کارین رنه: دانستم که خدا دعاهایم را شنیده است
۱۸ مارس ۲۰۱۱ / اوَنستون، ایلینوی
تاریخ اقبال: ژانویه ۲۰۱۰
درجنوب شیکاگو در خانوادهای به دنیا آمدم که تا آن زمان معتقد به اجرای مناسک هیچ دیانتی نبود. مادرم به سبک کلیسای اسقفی (Episcopalian) بار آمده بود، امّا دیگر مرتّباً به کلیسا نمیرفت. پدرم در فرقۀ متودیست بار آمده بود، امّا موقعی که بزرگتر شد، دربارۀ کلیسایش و برداشت کشیش از خدا دچار سوءتفاهماتی شد و روی برگرداند. نهایتاً، هر دو نفر نگران شدند که خداوند ممکن است آنها را مورد قضاوت قرار دهد؛ بنابراین به مرور زمان تمرکز آنها بر کلیسا کمتر و کمرنگتر شد.
از زمانی که دخترکی کوچک بودم، محبّتی عمیق به خدا داشتم. روحانی بودن از همان آغاز به این معنی بود که کسی نمیدانست با من چه کند. از کودکی دارای اراده و آزادی عمل بودم. به کلاس سوم که رسیدم اندکی بیش از حد شور و حرارت از خود نشان میدادم و مادرم متوجّه شد که نحوۀ لباس پوشیدن و درست کردن موی سرم به ترتیبی است که مدرسۀ کاتولیک برایم مناسب باشد، زیرا مرا در “صراط مستقیم” نگه میداشت و شاید حسّ تقرّب به خداوند در من ایجاد و القاء میکرد تا که “شاید دختر خوبی باشم.”
این تجربهای حیرتآور برای من بود، زیرا برای اوّلین بار بود که خودم را به طور مرتّب و روزانه در امور دینی مستغرق کرده بود. والدین من هرگز از میل من به کاتولیک بودن حمایت نمیکردند و نمیتوانستم در عشاء ربّانی شرکت کرده نان و شراب مقدّس بگیرم یا در مراسم پذیرش رسمی شرکت کنم. امّا باز هم هر یکشنبه به کلیسا میرفتم و عاشق خدا شدم. در آن زمان اعضاء گوناگون خانوادهام با مشکلات تندرستی دست به گریبان بودند، بنابراین همیشه در حال دعاکردن بودم. نهایتاً آنها یک به یک بهبود یافتند و دانستم که خدا دعاهایم را شنیده است. او انیس همیشگی من بود زیرا احساس میکردم که او را به نحوی عمیق و به طریقی شخصی باید میشناختم.
وقتی که کلاس هشتم را تمام کردم، جدّاً متوجّه شده بودم که مایلم راهبه بشوم. امّا، باز هم به علّت عدم حمایت لازم از سوی خانواده نتوانستم در کلاسهایی که برای گام نهادن در مسیر مزبور لازم بود ثبت نام کنم. با آن که در کلاسم شاگرد اوّل بودم، به علّت آن که “رسماً” کاتولیک نبودم، در هیچیک از دبیرستانهای کاتولیک پذیرفته نشدم. در این اندیشه بودم که این اصلاً منصفانه نیست و تدریجاً از کلیسای کاتولیک نومید شده روی برگرداندم که باعث شد در جای دیگر به جستجو و تحقیق بپردازم.
در دبیرستانی عالی و بزرگ که آکادمی ریاضیات و علوم بود پذیرفته شدم. در این مقطع بود که با مردمانی متفاوت با پیشینههای گوناگون مذهبی آشنا شدم. هر یکشنبه با دوستان به کلیسای متفاوتی میرفتم. ابتدا، متوجّه نبودم که آموختن مطالب دربارۀ ادیان گوناگون بخشی عظیم از زندگی من خواهد شد، امّا چنین شد. دربارۀ آئین بودایی، یهودی و هندو به مطالعه پرداختم. همچنین به هر کلیسای مسیحی که میتوانستم بروم، از متودیست گرفته تا پروتستان تا پرسبیتری (Presbyterian) تا کلیساهای پرجذبهتر رفتم. حتّی مدّتی هم به ترینیتی (Trinity) که پرزیدنت اوباما در آن حضور مییافت رفتم.
تحقیق و تفحّص من در تمام دوران دبیرستان و کالج ادامه یافت تا زمانی که ازدواج کردم. شوهرم کاتولیک بود، امّا وقتی که بزرگ شده بود دیگر عضو کلیساس کاتولیک نبود. مادرش، بهترین دوست من، نیز کاتولیک بود. او واقعاً مایل بود که در کلیسای کاتولیک ازدواج کنیم، امّا به دلایل گوناگون عقد ما توسّط کشیش باپتیست بسته شد.
