دختری معمولی از خانواده متوسط بودم. پدرو مادرم هردو فرهنگی و زندگی ما ساده و آرام بود. نه اینکه هیچ مشکلی نداشته باشیم ولی پدر و مادرم طوری مشکلات را جمع و جور می کردند که روی ما فشاری نبود . پدر و مادرم همه تلاش خودشان را می کردند که ما ۳ دختر درس بخوانیم و خوشبخت شویم .
دوران خوب مدرسه که تمام شد من همان سال اول وارد رشته میکروبیولوژی شدم . خودم پزشکی دوست داشتم ولی رتبه ام نرسید و ترسیدم ریسک کنم و منتظر کنکور بعدی شوم و باز قبول نشوم .
قبولی دختر اول خانواده توی دانشگاه تهران مثل عروسی دوباره پدر و مادرم بود . درسم را خواندم و لیسانس گرفتم بعد از مدتی هم سر کار رفتم و دستم توی جیب خودم رفت . اولین حقوقم را هم یک گردنبند برای مادر خوبم خریدم.
رییس آزمایشگاه ما یک پزشک بسیار دقیق و منظم بود . خلاصه کنم یک دو سالی طول کشید که به هم احساس علاقه کردیم و در نهایت به خواستگاری من آمد . خانواده خوب و محترمی داشت و مادرش در تمام جلسات قبل از عقد به نظم و علاقه او به زندگی تاکید می کرد و یک بار مادرش علنا گفت که پسر من یک خصوصیت دارد که باید به شما بگویم . او مرد دقیقی است و زندگی را از روی برنامه اداره می کند
اتفاقا من هم بدم نیامد چون خودم هم نسبت به برنامه ریزی در زندگی حساس بودم .پس از عروسی هیچوقت مشکل مالی نداشتیم وهمه چیز فراهم بود و البته من ازهمان اول متوجه شدم همسرم بسیار منظم است و همه زندگی اش از روی برنامه و ساعت پیش می برد. من هم فرد بی نظمی نبودم ولی او این نظم را با نوعی وسواس پیش می برد . من هم سعی کردم به جای بزرگ کردن این خصوصیتش از او نظم و ترتیب را یاد بگیرم تا شاید بتوانم متعادلش کنم.
با هم سر کار می رفتیم و با هم بر می گشتیم و ساعت خوابیدن و بیدار شدن و خرید و مهمانی رفتن وغذا درست کردن و ظرف شستن مثل ماشین حساب بود.
دستورات آقای رییس
برای من راحت نبود چون او برای کارهای شخصی من مثل دیدن خانواده ام یا ورزش ، ساعتی که پای کامپیوتر می گذراندم و مدت زمانی که تلفنی با خواهرو مادرم حرف می زدم تکلیف روشن می کرد. روز تعطیل اگر می خواستم یک ساعت بیشتر بخوابم مصیبت داشتم و خلاصه کم کم من تبدیل شدم به فردی که باید از همه دستورات آقای رییس تبعیت می کرد. چند ماهی با همین منوال گذشت و من باردار شدم و او برای اولین بارآنهم برای بارداری من سرم داد زد که تو همه برنامه های زندگی را بهم ریختی و حالامن باید همه برنامه های مادی ودرسی و کاری ام را عوض کنم . کلافه شده بود و من را هم کلافه کرده بود . انگار یک سرنگ استرس توی رگ های من خالی می کرد. دست خودم که نبود یکباره حامله شده بودم و احساس می کردم اصلا احساسش به من عوض شده است . وسواسش شدید تر شد . وسواس به نحوه غذا خوردن وساعت و موادی که باید می خوردم و حتی شکلی که باید می نشستم و بلند شوم تحت کنترل ایشان بود .. شوخی نمی کنم ولی انگار در زندگی ما زلزله آمده و او باید همه چیز را از نو بسازد .
اگر بخواهم رفتارهای او را برای شما بگویم ممکن است باور نکنید ولی رفتارهایش من را تا سر حد جنون پیش برده تا جایی که در هفت ماهگی بعد از آنکه مادرم سیسمونی بچه ها را به خانه آورد قهر کردم و به خانه پدرم رفتم و همانجا هم فهمیدم دو قلو بار دار هستم .
