نقش دو گانه طبقه روحانیّت در تاریخ ادیان و زندگی انسان
فرهاد افشار
پیشگفتار
این نوشته، نظری است اجمالی و بسیار کلّی بر نقش دو گانه روحانیّت رسمی و حرفه ای در تاریخ ادیان و زندگی انسان و همچنین چگونگی پدید آمدن و شکل گیری سازمانی آن در هر ظهور الهی، و همینطور چگونگی و چرائی حذف این طبقه در دیانت بهائی و جاسپاری آن به تشکیلاتی نوین که به روش انتخابی و دمکراتیک در این آئین جدید الهی ظاهر گشته است.
بدین لحاظ لازم آید تا ابتدائاً، نگاهی کوتاه به اوضاع کنونی جامعه بشری انداخته و نقش دین در تاریخ تمدّن انسان نیز بررسی گردد. طبیعی است که در این مختصر، ابداً امکان پردازش به جزئیّات و استثنائات نبوده و حتّی کلّیات نیز جبراً به صورتی بسیار مختصر و موجز بیان خواهد گشت.
امید اینکه این نوشته بدون پیش داوری و تعصّب مورد ملاحظه قرار گیرد تا شاید دریچه ای باشد به تبادل آراء و تفاهم و وحدت هر چه بیشتر، زیرا اصل اساسی دیانت بهائی بنا به فرموده بانی آن حضرت بهاء الله "وحدت عالم انسانی" بوده و اعتقاد به وحدانیّت ذات الهی و همه مظاهر و همه ادیان منبعث از او. دیانت بهائی مروّج این اعتقادات و اینکه کلیه مظاهر الهی و ادیان منزل از حق بوده و همگی سلسله وار مکتب بزرگ ازلی و ابدی آموزش اخلاق و سلوک و فضائل رحمانی را یکی پس از دیگری به بشریّت هدیه نموده اند. بنابراین، دیانت بهائی کلیه مظاهر و پیامبران و اولیاء و اصفیاء الهی و ادیان آنان را مورد قبول و ستایش قرار داده و اعتقاد محکم دارد که به این سلسله ظهورات پایانی نبوده و تا هستی انسانی برقرار است این ظهورات نیز پیوسته در زمان موعد خویش ظاهر شده و خواهند شد و این مکتب یگانه یگانگی را تداوم خواهند بخشید.
اوضاع کنونی جامعه بشری و مرحله نوین تمدّن
در حدود یک قرن و نیم پیش جهان وارد مرحله نوینی شد و تمدّن انسانی چنان آغاز به دگرگونی نمود که چهره امروز آن با چهره دوره آغازش ابداً قابل مقایسه نیست. رشد علوم و صنایع و به ویژه ارتباطات، تحوّلات فکری در کلیّه شئون زندگی، پیدایش علوم جدید و فلسفه های گوناگون، پیدایش احزاب و سازمانهای جدید گروهی و قومی و طبقاتی و ملّی و منطقه ای و جهانی و سیاهه بلندی از تحوّلات ریز و درشت، بشر امروز را در جائی قرار داده است که انسان یک قرن و نیم پیش حتّی تصوّر آنرا نیز نمی توانست داشته باشد.
به موازات این تحوّلات چنان کشمکشهائی در همه عرصه های حیات انسانی و به ویژه در عرصه فلسفه و سیاست آغاز و تداوم یافت که بارها همه زمین و تاریخ بشر را تکانی سخت داد. چه احزاب و فیلسوفان و سازمانها و سیاستمداران که بر پا خاستند و با رهبری جمعی و ارائه شعارهائی تعریف جدیدی از هستی و انسان ارائه نمودند و در راه آرمانهایشان تا پای نابودی کلّی جهان تاختند. چه مصلحین و روشنفکرانی که در جهت ارائه راه حلّی برای ایجاد صلح و رفاه و امنیّت و سعادت فردی و اجتماعی بشر به پا خاستند و تا حدّ جانفشانی به عمل پرداختند، امّا حاصلی جز یأس نیاندوختند. ظهور سه غول عظیم فلسفی و سیاسی به نام کاپیتالیسم و کمونیسم و فاشیسم بارها جهان را به لبه پرتگاه نیستی ابدی سوق دادند و کل نیروهای انسانی و منابع عظیم طبیعی را به نابودی و استهلاک کشاندند. بارها سران جهان سازمانهای منطقه ای و جهانی بنیان گذاشتند تا بلکه به آشوب ها خاتمه دهند و جهانی بالنسبه با ثبات ایجاد نمایند امّا گویی به طلسمی دچارند که هیچکس نمیداند چیست و حال در آغاز هزاره سوّم میلادی و بعد از حدود شش هزار سال از تاریخ تمدّن و گذشت یک و نیم قرن از ورود به دوران معروف به مدرن، همچنان آشوب و هرج و مرج چنان هستی انسانی را در بر گفته و در حال تزاید است که گوئی تمدّن بشری بر لبه پرتگاه نیستی ابدی قرار گرفته و حقیقتاً آخر الزّمان کل تاریخش فرا رسیده است. بشر امروز چنان در دوگانگی های عظیم به سر می برد که دیگر از شمارش آنها بر نمی آید. از یک سوی در به در به دنبال روزنه امیدی است تا بلکه راه نجاتی یابد و از سوی دیگر با آزمودن تمامی مکاتب فکری و سیاسی دیگر هیچ روزنه امیدی نمی یابد. از سوئی ادیان آباء و اجدادی خویش را قادر به سامان دادن زندگیش نمی یابد و هر چه تلاش می نماید تا آنان را متحوّل نموده و در خور اوضاع امروزش نماید راه به جائی نمی برد و از سوی دیگر حاضر نیست تعصّب آباء و اجدادی خویش را به کنار نهد. از سوئی چنان متّکی به علم و عقل خویش است که دین و خدا را حتّی دیگر قابل نگاه نمی داند و از سوی دیگر چنان خود را نیازمند معنویّات می بیند که از سر ناچاری به هر خرافه جدید و هر افیون نو پدید و هر افسون خودباخته تن می سپارد. از سوئی چنان غرق در اختراعات و اکتشافات است که در هیچ عصر و دورانی در تصوّر بزرگ ترین نوابغ نیز نمی گنجیده و از طرفی چنان مشغول همین اختراعات و اکتشافات است که فرصتی برای بهره بردن از آنها برای خویش باقی نگذاشته است. از طرفی چنان غرق در نعمات مادّی نو پدید است که امکان استفاده از در صد کوچکی از آنان را نیز ندارد و از طرف دیگر چنان جهانش را گرسنگی و فقر فرا گرفته که گوئی در برهوت کامل به سر می برد. از سوئی با تلاشی عجیب و مخاطراتی عظیم و هزینه هائی باور نکردنی در تلاش دست انداختن بر سیّارات مرده و بی حاصل است تا راه مستعمرات فضائی را بگشاید و از طرف دیگر سیّاره بهشتی خویش را چنان به دست فنا و نابودی سپرده که گوئی به خاک دشمن تاخته تا از بیخش بر اندازد. از سوئی لحظه به لحظه در تلاش تسلّط بر طبیعت است و از سوئی دیگر چنان مورد تسلّط همین ابزارهای تسلّط طلبی خویش قرار گرفته که گوئی اسیر ابزارهای خویش است. از سوئی چنان کشتی عظیمی از مدنیّت ساخته که خود قادر به اندازه گیری طول و عرض و ارتفاعش نیست و از سوی دیگر چنان سکّان همین کشتی از دستش رها شده که در اقیانوس عظیم هستی خویش فقط شاهد امواج مهیب آن است و هیچ ساحلی و افقی در دیدگاه ندارد.
