اثر انگشت
یا امضاء بر طومار خواستار انحلال تشکیلات بهائیت
از نگرانی کنار حوض نشسته بود. آب آنقدر کدر و تاریک بود که صورتش را به خوبی منعکس نمیکرد، ولی آب ناپاک و بوی متعفن آن، آجرهای شکستهی حیاط و خاکروبهای که روزها در کنار دیوار مانده بود و مگس و حشرههای مختلف و کرمها را به سوی خود جلب میکرد، برای او بیتفاوت بود. او فقط به انگشت شصتش خیره شده بود. انگشتی که طومار را با آن امضاء کرده بود.
بیسواد بود. هیچگاه به مدرسه نرفته بود. پدرش دهقانِ یک ملاک سرشناس و متنفذ بود. کار در مزرعه، کاری سخت بود. مادرش هم روزها به پدر کمک میکرد. مزرعه از شهر دور بود. برادر بزرگترش از پایتخت حرفهای عجیب میگفت. پدرش نمیخواست، این حرفها را بشنود. همیشه او را سرزنش میکرد. میگفت که آدمهای آنجا همه جهنمیاند. مادرش همیشه غصه میخورد و معتقد بود که اجنه در وجود پسر بزرگش وارد شدهاند. بالأخره یک روز برادر بزرگش خانه و خانواده را ترک کرد و به شهر بزرگ رفت. دیگر خبری هم از او نشد.
او دو خواهر کوچکتر هم داشت که آنها هم در مزرعه کار میکردند. هر ماه آقا مصطفی، حسابدار مالک، میآمد روی یک تکه کاغذ با مداد چیزهایی که پدرش میگفت مینوشت و پول مختصری به پدر میداد و میرفت. امورشان به سختی میگذشت. پدرش همیشه ناراضی بود و هربار بعد از رفتن آقا مصطفی مثل برج زهرمار میشد و به همه چیز و همه کس ناسزا میگفت، دعوا راه میانداخت و هربار هم او را به بهانهای کتک میزد. آمدن آقا مصطفی، باوجود همهی لوازم عجیب و ناشناختهاش – آن کیف چرمی با دو تا سگک، دفترچهی خیلی بزرگ با جلد مقوایی آبی رنگی که خطهای درهم سفیدی به آن حالت مرموزی میداد، چند قلم و یک شیشهی کوچک گِرد و زیبای جوهر آبی و چیزها دیگری که روزنهای کوچک از یک دنیای بزرگی در مقابل دیدگانش میگشود، معنی یک روز مصیبتآمیزی برای او پیدا کرده بود.
در زندگی و در اندیشهی او مدرسه، معلم، کتاب، درس، خواندن و نوشتن هیچ جایی نداشت، هیچ تصوری از این چیزها در ذهنش نقش نمیگرفت و هیچگاه عشق به فراگیری لغات در قلبش راه نیافت. آنچه که او میدانست، حکایاتی بود که عمویش از اسلام، امامان، به خصوص صاحب الزمان، حضرت علی و زینب، جهاد و جنگهای مسلمین با کفار، یعنی قریش، یهودیان و مسیحیان میشنید و داستانهایی که نَنِه رقیه از جنها و کارهایشان نقل میکرد.
تصور او از بهشت و جهنم کامل بود. بهشت، آنجا که هیچ غم و غصه و کار و بدبختی وجود نداشت و مسلمین اوقات خود را به لذت و خوشی میسپردند و جهنم که جای کافران بود که در آتشی ابدی میسوختند و پیوسته مورد حملهی اژدهایان قرار میگرفتند. مانند پدر نماز میخواند و همیشه آرزو داشت، در بهشت جایش باشد. شبها از ترس جن بیرون نمیرفت و اگر پدرش او را برای آوردن چیزی میفرستاد، تا وقتی که بازمیگشت، قلبش از ترس چنان میطپید که بیم ایستادنش بود.
یک روز عمویش باز در منزل آنها میهمان بود. این بار به جای داستان معاویه و شمر، عمویش با حرارت ماجرایی که دو روز پیش در دهات مجاور اتفاق افتاده بود، تعریف میکرد. جوانی به نام رحیم که خود را دانشجوی الهیات معرفی کرده بود، ضمن صحبتهایش، اظهار داشته بود که امام رضا خانم فرانسوی داشته است. اهل ده بعد از آن که پی میبرند، فرانسوی از دیار فرنگ است و مردم آن نجس هستند، دانشجو را متهم به بیدینی نموده و او را با کتک مفصل از ده بیرون رانده بودند.
کودکی او این چنین سپری شد. خیلی زود دو خواهرش شوهر کردند و پس از چندی او نیز با زنی از اهل همان ده که مادرش برای او گزیده بود، ازدواج کرد.
