مدار افتخار

مدار افتخار

سمندر مشکی باف

گویند خداوند آنگاه که از آفرینش کائنات فراغت یافت به خلق انسان پرداخت و او را به نام “یا مختار” خلق کرد و اراده را به او بخشید تا، بر خلاف سایر مخلوقاتش، که مظهر بعضی از اسماء و صفات الهی هستند، کلّیه صفات و اسماء او را مظهری نمایان باشد و این نکته را به زیبایی در آغاز عهد قدیم بیان فرمود که پس انسان را به صورت و مثال خود بیافرینیم. بدین لحاظ، صفت “مختار” را نیز بدو بخشید و او را اراده و مشیت داد تا آنچنان که می‎اندیشد عمل کند و چون قوّهء عقل و منطق دارد، پس اراده‎اش را پیرو عقل سازد و مشیتش را تابع منطق نماید و مسئول اعمال خویش گردد و بدین جهت برتری بر سایر کائنات یابد و بدین سان بود که او را قوّه‎ای بخشید که فوق قوای سایر آفریدگان بود که قوّهء ناطقه‎اش گفت که از منطق بهره می‏گرفت.


 

امَا، انسان از سایر قوا، که به دیگر آفریدگان بخشیده شده بود نیز بی‏بهره نبود؛ غرایز و حرکات را با حیوانات و جانوران شریک بود و این دو، قوّهء رشد و نموّ را با گیاهان و نباتات سهیم بودند و این سه، قوّهء جذب و دفع و حرکت جوهریّه را نیز با جمادات شراکت می‎نمودند. پس آدمی برتری چنان یافت که بتواند با قوّهء عقل و هوش، در میدان گستردهء جهان آفرینش حکمروایی کند و به قوّهء منطق با هم‎نوع خویش رابطه برقرار سازد و تک تک آدمیان بدین سان گرد آمدند و اجتماعی تشکیل نمودند و مراحل مختلف یگانگی را طیّ نمودند تا به امروز رسیدند.

امّا، اسفا، که هر چه انسان پیشتر رفت، آنچه را که در طبقات پایین‎تر از خویش می‎دید، برتر می‏یافت و از آن سود می‏جُست و آن برتری را که خدایش عنایت کرده بود، به فراموشی می‏سپرد. ابتدا به این اندیشه افتاد که به جذب و دفع بپردازد؛ پس دو مقولهء “خودی” و “غیر خودی” بیافرید و عدّه‎ای را که خودی بودند جذب نمود و آنها را که غیرخودی خواند دفع کرد و بین این مرزی کشید دو نبردی جاودانه برقرار نمود که نمونه‎هایش از دیرباز مشهود و برای همگان معلوم است. این صفت نه در شأن انسان است که در خور جماد است که از اندیشه بویی نبرده و توان درکش را ندارد.

پس به فکر رشد و نموّ افتاد که با عالم نبات در این نیز شریک بود؛ پس خواست که رشد کند، بزرگ شود، قوی گردد، برتری یابد؛ امّا چون پیچک که به این گیاه و آن گیاه پیچد و خود را بالا کشد، خواست که دیگران را زیر پای خویش گیرد و به بهای نابودی دیگران بودی یابد و رشدی کند و آنگاه که خود را حقیر می‏یافت دیگران را تحقیر می‎کرد تا خود جلوه‎ای یابد و برتری‎اش نمایان گردد. و این روش را تداومی بخشید که تا به امروز نیز از این روش سود جوید.