آری اگر بخواهیم دوگانگی بشر امروز را بیشتر بر شماریم خشکیهای زمین گنجایش بر نوشتن و آبهای زمین تکافوی جوهر آنرا نخواهد داشت. حال سؤال اینست که این همه دوگانگی از چیست؟
نقش دین در تاریخ تمدّن انسانی
تاریخ تمدّن انسان چنان با دین و معنویّت و الهیّات آمیخته است که براستی هر آن که در بررسی آن از این نکته سر باز زند، نه تنها قادر به شناخت انسان و تمدّنش نخواهد شد بلکه به راهی خواهد رفت که هر چه هم که به ظاهر دعوی علمی داشته باشد، سر از سراب در خواهد آورد چنان آنان که رفته اند حال تشنه گمگشته در حیرتند.
نیازی نیست تا انسان از نبوغی خارق العاده برخوردار باشد تا بیاید که بشریّت او با دین و معنویّت و الهیّات زاده شده رشد یافته، زیسته و آمیخته است. لازم به استعدادی شگرف نیست تا در یافته شود که انسان بدون معنویّت همواره سرگردان است و مأیوس.
کدام تمدّن بزرگ بوده است که مستقیم یا غیر مستقیم بر اثر ظهور ادیان بزرگ شکل نگرفته باشد؟ در کدام از نقاط زمین میتوان ردّی از مدنیّتی را یافت که متّکی بر یک آئین معنوی و الهی نبوده باشد. دیده انصاف می خواهد. شعائری چون عدالت و برابری و ترحّم و انساندوستی و امنیّت و غیره از کجا و در ضمیر انسان شکل یافته و توسّط چه بنیانی ترویج یافته است؟ مگر نه اینست که حتّی ایدئولوژیهای مادّی که بنیانشان بر تصادف و جبر و تنازع بقا و اصل بقای اصلح است نیز همواره متمسّک به همین شعائر بوده اند؟ اخلاق و کلیّه مفاهیم یاد شده در حیطه چنین اندیشه هائی چه جای منطقی دارند؟ آیا جز اینست که از همان ابتدای تمدّن همواره این ادیان بوده اند که طی قرنها با صبر و جانفشانی این شعائر و مفاهیم را به انسانها آموخته و آنان را به وحدت قلوب و اذهان راهبری نموده و او را به سمت توسعه و ترقّی و مدنیّت و ثبات سوق داده اند؟
کدام آئین الهی دیده شده است که انسانها را از دروغ و نیرنگ و خیانت و جنایت باز نداشته و به ترحّم و انسانیّت و صداقت و پرهیزگاری تشویق نکرده باشد؟ و راستی همگی این معانی از کجا پدیدار گشته اند؟ بار دیگر به دیده انصاف بنگریم.
از سوی دیگر همین دیده منصف در طی تاریخ طولانی تمدّن بارها و بارها مشاهده نموده است که همین ادیان بزرگ که آموزگاران بی بدیل انسانها بوده اند پس از خلق تمدّن های بزرگ و آوردن دوره ای از ثبات و امنیّت و پیشرفت در همه جوانب زندگی، آرام آرام به سمتی دیگر چرخیده و سدّ راه خود شده و همه دستاوردهای خود را به باد فنا داده اند و دو باره هستی جامعه انسانی را به قهقرا سوق داده اند. حال باید دید راز این دوگانگی عملی ادیان در چیست.
ظهور و سقوط تمدّنها و ادیان
ظهور و سقوط تمدّنها و ادیان الهی همواره و به طور کلّی پنج مرحله برجسته را در بر داشته اند. در مورد ادیان، بدون استثناء
مرحله اوّل ، دوره ظهور و مظلومیّت آن بوده است. دوره ای که فردی از میان مردم ابتدائاً یکّه و تنها و بدون هیچ پشتیبان، بدون هیچ قدرت ظاهری مالی، سیاسی، اجتماعی و نظامی، در بحرانی ترین اوضاع اجتماعی تاریخ یک ملّت برخاسته و آئین نوینی را اعلام نموده و به نشر تعالیم خویش پرداخته و از همان لحظه مورد تعقیب، توهین، استهزاء، آزار، زندان، شکنجه، تبعید و در اکثر موارد قتل و شهادت قرار گرفته است. در این مرحله همواره پاک ترین و ناب ترین و فداکارترین انسانها به این ندای جدید پاسخ مثبت داده و چون پیشوای خود به نشر آئین نوین پرداخته و بر سرشان همان آمده که بر سر پیشوایان. این داستانی است دائمی که استثناء پذیر نبوده و آنقدر تکرار شده است که نیازی به آوردن مثال نیست.
در مرحله دوّم ، آئین جدید آرام آرام در میان توده مردم نشر یافته و جای خویش را باز کرده و خارج از حاکمیّت موجود زمان وحدتی درونی و نوین میان مؤمنین ایجاد نموده و از آنان انسانهائی شایسته و متّحد در قلوب و اذهان و اعمال ساخته و به مرور به اکثریّت جامعه رخنه نموده است. در این مرحله هنوز تمدّنی رسمی بر مبنای آئین جدید بر پا نگشته بلکه بنیاد آن تمدّن را در بطن جامعه آماده کرده است.
در مرحله سوّم کفه ترازوی تناسب نیروهای اجتماعی چنان به نفع آئین جدید سنگین شده که ناگهان نظام کهن را در هم نور دیده و نظامی نوین بر مبنای تعالیم جدید و روحی تازه بر پا نموده و بدون دغدغه های پیشین به آموزش و ترویج هر چه بیشتر پرداخته است. و گر چه هنوز نظام مشخّصی موجود نگشته امّا روح جدیدی که در کالبد جامعه دیده شده زمینه ظهور تمدّن جدیدی را مهیّا ساخته است.
در مرحله چهارم تمدّنی جدید بنیان گذارده شده و روز بروز تعاون و امنیّت و رشد و شکوفائی را به همراه داشته و ساختارهای جدیدی را به ارمغان آورده که دانش و صنعت و مدنیّت و هنر و ادبیِات و معنویّت را به اوج کمال دورهء خویش رسانده است و درست همین مرحله است که همه دستاوردهای موجود تاریخ بشر از علوم و صنایع و هنرها و فلسفه را بر گنجینه های سابق تمدّن کل بشر افزوده است امّا مرحله پنجمی نیز هست که کمی بیشتر بدان باید پرداخت و موضوع دوّم این نوشته را در بر می گیرد.
