یک غزل از یک هموطن تازه اشنا با دین بهائی

غزلِ اوّل را برای حضرتِ مربّیِ اعلی نوشته ام…


رستگار باشید


تقدیم به حضرتِ ربّ­ِ اعلی

ماه، از چاه، بُرون آمد و با ناز گذشت

یوسف از منظرِ این پنجره­ی باز گذشت

چشمِ شب، نور گرفت و فلق انگشت بُرید

که مگر می­شود آسوده از این راز گذشت؟

آیه­ی مُتقَنِ ابروی تو از راه رسید

روزگارِ شبهاتِ غلط­انداز گذشت

دلِ چون آینه صیقل­زده در سینه نداشت

هرکه از غمزه­ی چشمِ تو به اغماض گذشت

عقلِ صیّادان، سرگرمِ معمّای تو بود

هجده آهویِ پلنگ­افکن، از ماز گذشت

مِیِ گیرایِ «بیانِ» تو ز لوحِ همه شُست

هر خطی را که در این مکتبِ اعجاز گذشت

ای تو منصورِ دگر، دارِ تو منشورِ دگر

بر تو آن رفت که بر عشق، از آغاز گذشت

طورِ «کرمل» ز تو لرزید و دلِ سنگ تپید

سنگدل بود شُبانی که به آواز گذشت

شاعران، در خَمِ گیسوی شب آواره شدند

ماهِ نو خَم شد و از مَشعَرِ شیراز گذشت…

Comments are closed.