کلاسیک روانشناسی اجتماعی است که تقریبا در هر کتاب روانشناسی اجتماعی یک فصل به این مبحث اختصاص یافته و علاقمندان را به این کتب ارجاع میدهم. اما بطور خلاصه باید گفت این نحو استدلال یعنی استدلال نقلی، تقریبا باعث ایمان هیچ غیر بهائی نشده است مگر آنکه فرد غیر بهائی در ابتدا آمادگی عاطفی برای پذیرش استدلال نقلی معارض نگرش کنونی اش را کسب کرده باشد. مطالعاتی که در تاریخ امر داشته ام برایم روشن کرده که از این "قال" و "قلت" ها کسی ایمان نیاورده است.

 

من همه دوستان را به استدلال عقلانی (نقد عقلانی) عمیق دعوت می کنم. نقد عمیق هم به نفع نقد کننده است و هم نقد شونده، زیرا هر دو را به حقیقت نزدیکتر میکند. البته قبول دارم نقد عمیق مشکل تر از نقد سطحی است. برای نقد عمیق، نقد کننده باید بینش عمیقتری داشته باشد تا سئوالات عمیقتری بپرسد و متقابلا نقد شونده هم باید معلومات وسیعتری داشته باشد تا بتواند پاسخی عمیق و در خور سئوال عمیق پرسشگر ارائه کند. گاهی ما به دلیل بی حوصلگی به دنبال نقد های سطحی میرویم، گاهی هم سوادمان کم است اما چون میخواهیم چیزی گفته باشیم، حرفی میزنیم. گاهی اوقات جملات را از کانتکست آن خارج میکنیم و آنرا قیچی میکنیم و نقدی بر اساس آن جمله بریده شده بیان میکنیم. (این "قیچی کردن" یکی از روشهای شناخته شده و مرسوم یک نقد سطحی است). گاهی هم از کوره در میرویم و " اخلاق مباحثه" را زیر پا میگذاریم. اینجا مطلب قبلی من درباره "نظریه نقش" میتواند جریان پیش آمده را تبیین کند.به این ترتیب نقد عمیق هم به بهائیان و هم منتقدان آنها اجازه میدهد به سطح بالاتری از بینش دست یابند.

 

متقابلا بهائیان هم باید در اثبات دیانت بهائی رویکردی عمیقتر را دنبال کنند. به نظر من امروز بحث از احادیث و روایات و آیات در اثبات و یا رد دیانت بهائی مصداق مباحثات سطحی است که با مقتضای زمان تناسب ندارد. استناد فرد بهائی به احادیث و آیات اسلامی، بطور غیر مستقیم حاکی از اینست که بهائیان سندیت و مشروعیت خود را ازدیانت اسلام می گیرند. به این ترتیب شأنیت و مرتبه امر بهائی از یک دیانت مستقل به شاخه ای از اسلام تقلیل می یابد. هر دیانتی بخشی قدسی دارد که در خدمت تولید یک رابطه مبتنی بر اقتدار معنوی میان پیامبر و رهروان است. و در ضمن بخشی مادی و جسمانی دارد که عمدتا تعالیم و دستورات اینجهانی آن دیانت محسوب میشود. در ادوار سابق تاثیر این جنبه قدسی و این هاله تقدس در "تولید و یا تحکیم اعتقاد" افراد بسیار بود. استناد به نبوات نقل شده در کتب مقدسه قبل یکی از مصادیق استفاده از این هاله قدسی است. این روش در جوامع پیشا صنعتی جواب میدهد و میتواند موجب ایمان یک فرد به دیانت بهائی گردد. اما در جوامع مدرن و صنعتی که طیف وسیعی از افراد را انسانهای فرهیخته تشکیل میدهند، استفاده از این روش اصلا معقول نیست. در این جوامع باید برای اثبات حقانیت دیانت بهائی به برنامه های اجتماعی آن استناد کرد. به عبارت دیگر استناد به آنچه قسمت مادی و جسمانی دیانت است. آنچه حقانیت یک دیانت را اثبات می کند، کاربردی بودن و مفید بودن محتوای اعتقادات آن دین برای انسان امروز است و نه شدت و قدرت هاله قدسی و متافیزیکی آن.

 

 بلافاصله این سئوال پیش می آید که " اگر بخواهیم دیانت بهائی را نقد کنیم،مصادیق این نقد عمیق چه خواهد بود؟ بنظر من مصداق نقد اساسی و عمیق و امروزی دیانت بهائی، نقد عقلانی برنامه های اجتماعی آنست . این برنامه ها تحت عنوان "تعالیم اجتماعی" مدون شده که در مقاله ای مستقل به آن اشاره کرده ام و ذیلا آنرا دوباره نقل میکنم:

 

۱- تعالیم شناختی (Cognitive)

الف- لزوم تحری حقیقت

ب- لزوم ترک تعصبات

ج- لزوم تطابق دین با علم و عقل

 

۲- تعالیم فرهنگی (Cultural)

الف- تعلیم و تربیت عمومی و اجباری

ب- تساوی حقوق زن و مرد

 

۳- تعالیم اقتصادی (Economical)

تعدیل معیشت و حل مسائل اقتصاد

 

۴- تعالیم مذهبی (Religious)

الف- عالم انسانی محتاج دین است

ب- وحدت اساس ادیان

ج- دین باید سبب الفت و محبت باشد.

 

۵- تعالیم سیاسی (Political)

الف- وحدت عالم انسانی

ب- وحدت زبان و خط

ج- صلح عمومی و تاسیس محکمه کبری

 

 

نتیجه:

به عقیده راقم این سطور بهائیان در اثبات حقانیت دیانت بهائی باید پارادایم کهن (استدلال نقلی) را رها کنند چون بهیچ وجه منطبق با روح زمانه نیست. آنها باید به پارادایم جدید ملبس شوند که همانا استناد به برنامه های دیانت بهائیست. منتقدین دیانت بهائی نیز بهتر است از پارادایم دوم استفاده کنند زیرا به فرض پوشالی بودن اعتقادات بهائی خیلی سریعتر به نتیجه دلخواه خود خواهند رسید.

 

Comments are closed.