نقش روحانیّت در ادیان و ظهور و سقوط آنها
بر همه روشن است که در اعصار قدیم، امکان تحصیل و حتّی خواندن و نوشتن برای اکثریّت مردم فراهم نبوده است. امکاناتی چون مدارس همگانی، امکانات چاپ و نشر کتاب، وسائط ارتباطات جمعی چون رادیو، تلویزیون، تلفن و این اواخر ماهواره ها و سیستم اینترنت، همگی در این عصر نوین است که تقریباً در دسترس اکثریّت افراد انسان قرار گرفته اند. در اعصار قدیم انسانها از همان کودکی مجبور به کار در مزارع و کارگاهها بوده و کل اوقاتشان صرف چنین اموری می گشته است. امکان ارتباطات وسیع اجتماعی و رفت و آمد از قارّه ای در عرض چند ساعت برای آنان حتّی قابل تصوّر نیز نبوده بلکه رفت و آمد از روستائی به روستای دیگر نیز در فصول خاص حتّی غیر ممکن می گشته است.
بنابراین در زمانی که آئین نوین به منصه ظهور می رسید، طبیعی است که از میان مؤمنین اولیّه، آنانی که خرده سوادی داشته اند و یا در فن بیان آزموده تر از دیگران بوده اند نقشی در اشاعه تعالیم جدید به دلخواه و یا از سر ناچاری به عهده گیرند و احیاناً دست از زندگی شخصی و دنیوی شسته و فداکارانه پای به میدان تعلیم و راهنمائی افراد مؤمنین گذاشته و تا حدّ تحمّل ستمها و فقرها و شکنجه ها و شهادت ها به امر خطیر آموزش انسانها بپردازند و آنان را به فضائل برتر انسانی تشویق نمایند.
اکثریّت اینان انسانهائی با قلوب پاک و ذهنی درخشان و روحی بزرگ بوده اند که همه هدف و تلاششان خدمت به عالم انسانی و گسترش آئین یزدانی بوده است و هم اینان بوده اند که در خاطره جمعی مؤمنین به مقدّسین معروف گشته اند و هر یک البتّه به درجه ای، به طوری که تاریخ تمدّن سرشار است حاوی خاطرهء این بزرگواران است.
در مرحله دوّم گسترش ادیان نیز اخلاف آنان همان راه را کما بیش پیموده و گر چه از شدّت آزار و اذیّت مرحله اوّل در امان بوده امّا به هر حال هنوز هم در معرض تهدیدهای فراوان قرار داشته اند. چنین همّت گماشتن بی تردید بدون عشق سرشار و فداکاری فراوان قابل تصوّر نخواهد بود و هر کس نیز از عهده آن نمی توانسته است بر آید. دست شستن از مواهب دنیوی، در مخاطرات بودن، سفرهای طولانی با وسائل ابتدائی آن زمان و حتّی در بسیاری موارد پای پیاده رفتن از کشوری به کشوری صرفاً برای رساندن پیام الهی و دعوت مردم به روح انسانی و فضائل برتر مسلّماً جز از انسانهای روحانی بر نمی آمده است.
در مرحله سوّم تاریخ ادیان، آنجائی که دیگر اکثریّت توده ها با آئین نوین همراه شده و مؤمن گشته اند و روح ایمانی جدیدی در جامعه دیده شده است نیز هنوز اخلاف این بزرگان مجبور بوده اند به دلیل عدم امکان سواد برای توده های مردم نقش راهنمایان، مفسّران و تشویق کنندگان را داشته باشد و طبیعی است که با امنیّت ایجاد شده جمع بیشتری به آنان می پیوسته اند و هر کدام از آنان شاگردانی را تربیت می نموده و به هر روستا و محلّی می فرستاده اند تا هر نقطه ای که آدمیان حضور دارند فردی برای جوابگوئی به سؤالات و انجام مناسک و مراسم دین آنان حضور دائمی داشته باشد.
در مرحله چهارم با استقرار مدنیّت ناشی از آئین جدید و لزوم سازماندهی هر چیز، اخلاف این روحانیون برای سامان دادن به امور دینی و اجتناب از تعدّد و تفرّق، با تفسیر تعالیم جدید و در اکثر موارد بر شالوده نظام قدیم، تشکیلاتی دینی را بنیان می گذارده اند که ناچار و به تبع هر گونه تشکیلات دیگر نیاز به سلسله مراتب می داشته است و همچنین نیاز به مکانهای مشخّص در هر نقطه (معابد، مساجد، دیرها، صومعه ها، آتشکده ها، کلیساها، کنیسه ها) و چنین امکانی نیازهای مالی را ایجاب می نموده است و بنابراین تقاضای تبرّعات و داشتن سهمی از درآمد اجتماعی برای ایجاد و نگهداری این مکان ها و سازمانها نه تنها منطقی بلکه ضروری نیز بوده است. و دیگر اینکه به موازات رشد سازمانهای مذهبی، این دستگاهها برای ایجاد هماهنگی در درون خود نیاز به ایجاد یک سیستم متمرکز داشته و یک رهبری قوی و از سوی دیگر در جهت هماهنگی امور اجتماعی و قوانین، نیاز به ایجاد ارتباط نزدیک با دستگاه حکومت سیاسی نیز می داشته است. چنین هماهنگی طبیعی است که نیاز به تعادل قوا را می طلبیده و تعادل قوا یعنی برابری نسبی قدرت دستگاه مذهبی با دستگاه سیاسی. پس باز هم طبیعی است که به موازات گسترش عرض و طول دستگاه سیاسی به هنگام رشد و توسعه جامعه، دستگاه مذهبی نیز به عرض و طول و تعداد خدمه و ابزارهای قدرت خود چنان بیفزاید تا بتواند در جهت حفظ تعادل با دستگاه سیاسی قدرت اجتماعی خویش را حفظ نماید. بنابراین آرام آرام رقابت میان این دو دستگاه آغاز شده و رو به رشد می نهاده است. این رقابتها البتّه دچار اوج و فرودهائی نیز می شده است. گاه هر دو با یکدیگر همسنگ شده و یا گاه این بر آن و گاه آن بر این قدرت بیشتری می یافته اند. حال در جهت کسب قدرت، افزودن ابزارها و خدمه و غیره در یک اجتماع محدود به نفرات و ثروت معیّن تا حد معیّنی امکان پذیر می بوده است و از آن به بعد آنچه بر قدرت می توانسته بیفزاید، نفوذ در اذهان و قلوب مردمان می بوده و هنوز نیز هست. پس رشد این رقابتها در سمت مربوط به دستگاه مذهبی جبراً توجّه آنان را از اصل اساسی دین یعنی معنویّت و هدایت روحانی مردم به سمت قدرت و ثروت و انباشت هر چه بیشتر آنها منحرف می ساخته و آرام آرام چنان آنان را از توده ها جدا می نموده که پس از روزگاری این جانفشان و دوستان و یاران حقیقی توده های مردم ناگهان به تافته ای جدا بافته از آنان تبدیل می شده اند. حال خادمین انسانها رؤسای آنان گشته و رابطه رئیس و مرئوس نیز به وضوح معلوم است. طبیعی است که در چنین مرحله ای از "دین" برای مردم آنچه می مانده دو چیز کاملاً متضّاد می بوده است. یکی خاطره عزیز و مقدّس روحانیان و مقدّسین و شارعین دین و دیگری دستگاهی پر قدرت که روز بروز به زندگیشان تسلّط بیشتر می یافته و به دلیل رشد بی وقفه اش در طول و عرض و نیازهای روز افزونش به منابع مالی همچون بخش دیگر حاکمیّت جامعه یعنی دستگاه سیاسی، به هر دلیل موجّه و ناموجّهی آنان را وادار به اطاعت و پرداخت باج و خراج مذهبی می نموده و بدین ترتیب انسانها در میان دو سنگ آسیاب عظیم به حفظ قدامت دین آباء و اجدادی خویش و عشق به آن، روز به روز فرسوده تر و فرسوده تر می گشته اند تا روزی که نهائی ترین مرحله تطور آن دین و آئین فرار رسد.
