ای عاشقان ای عاشقان شد آشکارا وجه حق

 

ای عاشقان ای عاشقان شد آشکارا وجه حق

رفع حجب گردید هان از قدرت رب الفلق

خیزید کین دم با بها ظاهر شده وجه خدا

بنگر بصد لطف وصفا  آن روی روشن چون شفق

(جناب طاهره)

 

ع. رهرو

 

یک_مرا سوالهایم کشاند به طرف جواب دهنده ی بزرگ. مرا تنهایی کشاند به طرف یک هم صحبت. نمی دانم اول او مرا صدا کرد یا من او را. ولی می دانم که روزگارم خوش نبود. مثل یک کودک یتیم می گشتم در پی یک پدر. یک یاری رسان. کسی که دوستم بدارد . کسی که دوست ش بدارم. کسی که به من بیاموزد. و بالاخره کسی که همه کسم باشد. کسی که نجاتم دهد از شر سوالات بی جواب. کسی که حقیقت را به من بنمایاند. این سرگشتگی بود تا همین یک سال پیش. همین یک سال پیش بود که اول بار شناختمش. با جادوی کلام ش که گفته بود:«عشق هستی قبول نکند و زندگی نخواهد حیات در ممات بیند و عزّت از ذلّت جوید بسیار هوش باید تا لایق جوش عشق شود و بسیار سر باید تا قابل  کمند دوست گردد مبارک گردنی که در کمندش افتد و فرخنده سری که در راه محبّتش بخاک افتد . پس ای دوست از نفس بیگانه شو تا به یگانه پی بری و از خاکدان فانی بگذر تا در آشیان الهی جای گیری نیستی باید تا نار هستی بر افروزی و مقبول راه عشق شوی .»

دو _ هزار و چهار صد سال پیش پیغمبری از حجاز با خدای خود سخن گفت. خدای تعالی از او خواست بخواند. و او نیز خواند. خدای تعالی از او خواست به سوی مردمش برود و رسالت ش را ابلاغ کند. محمد(ص) رفت به میان مردمی که نه می توانستند مثل او بخوانند، و نه مثل او خدایی یگانه را ستایش می کردند . مردم حجاز ساخته ی دست خود را می پرستیدند. مردم حجاز ارتباطشان با خدایانشان یک ارتباط مادی و گاهی سوداگرانه بود. آنها از خدایانشان سکه های زر به چنگ می آوردند. و این در حالی بود که پیغمبری از کنعان صدها سال پیش از آن یکتا پرستی را به مردم آموخته بود. ولی آنها هنوز نه خدای یگانه را پرستش می کردند.نه می توانستند با خدای خود سخن بگویند. در این شرایط محمد(ص) به عنوان یک معلم رسالتش را ظاهر می کند. او بر اساس آموخته هایش از خداوند تعالی ، به مردم آیه های نازل شده را عرضه می کند. سعی می کند از مردمی که از بدویت هم سالها فاصله داشتند مردمی متعادل بسازد. او برای ساختن یک جامعه ی متوازن آمده بود. جامعه ای که مردمانش اولین و ابتدایی ترین مناسبات اجتماعی را نمی دانستند. در این شرایط محمد(ص) به مردم می آموخت که دختران را زنده به گور نکنند. خدای یگانه را پرستش کنند. باید که زن را یک کالا ندانند. و چندین و چند آموزش اجتماعی دیگر. در کنار این همه آموزش ، خدای یگانه هم به مردم معرفی می شد. خدایی که چون یگانه بود مردم حجاز قبول ش نمی کردند. یگانگی خداوند تعالی چیزی بود غریب. خدا برای مردم حجاز وقتی باورپذیر بود که دیدنی باشد. و کار محمد (ص) تازه در آغاز بود. معرفی خدا و وصفاتش ناخودآگاه منوط می شد به فهم مردم. مردمی که حتا صحبت کردنشان با یکدیگر با زبان دشنام و شمشیر بود. مردم حجاز با آن روحیه ی سرکش باید می پذیرفتند خدا یکی است. خدایی که هیچ از او نمی دانستند. خدایی که نه صفاتش برایشان قابل فهم بود نه مهربانیش را درک می کردند. زبان مردم حجاز زبان جنگ بود و مرگ. زبان وحشت بود و ترس. و محمد (ص) برای عده ای اندک که کمی دل صاف بودند توانست از خدای مهربان سخن بگوید.محمد(ص) برای انجام رسالتش برای مردم اکثریت راهی جز این نداشت که ایشان را به خداترسی ترغیب کند. از خدا بترسید و زنا نکنید. از خدا بترسید و دختران را زنده بگور نکنید. از خدا بترسید و کافر نباشید. رحمانیت و رحیم بودن خداوند اساسا با زبان اکثریت مردم آن روزگار تطابق نداشت. زبان محبت را غالب مردم حجاز نمی فهمیدند. چون نمی توانستند بفهمند. با این بدوی بودن، خدا و رسولش چه زبانی باید اختیار می کردند؟ زبان عشق؟ زبان محبت؟ رفته رفته اسلام به سرزمینهای دیگر رفت. به شمال و جنوب و شرق و غرب صادر شد.و به ایران آمد، بدون اینکه زبان تازه ای به مردم بی آموزد. آن زبان ِ جبری که مخصوص ارتباط با مردم صدر اسلام بود برای ارتباط با مردمی استفاده شد که دختران را زنده به گور نمی کردند. زنهایشان را به امانت نمی سپردند. و مهم تر از همه یکتا پرست بودند. یا مسیحی بودند، یا یهودی، یا زرتشتی. خدایی که به نو مسلمانان معرفی شد همان خدای جبار و قهار صدر اسلام بود و از رحمانیت و رحیم بودنش کمتر حرفی زده می شد. مردم باید برای ترس از خدا و عذاب و آتش روزه بگیرند، نماز بخوانند، زکات بدهند و زنا نکنند. جنس ارتباط مردم با خدا از جنس ترس بود. ارتباطی که هیچگاه یک ارتباط آرمانی نبود.سالها می گذشت و کسانی می آمدند و به این نوع ارتباط می شوریدند. سهروردی، حلاج، مولوی، و چندین و چند نام بزرگ دیگر. آنها دنبال یک نوع ِ ارتباط حقیقی بین خود و خدای تعالی بودند. ارتباطی از نوع عشق.

