خانم من بهائی است
از: م. صنعتگران
سی و سه سال پیش، هنگامی که با خانمم ازدواج کردم، مسئلهی دین او اصلاً برایم مطرح نبود، یعنی اصلاً به تفاوت مذهبی میان ما فکر نمیکردم. من او را دوست داشتم و با او ازدواج کردم.
مراسم و عادات دینی خانمم بعد از ازدواجمان توجه من را جلب کرد. مثلاً این که او هر صبح عادت به خواندن «مناجات» داشت. با آواز بلند، راز و نیازش با خداوند هر صبح در آپارتمان ما میپیچید و من باید بود که برای صرف صبحانه آنقدر منتظر شوم که او مناجاتهای پی در پیاش را به اتمام رساند. یا این که هر نوزده روز یک بار من را تنها میگذاشت و به جلسهی بهائیان میرفت. دوست نداشتم تنها بمانم. میخواستم که او همیشه پیش من و برای من باشد.
چند باری به اصرار او در جلسات جشن آنها شرکت کردم. مردمی مهربان بودند و هر بار به من توجه فوق العاده میکردند. احساس خوشی پیش آنها به من دست نمیداد. دوست نداشتم در جمع آنها باشم. این صلحجویی و محبتشان را نمیفهمیدم، پیش آنها با خود بیگانه میشدم. دیگر به جلسات آنها نرفتم و خانمم هم بعد از آن که چند بار از من سؤال کرد و عکس العمل منفی من را دید، دیگر اصرار نورزید.
باید بگویم که در طول سی و چند سال زندگی مشترکمان خانمم هیچگاه به من دروغ نگفت. او حلال همهی مشکلات خانوادگی و اجتماعی من بود و منِ شکاک به او، به خاطر همین درستی و راستیاش، اطمینان کامل داشتم. همیشه سعی داشت که مرا با مسائل ناگوار آشنا نکند و هر معضلی را به تنهایی بر دوش میگرفت. وسایل راحتی و خوشیام را فراهم میکرد. آنچه که میخواستم، به هر وضعی که بود، تهیه میکرد. اما من، هر کار ناهنجاری که بشود تصور کرد، در این مدت انجام دادم، که شرحش مناسب این نوشته نیست و بیگانگیام با آنها از همین حرکات ناهنجارم سرچشمه میگیرد، از وجدان خودم.
خانم من فامیل بزرگی داشت. اقوام خانم من همه بهائی بودند. اینها انسانهای شریف و درستکاری بودند. بین آنها اتحاد و یگانگی و پیوستگی عجیبی میدیدم. جمعی سالم، بیریا، پر مهر و فداکار که به درد همدیگر میرسیدند، رعایت یک دیگر را میکردند، به هم محبت داشتند و احترام میگذاشتند. کودکان و جوانانشان چنان تربیت میشدند که رفتارشان با دیگر کودکان و نوجوانان تفاوت داشت، مهربان و مؤدب بودند.
خانم من اطلاع وسیعی در مورد دینهای مختلف داشت. من حوصلهی بحث دربارهی مسائل دینی را نداشتم، ولی هرگاه صحبت میشد، از اطلاعات عمیق او، هم تعجب میکردم، هم عصبانی میشدم. نمیدانم، چرا عصبانی میشدم و داد و فریاد راه میانداختم و خانمم هم گفتگو را قطع میکرد و به کار دیگری میپرداخت. شاید هم حرف پدرم در گوشم بود که میگفت: «دین مال پیرزنهاست». خانوادهی من به ظاهر مسلمان بودند. در خانهی پدریم، راجع به دین صحبت نمیشد. اگر مادرم گاهی وقتها چیزهایی میگفت، مثلاً از خدا و پیغمبر درخواستی میکرد، پدرم به او میخندید و میگفت: «تو از کی مذهبی شدی؟!» بعد مادرم هم میخندید. شاید خودش به خودش و حرف خودش میخندید. ولی موقع ازدواجم با یک دختر بهائی، مادر بزرگم من را به کناری کشید وگفت: «اینها بهائی هستند، مبادا تو یک وقت بهائی بشوی». پدرم هم بعداً یک اشارهای در این زمینه کرد. حرفهای آنها در گوشم نشست.
ولی مقصد از نوشتن این شرح کوتاه از زندگیام این است که میخواهم صدایم را به همهی هموطنان و به خصوص به آقایان ملاها و رئیس جمهور و کلیهی رؤسا و دستهجات مذهبی در ایران رسانده، بگویم: من سالهای طولانی است که در میان بهائیان هستم. بهائیان جاسوس نیستند، با هیچ قوای سیاسی دیگری برای از بین بردن رژیم ایران همکاری ندارند. این اتهاماتی که به آنان نسبت میدهید، بیاساس است، بهائیان دارای یک دینی هستند که به آن پایبندند و دستورات آن را عمل میکنند، مانند هر مؤمنی که دستورات مذهبیاش را به کار میبندد. همین! من از این همه سر و صدا که شما به راه انداختهاید تعجب میکنم. شما از چه میترسید که این طور در صدد از بین بردن آنها هستید؟ آنها جمعی صلحجو هستند و فعالیتهایشان در داخل و خارج از کشور به خوبی نشان میدهد که دوستدار و خدمتگذار همه هستند.
در این جا روی سخنم با آن دسته از هموطنان ایرانی است که مانند من سالها با این اشخاص زندگی کرده و یا به وضعی سر و کار داشتهاند. هموطن عزیز، اکنون نوبت تو نیز رسیده است که از حقوق این گروه دفاع کنی و سعی نمایی که حقیقت را به آنانی نشان دهی که افکاری زهرآمیز در جامعه میپاشند و ذهن دیگران را مسموم میکنند و به آنانی که عقل و خرد خودشان را به کناری گذاشتهاند و با این گروه همدست و همداستان گشتهاند. این وظیفهی وجدانی همهی ماست.
با احترام