عاشق داریم تا عاشق
از: ف. ت. ح.
چند روز پیش خبر حملهی مأموران مسلح به منزل مسکونی یک فرد بهائی در آباده در سطح جهان پخش شد.
آن چه بیشتر توجه مرا به خود جلب کرد، نامهی تهدید آمیزی بود که روز بعد به این خانواده نگاشته شده بود. و عاملین خود را در آن «عاشقان امام حسین» نامیده بودند.
این سؤال فوراً مطرح شد که آیا این آقایان واقعاً عاشقند؟
و به یاد این بیت زیبا از سعدی خردمند افتادم که گفته است:
گر کسی وصف او ز من پرسد
بیدل از بی نشان چه گوید باز
عاشقان کشتگان معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز
در این جا صحبت از عاشقی است بیدل که آن چنان اسیر عشق است، که خود را کشتهی معشوق میبیند و عذر خاموشی را علاوه بر بینشانی معشوق، بیجانی خود میشمرد.
در حالی که آقایان عشاق، فریادزنان ناسزا میگویند و آن چنان حرکت مینمایند که نمیتوان آنان را کشتهی معشوق دید.
پس «عشق» از دیدگاه این «عاشقان» چیست؟
به دیوان مولانا روی میآورم، میبینم آن چنان شیفته و عاشق است که خود و دنیا را فراموش کرده و میگوید:
نانم مده، آبم مده، آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبها
از خود میپرسم، که آقایان عاشق که به خود اجازه میدهند، وارد منزل دیگری شوند و آن چه میخواهند، مصادره میکنند، در کدام مرحله از عشقاند؟
و اگر باز مولانای عاشق فریاد زند که:
ای عاشقان، ای عاشقان، هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم میرسد، طبل رحیل از آسمان،
آقایان عاشق لابد عشق را در کشتن عاشقان دیگر میبینند!
به راستی این چه عشقی است و این چه عاشقی؟
کمی هم مفهوم «عشق» در سوانح احمد غزالی سبک و سنگین کردم که دیدم اصلاً به موضوع ربطی پیدا نمیکند.
فکر کردم که شاید عشقی که فیلسوفان و شاعران بلندپایهی ما توصیف یا احساس کردهاند، متعلق به زمانهای دور است و عشق این زمان احیاناً مفهوم دیگر دارد که میتوان عاشق بود، ولی عشق را نشناخت. پس به دامن شاعران نوپرداز پناه میبرم.
نادرپور را دیدم که خود را «مرغ کور جنگل شب» میشمارد و عشق را «دست گرم» و «آتش جاوید» مییابد که با سرمهاش این مرغ کور را بینایی میبخشد:
من مرغ کور جنگل شب بودم
در قلب من همیشه زمستان بود
رنگ خزان و سایهی تابستان
در پیش چشم من همه یکسان بود
تا آن جا که میگوید:
از لابلای تودهی تاریکی
دستی درون لانهی من لغزید
وز لرزهای که در تن من افتاد
بنیاد آشیانهی من لرزید
….
این دست گرم، دست تو بود، ای عشق
دست تو بود و آتش جاویدت
من مرغ کور جنگل شب بودم
بینا شدم به سرمهی خورشیدت
این جا بود که گیج شدم. مسئله لاینحل بود. عشق این آقایان عاشق را نمیتوانستم درک کنم که بار دیگر دوستم به کمک شتافت و گفت: «این شکل لوث موضوع است!»