سه _  در یکصد و شصت سال پیش مردم ایران خدایان دست ساز را نمی پرستیدند. آنها الله را می پرستیدند. خدای یگانه را. ولی از روی جبر. از روی تکلیفی که سینه به سینه از پدران و مادرانشان آموخته بودند.  آنها دختران را زنده به گور نمی کردند، اما به جبر و زور به شوهر می سپردند و دختران چندان لایق سواد نبودند. زنها را به امانت نمی سپردند ولی محبوس شان می کردند میان چهار دیواری خانه. زنها قابل خانه بودند. دیده شدن زنها در بیرون خانه مساوی بود با شرم و خون. مردم دیگر بدوی نبودند. آنها مثل مردم حجاز صدر اسلام بتهای دست ساز خود را نمی پرستیدند. ولی بتهای دیگری را چون پیکره هایی شرم آور بر رَف خانه هایشان پرستش می کردند. خرافات، تعصب، جنگ. اینها بتهایی بودند که بت شکن جدیدی می بایست خردشان کند. آتش بی سوادی عذاب می کرد . باید که کسی این آتش را سرد کند.خودستایان اریکه هایشان را برافراشته تر می کردند. و نسل خردمندان رو به انقراض بود. زبان ترس هم دیگر به سخره گرفته می شد. مردم این دوره دیگر آن تشنگی را نداشتند. تشنگی برای تغییر. در این مرداب ساکن. در این روزمرگی وحشتناک بی دانشی. در این وحشتکده ی تاریک باید چراغی روشن شود. چراغی که روزگار با نور ش جانی نو بگیرد. باید که یک معلم بزرگ، یک راهبر، یک پیامبر بیاید و یک طرح نو برای جهانی نوتر از عهد جاهلی بی آورد. پیغامبری که برای رها کردن مردمش از بتهای جدید  می آمد. پیغامبری که بت شکن می شد. پیغامبری که می باید عشق را، به عنوان آخرین زبان گفتگو بین خالق و مخلوق به مردم بی آموزد.و آمد آن نور ، آن بزرگترین معلم عشق. آمد تا حب خدا را بر مردم عرضه کند. و آمد بها الله.

چهار _  او مومن بود به اینکه جهان نور محبت را محتاج است. و من مومن شدم به عشق او .و اکنون افتخار شاگردی ش ، شکوه عاشق بودن به او و اتصال به آموزه های روحانی اش از من انسانی دیگر ساخته. اکنون به پیروی از دیانتی معنوی که شارع اش اوست افتخار می کنم. و ایمان دارم که او برای ساختن جهانی بهتر آمد. جهانی که دیگر بتی نداشته باشد. و  باید که جهان فقط جلوه ی عشق خدا باشد. خدایی که او همیشه عاشق ش بود. وباید که عشق نور چشمان ما باشد. وباید که همه یکی شویم. تا عشق هم به ما عاشق شود. و باید که زمین از نور عشق رشک فرشتگان را برانگیزد. که گفت:«ای اهل عالم، همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار. بکمال محبّت و اتّحاد و مودّت و اتّفاق سلوک نمائید .قسم بآفتاب حقیقت ، نور اتّفاق آفاق را روشن و منوّر سازد . حقّ آگاه ، گواه این گفتار بوده و هست . جهد نمائید تا باین مقام بلند اعلی که مقام صیانت و حفظ عالم انسانیست فائز شوید . این قصد سلطان مقاصد و این امل ملیک آمال . و لکن تا افق آفتاب عدل از سحاب تیره ظلم فارغ نشود ظهور این مقام مشکل بنظر می‌آید .»

 

Comments are closed.