“جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهاد کُش فریاد
که کرد اندوه و نیرنگش ملول از جان شیرینم”
گویا دستی از اعماق دوزخ فرمان می دهد ویا دودی ازسرسرای جهنم بر سرزمین مادریم فرومی ریزد…
مگر به مردم چه آموختند این زنان شجاع. کلام کدام اندیشمندی را به گوشهای شنوا زمزمه کرده اند. آری، جرمشان تبلیغ دیانتی بود که پیام صلح را فریاد می زند. صلحی که با اتحاد عالم انسانی توام باشد و نه صرف یک قرارداد کاغذی دربین دول. مردم سرزمین من حالا بیدارند، بیدار و آماده اندیشه. خود می اندیشند و از این صاحبان هوش و گوش، دور باد که ناگهان فریفته گردند و یا در دام وسوسه ظلمت گرفتار آیند.
آیا مردم را محافظت می نمایند این دستهای آلوده در خون بیگناهان و یا رابطه پیک خردمندی به نام بهاءالله را برای همیشه با ایرانیان مقطوع می دارند؟
دیگر نمی کشند ما را…سالهاست که دیگر نمی کشند، تنها به بند می کشند و ذره ذره بند بند مان را می گسلند و خود درپس تاریکی های بی منتها به تماشا می نشینند. اجازه جنگ و مقابله نمی دهد بهاءالله، خود نیز از ابتدای جوانی همواره در بند دولت ایران و دول همسایه گرفتار بوده است. روش اعلان امرش مظلومیت و فرمانش صلح و آرامش است. بهاءالله برای مردمان خیر و آسایش می خواهد. هنوز هم آوازمهرش به گوش می رسد، در آبی آسمان گم شدهء ما، در سایه سار درخت عهد و پیمان و با نم نم قطره های کوچک بارانی که بی دریغ می بارد و شوره زار اندیشه هایمان را تازه تازه می دارد.
با دشمنان مدارا نمائید و از دنیا دل بردارید، به عزت افتخار ننمائید و از ذلت ننگ مدارید. که جمیع شما را از خاک خلق نمودم و البته به خاک راجع فرمایم
چه کنیم بهاءالله یک شرط داشت برای قبول هر یک از ما درزیر چتر وصالش و آن این بود”اگر زهر دهند، شهد دهید”. شاهد آنهم این همه زنان و مردان پیر و جوانان بی دفاع که اسیر شدند، بر سر دار رفتند، ستمها دیده واز حق تحصیل علم محروم شدند و جانهایشان ممزوج با درد و رنج بی منتها زندگی آمیخته با اقسام نابرابری مذهبی سالها در سرزمین خود تجربه نموده اند.اینان سالهاست که در میان همین تیرگی ها با تمام جان پاک ایستاده اند و ظلم را تاب آورده اند.
وقتی تیرگی ظلم و سیاهی ستم برقرار می ماند و در سرتاسر قرن خیمه می زند، با خودم می گویم ای کاش صاعقه ای ناگه، وزوز کابوسهایمان را خفه می ساخت ویا راه میان بری به جز تغییر طرز فکر یک یک مردم سرزمینم وجود می داشت. افسوس که خط پایان بسیار دور و طلوع صبح امید گاه ناپدید و ناپیداست. گاهی احساس می کنم، بار گناه مردمی را به دوش می کشیم که تا هنگام برآمدن آفتاب در میانه آسمان در بستر غفلت خفته بودند. تردید رسوب کرده در دلهایی را پاسخ می گوییم که از درد به خود می پیچند. دردشان چیست، خود نیز نمی دانند. چشم که گشودند، دیدند جوانانشان به مخرب ترین مواد مسموم معتاد شده اند. دود تیره تمام شهر را فرا رفته است و عقربه هشدار دهنده آلاینده ها هر روز مرز خطر را در می نوردد. سبزه زارها به شوره زار تبدیل شده است و دریاچه ها و رودهای پر آب سرزمین یکی بعد از دیگری می خشکند. اگر این نسیم دوزخ نیست پس لابد نشانه ای از آغاز جهنم است. آری رستاخیزی که مردم من در انتظارش بودند هر روز نمایان تر می شود.
اگر در دست ظلم گرفتار شدید خیلی زود عکس العملی نشان بدهید خیلی زودتر از آنکه دیر شود و احساس کنید تمام کرامت انسانی شما را می کشند و همراه خودتان به تماشای خفت شما می نشینند. اینان سیاهی قهر و غضب نافرمانی وبسیار دوراز همه خردها و اندیشه های مردمان هستند. اینان مروج خفت و سرمای یخ زدهء مرگ اند. اگر به تازیانه وحشت اینان گرفتار شدید… نمی دانم هر چه کردید، بدانید که ما هرگز بر مسند قضاوت نخواهیم نشست مگر اینکه حکم دهیم که حق با شما بوده است. عکس العمل نشان بدهید بی آنکه منتظر هیچ بنیاد انسان دوستانه و یا کمک فریاد رسی باشید که فریاد بی دادتان را بشنود و یا سهم سنگین میله ها ی داغ را از جگرگاهتان برداردوزخمتان را مرهم نهد. شما خود، برای خود کاری کنید با قوای خود در بستر آشفتهء دوزخ خود در همان تیرگی که تاب می آورید آنرا لابد، تا طلوع جاودانهء نور.