در این مرحله یعنی مرحله پنجم ، دیگر آن امن و آسایش و رشد و ترقّی و دوستی و برابری جای خود را به ناامنی و عقب افتادگی و ترس و ضعف داده است. انسانها آن پناه امن خویش را از دست داده و جز بن بست نمی بینند. در این میان حاکمان مذهبی که دیگر ابداً به اسلاف خویش شباهتی نداشته بلکه کاملاً مخالف روش و سلوک و شخصیّت آنان عمل می نمایند، تنها راه حفظ بقای خویش را تمسّک هر چه بیشتر و متظاهرانه تر به دین و مقدّسین و آداب و رسومی می نمایند که به مرور زمان با حق انحصاری خویش آنها را از محتوا تهی ساخته و تا حدّ ممکن بر شاخ و برگش افزوده اند و بنابراین با حفظ نام و سمت و حق انحصاری قدرت مذهبی خویش را جانشینان مقدّسین و مظاهر الهی و سپس خود خداوند می خوانند.
حال آنچه که از دین باقی ماند جز مشتی مناسک مصنوعی نبوده و ابداً با اصل دین در دورهء نخستین ظهورش قابل مقایسه نمی باشد. حال با داشتن سلاح سهمناک تکفیر و قدرت ابلاغ و اعمال آن و تعیین حدود شرعی برای مردم قدرت مقابله با خویش را از آنان چنان سلب نموده اند که حتّی دستگاه سیاسی را نیز در قبضه قدرت خویش دارند حتّی اگر شده از پشت پرده و گاه حتّی به صورتی بسیار بی پروا و به طوری کاملاً علنی. پس حتّی دستگاه سیاسی را نیز که یکی از دو قطب قدرت اجتماع است از امکانی به عنوان اتکاء آحاد انسانی بر آن کاملاً فلج نموده اند.
حال طبیعی است که انسانهائی مأیوس و سرخورده و پریشان و همه چیز باخته در زیر فشار دو قدرت و بدون داشتن هیچ امکان دیگری دچار روان پریشی و زندگی دوگانه گردند. یکی در نهان و دیگری در عیان. در نهان آزرده و پریشان جز دست بلند کردن به سوی خدائی که نمی دانند چرا سرنوشتشان را چنین نوشته و عجز و لابه به درگاهش تا بلکه فرجی در زندگیشان حاصل گردد. و دیگری در عیان و متظاهر به آنچه که حاکمان مذهبی و سیاسی امر نموده اند و هراسناک از هر غرّش چشم و اشاره به چوب تکفیر.
پس حال دیگر آن وحدتی که در قلوب و اذهان پیروان آن دین از ابتداء ظهورش با فداکاری روحانیون و مقدّسین اولیّه شکل یافته بوده است، آرام آرام محو شده و انسانها را از نظر رفتار و کنش ها به گروههای کاملاً متفاوت از یکدیگر مجزّا می سازد. گروهی دیگر امیدشان را از خدایشان نیز از دست داده و در نهان به سیم آخر زده و به هر گناهی و ضدّ اخلاقیاتی دست می یازند تا فقط از پس بار زندگی بر آمده و چند روزه عمر را تا حد ممکن بی خطر تر یا اگر بخت یار بود با نعمت و ثروت بگذرانند. دسته ای دیگر به امید امدادهای غیبی به هر فالگیر و سرکتاب باز کن روی آورده تا بلکه طلسم حقارت ها و نداری ها و رنجهایشان را بگشایند. گروهی از هوش خود استفاده کرده و از اوضاع پند گرفته و با سرعت و با هر حیله خود را به یکی از دو دستگاه قدرت نزدیک کرده تا در عرصه اجتماع در سایه آنان روزگار را به کامرانی بگذرانند و گروه دیگری از سر یأس و تنگنا چنان به همه چیز پشت پا زده که به هر سکّه و درهمی نماز گزارده و قبله خویش را جز آن نمی پندارند و خیانت و جنایت را چون امور روزانه معمولی چنان پیشه خویش می سازند که به ابزار دست مهم قدرتمندان و شیاطین تبدیل می گردند. حال دیگر در دستگاه قدرت مذهبی این گروه آخر چه مقام ها که نیافته و چه جنایت ها که مرتکب نشده اند که شاید مثال راسپوتین معروف ترین آنها باشد امّا تنها یکی از هزاران هزار است و نه حتّی درشت ترینشان.
حال دیگر دستگاه مذهبی که روزگاری سازمانی الهی بود به دستگاه شیطانی تقلیب شده است و چگونه می توان باور نمود که شیاطین بتوانند وحدت پذیر باشد؟ و اینجاست که تفرقه ها و تشعب هائی که شاید در مراحل اولیّه هر آئینی به سبب طرز برداشت های مختلف و تفسیرهای متفاوت ایجاد گشته بود چهره های دیگر می یابد و با سرعت رو به رشد می نهد و آئین واحد الهی را چنان تکه تکّه می نماید که گویی صدها دین و پیامبر و خدای متفاوت در میان است! و این ماجرا با کوبیدن بر طبل تعصّب های دائم التزاید مذهبی و تکفیرها و نبردها و انتقام ها چنان اوضاع سیاهی ایجاد می نماید که جامعه با سرعت نیروهایش را از دست داده و در مشغولیّت این نبردها و اوهام آنچه دیگر جائی ندارد دین است و علم، ترقّی است و سعادت، عشق است و وحدت. لازم به ذکر نیست که این امر نه فقط در درون یک دین بلکه در میان ادیان مختلف نیز همین داستان را یافته و وخامت اوضاع را هر چه بیشتر می نماید.
