بادکنک‏های شهر ما

بادکنک‏های شهر ما

داستان کوتاه از فرشته

از پنجره‏ی دفتر روزنامه مرتب باد کنک‏ها خارج می‏شدند و در هوا می‏غلطیدند و در نقطه‏ای دور در آسمان، پشت درختان انبوه، آنجا که برج کلیسا در مه رقیقی به چشم می‏رسید، از نظر پنهان می‏شدند. صدای فلوت هم از دفتر روزنامه قطع نمی‏شد. یک نواخت می‏زد.

از در ساختمان روزنامه که خارج شدیم، هنوز تِی مات و گیج بود.


 

پتر با کنجکاوی به او نگاه کرد. بعد دلسوزانه سری تکان داد و گفت: این مسئله‏ی خودشان است. هنوز خیلی به بلوغ مانده است!

بعد خداحافظی کرد و سوار دوچرخه‏اش شد و رفت.

تی روی نیمکت پارک، در سمت راست ساختمان روزنامه نشست و به فکر فرو رفت. جای زخم در سینه‏اش بشدت می‏سوخت و نمی‏گذاشت، راحت باشد.

****

تی: ولی آقای وِ. اِن، موضوع از این چیزها گذشته است…

آن جا هیچ کس حق ندارد. موضوع، حق داشتن است، موضوع، اصلاً خود حق است!

دیگر کسی نمی‏داند که حق چیست. آن جا انسان‏ را به جرم فکر کردن بازداشت می‏کنند، شکنجه می‏دهند و می‏کشند، آیا اینها کافی نیست؟

وِ اِن با صدای خشک و قاطعانه: این موضوع ربطی به ما ندارد، نه در سطح شهر، نه در سطح استان.

پتر: ببینید، ما لااقل سی نفر از کسانی هستیم که در آنجا گرفتارند و ما در این شهر زندگی می‏کنیم…

تی: و خیلی‏ها ما را در این جا می‏شناسند و با ما همدردی می‏کنند، کافی نیست؟

و. ان.: شما و تعدادتان در سطح شهر و استان ناچیزید و این گونه اخبار را روزنامه‏ی ما انتشار نمی‏دهد، نه در سطح شهر و نه در سطح استان. برای شما وقت ندارم.

چند لحظه بعد برگی که خبر دستگیری و اعدام کسانی که در ایران جانشان را به واسطه‏ی عقیده‏شان داده بودند، در سطل آشغال کاغذها انداخته شد. سطل پر از کاغذ بود و گزارش روی کاغذهای دیگر افتاد. تی به آن خیره شد. عکسِ روی گزارش دیده می‏شد. زنان و مردانی که چندی پیش دستگیر شده بودند. چهره‏هایشان یک لحظه جان گرفت، بزرگ شد و به همان گونه که در عکس ایستاده بودند، در مقابلش جلوی پنجره، پشت رئیس بخش خبری روزنامه، ایستادند. صورت‏ها مانند همان عکس روی گزارش، آرام، راضی، با روح، زیبا…

او محو این تماشا بود که پتر بازویش را کشید و او را از روی صندلی بلند کرد. رؤیایش محو شد. یک بار دیگر به گزارش درون سطل آشغال کاغذها نگاه کرد. گلویش گرفت، نفسش تنگ شد و بار غم قلبش را سنگین کرد. پتر بازویش را گرفته بود و او را از اطاق بیرون می‏برد. در راهرو اشک‏هایش به سرعت از دیدگانش بیرون دویدند و پهنای صورتش را شستند.

****

در پارک، به ساختمان روزنامه نگاه می‏کرد. بادکنک‏ها از پنجره‏ی رئیس با سرعت خارج شده، در فضا پخش می‏شدند. حرکتشان به صورت دلقک‏هایی می‏مانست که چانه‏هایشان را به راست و چپ متمایل می‏کردند. بعد دسته، دسته پشت سر هم به طرف برج کلیسا که از میان درخت‏های دور سربرآورده و مه نازکی دربرش گرفته بود، سرازیر می‏شدند.

