عشق به عبدالبهاء

این مقاله را سحر تودیعی همسر بهزاد ذبیحی پس از بازرسی منزلش نوشته است

عشق به عبدالبهاء

آن روز صبح ، ریّان طفلِ کوچکِ سه ساله مانند هر روز مشغولِ بازی با اسباب بازیهایش بود.ساعت به ۱۱ صبح رسید و زنگِ در به صدا درآمد . او پدر را از صفحۀ آیفون دید و مانند همیشه مشتاقانه منتظرِ ورود پدرش بود تا اینکه پدر را همراه چهار نفر مردِ ناآشنا دید. در دل نگران شد آیا آن ناآشنایان دوستانِ پدر هستند. او همیشه دوستانِ پدر را مهربان می دید و آنها را عموی خود می پنداشت. آیا به راستی آنها نیز عموهایش هستند. آیا آنها هم مهربان هستند؟

با این سؤالات مواجه بود و به آنها و اعمالشان نظاره می کرد . میدید کتابها ، فیلم ها و سی دی های منزل را در کیسه ها و بسته هائی ریخته و کارتون ها را چسب می زنند. حتی کتاب های دعا را که با آنها راز و نیاز به درگاه حق می نمود برداشته و بسته بندی می کنند . مادر می دید که یکی از آنان شمایلِ محوبش عبدالبهاء را با بی اعتنائی از قاب درآورده و خراب کرده و در کیسه می گذارد ، اما این منظره غم انگیز را طفل مشاهده نکرد تا اینکه صداهای بلندی توجهش را جلب کرد.او شنید آنهائی که فکر می کرد عموهایش هستند با صدای بلند به پدرش پرخاش می کنند . فوری نزدِ پدر رفت و در آغوشش آرام گرفت.او هرگز صدای بلند را نشانه محبت نمی دانست.پس در این لحظه پاسخ سؤالات ذهنی خود را گرفت. نه ، آنها نمی توانند عموهایش باشند.زیرا آنها مهربان نیستند. طفل مرتب فریاد می زد دعوا نکنید، دعوا نکنید. اما در آن هیاهو هیچ کس به طفل کوچکِ غنگین توجهی نمی کرد.در این لحظه سه نفر دیگر به چهار نفرِ قبلی اضافه شدند.منزل از نا آشنایانِ نامهربان پر شده بود.طفل رفتارِ پر از احترام و محبت پدر را به آنها و در مقابل بی احترامی و خشونتِ آن دیگران را در ذهنِ خود نمی توانست توجیه کند. آخِر چرا؟ در بینِ این سردرگمی بالاخره همگی به همراهِ آن کیسه ها و بسته های آماده شده از کتب و دیگر لوازم از منزل خارج شدند. طفلِ سرگردان در منزل می گشت و سعی می کرد آن لحظه های ناآرامِ منزل را بدل به آرامش کند که ناگهان چشمش به قابِ خالی از شمایلِ عبدالبهاء افتاد. اشک از چشمانش جاری شد، فریاد از اعماقِ قلبش بلند گشت که عبدالبهایم کجاست. چه کسی او را با خود برده ؟ مادر گفت: عزیزِ مادر نگران نباش، که عبدالبهاء همیشه با توست. در قلبِ توست. طفل همچنان می گریست. مادر چه باید می گفت؟ آیا باید حقیقت را می گفت؟ و می گفت که آنها آدم بدها بودند که تمثالِ محبوب را با خود بردند؟ نه ، به این ترتیب تخمِ کینه و دشمنی در قلبِ طفل کاشته می شد و او هرگز این را نمی خواست. پس رو به طفل کرد و گفت: عزیزم ، آن عموهائی که صبح به منزلمان آمدند، دوست داشتند این شمایل را با خود ببرند، پس من و پدر هم تصمیم گرفتیم آن را هدیه دهیم. اما طفل آرام نمی شد و از اعماقِ وجودش می گریست و عبدالبهایش را طلب می کرد. او هر شب برای رضایِ عبدالبهاء دعا و مناجات می خواند و از چهره مبارکش رضایت و محبت را احساس می کرد. پس جای خالیِ آن با چه چیز می توانست پر شود؟ طفل پس ار مدتی گریه کم کم آرام شد، تا اینکه چند ساعتِ بعد خواهرِ ۵ ساله اش نفحه که در طولِ این چند ساعت در منزل نبود وارد شد. به محضِ ورود گمشده را دید و اشک ریزان به اتاق آمد وگفت : چه کسی عبدالبهایم را برده ؟ او کجاست؟ مادر گفت گریه نکن عزیزم . وقتی تو نبودی چند نفر از دوستانِ پدر به منزلِ ما آمدند و دوست داشتند آن را با خود ببرند. ما هم آن شمایلِ عزیز را به آنها هدیه دادیم. اما دخترک گریه اش شدیدتر شد و گفت : این کار یعنی دزدی. مادر گفت نه عزیزم آن را با اجازۀ ما بردند. پس گفت : این کار یعنی گدائی . این کار یعنی دزدی و گدائی. شما نباید اجازه می دادید عبدالبهایم را با خود ببرند. حال دو طفلِ کوچک در غمِ مشترکی فرو رفته و با هم نجوا می کردند. یکی می گفت آنها خیلی آقاهای بدی بودند که حضرت عبدالبهاء را با خودبردند و دیگری گفته های برادرش را تأئید می کرد و می گریست. در این لحظه بارِ دیگر زنگِ در به صدا درآمد.یکی از دوستانِ پدر بود.او آشنا بود و مهربان .همچون فرشتگان .عموی مهربان دست در کیف خود برده و شمایلی زیبا از عبدالبهاء را به کودکانِ غمگین هدیه داد.قلبشان از خوشحالی پر شد و با سرور زایدالوصفی شمایلِ کوچک را به اتاقشان بردند و از اعماق وجود شکرِ حق را نمودند. دلشان آرام گرفت ، چون باز هم چهره زیبای عبدالبهاء را به چشم می دیدند.

 

Comments are closed.