حال مردمان چه باید کنند؟ از طرفی برای کلیه امور خود از ازدواج و طلاق و تولّد و تدفین و معاملات و همه امور ریز و درشت زندگیشان محتاج همین طبقه روحانیون حرفه ای هستند(زیرا مرجع دیگر وجود ندارد) و از طرفی به وضوح می دانند که چگونه آنان از گُرده شان تسمه می گذرانند. پس روز به روز بیشتر بر طبل هر چه باد آباد کوفته و در تدنّی اخلاقی بیشتری فرو می روند و جامعه ای را می سازند متعصّب، دو رو، خیانت کار و به شدّت ضعیف و خرافی و مؤمنین حقیقی و دانشمندان و روشنفکران چنان در اقلیّت قرار می گیرند که یا باید به محض لب باز کردن شاهرگ خویش را نیز به تیغ بسپارند و یا دم فرو بندند و عقاید و ایمان حقیقی خویش را با خود به گور برند.
حال دیگر به جای عشق نفرت نشسته است و به جای ایمان، تعصّب، به جای دعوت تکفیر آمده است و به جای امنیّت ناامنی، به جای دانائی تاریکی جهل و به جای صداقت ریا تکیه کرده است و به جای فضیلت رذالت و به جای وحدت تفرقه و تجزیه. و از آنجائی که هر حیاتی ترکیب است و تجزیه آن به معنای نیستی و مرگ، در چنین شرایطی پس دوران مرگ حقیقی آن تمدّن فرا رسیده و حتّی اگر جسد آن تا قرنها روی زمین باقی باشد دیگر روحی در آن وجود نخواهد داشت. حال دیگر نفرت بر نفرت، نیرنگ بر نیرنگ، تعصّب بر تعصّب، جهل بر جهل و خون بر خون چنان می افزاید که گوئی دین الهی از ابتداء نیز آمده بوده است تا زمین را به قتلگاه تمدّن و انسانیّت تبدیل نماید و از این رو است که همواره پایان دوره پنجم هر تمدّن و آئینی با آغاز دوره اوّل آئین و تمدّن جدید و ظهوری نوین مقارن می گردد. حال چه جای تعجّب است که مظهر الهی جدید و پیروان اوّلیّهء او که همان مقدّسین و روحانیان واقعی جدید هستند همواره در دست روحانیّت رسمی و با حمایت دستگاه سیاسی و به دست توده های متعصّب و ناآگاه گرفتار آمده و به تعقیب و توهین و زجر و زندان و تبعید و چپاول و شهادت دچار گردند؟! اینست که همواره دو مفهوم آخر الزّمان و قیامت با یکدیگر آمده زیرا که دو واقعه هم زمانند یکی آخر الزّمان آئین کهن است و دیگری قیامت آئین نوین.
حال باید پرسید که در طی این تحوّل و تغییر مگر کلامی در کتاب مقدّس یک دین باطل می گردد؟ مگر نه این است که همه ادیان از کتاب مقدّس خویش به شدّت محافظه می نمایند؟ امّا پس چه میشود که این تغییر حاصل می گردد؟ آیا کلمات کتاب مقدّس یک دین همان کلماتی نیستند که در ابتدای ظهور آن دین آنهمه انسانهای وارسته و فداکار و روحانی تربیت کرد و پیروانش را به مدنیّتی جدید راه نمود؟ آیا می توان منطقاً باور کرد که همان کلام خود به خود تغییر یافته است؟ به ویژه اینکه تعالیم کلیّه ادیان الهی همواره یکی بوده و بر همگان نیز روشن! یعنی عدالت، برابری، رحم، صداقت، امانت، پرهیز از دروغ و نیرنگ و خیانت و جنایت! پس چگونه این کلمات در انتها انسانهای مدّعی پیروش را به اعمالی کاملاً دگرگون وادار می نماید؟ حال آیا چاره ای جز این می ماند که باور کنیم که این ما انسانهائیم که آئین الهی را دگرگون نموده و بر ضدّ آن عمل می نمائیم و چه کسانی در این میان مسئولان واقعی این دگرگونی دهشتناکند؟ اوّل از همه طبقهء روحانیّت رسمی و در درجات بعدی و همگام با آن رهبران سیاسی پشتیبان آن که برای استحکام جایگاه خویش همواره به زد و بند با دستگاه روحانیّت مشغولند سپس انسانهائی خود فروخته که برای امرار معاش صرف و چنگ انداختن بر حلقه قدرت به دو گروه یاد شده می پیوندند، سپس مردمی که کورکورانه و با تعصّب محض به تقلید خرافاتی می پردازند که ابداً به اصل دیانتشان ارتباطی نداشته و از آباء و اجداد خویش به ارث برده و بدون تحقیق و تفحّص در چنین امر حیاتی و خطیر خود را در اختیار دستگاه روحانیّت قرار می دهند و در انتها آنانی که تنها به فکر بیرون کشیدن گلیم خویش از آبند و بدین منظور بر هر ظلمی و جنایتی چشم فرو می بندند و تن به عیش میدهند. حال که دانستیم که روحانیّت رسمی چه نقش دو گانه ای در سرنوشت ادیان و ظهور و سقوط آنان ایفا نموده است و دریافتیم که نقش اولیّه آن با نقش آخرین آن چنان متغایر است که ابداً با یکدیگر مشابهت و موافقتی نداشته و ندارند به جهان امروز ادیان نظری افکنیم. جهانی مملوّ از شعبات و فرق رنگ رنگ ادیان مختلف که دیگر از شماره خارج شده و روز به روز در حال افزایشند منظره ای از کینه و نفرت و جنگ و تقلّب. منظره ای از تکفیر و تحقیر. منظره ای که هر دینی از ادیان و شعبه ای از شعب تنها خویش را حق مطلق دانسته و ما بقی همه را در کفر مطلق می بیند و چنان به خود باور دارد که خداوند آفریننده همه این هستی و همه انسانها را به انحصار خود در آورده و از فرط تنگ بینی او را در معبد خویش زندانی نموده است و گویی خطاب به خالق خود می گوید: باید آن باشی که من می گویم و من باور می نمایم! و چون همه چنین می نمایند تو گوئی که هزاران خدا در هزاران معبد به زنجیر کشیده شده اند. امّا آیا واقعاً چنین است؟ آیا دست خداوند آفریننده کل هستی این چنین بسته و مغلول است؟ چه خداوندان کوچکی! امّا چنین نیست و نبوده و نخواهد بود. پروردگار خالق هستی در مکان لامکان رفیع خویش مقدّس از همه این اوهام و تنگ نظریها و انحصار طلبی ها و در عرش غیب منیع خود قرار داشته و به فرموده خودش دست او برتر از همه دستهاست و چون چنین است پس قادر است پس از هر مرگی زندگی جدید آفریند، در هر لحظه که اراده اش تعلّق گیرد. در پایان این بخش ذکر این نکته کاملاً ضروریست که البتّه نه همه مردم کوردل و کافر کیش و متعصّبند و نه همه روحانیون چنانند که ذکر شد. همین امروزه نیز هستند بسیاری از روحانیون و مؤمنین ادیان مختلف که سرشار از روح رحمانی و کلمات سبحانی اند و در جهت عشق و اتّحاد و صلح میان انسانها می کوشند و با همگان از هر فرقه و آئینی به لطف و محبّت رفتار می نمایند و آرزوئی جز سعادت بشر ندارند. پس جای قدردانی از همه آنان است و دعای خیر برایشان تا در اهداف الهی و انسانی خویش موفّق و مؤیّد باشند.
