سبد زغال

 

سبد زغال

 

بارها از دوستان می‌شنیدم که هر چه آثار مبارکه را می‌خوانند هیچ به یادشان نمی‌ماند؛ پس از چه رو حضرت بهاءالله امر فرموده‌اند هر بام و شام به زیارت آثار مبارکه بپردازیم و حتـّی تا آنجا بر این امر مبرم تأکید دارند که اگر کسی به این کار نپردازد، هرآینه به عهد و میثاق عمل نکرده است.  یکی دو روز پیش داستانی به دستم رسید که تا حدّی جوابگوی من بود.  آن را به فارسی برمی‌گردانم؛ باشد که شما را نیز همانقدر خوش آید که برای من جالب و جذّاب بود.  داستان از این قرار است که:

مردی کهنسال در مزرعه‌ای واقع در منطقه‌ای کوهستانی در کنتاکی می‌زیست.  نوهء خردسالش نیز با او بود.  هر بامداد، مرد برمی‌خاست و سر میز آشپزخانه می‌نشست و کتاب مقدّسش را که بس مندرس و کهنه شده بود می‌خواند.  نوه‌اش میل داشت درست مانند پدربزرگ شود و بنابراین به هر طریقی که می‌توانست سعی می‌کرد از او تقلید کند.

یک روز پسرک به پدربزرگ گفت، "بابابزرگ، سعی کردم مثل شما کتاب مقدّس بخوانم، امّا به محض این که کتاب را می‌بندم، هرچه خوانده‌ام فراموش می‌کنم.  پس خواندن کتاب مقدّس چه فایده‌ای دارد؟"

پدربزرگ که زغال در بخاری می‌گذاشت، به طرف او برگشت و سبد خالی حمل زغال را به او داد و گفت، "این سبد زغالی را کنار رودخانه ببر و یک سبد آب برایم بیاور."

پسرک همان کار را کرد که به او گفته شد، گو این که قبل از آن که به منزل برسد، تمام آب از سوراخ‌های سبد ریخته بود.  پدربزرگ خندید و گفت، "دفعهء بعد باید قدری تندتر حرکت کنی،" و او را دوباره با سبد فرستاد تا مجدّداً سعی کند.

این دفعه پسرک تندتر دوید، امّا باز هم قبل از رسیدنش به خانه، سبد خالی شده بود.  پسرک، نفس نفس زنان به پدربزرگش گفت، "آوردن آب با سبد امکان ندارد،" و رفت که به جای سبد، سطل بردارد.

پیرمرد گفت، "من یک سطل آب نمی‌خواهم؛ من یک سبد آب می‌خواهم.  تو می‌توانی این کار را انجام دهی.  فقط به اندازهء کافی سعی نمی‌کنی،" و دیگربار پسرک را فرستاد و خودش هم دم در رفت تا تلاش دوبارهء او را ناظر باشد.

این دفعه، پسرک با این که می‌دانست این کار محال است، امّا می‌خواست به پدربزرگش نشان دهد که حتـّی اگر خیلی تند هم بدود، قبل از آن که زیاد از رودخانه دور شود، سبد کاملاً خالی خواهد شد.  او سبد را از آب پر کرد، امّا وقتی به پدربزرگ رسید، سبد باز هم خالی شده بود.

پسرک، از نفس افتاده بود.  به پدربزرگ گفت، "دیدی بابابزرگ؛ بی‌فایده است."

پیرمرد گفت، "پس فکر می‌کنی بی‌فایده است؟  نگاهی به سبد بینداز."

پسرک نگاهی به سبد انداخت و برای اوّلین بار متوجّه شد شکل سبد متفاوت است؛ دیگر اثری از ذرّات زغال در آن نیست؛ سبد زغالی کهنه، پاک و سفید شده بود.  تمیز تمیز بود.

پیرمرد گفت، "پسرم؛ وقتی کتاب مقدّس می‌خوانی همین اتـّفاق می‌افتد.  ممکن است همه چیز را نفهمی یا به خاطر نسپاری، امّا وقتی این کتاب خدا را می‌خوانی، درون تو را تغییر می‌دهد؛ در تو تحوّل ایجاد می‌کند.  این کار خدا در زندگی ما است.  یعنی تغییر دادن ما از درون به بیرون و تدریجاً متحوّل کردن ما."

Comments are closed.