در این فاصله به دوست همکلاسی ام که فوق لیسانس روانشناسی بودمراجعه کردم . او به حرف های من گوش داد و به صراحت گفت که همسرم مبتلابه بیماری otc است .
کلمات در سرم می چرخید : اختلال ذهنی ، وسواس فکری و ذهنی . اضطراب ، اضطراب عملی. همسر من دچار بیماری بود و من چرا متوجه افکار وسواس گونه او نشده بودم . حواسم کجا بود . اضطراب ها و بی قراری ها و ترس او را ندیده بودم . همسر من دچار وسواس عملی بود . رفتارهای تکراری ، رعایت عذاب اور نظم و ترتیب ، وارسی مداوم همه چیز و رعایت نظم و ترتیب بیمار گونه وی که به ترس و هراس من منتهی شده بود و عملا زندگی من و بچه هایم را مختل کرده بود و من کور شده بودم و نمی نمی دیدم و با خورم فکر می کردم ما در زندگی های اطرافیانمان با چند نفر از این افراد برخورد داریم و اهمیتی با آن نمی دهیم تا زندگی امان متلاشی شود چون هیچ اطلاعاتی در این زمینه نداریم
پادگانی که همسرم درست کرده بود
پدر و مادر همسرم دو هفته بعد به خانه پدرم آمدند و من مفصل درباره پادگانی که همسرم درست کرده بود توضیح دادم و اینکه رفتارهایش از حد گذشته و برای سلامتی خودم و بچه ها خوب نیست . خودش هم آمد و بعد از کلی گفت و گو قول داد که تغییر کند و من هم دوباره ساک و چمدونم را بستم و راهی خانه شدم . گفتم شاید بتوانم کمکش کنم .
همسرم واقعا تا زمان زایمان تغییر کرد . نه بگم تغییرات اساسی و بزرگ ولی امید وار کننده بود وتوانستم یک نفسی بکشم . اما مصیبت با تولد بچه ها انفجاری شروع شد و به نظرم بدتر از اول شد . از روزی که بچه ها را به خانه اوردیم او غیر قابل تحمل شده بود . سلامت روانی و جسمی ما نابود شده بود .
نگهداری از دو قلوها به اندازه کافی سخت بود و برنامه ای برای خواباندن و شیر دادن و شستن و دکتررفتن آنها ریخته بود که کار را سختتر می کرد . مجبورم می کرد بچه ها را روزی نیم ساعت ماساژ دهم . مجبورم می کرد حتما قبل از خواب آنها را حمام کنم و ده دقیقه موزیک آرام بخش برای آ نها بگذارم . اجبار او من را بیچاره کرده بود و گاهی از ناراحتی می خواستم فریاد بزنم . در کنار این همه فشار رابطه ما هم خشک و بدون کلامی برای اظهار محبت یا روابط عاطفی همراه بود . رابطه جنسی ما هم تبدیل به تکلیفی شد که باید انجام می دادم آن هم بستگی به برنامه کاری او در روز بعد داشت . البته هفته ای سه روز کارگر داشتم و دست تنها نبودم ولی کارگرها هم پس ازمدتی از دست او خسته می شدند و مجبور می شدم شدیم چندین کارگر و پرستار عوض کنیم، تازه وقت استخدام آن ها مصاحبه ای از آن ها می گرفت که انگار می خواهند شرکت نفت استخدام شوند . من در یک بغض همیشگی زندگی می کرد .
به دوست روانشناسم مراجعه کردم و او گفت که این گونه بیماران باید خودشان مراجعه کنند و تو مسوول سلامت خودت و بچه ها هستی مگر او هم مراجعه کند و بخواهد درمان شود. او دچار هیجانات و تکانه های عصبی شدیدی است که ناخود آگاه و حتی بر خلاف میلش در او ایجاد می شود و ناراحتی و اضطراب را در او ایجاد می کند . پالس های عصبی که همسرت برای رهایی از آن فشار عصبی این اعمال را انجام می دهد. در جواب چنین حمله یی معمولاً شخص میکوشد از آن فرار کند و آن فکر خاص را، از ذهن خود بیرون کند و یا با عمل و فکر دیگری جایگزین نماید و البته آگاهی دارد که این وسوسهها مزاحم ذهن او هستند .
