خوش باش که ظالم نَبرد بار به منزل

بهار مسروری

تـقدیم به تک تک کشاورزان بهایی در روستای ایول، استان مازندران، ایران

که زمین های اجدادیشان مصادره ی جهل مرکب و تعصب جاهلی شد.

طوفان توئیتری، خبررسانی در همه ی شبکه های اجتماعیهمه خوبند، امامتاسفانه کافی نیست. در همین روزها که حواس همه ما در هر نقطه از ایندنیای بزرگ، متوجه حفظ سلامتی خود و خانواده مان است و همگی به فکردر امان ماندن از ویروس جهانگیریم، گروهی کشاورز بهایی، فقط و فقط وفقط به خاطر بهایی بودن با مصادره داراییشان، زمین اجدادیشان دست وپنجه نرم می کنند. گویی تمام آن کشتن های صد سال پیش کم بوده که هنوزعطش شوم سیاهی تعصب مذهبی دست از سر نوادگانشان برنداشته است. سوزاندن آن پیرزن تنها  در حالی که به صندلی کلبه کوچکش بسته شده بود،تنها داغ دل فرزندان و نوه های او نیست بلکه درد مهیب ودهشتناکیست بر دلانسانیت. این که گروهی چرا و چطور به خود این حق را می دهند که تنها بهدلیل تفاوت دین بر دیگران چنین غیرانسانی بتازند و قانون هم به جای تنبیه،تشویق و حمایتشان کند، داستان درازیست که همچنان تا همین امروز درکشور مقدس ایران، ادامه دارد.

)Spoiler alert توجه: این یادداشت داستان فیلم“۱۹۴۵” را لو می دهد.(

شروع فیلم تیتراژی دارد که در مقایسه با بسیاری از فیلم های این روزها،نسبتا طولانی و حدود دو دقیقه است. در این زمان، اسامی سفید بر صفحهسیاه ظاهر می شوند، اما ثانیه هایی پیش از سفید شدن به صورت شیشهای عمل می کنند که ما از پشت آن شیشه ها حرکت دوربین را بر دورنمایکوه و دشت و در نهایت شهری کوچک می بینیم وسرانجام نام فیلم  “۱۹۴۵” ظاهر می شود و دوربین روی دهکده ی کوچک داستان، اندکی مکث می کند. در مدت این تیتراژ، موسیقی متفاوتی که با سازهای ذهی شروع و بعدسازهای کوبه ای به نرمی هرچه تمام تر اضافه شده و تک نت هایی با پیانونواخته می شوند و در عین جدا بودن در کنار بقیه جای خود را پیدا می کنندوبه اتفاق همدیگر را همراهی می کنند. موسیقی نرم و لطیف و وهم انگیزی کهتا دقایق پایانی بیننده را دراین سفر، تنها نمی گذارد. موسیقی مطبوعی کههیچ اصراری به زیاد بودن و زیاد شنیده شدن ندارد و گاهی به تنها چند نتبسنده کرده است . اثری تاثیرگذار از تیبور سمزو* که هرچند به تنهایی نیزمی توان بارها به آن گوش سپرد، اما بی تردید یکی از پایه های اصلی و نقاطقوت این فیلم به شمار می آید. کارگردانی سنجیده ی فرنس توروک* و بازیهای قوی بازیگرها، در کنار فیلمبرداری روان و نیز تصاویر سیاه و سفید همهو همه در وحدتی شایسته، درخدمت فیلم هستند.

سکانس ابتدایی همه داستان را به طور خلاصه بیان می کند، که طبیعتابیننده این را تا انتها نمی داند. دکوپاژ خوب و درست قرار گرفتن همه چیز درجای خودش و نیز بی دلیل نبودن هیچ حرکتی، همه از ویژگی های ممتازفیلمی است که از همان لحظه اول به طور کامل حس می شود.

یک دهکده، یک خانواده کم تعداد سه نفره، جنب و جوش برای عروسیپسرخانواده، ایستگاه قطار دهکده، چند مسافر که در ابتدای فیلم با قطاریوارد و در پایان نیز با قطار خارج می شوند. به همین سادگی و وهم انگیزی،فیلمی را به تماشا می نشینیم که زمانش چند ماهی پس از جنگ جهانیاست، اما درحقیقت محدود به زنجیر زمان و مکانش نیست و داستان به گونهای روایت می شود که در هر زمان دیگری و برای هر گروه اقلیت دیگری نیزمی توان تصورش کرد.

