بهار مسروری
(تقدیم به جوانان بهایی شیرازی که در زندان “عادل آباد” اسیرند و کودکانشان)
یک چشمش رو به آسمان بود و چشم دیگرش به پایین. پسرک چشم آبی، انگشتان کوچکش را دورسه انگشت وسط دست چپ او محکم حلقه کرده بود و هر چند ثانیه یک بار سرش را رو به بالا می چرخاند، گویی می خواست مطمئن شود که او کنارش است. کمتر از ده دقیقه راه آمده بودند ولی دهانش بدجوری خشک شده بود. احساس خستگی نداشت و نمی فهمید چرا قلبش این قدر تند می زند. تا هفته ی پیش که با خانم های همسایه هر روز صبح، ده بار با قدم های تند دور پارک محل می رفتند، هیچ وقت ضربان قلبش به این تندی نمی شد، پس این چند روز چه شده بود؟ دکتر رفتن در این شرایط دیگر یک کار روزمره و عادی نبود. بچه در این مدت به اندازه ی کافی سختی داشته، هرچه با خودش فکر می کرد یادش نمی آمد که پسرک پیش از این دستش را این قدر محکم گرفته باشد ولی حالا همه چیز تغییر کرده بود.
سر چرخاند دنبال مغازه ای که بتواند چیزی بگیرد و گلویش را تر کند، آن سوی خیابان یکی بود. همینطور که دست در دست پسرک به سمت مغازه می رفتند، با خودش فکر کرد تازه پنجاه و دو سالش است، پس چرا نفسش این قدر زود گرفته؟ پسر بچه شیر کاکائو انتخاب کرد، خدا می دانست چه قدر پالم و اسانس چینی سرطان زا توی آن شیر کاکائوی کوچک وجود دارد، می دانست مادرش هرگز اجازه نمی داد پسرک حتی فکر آن شیر کاکائو را بکند، ولی خیلی خسته بود و در آن لحظه ابدا توان نه گفتن به آن بچه را نداشت. یک آب برای خودش برداشت، کارتش را به فروشنده داد تا حساب کند. پسرک نی خواست و بدون کوچکترین لبخندی مشغول خوردن شیرکاکائو با نی قرمز شد. کمی صبر کرد تا پسر بی عجله شیرکاکائویش را بخورد. نفس خودش هم تازه داشت جا می آمد، نصف آب را نگه داشت برای چند دقیقه بعدش، چون مطمئن بود باز هم لازم می شود.
خانم اکبری را دید که همانطور که نزدیک می شود برایش دست تکان می دهد. پشیمان شد از این که زودتر حرکت نکرده اند ولی دیگر دیر شده بود، خانم اکبری بهشان رسید. با سرعت زیاد شروع به صحبت کرد، گویی جملاتش را به سوی او و نوه اش شلیک می کند. از بی فکری مادر و پدر بچه گفت که به خاطر درس دادن به بچه های افغان و اصرار به بهایی بودن الان زندان هستند، خب کمی هم باید فکر این بچه باشند توی این شش سال چه بر سرش می آید، باز خوب است که شما هستید ولی روح و روان بچه چه می شود، تکلیف دل کوچکش که تنگ آن هاست چه، بچه های افغان مهم ترند یا بچه خودشان؟ اصلا آن ها چطور مادر و پدری هستند که دلشان تنگ این بچه نمی شود، توی این شش سال این برای خودش مردی می شه و دیگر ارتباطی با آن ها نخواهد داشت و این جدایی و فاصله آن هم توی این سنین خاص بعدا با هیچ چسبی به هم نمی چسبه، من گفته باشم و….. . احساس کرد سرش سنگین شده و گیج می رود و می خواهد همان یک لیوان آب را با تمام قدرت استفراغ کند روی خانم اکبری که گویی بیانیه ای از پیش نوشته را حفظ کرده و بعد از چند بار تمرین، دارد تحویل او می دهد. دقت کرد و دید در این چند دقیقه چنان با سرعت و شدت حرف زده که حتی نفس هم نکشیده، خواست بگوید خانم اکبری یک نفسی بگیر! از این فکر، خنده اش گرفت و در عین حال می دانست تمام تمرکزش باید روی آن قطره اشکی باشد که از گوشه چشمش آویزان است، نوه اش به هیچ وجه نباید آن را ببیند.
