“ارسلان و سمیرا، داستانی که ادامه دارد…”
برای سعیده و مسیح
دیشب خواب ارسلان و سمیرا را می دیدم.
با بچه های قدیمی، همه شاد و خوشحال، دور هم بودیم. فکر می کنم بیشتر از خواب و رویا، خیال و آرزو بود.
همه ی این روزها به ارسلان و سمیرا و بچه هایشان فکر می کنم.
همه ی این روزها به خودم فشار آوردم که فکر کنم،
لابد می خواستند ارسلان برایشان یک لوگوی مجانی! طراحی کند و زود می آید خانه…
همه ی این روزها با ساعت برعکسمان فکر می کنم الان زنگ بزنم به خانواده اش یا بد موقع است؟
زنگ بزنم و چه بگویم؟ اصلا من را یادشان می آید؟ فکرش را می کنند که اینقدر به آن ها فکر می کنم؟
همه ی این روزها به خدا غر می زنم که استغفرالله چرا باید ذات صبر باشد؟
همه ی این روزها خاطرات را مرور می کنم و
همه ی این روزها با شنیدن همه ی خبرهای بد، تلاشم را می کنم که توکلم به باد نرود و نادان خیال بد نکند و…
همه ی این روزها.
این نوشته برادر ارسلان (آرین یزدانی) است که در صفحه فیسبوکش دیدم، امیدوارم “داداش” زودتر به خانه برگردد:
پردهی نخست:
با پوشکِ تازهعوضشدهی تمیز نشستهام به ارسلان نگاه میکنم. چقدر اسباببازی! به اطراف خودم نگاه میکنم؛ چقدر اسباببازی! دوباره به داداش نگاه میکنم؛ چه اسباببازیهای جذابی! به اطراف خودم نگاه میکنم؛ چه اسباببازیهایی! باید اقدام کرد. از دستش میکشم. شاکی میشود. جیغ میزنم. اعصابش خُرد میشود. صدایمان بالا میرود. از حقش دفاع میکند. هُلم میدهد. جیغ میزنیم. مامان میآید. میبیند دست داداش بالا رفته؛ پایین بیاید جیغم بیشتر میشود. بهقصد پیشگیری، اسباببازی را از من میگیرد و تصنعی دعوایم میکند. داداش نگاهش میکند. مامان اسباببازی را به دست صاحب برحقش میرساند. داداش میگوید: «چرا دعواش کردی؟» مامان نگاهش میکند. ادامه میدهد: «تو نباید برادر منو دعوا کنی! بیا آرین… بیا با مامان قهر کنیم!» دستم را میگیرد و هردو، گریان، دور میشویم.
پردهی دوم:
دروازهبانم؛ مهاجم است؛ اما نه در یک تیم که مقابل هم! فوتبالهای کوچه، ۱۰تایی و ۱۵تایی و گاهی ۲۰تایی بود. در راهروی خانهی کوچهپنجم، بند کفشهایمان را که میبندیم، میگویم: «امروز نمیخواهم بیشتر از ۳تا گل بخورم.» گل چهارم را خودش به من میزند. با توپ میرقصد و همه را جا میگذارد و تمام! در هلهلهی خوشحالی با همتیمیهایش، نگاهم میکند و میخندد. حرصم گرفته. کمیبعد، یکی از همتیمیهایش روی من خطا میکند. چیزی مهم نبود. وقتی همتیمیاش برمیگردد، با صورت برافروختهی داداش مواجه میشود و از ترسش بلندم میکند و عذرخواهی میکند. داداش نظارت میکند تا مراحل معذرتخواهی به درستی انجام
شود. ۱۰-۷ باختیم.
پردهی سوم:
آمادهی گوشهگیری و گوشهنشینی هستم. حوصله ندارم و بیخیال عالم و آدمم. اتاقم را به دنیا و مافیها ترجیح میدهم. یکشب میگوید: «اینجوری نمیشه… بیا با بچهها بریم بیرون» بچهها را زیاد نمیشناسم. احساس راحتی ندارم. میگویم: «حوصله ندارم.» میگوید: «بیخود!» به زور دستم را میگیرد و میرویم ۲ در ۱. بچهها را