با فروش قسمت وسیعی از مِلک و مرگ پدر، زندگی او نیز وارد مرحلهی دیگر شد. فقر و بیکاری اجباراً او را از ولایتش به شهر کشاند تا کاری گرفته، نان خانوادهاش را تأمین نماید. در شهر کسی را نمیشناخت، از هرکس سراغ کاری میگرفت، با نگاههای حقارت آمیز روبرو میشد و کسی به او راهی نشان نمیداد. یا چیزی نمیگفتند و یا شماتتش میکردند. بعضی مردان که از ولایت آمده بودند، صبحهای خیلی زود الاغشان را بار میزدند که در کوچهها به منازل بفروشند، ولی او نه الاغ داشت و نه پولی که باری خریداری کند. نمیخواست با دست خالی بازگردد و دیگر چیزی از آن اندوختهی کم، باقی نمانده بود. چند شب بود که در گاراژ اتوبوسها هم نمیتوانست بخوابد. شب را تا صبح کنار دیوارها به سر برده بود.
یک روز صبح بیرمق در کنار دیوار طویلی چشم گشود. آخرین تکهی نانش را شب پیش خورده بود. چند سکه دیگر در جیب داشت و میدانست که با آن پول نمیتواند خرج راهش را تأمین کند و سوار اتوبوس شده به ولایتش باز گردد. خسته و غمگین به یاد سخنان پدرش افتاد که شهریان را جهنمی مینامید. در این حال، چند متر دورتر از او دَرِ آهنی کارخانه بر روی پاشنه چرخید و باز شد و گروهی داخل آن شدند. او نیز برخاسته به درون رفت. مردان بیاعتنا به او هر یک به قسمت مربوط به کارش رفت و مشغول شد. اما او در آن محیط بزرگ و ناشناس دور میزد و به اطرافش مینگریست.
عاقبت به یکی از آن مردان نزدیک شد و کنارش ایستاد. مرد ابتدا نگاهی کوتاه به او کرد و هیچ نگفت. بعد از چند لحظه متوجهی آن بیگانه شد و با حرکت تندی سرش را به سوی او گرداند. نگاهش قد بیگانه را اندازه گرفت و در چشمان او متوقف شد.
پرسید:
– تو مال این جا نیستی، نه!
– نه از ولایت اومدِیم.
– خب، اینجا چی میخواهی؟
– دنبال کار اومدِیم.
مرد مکث کرد، آرامشی چهرهاش را پر کرد و گفت:
– خب، برو اونجا، اون اطاق رو میبینی، دست چپ، برو اونجا.
نگاهی به آن سو افکند و با تردید به طرف اطاق رفت. در مقابل در درنگ کرد و دستی به موهایش کشید. حتماً در آن روزها، بسیار نامرتب و کثیف مینمود. به خودش جرأت داد و بیآن که ضربهای به در وارد کند و اجازه بخواهد، در را آرام گشود. سرش را از شکاف باز شده داخل کرد. نگاهش در اطاق چرخید و روی کسی که کنار میز دست چپ پنجره نشسته بود و حواسش تماماً در کاغذهای دور و برش بود، ایستاد. چند دقیقه به همین حال باقی ماند. سپس با صدای ضعیفی گفت:
– ارباب، اجازه؟
مرد سرش را از روی دفاتر بلند کرد. مستقیم به طرف در نظر انداخت که سر مرد از لای آن پیدا بود.
گفت: چه میخواهید؟ بفرمایید تو.
مرد گفت: ارباب برای کار اومدِیم.
و بعد آرام و با ترس وارد اطاق شد.
ارباب پرسید: چه میدانید، چه کار کردهاید؟
مرد گفت: دهقان بودِیم. در مزرعه کار کردِیم. مالک زمین را فروخت. به شهر اومدِیم، کار بگیریم.
ارباب نگاه عمیقی به او افکند. صورتش آفتاب خورده و هیکلش قوی و قامتش بلند بود. دستهای پینه بستهاش حکایت از کار سخت میکرد، ولی لباس مندرس، ریش نتراشیده و ضعف چشمانش، فقرش را فاش میکرد.
ارباب مدتی به او خیره ماند، در آن حال، با دو انگشت شصت و سبابهی دست چپ، چانهاش را خواراند. بعد زنگی را به صدا درآورد. بلافاصله مردی حاضر شد. ارباب برخاست، به آن مرد گفت:
– دستگاه گرداننده. روپوش مناسب به او بدهید. بعد از نهار بیاوریدش این جا.
مسئول تعظیمی کرد و بازوی او را گرفته با خود برد.
چند دقیقه بعد او جلوی دستگاه نشسته بود و با تمام حواس مراقب شیشههایی بود که از جلوی چشمانش با سرعتی یکسان میگذشتند. کارش باید دقیق باشد، آن را دستیار ارباب گفته بود. اینک وقت خوشی و شکرگذاری نبود. سهل انگاری ممکن بود، او را بار دیگر به همان ورطهی لحظات پیشین سوق دهد.
دیروقت بود که ارباب او را احضار کرد و بعد از پرسیدن مشخصات، اوراق لازم جهت استخدام او فراهم شد و چون سواد نداشت، اوراق را با اثر انگشت شصتاش امضاء نمود. در انبار سرایدار جایی برای خواب به او داده شد و شب هنگام، وقتی که از خستگی سر بر پتویی کهنه نهاد، شکر خدای را به جای آورد و به پیغمبر، امامان و امام غایب چند بار صلوات فرستاد و به خواب رفت.