مفهوم روحانیّت و جایگاه آن در دیانت بهائی
در این مختصر، امکان پرداختن به تاریخ بهائی و چگونگی ظهور آن نیست زیرا این یکصد و شصت سالی که از ظهور این دیانت می گذرد چنان لبالب از حوادث و وقایع گوناگون است که حقیقتاً عناوین و سر فصل های آن نیز به کتابی نیاز دارد و از سوئی دیگر چنانچه مقصد اصلی این نوشته است حتّی تفصیل نقش روحانیّت در هنگام ظهور این دیانت و در طول تاریخ آن نیز بسیار مطلب را طولانی خواهد نمود. تنها اشاره به این نکته شاید کفایت نماید که بر سر این دیانت و مظاهر و بانیان آن و پیروانش همان رفت که بر سر سایر ادیان رفته است با این تفاوت که در این ظهور برای اوّلین بار در تاریخ، بیش از چهارصد تن از روحانیون طراز اوّل به این دیانت جدید پیوستند و اکثریّت آنان نیز دچار همان مصائب گشتند که رهبرانشان. بنابراین با ذکر این مقدّمه به اصل مطلب می پردازیم.
چنانچه در پیشگفتار ذکر شد، اصل اساسی دیانت بهائی "وحدت عالم انسانی" این اصل نه صرفاً به عنوان یک آرمان و آرزوی قلبی مطرح گشته بلکه ریشه در فلسفه و عرفان بهائی دارد، بدین ترتیب که عرفان بهائی کل هستی را مخلوق خالق یگانه ای می داند که در سلسله مراتب هستی، انسان را در بلندترین مرتبه و صاحب روح انسانی یعنی قوّه استعداد مکاشفه و اندیشه و نطق و تسلّط بر سایر کائنات آفریده است، تا بتواند مخلوقی باشد که بر اسرار طبیعت واقف شده، وحدت عمومی هستی و سلسله مراتب وجود و در نهایت وجود ذات خالق این هستی و هستی خویش را ادراک نماید و همچنین در او آن قوّه و استعداد را به ودیعه گذارده که قادر است صفاتی را دارا گردد که او را کاملاً منفصل از صفات حیوانی ساخته و چنان آماده اش نماید که به عنوان یک فرد پس از طی سیر طولانی از مقام نطفه تا مقام بلوغ کامل، پس از اکمال در این سفر به جهانی و نشئه ای دیگر از حیات پای بگذارد که جهانی کاملاً روحانی است و در وحدت محض که از حدود مکانی و زمانی کاملاً مبرّا است و همچنین همین قوای مکنون در او، قادرش می نماید تا به عنوان بشریّت، سفر طولانی خویش را که از وحدت خانواده آغاز شده و به وحدت اقوام و طوایف و شهر نشینی و ملیّت رسیده در گام بعدی یعنی درست در همین زمان از تاریخ بشر به سرمنزل وحدت جهانی رسانده و از آنجا تاریخ جدیدی را آغاز نماید که تصوّر آن برای انسان امروز به هیچ صورتی ممکن نخواهد بود.
بنا بر همین تبیین، فلسفه و عرفان بهائی اعتقاد راسخ دارد که همانگونه که خالق انسان چنین قوّه و توانائی هائی را به او اعطا نموده، از ابتدای تاریخ در هر نقطه از زمین و در هر زمان افرادی را از میان همین انسانها برانگیخته تا اوّلاً آموزه های اصلی و ابدی مربوط به حیات انسانی یعنی راستی، دانش، انساندوستی، مهربانی و غیره را که به مرور زمان به زنگار دچار شده شستشو نماید و ثانیاً آموزه های جدیدی که در خور اوضاع زمانی و مکانی انسانها باشد به آنان ارائه نماید. طبیعی است که اگر اقرار به وجود خداوند داشته باشیم و معتقد باشیم که این هستی را آفریده، خواه نا خواه بدین نکته نیز اقرار خواهیم داشت که همانطور که آفرینش هر چیزی هدفی را در روبرو دارد، آفرینش این هستی و بنابراین انسان نیز هدفی را از پیش در پیش روی داشته و همواره به سوی آن در حرکت بوده و هست و خواهد بود و این هدف را جز آفریننده این هستی و انسان نمی تواند تعیین نماید. همچنین اقرار خواهیم داشت که در مسیر طی این راه طولانی حتماً راهنمایانی را برای ارائه طریق خلق نموده و مجوّز کامل نیز به آنان اعطا خواهد نمود همانگونه که رسیدن از کلاس اوّل ابتدائی به انتهای دوره تحصیل نیز کاملاً چنین است و بنابراین اقرار بر این نیز خواهیم داشت که برای چنین منظور عظیمی، کسانی که به عنوان آموزگاران و راهنمایان برانگیخته می گردند، بدون شک می باید آنقدر کامل و امین باشند که بدون کوچکترین خدشه ای تمامی آموزه های الهی را به سمع انسانها برسانند. اینست که دیانت بهائی کلیه مظاهر الهی را فرستادگان مقدّس و پاک یک خدای واحد می داند و همه ادیان الهی را مراتب مختلف ظهور و فیض کلام الهی و آئینه پاک جلوه الهی دانسته که هر کدام در عصری و بر ملّتی ظاهر شده تا به تناسب استعدادها و نیازهای تاریخی آنان، مکتب الهی را تداوم بخشند و انسانیّت را به سمت وحدت هر چه بیشتر تشویق و ترغیب نمایند. حضرت بهاء الله می فرمایند:
"شکّی نیست جمیع احزاب بافق اعلی متوجّهند و به امر حق عامل. نظر به مقتضیات عصر، اوامر و احکام مختلف شده، ولکن کل من عندالله بوده و از نزد او نازل شده"
و درباره انبیاء و مظاهر الهی می فرمایند:
" … همه را در یک رضوان ساکن بینی و در یک هوا طائر و بر یک بساط جالس و بر یک کلام ناطق و بر یک امر آمر"
و حضرت عبدالبهاء جانشین بلا فصل حضرت بهاء الله و فرزند ارشد ایشان می فرمایند:
"حقیقت ادیان الهی یکی است، در حقیقت اختلاف نیست. امّا تقالید چون مختلف است سبب اختلاف و جدال گشته. اگر تحرّی حقیقت و ترک تقالید شود، جمیع ملل متّحد گردند زیرا اختلافی در حقیقت ادیان نیست بلکه در تقالید است"
و نیز آن حضرت درباره نقش دین چنین فرموده اند:
