غزلی از یک دوست تازه بهائی از ایران

ـ باز هم سپاسگزارم که زحمتِ درجِ شعرها را می کشید.

ـ داشتم با خودم فکر می کردم؛ ای کاش از مناسبت های بهایی آگاهی داشتم تا متناسب با آن ها شعرها را جدا می کردم و می فرستادم. گمانم لازم است که به دنبالِ دوستی بهایی در ایران بگردم تا آشناییِ نزدیک تری (هم با مفاهیمِ الهیات بهایی و هم با جزئیاتِ این دیانت) پیدا کنم.

ـ اگر موافق باشید، شعرها را یکی یکی خواهم فرستاد. این یکی، باز هم غزل است…

با سلام، انتهی

فعلاً، تیرزاد بزرگمهر


  


تیرزاد بزرگمهر

 

غم مخور…

سرافرازم، ولی دارم دلِ سر در گریبانی

صبور و ساکتم، مانندِ گورستانِ ویرانی

دلِ من، «خاورانِ» دیگری در خویشتن دارد

فرو خوردَه­­ست بغضش را شبیهِ گورِ پنهانی

دلی در خون تپیده، می­تپد در سینه­ی تنگم

شبیهِ در دیارِ خود غریبی، کُنجِ زندانی

حدیثِ سینه­ی من، «قلعه­ی ماکو»ست یا «عکّا»؟

کز این­سان گرم می­دارد دلم را نورِ ایمانی

در این­ ظلمت­سَرا، میثاق­بستن با خدا جُرم است

اگر جُرم است در اَقصایِ عالَم، نقضِ پیمانی

به کُند و بَند می­بندند دَستان را وُ مَستان را

نمی­دانند جانِ عاشقان پیوسته با جانی

نمی­دانند از زنجیر کاری بَرنمی­آید

اگر مجنون شَوی از نکهتِ مویِ پریشانی

دلِ ویرانه­ی من! غم مخور… این را به یاد آور

که خواهد گشت روزی کلبه­ی احزان، گلستانی

نویدِ «حضرتِ عبدالبها»، حقّ است و نزدیک است

چو فردا بنگرم، ایرانِ من! رشکِ بهارانی…

 

 

 

 

 

Comments are closed.