روزها گذشتند. او کارش را در کارخانه به دقت انجام میداد. با گذشت زمان، او نیز مانند اکثر کارگران به نوایی رسید، سرو سامانی یافت و خانوادهاش را از ولایت به شهر کشاند.
اما به مرور دریافت که صاحب آن کارخانه و بسیاری از کارکنان و کارگران آن بهائی هستند. او که با چند کارگر اخت گرفته بود، که دور میزی جدا از دیگران مینشستند، از آنها شنیده بود که آنان نجساند، خارج از دیناند، به خدا و اسلام بیاعتقادند، گمراهند و برای اسلام خطر دارند.
او سالها در آن کارخانه مشغول بود و هیچگاه عملی غیر انسانی و غیر اخلاقی از کارگران بهائی ندیده بود، آنها با محبت، صمیمی و کمک رسان بودند. همیشه میخندیدند، مؤدب بودند. گرچه که هرگاه وارد گروه آنها میشد، مواظب بود، به آنها خیلی نزدیک نشود، ولی شادیاشان به او سرایت میکرد. گاهی در دلش میخواست مثل آنها باشد، ولی ندایی او را دروناً از آنها جدا میکرد و صدایی در درونش به او اخطار میداد که آنها نجس و خارج از اسلامند و او هیچگاه از دیانت آن مردم راضی و شاد چیزی نپرسید.
+++++
در کشاکش انقلاب و مبارزات سیاسی، کارخانه تعطیل شد. کارگران بهائی پراکنده شدند. چند نفر را هم در آن روزها همان دوستان مسلمان کارگر گرفتند و بیدلیل ضرب و شتم کردند. به آنان توهین کردند و به مرگ تهدیدشان نمودند.
پس از بستن کارخانه، اگرچه که او صاحب خانهی کوچکی شده بود، و نان شبش به راه بود، ولی بار دیگر خود را در آن ورطهی سالهای پیشین احساس کرد. زمین در زیر پایش استوار نبود و پشتش خالی شده بود.
انقلاب به مرور زمان چهرهاش را تغییر داد. به دلیلی نامعلوم، حقوق بازنشستگیاش قطع شد. زنش وفات کرد و فرزندانش پی زندگی خود راگرفتند. او پیر و ناتوان ساعاتش را به یاد روزهای شیرین کارخانه به سر میبرد.
آن روز جمعه طبق معمول به مسجد رفت. موقع گذر از خیابان میدان انقلاب، طوماری را بر سر در اصلی دانشگاه طهران آویخته دید و جمعی که آن را امضاء میکردند.
پرسید: برادر، اینجا چه کار میکنند؟
جوان پاسخ داد: پدر امضاء جمع میکنند.
: برای چی
: مگه نمیدونی؟
: نه!
: این وظیفهی هر مسلمونیه که امضاء بده. تو هم فوراً این جا رو امضاء کن، تا برات بخونم.
: اما من سواد ندارم.
: انگشت که داری!
: اَره
جوان آن متن را برایش چنین خواند: «بهائیت فرقهای تشکیلاتی است که رهبری آن در حاشیهی امن رژیم متخاصم و اشغالگر قدس مستقر میباشد و سیاست خود را بر دروغ پراکنی علیه اسلام و ایران بنا کرده و اهداف سیاسی، فرهنگی و اقتصادی صهیونیسم جهانی را به شکل صریح و بیپروا به پیش میبرد. این تشکیلات صهیونیستی – بهائی نه تنها اسلام را مورد حملهی ناجوانمردانه قرار داده است، بلکه حتی به انسانیت و اصول آن نیز نمیاندیشد…»
حال کنار حوضی که آب کثیفی در آن خوابیده است، نشسته و به انگشت شصتش مینگرد. انگشتی که علیه مردمی امضاء داده است که به او دوستی، انسانیت و کمک و مهربانی نثار کرده بودند. او نمیدانست، فرقهی تشکیلاتی چیست، رژیم متخاصم و اشغالگر قدس کدام است، بهائیان در صحنهی اجتماع و سیاست چه کرده و یا چه نکردهاند. اما او میدانست که آنها هیچگاه به اسلام حمله نکردهاند، که آنها به اصول انسانیت و اخلاق عمل کردهاند. به یاد آورد صبح آن روزی را که اول بار وارد آن کارخانه شد. جوانی بود گرسنه، بیکس و بیپول. در آن کارخانه او همه چیز یافته بود. آن را دوست داشت. قسمتهای مختلف آن را میشناخت. به کارش علاقه داشت و در محیط دوستانهی آنجا آرامش مییافت. اما همه چیز عوض شد. همه چیز رنگ و شکل دیگری به خود گرفت. آن مردم مهربان و شادمان رفتند. در زندگی او یک خلاء عمیق پدیدار شد و وجودش اهمیت خود را از دست داد….
اکنون، جوهر آبی رنگ، شیارهای انگشت شصت او را رنگین ساخته بود، انگشتی که دو بار برای آن کارخانه امضاء کرده بود و این بار با رنگی که آب کدر حوض آن را نمیتوانست بشوید.