" … دین باید سبب محبّت و الفت شود و سبب حیات باشد. اگر دین سبب عداوت باشد، عدمش بهتر از وجود آن است"
بدین ترتیب اصل "وحدت عالم انسانی" در دیانت بهائی دو جنبه دارد: یکی آنکه اساس خلقت انسان و ادیان الهی یکی است و دیگر اینکه این وحدت از دوره زیست انسانها به صورت خانواده های پراکنده به مرور شکل گرفته و در این مقطع تاریخ به سوی وحدت جهانی پیش می رود. بنابراین دیانت بهائی راسخاً اعتقاد دارد که این وحدت نه تنها ممکن بلکه ضروریست و به تعویق انداختن آن به هر عنوان، موجب به هدر رفتن نیروهای انسانی گشته و خسارات جبران ناپذیری در پی خواهد داشت. حضرت بهاء الله در دورانی که از سوی دو قدرت سلطنتی یعنی دوران قاجار و امپراطوری عثمانی و همچنین علمای دینی صاحب قدرت و توده عوام آلوده به خرافات تحت فشاری وصف ناکردنی از تبعیدی به تبعیدی دچار بودند، خطاب به ملوک و رؤسای جهان و ادیان پیامهائی پی در پی ارسال فرموده و آنان را به خلع سلاح عمومی و صلح و تشکیل یک دولت و یک پارلمان و یک محکمه جهانی نموده و عواقب وخیم ناشی از عدم اقبال و اقدام به این امر را قویّاً گوشزد و خطاب به کل اهل عالم فرمودند:
"ای دوستان، سراپرده یگانگی بلند شد، به چشم بیگانگان یکدیگر را نبینید همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار"
و همچنین:
"عالم یک وطن محسوب است و من علی الارض اهل آن"
و حضرت عبدالبهاء نصیحت می فرمایند که:
"… جمیع بشر در بحر رحمت خداوند مستغرقند و خدا به جمیع مهربان است، جمیع را دوست میدارد، جمیع را رزق میدهد چون کل را رزق میدهد معلومست که به کلّ مهربان است چرا ما نامهربان باشیم؟ البتّه سیاست ما اعظم از سیاست الهی نیست. باید سیاست الهی را مجری داریم، همینطور که او به کل مهربانست ما هم مهربان باشیم، چنانکه او به عموم معامله می نماید، ما هم معامله نمائیم"
بنابراین "وحدت عالم انسانی" از دیدگاه بهائی امری است ذاتی که به مرور تاریخ در حال شکل گرفتن بوده و کلیه مراحل خویش را طی کرده و امروز به آخرین دوره شکل گیری خود یعنی تشکیل یک جامعه متّحد جهانی با یک قانون اساسی عمومی و یک قوّه مجریّه واحد و یک قوّه مقنّنه واحد و یک قوّه قضائیّه واحد و یک نیروی پلیس واحد رسیده است. دلیل منطقی آنکه امروز آن روز است اینکه، هر مرحله ای از رشد و نمو هر موجود زنده به ابزار و اندامهای مورد نیاز آن مرحله نیاز دارد، مثلاً وقتی که کودکی در رحم مادرش به تمامی اندامهای مورد نیاز برای ارائه حیات خویش در دوران جدید بعد از تولّد از رحم دست می یابد، موقع به دنیا آمدنش فرا رسیده است. امروزه نیز کلیه اندامها و ابزارهای ضروری برای ایجاد یک جامعه جهانی موجود گشته است. به ویژه اندامهای ارتباطی که به مثابه شبکه عصبی تمدّن بشر است. از طرف دیگر در هم تنیدگی تمام عرصه های سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی همه ملّتها و اقوام به چنان وضعی رسیده که هر تغییر در هر گوشه دنیا در کل جامعه جهانی تأثیر محسوسی میگذارد. اگر زمانی بود که اتّفاقات آسیای دور به گوش مردم افریقا و یا امریکا و یا حتّی اروپا و خاور نزدیک نیز نمی رسید، امروزه دیگر چنین نیست و هر تحوّلی در هر جائی تأثیر بر کل جهان دارد نیاز روز افزون به تحرّک انسانها از قارّه ای به قارّه دیگر و از کشوری به کشور دیگر، نیاز فزاینده بشر به خط و زبان بین المللی و نظام اوزان و مقادیر واحد و پول واحد و غیره همه حکایت از حقیقت یاد شده دارند و برای خواننده لازم است تا بداند که دیانت بهائی تمامی این نیازها را در قرن نوزدهم میلادی بیان نموده و جزو تعالیم بدیع خود ارائه نموده است.
امّا رسیدن به چنین سر منزلی از کدام قدم نخستین آغاز می تواند شد؟ چگونه ممکن است که میلیون ها انسان با افکار و آراء و ادیان و مذاهب بسیار گوناگون و گاه بسیار متخاصم حتّی امکان گام برداشتن در جهت "وحدت عالم انسانی" را داشته باشند؟ اینست که اوّلین آموزه دیانت بهائی "ترک تعصّب و تحرّی حقیقت" است. زیرا تا زنگار تعصّبات دینی، مذهبی، نژادی، ملّی، جنسی و هر گونه تعصّب دیگر زدوده نگردند حقیقت واحده ای که انسان به دنبال آن است پدیدار نخواهد گشت. اینست که در دیانت بهائی تقلید اکیداً ممنوع است و هر کس موظّف است تا خود به جستجوی حقیقت پردازد. در این دیانت افرادی که در خانواده بهائی به دنیا می آیند بعد از رسیدن به سن بلوغ یعنی پانزده سال تمام چه پسر باشند چه دختر باید خود تحرّی نمایند و خود تصمیم بگیرند که چه راهی را می خواهند بپیمایند و به کدام آئین میخواهند بگروند. دین در آئین بهائی موروثی نیست و اگر چنانچه فردی بعد از بلوغ بخواهد که تصمیم خود را در جهت بهائی بودن به تعویق اندازد و مطالعه بیشتری نماید کاملاً آزاد است و اگر حتّی به هر دلیل به دیانت بهائی نپیوست مورد تکفیر و توهین و مجازات نخواهد شد. این آزادی از آنجائی ناشی می شود که دیانت بهائی دوره کودکی بشریّت را سپری شده میداند. حال بنا بر همین دیدگاه است که میخواهیم در ادامه به نقش روحانیّت و جایگاه آن در دیانت بهائی بپردازیم.