بالاخره بعد از دقایقی که مثل سالیان، طولانی به نظر می رسید، خانم اکبری رضایت داد و رفت. بچه نیمه ی پر شیر کاکائو را به او داد و گفت دیگر نمی خواهد، آن قطره اشک لعنتی بالاخره پایین افتاد، ولی خوبیش این بود که درست وقتی ریخت که برای انداختن شیرکاکائو در سطل آشغال جلوی مغازه، پشتش به نوه ی عزیزتر از جانش بود. باز دست در دست به سمت خانه حرکت کردند. نمی دانست چه باید بگوید با خودش فکر کرد شاید برای پرت کردن حواس بچه باید راجع به نخوردن شیرکاکائو بگوید ولی بلافاصله فکر کرد که نه نباید از مادرش حرفی بزند، اینطوری بچه حتما بیشتر یاد مادرش می کند، پس چه کند. در همین فکرها بود که پسرک دستش را کشید و گفت: “مامانی! یه وقت ناراحت نشی از حرفهای اون خانمه، اون خانم خوبیه و دلش برای ما می سوزه و چون نمی دونه ما عاشق کی هستیم، این حرفهارو می زنه، حتما اگر حضرت بهاء الله را می شناخت، می فهمید مامان بابای من چرا الان زندانن و همه ی ما چرا داریم این دوری ها و دلتنگی هارو تحمل می کنیم. اگر اونم به جای این حرف ها به بچه های بی سواد درس می داد یا براشون لباس می دوخت یا غذا می پخت و به بقیه کمک می کرد تا مشکلاتی که اطرافمون می بینیم را درست کنیم، شاید الان خیلی چیزها درست شده بود، ولی نمی دونه دیگه و فکر می کنه با این حرفها داره کمک می کنه ولی ما می دونیم برای این که دنیا بهتر بشه حرف فایده نداره و باید کارهای خوب بکنیم حتی اگر به خاطرش بریم زندان.”
بعدش انگار بهم چیزی که نمی دونستم را یاد داده، خوشحال شد وبه پهنای صورت کوچکش بهم لبخند زد. محکم بغلش کردم و اشک هایی که تا الان به زور فشارشان داده بودم تا برگردند سرجایشان، چند تا چند تا با هم، پریدند بیرون، فکر کردم پسر و عروسم چطور توانستند با این بچه حرف بزنند و بدیهیاتی که گاهی قبولش برای من هم سخت می شد را این قدر ساده بهش یاد بدهند که ادامه داد: “مامانی! من می دونم مامانم دوست نداره شیرکاکائو بخورم و شما هم دیگه نباید بهم اجازه بدی، تازه خوشمزه هم نبود!” خندیدم و گذاشتمش زمین، فکر کردم در آن دقایق سخت چه تکیه گاهی خوبی برام شده بود، راست می گفتند که بچه ها همه چیز را خوب می فهمند. درست همان حرفهایی را زده بود که من به پسرم وقتی هم سن و سال او بود، می گفتم. واقعا چه یادآوری به موقعی! انگار از بی حرکتی من خسته شده باشد، گفت: “خب یادت که نرفته مامانی! امروز ما یک کار مهم داریم…” سرم را تکان دادم که یعنی چه کاری و اونم با خنده گفت: “باید بریم ماکارونی درست کنیم دیگه! به این زودی یادت رفت؟!”
در حالی که انگار خودم را تازه پیدا کرده بودم، دستش را گرفتم و گفتم: ” بدو بریم