مستاصل شده بودم ولی دوستم گفت که درمان دارد اگر خودش بخواهد . او باید سناریوهای ذهن خود را شناسایی کنر و تمرین کند که فریب آنها را نخورد و کنترل خود را بهدست گیرد. او باید با کمک یک رواندرمانگر بینشهای خود را تغییر دهد.
باید بیاموزد که امکان ندارد دنیا همیشه بر میل و سلیقه و نظم او بچرخدو سلیقه او استاندارد جهانی نیست. باید تمرین کند که نیاز خود به کنترل امور را کنار بگذارد و کمی خود را از سناریوهای وسواسگونه ذهن رها کند و دنیا به آخر نمیرسد.
با همسرم حرف زدم ولی اصلا حاضر نبود به دکتر مراجعه کند .
اجبار، کنترل و راه حل من
می دانم داستان زندگی من طولانی شد ولی قسمت اصلی مشکل من تقریبا از سه سالگی بچه ها شروع شد . یک روز همسرم با یک برنامه مفصل پیش من نشست و از ضرورت آموزش صحیح بچه ها با من حرف زد .برای آنها یک برنامه آموزشی و ورزشی و هنری طراحی کرده بود. نه اینکه بگویم برنامه های او بد بود ولی اجبار و کنترل و مراقبتی که در اجرای برنامه می کرد آن هم برای بچه های ۳ ساله و بازخواستی که باید پس می دادم من را دیوانه می کرد تا جایی که دیگر دست هایم می لرزید و تحت نظر دکتر روانپزشک و روانشناس تلاش می کردم راهی برای عوض شدن او و مقاوم تر شدن خودم پیدا کنم .
نگهداری از دو قلوها به اندازه کافی سخت بود و برنامه ای که برای خواباندن و شیر دادن و شستن و دکتررفتن آنها ریخته بود کار را سختتر می کرد . مجبورم می کرد بچه ها را روزی نیم ساعت ماساژ دهم . مجبورم می کرد حتما قبل از خواب آنها را حمام کنم و ده دقیقه موزیک آرام بخش برای آ نها بگذارم . اجبار او من را بیچاره کرده بود و گاهی از ناراحتی می خواستم فریاد بزنم . در کنار این همه فشار رابطه ما هم خشک و بدون کلامی برای اظهار محبت یا روابط عاطفی همراه بود . رابطه جنسی ما هم تبدیل به تکلیفی شد که باید انجام می دادم آن هم بستگی به برنامه کاری او در روز بعد داشت . البته هفته ای سه روز کارگر داشتم و دست تنها نبودم ولی کارگرها هم پس ازمدتی از دست او خسته می شدند و مجبور شدیم چندین کارگر و پرستار عوض کنیم، تازه وقت استخدام آن ها مصاحبه ای از آن ها می گرفت که انگار می خواهند شرکت نفت استخدام شوند .
تا یک روز اراده کردم تا به حرف های دوست روانشناسم گوش کنم . یک مهمانی دادم و پدر و مادر او و خودم را دعوت کردم . پس از شام گفتم من عاشق همسرم هستم .
عاشق زندگی و بچه هایم و تک تک شما ولی علاقمند به سلامت خودم و خانواده ام نیز هستم . من و او باید یک قرار داد بنویسیم و اگر او طبق قرار داد عمل نکند متاسفانه من با او زندگی نمی کنم . من قبلا متن قرار داد را با کمک روانشناسم تهیه کرده بودم که بند اول آن مراجعه به روانپزشک و روانشناس بود .
این قرارداد ۱۲ بند داشت . من جدی حرف هایم را زدم و همسرم فهمید که من جدی هستم . او اولین نفری بود که قرارداد را امضا کرد و بعد والدین ما . من از جا بلند شدم و همسرم را بوسیدم و فهمیدم که او هم من و بچه هایش را عاشقانه دوست دارد .
حالا چند ماه از آن روز گذشته است و همسرم در حال درمان است و بسیار تغییر کرده است . خودش از همه بیشتر خوشحال است و می گوید نمی دانستم زندگی این رنگی ست