دوباره من و بدیع الزمان فروزانفر

۱۰/۷/۱۳۸۷

تورج امینی

دوباره من و بدیع الزمان فروزانفر

در اسفند ماه سال ۱۳۸۶ مطلبی تحت عنوان "همه چیز دیده بودیم الا پیشنماز بهائی" در جواب یکی از مقالاتی که در فصلنامه مطالعات تاریخی علیه آیین بهائی آمده بود ، نوشتم. از یک طرف ممکن است بسیاری از دوستان این مقاله را نخوانده باشند و از طرف دیگر ، من نیز چند ماهی است که کم کار شده ام و به دلیل مشکلاتی که دارم ، نتوانستم مقالات مورد نظرم را بنویسم. لذا برای جبران این تأخیر و کم کاری ، از روش مورخان دیگر مدد می گیرم و انتشار کارهای تکراری را مد نظر خود قرار می دهم!! بنابراین ابتدا مقاله فوق الذکر را در این جا می آورم و بعد مطلبی جدیدی را که در این چند ماه دوباره بین من و بدیع الزمان فروزانفر اتفاق افتاده است ، ذکر می نمایم:

الف) همه چیز دیده بودیم الا پیشنماز بهائی

در شماره هفدهم فصلنامه مطالعات تاریخی که ویژه نامه ای علیه آیین بهائی است ، آقای علی اکبر علیمردانی ، زحمت کشیده و مقاله ای تحت عنوان "بهائیت و اوقاف" نوشته اند. آقای علیمردانی در مقدمه این مقاله ، پس از این که بر اساس اسناد ساواک شیراز! ( که در دو نوشتار دیگر وصفش را کرده ام ) تسلط بهائیان بر امور اقتصادی و سیاسی دوره پهلوی را به خواننده القا کرده ، به سراغ یکی از شخصیت های نه چندان مهم حکومت پهلوی به نام محمد حسین احمدی رفته و او را چنین معرفی نموده است:

" محمد حسین احمدی ، فرزند علی ، به سال  ۱۲۹۸ش. در بشرویه طبس ، از توابع استان خراسان به دنیا آمد. در اسناد ساواک پدرش از مبلغین فرقه بهائیت در بشرویه معرفی شده است ".( ص ۲۵۸ )

مؤلف مزبور پس از این که ۲۲ شغل مختلف آن مرحوم را ردیف نموده و پشت سر هم آورده ، قبل از این که به زندگی شخصی آقای احمدی بپردازد ، ادامه داده:

" تمام مشاغل فوق جنبه فرهنگی داشته و عمده ارتباط وی با جوانان و نوجوانان مملکت بود. او نیز این محل ها را بهترین جا برای اشاعه مقاصد فرقه ای خود می دانست ".( ص ۲۵۹ )

سپس آقای علیمردانی به بیان زندگی شخصی آقای احمدی پرداخته و روابط نامشروع همسرش را با برخی از رجال پهلوی ( باز بر اساس اسناد ساواک ) گوشزد خواننده نموده و بعد از آن به سراغ زد و بندهای مالی ، عضویت فراماسونری و بالاخره موضوع اصلی مقاله که اداره اوقاف است ، آمده و مهم ترین مطلبی که توانسته از دل چندین مطلب نامربوط به هم ببافد ، چاپ کردن قرآن های مسأله دار توسط اداره اوقاف حکومت پهلوی است و البته بر خواننده این نوشتار معلوم است که ایشان از سر هم کردن چندین موضوع بیربط ، هدفش این بوده است که بگوید بهائیان اگر دستشان می رسیده ، قرآن های تحریف شده چاپ می کرده اند!

با مقاله آقای علیمردانی ، چندین نوع مختلف می توان برخورد کرد. یکی این که بیاییم و ببینیم داستان ناموزونی که ایشان راجع به انتشار کتاب قرآن آن هم در مملکت شیعه ، آن هم توسط اداره اوقاف شاهنشاهی ، آن هم توسط یک بهائی ، درست کرده ، چقدر با عقل بشر جور درمی آید و یا چقدر می تواند کودکانه باشد؟ من از تحلیل این داستان می گذرم ، زیرا گمان می کنم خواننده مطالب تاریخی خود به خوبی درمی یابد که ساختن چنین داستانی از ذهنی بر می آید که خودش سندساز است و فکر می کند که همه مثل خودش کارهای نابخردانه انجام می دهند.

اما به نظر می رسد که ساده ترین روش برخورد با این موضوع این باشد که ببینیم اصلا آقای محمد حسین احمدی بهائی بوده یا این که آقای علیمردانی در این زمینه توهم ورزیده است. اگر من بتوانم نشان بدهم که آقای احمدی مسلمان بوده ، آن وقت خواننده این نوشتار می تواند برود مقاله آقای علیمردانی را بخواند و از ته دل بخندد ، هم بر روزهایی که ایشان بر سر نوشتن این مقاله به هدر داده ، هم بر کاغذی که حرام کرده و هم بر ذهنی که آن را فرسوده است. عجب آن که آقای علیمردانی خودش از اسناد ساواک یک گزارشی را گراور نموده که در آن علاوه بر مطالب متنوعه معقول و منقول ، نوشته شده آقای احمدی متدین به دیانت اسلام است!:

" اطلاعاتی در باره محمد حسین احمدی ، معاون وزیر و مشاور و سرپرست نظارت و همکاری های اجتماع.