در دیانت بهائی یک بار و برای همیشه طبقه روحانی حرفه ای و رسمی حذف شده است. انسان امروز به دلیل اینکه امکان تحصیل و مطالعه و تحقیق در هر زمینه ای را داراست (زیرا ابزارهای آن چون مدارس عمومی امکانات پیشرفته نشر و چاپ، رادیو، تلویزیون، تلفن، فاکس، اینترنت و … به عنوان اندامهای نوین تمدّن انسانی موجود است) پس موظّف است که خود شخصاً به تحقیق پردازد. حضرت بهاء الله تحرّی حقیقت را "فرض و واجب" اعلام فرموده اند:
"و انسان چون به مقام بلوغ فائز شد، باید تفحّص نماید و متوکّلاً علی الله و مقدّساً عن الحبّ و البغض در امری که عباد به آن متمسّکند تفکّر کند و به سمع و بصر خود بشنود و ببیند. چه اگر به بصر غیر ملاحظه نماید از مشاهده تجلّیات انوار نیّر عرفان الهی محروم ماند"
حذف روحانیّت رسمی به عنوان یک طبقه قدرتمند و دارای امتیازات ویژه در دیانت بهائی پدیده ای بسیار بدیع در تاریخ ادیان است که دیگر امکان هر گونه سوء استفاده از قدرت انحصاری و سلاح تکفیر را تحت عنوان جانشینی خدا و پیامبر از هر فردی سلب نموده و با این حذف، دیانت الهی را از تفرقه و تشعب نیز مصون داشته است. دیانت بهائی در عوض تشکیلات کهن روحانیّت، تشکیلاتی بر اساس آراء افراد ایجاد نموده است. افراد مسئول تشکیلات بهائی توسّط آحاد آنان و رأی مخفی و آزادشان انتخاب می گردند. بدین معنی که هر فرد بهائی که به بیست و یک سال تمام رسید، در هر دوره انتخابات اسامی اشخاصی را نوشته و در صندوق می اندازد که خود آنان را شناخته و به ایشان اطمینان دارد. افراد انتخاب شونده باید دارای شرایط زیر باشند:
بیست و یک سال تمام داشته، ساکن منطقه انتخابات بوده، مؤمن، خالص، راسخ، لایق، کاردان، مجرّب، فعّال و خادم باشد و همین. دیگر هیچ گونه شرایطی موجود نیست. نه مقام ظاهری، نه ثروت، نه قدرت، نه درجه علمی و دانشگاهی، نه شهرت، نه حتّی عضویّت قبلی در تشکیلات و نه حتّی وابستگی به خاندان بنیانگذاران دیانت بهائی و مقدّسین آن.
در این انتخابات هیچ کس ابداً حق کاندیداتوری ندارد. هیچ کس ابداً حقّ تبلیغ برای خود و دیگری ندارد. هیچ کس ابداً حق توصیه فرد و یا افرادی را به دیگران ندارد. حتّی اعضای یک خانواده و زن و شوهر نیز نباید از رأی یکدیگر مطّلع باشند. این "هیچ کس" شامل حتّی مسئولین بلند پایه و بلند پایه ترین اعضای تشکیلات بهائی نیز می باشد. در تشکیلات بهائی از حقوق ویژه و امتیازات رسمی و لباس خاص و جایگاه مخصوص برای مسئولین ابداً خبری نیست، به طوری که اگر فردی غیر بهائی به یک گردهمائی بهائی پای بگذارد به هیچ عنوان نمی تواند تشخیص دهد که مسئولین جامعه چه کسانی هستند و کدام فرد در کدام رتبه تشکیلاتی قرار گرفته است. در اجتماعات بهائی مسئولین در میان مردم نشسته و یا ایستاده اند و هیچ گونه تشریفات ویژه ای برای ورود و خروج و نشست و برخاست و نطق و غیره آنان حتّی در عالی ترین درجات وجود ندارد. در دیانت بهائی تعظیم و دست بوسی به هر مرجع و مقامی اکیداً حرام است. در این دیانت هیچ کس حقّ تفسیر و تأویل آیات الهی را نداشته و گر چه آزاد است که بنا به بضاعت علمی خویش برداشت فردی خود را داشته باشد امّا حقّ تأسیس مکتبی خاص و فرقه ای ویژه و جداسازی عدّه ای از مردم از عدّه دیگر نداشته و حتّی دیگران نیز حق ایجاد گروهی به طرفداری از فرد یا افراد خاص را ندارند، حال آن فرد یا افراد در هر مقامی که میخواهند باشند. در این دیانت گردش امور بر مبنای مشورت با افراد صورت می گیرد و تصمیمات بر مبنای رأی گیری است و هر نظری که از رأی اکثریّت برخوردار باشد لازم الاجراء است و همگی بدون کارشکنی و اهمال و تعصّب و حتّی بی اعتنایی باید به آن رأی احترام گذارده و اجرا نمایند.
کلام آخر
میتوان نتیجه گرفت که گر چه طبقه روحانیّت به عنوان اشاعه دهنده کلام حق در هر ظهور الهی بوده و در دورانی که اکثریّت مطلق انسانها امکان دسترسی به تحصیلات و مطالعه و کتب را نداشتند آنان به عنوان آموزگاران کلام الهی در مراحل اولیّه ظهور هر دین و دوران رشد و شکوفائی نقش خطیر و بسیار مثبت همراه با جانبازی های مجاهدین ایفا نمودند و ستارگان درخشان آسمان عرفان و مقدّسین میان مردم بودند، امّا با پیدایش طبقه رسمی آنان در دوران تثبیت دین الهی و رشد دستگاه قدرتشان تا حدّ قدرت بلا منازع جامعه، این طبقه نقش کاملاً متضاد با آنچه در ابتدا بود یافت و موجبات عقب افتادگی، خرافات، اوهام و تدنّی مدنی و حتّی اخلاقی جامعه را فراهم نمود. پس حضور این طبقه در دوران قدیم بنا بر ضرورتی بود تاریخی و موجه که امروزه دیگر دورانش به سر رسیده است و روحانیّت به مفهوم عام آن انتقال به آحاد انسانی نموده و به همین دلیل هر فرد بهائی موظّف است که تا حدّ ممکن آموزگاری خادم و متواضع و ایثارگر و مهربان باشد، نه تنها فقط برای همدینان خودش بلکه برای همه انسانها، کلام را با این فرموده حضرت بهاء الله به پایان می بریم:
"رگ جهان در دست پزشک داناست. دردر را می بیند و به دانائی درمان می کند. هر روز را رازی است و هرسر را آوازی. درد امروز را درمانی و فردا را درمان دیگر. امروز را نگران باشید و سخن از امروز رانید. دیده میشود گیتی را دردهای بیکران فرا گرفته و او را بر بستر ناکامی انداخته. مردمانی که از باده خودبینی سرمست شده اند پزشک دانا را از او باز داشته اند، اینست که خود و همه مردمان را گرفتار نموده اند نه درد را می دانند و نه درمان میشناسند. راست را کژ انگاشته اند و دوست را دشمن شمرده اند. بشنوید آواز این زندانی را، بایستید و بگوئید، شاید آنانکه در خوابند بیدار شوند"