گلدان

بهار مسروری

بعد از پنج سال که بی دلیل زندان بود، بالاخره آمد بیرون و از همان روزهایاول همه دوستان با محبت فراوان و البته تا حدودی بی ملاحظه هر روزدعوتش می کردند.

​​​​​​

دوستان! کمی فکر کنید و اگر سخت است دقایقی هم که شده خودتان راجای آن ها بگذارید. دو جوان که بعد از حدود بیست سال همچنان زندگی کمو بیش عاشقانه ای دارند، پنج سال به جبر جابران زمان، از هم دور بودند؛حالا شما هم اگر خلوتشان را به هم بزنید که می شوید شبیه همان گروهجبار.

​​

ما خانوادگی خیلی باملاحظه هستیم، حداقل در یک سری مسائل! وقتیمسافری به دیدن خانواده اش می آید، حتما چند روز اول را نمی رویم دیدنشتا خلوت خانواده به هم نخورد. حالا این زندانیان و خانواده هایشان که جایخود دارند.

چند وقتی صبر کردیم تا ماه های اول بگذرد، هم او خودش را پیدا کند و همکمی از شدت دعوت های دوستان دور و نزدیک کم بشود، بالاخره خودماننوبت را به خودمان دادیم. این که واقعا این دو کبوتر عاشق چه قدر از ماانتظار داشتند که زودتر دعوتشان کنیم، بماند برای وقتی که از زاویه ی دیدخودشان داستان را بگویند.

​​​

یک ظهر جمعه پاییزی که هوا بسیار دلچسب و مطبوع بود، آمدند خانه مان. ما در مدتی که او زندان بود، خانه مان را عوض کرده بودیم و در جمعدوستان، او تنها کسی بود که برای اولین بار خانه جدید را می دید. به رسمادب و محبت تعریف کرد. صحبت ها گل انداخت و تا چندین ساعت بعد ازناهار ادامه یافت. چه زمانی بهتر از بودن در کنار کسانی که صمیمانهدوستشان داری و برایت عزیز هستند، به قول حافظ: “اوقات خوش آن بود کهبا دوست به سر رفت/ باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود“.

​​​​​

از آن جایی که هر آمدنی، رفتنی دارد و بالاخره ساعات خوش روز تعطیل همتمام می شود، مهمانی به آخر رسید. همسر زندانی، پیش از این از مادرمخواسته بود که از یکی از گلدان هایش برای او هم بزند. گلدان حاضر بود. دوخانم با جدیت مشغول گذاشتن گلدان در کیسه بودند و بالاخره  مادرم گلدانرا به دستش داد وگفت که چطور مراقبش باشد. او هم تشکر کرد و به سمتدر رفت تا بروند که زندانی سابق با لحن شوخش گفتمنم اینجا هیچ کاره امدیگر! یه کاری هم بگذارید من بکنمو گلدان را از همسرش گرفت. ما همگیتازه متوجه او شدیم و او که تمام مدت نگاه  می کرده و منتظر بوده تا کسیوجودش رانمی دانم آوردن چه کلمه ای این جا درست و مناسب است :

وجودش را به یاد بیاورد،

وجودش را ببیند و احساس کند،

وجودش را لازم بداند….

می دانم انتخاب کلمه مناسب دیگر اهمیتی ندارد، درک این احوال به قلبمربوط است نه به مغز.

وقتی مهمان ها رفتند ما نشستیم و اشک ریختیم. طعم تلخ ظلم را خیلی هاچشیده اند و خیلی ها با درد مظلومیت آشنایند، اما باز هم به قول حافظازهر زبان که می شنوم نامکرر است.”

Comments are closed.