آواز یک نواخت فلوت قطع نمی‏شد. مردمی که در آمد و رفت بودند، از کنار آن ساختمان بی‏اعتناء می‏گذشتند، هیچ چیز غیر عادی نبود. همه چیز روال همیشگی‏اش را داشت.

****

تی: یعنی در این شهر و در این منطقه یک نفر، حتی یک نفر نیست که با شگفتی اخبار مردمی را بشنود، یا بخواند که تا پای جان بر عقیده‏شان استوار ماندند و با احترام به عکس  کسانی بنگرد که تاریخ را با خون خویش می‏نویسند و برای قوانینی می‏میرند، که آینده‏ی درخشان بشر را تضمین می‏کند؟ یعنی حتی یک کس در این جا نیست که بخواهد، بداند…

پتر. حرف او را قطع کرد: نه، نیست. برای این مردم، این اخبار جالب نیست. کسی آن را نمی‏خواند.

تی: این مردم چه اخباری را می‏خوانند، چه چیز جلب توجه آنان را می‏کند؟

پتر.: مثلاً چتربازی کشیش انگلیسی!

تی: واقعاً این مردم این اخبار رامی‏خوانند و برایشان مهم است که کشیش انگلیسی از چه ارتفاعی در هوا معلق شد و چند بار چرخید، ولی کشتن انسان‏ها اهمیت ندارد؟

پتر: همان است که گفتی!

****

تی فلوت را از دهان خبرچین گرفته است و در آن می‏دمد. کلمات جرقه‏هایی می‏شوند که از ساختمان مجله خارج شده، در فضا پخش و بعد از لحظه‏ی کوتاهی از بین می‏روند. ولی او با قوا در فلوت می‏دمد: جرقه‏ها صفیر زنان خارج می‏شوند:

مردم محترم شهر، ساکنان این استان، دوستان عزیز…

من همیشه فکر می‏کردم که جان آدمی عزیز و حقوقش لطمه ناپذیر است. من همیشه  تصور می‏کردم که ما با همدیگر و برای همدیگر زندگی می‏کنیم، اگر کودکی گرسنه بخوابد، مسئولیت آن بر دوش همه‏ی ماست، اگر کسی در این دنیا مورد ستم قرار گیرد، مانند آن است که به همه ستم شده، اگر فردی بیگناه کشته شود، گناه آن بر گردن همه خواهد بود….

تی دیگر فریاد می‏کشد و کلماتی از آن قبیل می‏گوید. جرقه‏ها با قوت از فلوت بیرون می‏ریزند و در فضای بیرون می‏چرخند و خاموش می‏شوند:

شما را به خدا… ببینید… آنجا کسانی هستند مثل شما… انسان‏هایی که فکر و احساس دارند… افرادی که از روی احساس نوعدوستی گرفتار شدند… خانم‏ها و آقایان… این شوخی نیست… در آنجا مردم برای فکرشان کشته می‏شوند… باید کاری کرد… باید دانست…

****

مردمی که از اطراف ساختمان می‏گذشتند، ایستادند و مبهوت به جرقه‏های زودگذر نگریستند. در چشمانشان هیچ چیزی دیده نمی‏شد. صورتشان را احساس همدردی پر نمی‏کرد. تنها اثری از تعجب: فلوت دفتر روزنامه چرا ساز دیگری می‏زند، آهنگی که مألوف نیست، کلمات دیگر…

و. ان.: به شما گفتم که اخبارتان جالب نیست، نه در سطح شهر و نه در سطح استان.

صدایش خنجر شد و گوش‏های تی را برید و به قلبش زخمی عمیق رساند. قطره‏های خون روی پله‏های ساختمان ریختند.

پتر او را بلند کرد و بر دوش انداخت که به بیرون برد.

در این حال تی می‏گفت: ولی شما در فلوت می‏دمید… شما تعیین می‏کنید….. شما می‏سازید…. شما….

Comments are closed.