در پنج سال اوّل ازدواجمان، هیچیک از ما در مراسم هیچ دیانت خاصّی شرکت نکردیم. امّا، وقتی فرزندان ما به دنیا آمدند، دربارۀ اهمّیت پرورش آنها در محیطی مذهبی صحبت کردیم. بنابراین، تصمیم گرفتیم به کلیسای موحّدین (Unitarian) بپیوندیم. برای شخص من، واقعاً نیاز به ترکیبی از محبّتی واقعی و دیوانهوار به خداوند که در سرود بیان شود وجود داشت و احساس میکردم که این کلیسا آن را به من عرضه میکند. امّا، در پایان روز احساس کردم هر زمان که عضوی از گروه روحانیون مطلبی میگفت که من واقعاً با آن مخالف بودم، با خودم کلنجار میرفتم و در راضی کردن خودم در مورد آن مطلب مشکل داشتم. باز هم، به تحقیق روحانی خودم ادامه دادم تا راهی بیابم که برای من بهترین باشد.
اوّلین تجربۀ من با امر بهائی دیدن معبد در ویلمت، ایلینوی، بود. در آن زمان، اواخر دهۀ ۱۹۷۰، در دانشگاه شمال غربی تحصیل میکردم. در آن زمان هیچ فرد بهائی را نمیشناختم، و هرگز داخل معبد نشدم؛ امّا همیشه در این اندیشه بودم که چه نمای زیبایی دارد. حدود بیست سال بعد بود که رویداد مصیبتبار یازدهم سپتامبر رخ داد و یک بار دیگر مرا به فکر دین و ایمان انداخت.
به دیدن یکی از دوستانم، مارگریت، رفتم که تازه بهائی شده بود. او دربارۀ امر بهائی برایم صحبت کرد و من برانگیخته شده شروع به مطالعۀ بعضی مطالب از جمله اصول و تعالیم کردم و برای دعا کردن به معبد رفتم. با آن که از آنچه فرا گرفته بودم لذّت میبردم امّا هنوز آن احساس را نداشتم که به امر مبارک اقبال کنم. امّا بعد، وقتی شروع به مطالعۀ آثار مبارکه، از حضرت اعلی، حضرت بهاءالله، حضرت عبدالبهاء و حضرت ولی امرالله کردم، واقعاً عاشق امر مبارک شدم.
بعد از آن که مادر مارگریت در پاییز گذشته درگذشت، او و من تصمیم گرفتیم سری به مشرقالاذکار بزنیم. من به بخش مورد علاقهام در مرکز مهمانان، یعنی کتابخانه، رفتم و در آنجا بود که با خانمی به نام اریکو Eriko آشنا شدم. خودش را معرفی کرد و اظهار داشت که در گروه همسرایان مشرقالاذکار خواننده است. به او گفتم که پسری دارم ساکن نیویورک که او نیز خواننده است. پرسید که آیا خود من هرگز آواز خواندهام؛ سپس اظهار داشت که تمرینات برای گروه همسرایان تازه شروع شد و اگر بخواهم باید آزمون صدا بدهم.
به علّت علاقهام به موسیقی به عنوان وسیلهای برای تمجید خداوند، در تمرینات بعدی حضور یافتم، آزمون صدا دادم و در بخش تِنُور Tenor جایی به من اختصاص یافت. در گروه همسرایان دوستان خوب زیادی یافتم؛ آنها مانند اعضاء خانوادهام شدند.
کارین رنه (ردیف جلو نشسته) در چهارمین جشنوارۀ موسیقی همسرایی سالانۀ بهائی در مشرقالاذکار در تاریخ مه ۲۰۱۰ دیده میشود
بعد از پیوستن به گروه همسرایان، طولی نکشید که فرصتی به من داده شد که در حلقۀ مطالعۀ کتاب اوّل روحی که راهنمایش دکتر ویلیام رابرتس، عضو محفل روحانی ملّی، بود ملحق شوم. وقتی این دوره را میگذراندم متوجّه شدم که اگر مایلم بخشی از این جامعه شوم، واقعاً باید تغییری در زندگی خود بدهم. در گذشته همیشه افرادی دورم را گرفته بودند که حرف آنها با عملشان مطابق نبود. مایل بودم آنچه را که با دیگران یاد میگیرم و دربارۀ آن صحبت میکنم در زندگی روزمرّۀ خود به کار ببرم. در جامعۀ بهائی افرادی را دیدم که طبق باورها و ارزشهایی که ابراز میکردند زندگی مینمودند و همین بود که مرا تحت تأثیر قرار داد. به من کمک کرد دریابم که کار زیادی باید انجام دهم و با نگریستن به کلّیه وجوه زندگیام (ازدواجم، مسیر شغلیام و غیره) شروع کنم و به ارزیابی مجدّد آن بپردازم. مایل بودم هر بخشی از زندگیام بهائی باشد.
در ژانویه ۲۰۱۰ به امر بهائی اقبال کردم. یک جهش بزرگ امر مبارک که به آن دست زدم این اندیشۀ مطیع بودن است؛ کلام خدا را پذیرفتن و مطیع ارادۀ او بودن است. این واقعاً اوّلین مرتبه در زندگیام است که این مفهوم را به طور کامل درمییابم.
یاد گرفتهام که حتّی اگر تا نیمه راه به سوی خدا بروی، خدا بیش از نصفه راه به سوی تو میآید. این یادگیری تأثیری حیرتآور در زندگی من داشته است. بالاخره دیانتی را یافتم که واقعاً زندگیام را متحوّل ساخته و جهان را نیز متحوّل میسازد.