دو یهودی که از تمام وقایع وحشتناک جنگ، جان به در برده اند، به جایی کهروزگاری نه چندان دور در آن ساکن بودند، برگشته اند. آن ها هرچند ظاهراجان به در برده اند، اما روحشان، اگر نگوییم مرده است اما، زخم هایبسیارعمیقی دارد. خانه ای که دیگر خانه شان نیست، هرچند که اکنون دیگرزهر این واقعیت تلخ را به وضوح دریافته اند که آن جا در حقیقت، هرگز خانهشان نبوده است. از همان لحظه اول و درست با اولین قدمی که یهودی اول ازپله ی قطار به سکوی ایستگاه می گذارد؛ مردم دهکده همچون اسپند بر رویآتش می شوند. از رئیس ایستگاه که با دیدن آن ها به گاریچی دستور میدهد تا می تواند آرام حرکت کند تا او وقت داشته باشد با دوچرخه به میدانده، جایی که کدخدا هست، خودش را برساند و خبر ورود این دو یهودی را بهاو بدهد.

از آن سو هم کدخدا که عروسی پسرش است، مشغول سرکشی و رسیدگی بهکارهای مربوط به جشن است. ما همانطور که رکاب زدن سراسیمه ی رئیسایستگاه را می بینیم، آرامش جاری در قدم های دو یهودی که پشت گاری بهکندی روانند، را شاهد هستیم. نمی دانیم در جعبه هایی که با خود آورده اندچیست، پس ما هم همراه مردم دهکده دچار توهمی پر اضطراب می شویم. نماهای دور و نزدیک از چهره یهودی پیر و یهودی جوان، نوعی آرامش غمناکرا القا می کند.

با رسیدن خبر ورود این دو، در میدان دهکده  و در تنها قهوه خانه ی آنجاآشوبی بین کدخدا و اشخاص نزدیک به او بوجود می آید. مردی که آشکاراترسیده و به شدت خودش را گم می کند ودر گفتگوهایشان، کم کم اطلاعاتیبه بیننده می دهند و متوجه می شویم که با تعبیر امروزی اموال و خانه ومغازه و خلاصه هر آن چه متعلق به یهودیان بوده توسط این افراد غصب شدهو چون کدخدا و مامور شهرداری و همه در این کار همدستند، همه ی مدارکنیز به طور قانونی تایید وجعل شده است. حال ترسی سیاه و پر قدرت بهجانشان افتاده که نکند این دو یهودی آمده اند تا سروگوشی آب بدهند و راهرا برای برگشتن بقیه یهودیان به دهکده هموار کنند.  یا شاید با خود فکر میکنند، نکند یهودیان برگردند و همان بلا را بر سر ایشان بیاورند.

این ترس، اختلافات خانوادگی را در خانواده ی کدخدا و دوستش بیشتر و درخانواده ی عروس هم تا حدی عریان می کند، دوستی که از عذاب وجدان وشرمندگی خودش را حلق آویز می کند، عروسی که پسر کدخدا را نمی خواهدبلکه دل به داروخانه ی غصبی اش بسته و دامادی که درست ساعاتی قبل ازجشن و پایکوبی و البته به تایید مادر چمدانش را برمی دارد و از آن همهتزویر و سیاهی دور میشود و دقیقا با آن دو یهودی، هم قطار. کدخدایی کهیک مرده روی دستش مانده و یک داروخانه ی آتش گرفته و همسر و پسری کهدیگر ندارد، همسر را شاید خیلی پیش از این از دست داده ولی پسر را تاامروز به هرحیله نگه داشته بود و پسر بعد از خودکشی آن دوست و دیدناتفاقی آلبوم عکسهای خانوادگی یهودی ای که صاحب اصلی داروخانه بودهبه کل داستان پی می برد و ناگهان طغیان می کند و دیگر هیچ کدام ازامکاناتی را که پدرکدخدا برایش فراهم کرده، نمی خواهد.

از سوی دیگر دو یهودی در آرامش کامل و به سنگینی و با وقار به قبرستانمی روند و با اجرای مراسم خاص خودشان بقایای سر و فرزندی که از دستداده اند را در خاک می گذارند وبدون حتی یک حرکت اضافه، به سویایستگاه قطاربرمی گردند؛ ایستگاه قطاری که با باران شدید حتی زیرسقفش را هم آب گرفته است.(و به راستی نشان از احوال غاصبان دارد)

به هر حال آن چه آشکار است این که دیگر، نامساعد بودن و بدی هوای آنجا برای این دو یهودی تفاوتی ندارد، کارشان را انجام داده اند و قصد ماندنهم ندارند، پس با قطاری که دود سیاهش آسمان تمیز آن جا را به سیاهیمی کشاند، از آن جا دور و دورتر میشوند. و دهکده می ماند با…..

*حافظ*/ دور فلکی یکسره بر مَنهَج عدل است/خوش باش که ظالم نَبرد بار بهمنزل

* Tibor Szemzo*

*Ferenc Török*

 

Comments are closed.