کل یوم عاشورا
نگارش:شاهین ایقانیان
جماعت محوِ تماشای دسته عزاداری امام حسین بود. مادرِ مونا (۱) در کنجِ تاریکِ کوچه کنارِ خدیجه خانم ایستاده بود و جمعیت را نظاره می کرد. اگر هم کسی در این معرکه متوجه اشک های او می شد چه می دانست کدام شعله سوزان شمعِ دلِ او را چنین آب می کند. مداح می خواند:
«بیدار، سینه تبدار، سینه تبدار، سینه تبدار…فریاد، این همه بیداد، این همه بیداد، این همه بیداد» (۲)
فریاد…مداح چه می دانست حجم فریادِ فروخورده مادرِ مونا را. دلش می خواست بگوید به او از این بختکِ بی مروت. بگوید که کابوسى که بیداریت را تسخیر می کند از مرگ بدتر است. می دانی حالِ مادرى را که براى به آغوش کشیدنِ دخترِ دلبندش بین عکس و قبرش سرگردان است؟ وقتى تکرارِ صداى افتادن چارپایه از زیرِ پایِ دخترت هر لحظه هراس انگیز تر می شود درمیابى که گردبادِ این کابوسِ بیرحم آخرین مرز هاى خواب و بیداریت را هم نابود کرده است. نمی دانی چه حالیست وقتی بوىِ زنندهِ آنچه می بینى و جلوه گوشخراشِ آنچه به مشامت میرسد چنان در هم مى آمیزند که مغزت هرچه در حافظه اندوخته را قِى می کند. وقتی برای حفظِ ته ماندهِ آنچه گمان می کنی از هوشیاریت باقی مانده از هجومِ سهمگینِ رنگ ها و شکل هایی که حرمت چشمانت را می درند چشم می بندی، تازه درمیابی که این بختک زاده ذهنِ درماندهِ خودت است و بستن چشم ها تو را نجات نمی دهد. دلش می خواست به مداح بگوید داغی که او سالی یک بار از غمش می سراید عزای هرروزه دل اوست.
مداح نمی شنید صدایِ مادر مونا را. می خواند:
«هیهات، شام خرابات، شام خرابات، شام خرابات…گریان، محفل یاران، محفل یاران، محفل یاران.»
پنج ماهی بود که از اعدام مونا می گذشت. شاگردانِ کلاسش هنوز مستِ این دروغ بودند که مونا در سفر است و هنوز به امید بازگشت و دیدارِ او مناجات هایی که از او آموخته بودند را دوباره و دوباره می خواندند تا وقتی معلم محبوبشان از سفر آمد از آنها دلگیر نشود. کسی را یارای گفتن حقیقت به آن کودکانِ معصوم نبود. چه می گفتند باید؟ که در دنیای زیبایی که مونا برایشان ترسیم کرد، هستند کسانی که سرودِ عشقِ مونا به گوششان کفر است و تعلیمِ آن عشق به کودکان برایشان شِرک؟ که در این دنیا هستند کسانی در خلعتِ قضاوت که در کتابِ عدالتشان تساویِ ابناء بشر حرام است؟ که تنها آنچه مونا تعلیمشان کرد از محبت به نوع بشر در محکمهِ عدلشان جنایتیست نابخشودنی و مستوجب طنابِ دار؟ دلش می خواست فریاد بزند که دخترکِ مرا نه شمشیر بود و نه هفتاد و دو تن یارِ باوفا. تنها آمد و تنها رفت. آیا از مظلومیت او هم نوحه اى چنین جگرسوز آواز خواهى کرد؟
ولی مداح نمی شنید صدایِ مادر مونا را. می خواند:
«آدم، غرقه در ماتم، غرقه در ماتم، غرقه در ماتم…بر لب، ناله های شب، ناله های شب، ناله های شب.»
مردمی که از مقابل مادر مونا می گذشتند نه او را می دیدند و نه به نوحه مداح توجهی داشتند. آش نذری بود در انتهای خیابان که آنها را به سمتِ خود می کشید. سر بلند کرد مادرِ مونا. ناگهان از پشت پرده های اشک چشمش به چیزی افتاد که قلبش را خشکاند. بر بالای کجاوه حسین را دید که به او می نگریست با صورتی غمگین. از شالِ سبزش شناخت او را. لبهای حسین تکان خورد. مادرِ مونا صدایی در روحش شنید: «آن گوهرى که سرِ من بقیمت حفظش بخاک افتاد نزد تک تک این آدمها هم هست؛ اگر آنان نیز قدرش چو من می دانستند هر روزِ هر کدامشان عاشورایى می بود حسینى. زمانی خواهد رسید که این مردم بشناسند دخترک تو را. دریابند که حماسهِ دخترکِ همسایه شان که گوهر آزادگی را تا بالای دار برد و از کف نداد دستِ کمی از حماسه کربلا ندارد.»
مادرِ مونا سیلِ اشک با پهنای آستین روبید. حسین رفته بود. خدیجه خانم با دو کاسه آشِ گرم و لبخندى مهربان از راه رسید.
مداح می خواند:
«جز دلم کس نکند دلبری با دلبرِ من، دلبر عشقبازی کند بر سرِ نی با سرِ من…»
عاشورای هزار و چهارصد و سی و سه قمری
۱.
۲.
http://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=tQ7fyLTIBTg