خون ناحقّ پروانه
محمّدعلی جمال زاده
خوب به خاطر دارم که در نزدیکیهای کاشان به دهکدهای رسیدیم علیآبادنام که جز آب تلخ و شور چیز دیگری نداشت … در همان دهکده بر خوردیم به گروه انبوهی از زن و مرد و پیر و جوان که همه نیممرده با رنگ پریده و پاهای باد کرده به حالی بینهایت رقّتانگیز در سایهء دیوارها افتاده، از گرسنگی و تشنگی و رنجوری و بیچارگی مینالیدند. معلوم شد از اهالی یزد میباشند و چون در آنجا نیز به دستیاری جلالالدّولهء حکمران بابیکشی به شدّت تمام شروع شده بود، این مردم بی یار و یاور از دست تعصّب همشهریهای نامهربان خود با پای پیاده سر به صحرا گذاشتهاند. مادرم به مشاهدهء احوال غمافزای این بیچارگان سخت متأثّر گردید… بنای زاری و نوحهسرایی را گذاشت. من نیز از زاری مادرم به گریه در آمدم و کمکم چند نفر از زنهای دهاتی هم که به تماشای یزدیها و ما و دلیجان دور ما جمع شده بودند، اشکشان جاری شد. در تمام طول راه مادرم به یاد دربدری غربای یزد آه و ناله کرد. اصلاً همه مهموم و محزون شده بودیم. (نقل از کتاب “سر و ته یک کرباس”)
قریب سی و پنج سال پس از آن که از این وقایع گذشته بود، در وقتی که مقیم شهر ژنو در مملکت سویس بودم، روزی اتّفاقاً کتابی به زبان فارسی به اسم “تاریخ شهدای یزد” به دستم افتاد که به خطّ نستعلیق درشت و اعلایی نوشته شده بود و همین وقایع بابیکشی یزد را حکایت مینمود. در ضمن مطالعهء این کتاب به فجایعی بر خوردم که قساوت و شقاوت کشیشهای اسپانیولی را در موقع تفتیشات مذهبی در قرن سیزدهم میلادی (انگیزیسیون) و ستم و بیداد امپراطور روم، نرون، را دربارهء مسیحیان نخستین دورهء مسیحیت به خاطر میآورد و برای جماعت و قومی که خود را متمدّن و متدیّن میشمارند، در پیشگاه داد تاریخ و معدلت الهی تا ابد مایهء شرمساری و سرشکستگی خواهد بود.
تفصیل به دست آمدن این کتاب، یعنی تاریخ شهدای یزد، چنان است که همان اوقاتی که در ژنو اقامت داشتم، روزی کاغذی برایم آوردند و معلوم شد از طرف یک خانم امریکایی است که ابداً نمیشناختم و از همان شهر ژنو نوشته بود که چون عید نوروز باستانی ایرانیان در پیش است و در محفل بهائیان شهر ژنو به رسم معمول همه ساله در این روز جشن مختصری ترتیب میدهیم، آیا برای شما ممکن است که در آن مجلس حاضر شده در باب این عید برای ما کنفرانسی بدهید.
هرچند بهائی نبودم، چون پای ایران و نوروز باستانی در میان بود، با کمال میل به مجلس مزبور رفتم و کنفرانسی را که حاضر نموده بودم خواندم. حضّار مجلس عبارت بودند عموماً از جمعی از مردان و زنان سویسی و فرانسوی و امریکایی و یک نفر هم خانم روسی که گویا نایب رئیس محفل بهائیان بود.
پس از ختم کنفرانس، تمام اهل مجلس، از زن و مرد، صورتها را به سمت ایران برگرداندند و برای حفظ و رستگاری و ارجمندی این مملکتی که مرز و بوم پیغمبر آنها است، دعای خیر نمودند و من نیز با دیگران همصدا شده آمین گفتم.
آنگاه، در موقعی که دیگران به صرف چای و شربت و شیرینی میپرداختند، به سروقت کتابخانهء آنها رفتم. چشمم به کتابی افتاد که از جلد چرمی قرمز و سر و وضعش معلوم بود فارسی و ایرانی است. همین کتاب تاریخ شهدای یزد بود که از همان خانم امریکایی که رئیس انجمن بود به عاریت گرفته برای مطالعه به منزل بردم. به مطالعهء آن کتاب، دهکدهء غمافزای علیآباد در بین راه کاشان و قم با آن مردم بیچاره و آواره در نظرم جلوهگر گردید و آه و نالهء آنها و زاری مادرم به گوشم رسید و مظالم شمع و خون ناحق ریختهء پروانه به خاطرم آمده انقلابات جهان گذران و قصاص روزگار بیامان یک بار دیگر برایم درس عبرت گردید. (خاطرات جمالزاده زمانی که سمت نمایندگی ایران را در دفتر جامعهء ملل در ژنو عهدهدار بود.)