پس چون غریزه را محرّکی نیرومند یافت، از آن نیز سود جُست و در این میدان از حیوان نیز پیشی گرفت و در گِل و لای غرایز حیوانی آنچنان غرقه شد که انسان بودنش فراموش گشت. اینک در لجنزار فسادی که جهان را فرا گرفته، انسان آن کند که هیچ حیوانی انجام ندهد. هیچ یک از کائنات اینگونه در لذّات جنسی فرو نرود و فقط در حدّ تولید مثل اقدام کند؛ هیچ حیوانی روابط جنسی را برای شکنجهء دیگران به کار نبرد؛ هیچ حیوانی در قتل عام دیگر حیوانات اینمه توحّش به کار نبرد؛ هیچ حیوانی مردهء حیوان دیگر را از زیر خاک در نیاورد و به تماشایش ننشیند؛ هیچ حیوانی به علّت دشمنی با حیوان دیگر، درختان را در حیطهء دشمن از ریشه در نیاورد؛ هیچ یک از کائنات اینگونه هم‎نوعانش را در دام موادّ مخدّر نیندازد؛ هیچیک از کائنات، به علّت اختلاف رنگ و جنس و نژاد به جان دیگران نیفتد و کمر به نابودی آنها نبندد؛ هیچ حیوانی هم‎جنس خود ندرد؛ هیچ حیوانی برای برتری یافتن در قلمرو خود اسباب تخریب خود و دیگران فراهم نیاورد؛ هیچ حیوانی حیوان دیگر را زنده در آتش نسوزاند؛ حتّی حیوانات نیز، که، به حکم غریزه، فقط برای خوراک خود شکار نمایند، چون سیر شوند دست از کشتار بشویند؛ گویند خرس چون در غضب شود، دشمن را بی‎حرکت مشاهده کند، راه خویش بگیرد و برود؛ امّا انسان از جسم بی‎جان، یا بدن بی‏هوش و ضعیف نیز نگذرد و اسبابی از برای آزردنش فراهم آورد و از این آزار دیدن او لذّت بَرَد.

عقل و منطق مدار افتخار است اگر بر روابط انسانها حاکم شود و انسانیت انسان را ظاهر و آشکار نماید؛ انسان در صورتی نفس ناطقه دارد که در حلّ مشکلاتش با دیگر هم‎نوعان به تنازع بقا که در عالم جانوران برقرار است روی نیاورد؛ انسان در صورتی مظهر صفت “مختار” است که اختیارش را در جهت مثبت استفاده کرده تابع عقل خویش نماید؛ انسان در صورتی اشرف مخلوقات است که آنچه را که در دیگر کائنات موجود و انسان نیز بدان موهوب، با سود جُستن از عقل و منطق خویش به کار ببرد؛ اگر چنین کند انسان است، والاّ چون موجودی بی‏اراده دستخوش غرایز حیوانی قرار گرفته از جانوران نیز پست‎تر شود؛ چه که جانوران را اختیاری نه و عقلی نیست تا به موجب آن عمل نمایند و بر غریزهء خویش حاکم شوند.

عقل و منطق در صورتی مدار افتخار است که انسان بدون افتخار به آن، در وجود خویشتن آن را تبلوری بخشد تا همگان از اثر پی به مؤثّر ببرند نه آن که بدان افتخار نماید، اشرفیت مخلوقات را یدک بکشد، امّا چون موجودی بیچاره و زبون مغلوب نفس خویش باشد. گویند ارسطو امیرزاده‎ای را دید که غلامش را محلّ ضرب و سیاط قهر قرار داده بود. او را گفت از برای چه چنین کنی؟ گفت این غلام من است و آنچه خواهم با او کنم. ارسطو گفت تو غلام غلام منی. امیرزاده گفت چگونه جرأت می‏کنی چنین بگویی؟ گفت، من نفس خویش را غلام خود کرده‎‏ام و تو اسیر و بردهء نفس خویشی. پس تو غلام غلام منی. باشد که هر انسانی بتواند بر نفس خویش آنچنان چیره شود که فساد و فاسد از جهان برافتد و نابود شود. مرحوم حجازی گفت، “آنچه مایهء افتخار است علم است و اخلاق؛ آن که به این دو افتخار کند نه علم دارد نه اخلاق.” باشد که ما نیز بدون افتخار به عقل و منطق، یا اراده و مشیت خدادادی، عقل را در روابط خویش حاکم گردانیم و عشق به هم‎نوع را چاشنی آن سازیم و دنیایی بهتر به وجود آوریم. خداوند یارتان باد.

Comments are closed.