۱) مشخصات: محمد حسین احمدی ، فرزند علی ، متولد ۱۲۹۸ بشرویه خراسان ، شناسنامه شماره بشرویه [ کذا فی الاصل ] ، مذهب: اسلام ، متأهل.

۲) تحصیلات: لیسانسیه حقوق رشته قضایی و سیاسی از دانشگاه تهران ).

۳) سوابق خدمتی و مشاغل قبلی: مدیر کل اطلاعات و ممیزی انحصار کل دخانیات ، مدیر کل اداره قند و شکر ، مدیر کل اداره وصول تهران ، مدیر کل اداره حقوقی ، مشاور نخست وزیر و سرپرست رسیدگی به شکایات.

۴) سوابق سیاسی: نامبرده فاقد سابقه مضره سیاسی می باشد ، لکن همسر وی به نام صدیقه شریفه خراسانی ، دختر شریف العلما ، معاون دکتر امینی نخست وزیر اسبق و دختر خاله همسر دوم بختیار می باشد.

۵) اطلاعات متفرقه: وضع مالی ــ خوب.

وضع خانوادگی: پدر محمد حسین احمدی متهم به بهائیگری و شایع بوده که همسرش (صدیقه شریفی ) چندان پای بند عفت نبوده و با عبدالحسین بهنیا ، تیمور بختیار ، جهانشاه صمصام روابطی داشته و اغلب نیز ترقی احمدی را در گذشته ، مرهون این وابستگی می دانسته اند. خصائل و خصوصیات اخلاقی: مؤدب و متین لکن محتاط و بی حال و پر حرف معرفی شده است ".( ص ۲۶۷ )

یعنی آقای علیمردانی ، برای این که جامعه بهائی را خراب بکند ، می آید و یک فرد مسلمان را که در اسناد ساواک ظاهرا چهره خوشی ندارد ، انتخاب می کند و او را می چسباند به بهائیان و می گوید: هر چه بادا باد. چون هیچ مستمسکی وجود ندارد که آقای احمدی به بهائیان بچسبد ( خصوصا که آقای علیمردانی می خواهد در باره همسر آقای احمدی مطالب غیر اخلاقی بنگارد ، فراماسونر بودن او را توی چشم خواننده اش بکوبد ، اختلاس های او را برملا کند و از همه مهم تر به قرآن چاپ کردنش بپردازد ) فلذا ایشان دوباره به دزد و دروغ های ساواک التجا برده و نسبتی را که یک آدم بیکار در ساواک راجع به بهائی بودن پدر آقای احمدی به خورد مقامات بالاتر داده ، دستمایه ساخت و پرداخت مقاله بیمایه ای می کند که قبلا قصد نوشتنش را نموده است.

حالا باید یک خرده به تحلیل مسائل تاریخی بپردازم و به روش خودم در حواشی این موضوع ، مطالبی بنگارم تا ببینیم که از این قصه جن و پری که آقای علیمردانی سروده ، چه برداشت هایی می توان به دست آورد و یا چه آش شله قلمکاری می توان درست نمود:

اولا: آقای محمد حسین احمدی یک برادری داشت به نام ناصر قدس ( معروف به ناصرالاسلام ) که در بشرویه پیشنماز بود! در تابستان سال ۱۳۲۳ در فردوس ، طبس ، گناباد ، دوغ آباد ( که بهائیان نام فروغ بر آن نهاده اند ) و بشرویه که از محال خراسان اند ، علیه بهائیان سر و صدایی به پا شد که منجر به سوزاندن و تخریب منازل ، باغات ؛ ضرب و جرح مردان ، زنان و کودکان بهائی و همچنین دربدری و آوارگی خانواده های بسیاری در این مناطق گشت که از جمله در بشرویه وقایع اسف انگیزی رخ داد که پس از این شرح مختصری از آن را ذکر خواهم کرد. بر اساس گزارشی که محفل ملی بهائیان ایران نوشته ، یکی از سردسته های مخالفان بهائیان در بشرویه ، همین جناب آقای ناصرالاسلام بوده که برادر آقای محمد حسین احمدی تشریف داشته است. از آن جا که بنا به استدلال آقای علیمردانی ، چون در اسناد ساواک آمده که پدر احمدی که پدر ناصرالاسلام هم باشد ، بهائی بوده ، پس ناصرالاسلام که پیشنماز بوده و بهائی ستیزی می کرده هم بهائی بوده! جلّ الخالق.

ثانیا: آقای محمد حسین احمدی برادر دیگری داشت که در فرهنگ و ادب ایران زمین نام درخشانی از خود به جا گذاشت و دیروز و امروز ، اهل ادب و فرهنگ او را از مفاخر ایران معاصر می دانستند و می دانند و او کسی نیست جز آقای "بدیع الزمان فروزانفر". بله ، شرح مثنوی شریف ، اثر نادرالنظیر آقای بدیع الزمان فروزانفر است که بر تارک ادبیات ایران می درخشد. از آن جایی که این مجموعه در اثر فوت آقای فروزانفر به سرانجام نرسید ، مرحوم آقای سید جعفر شهیدی سعی کرد مجلدات ناتمام آن را به اتمام برساند. بر اساس نحوه استدلال آقای علیمردانی ، بدیع الزمان فروزانفر که پدرش در اسناد ساواک به عنوان بهائی معرفی گردیده نیز باید بهائی بوده باشد! همچنین می توانیم نتیجه بگیریم که آقای سید جعفر شهیدی که در ظاهر اسلام شناس بزرگی بود ، به خاطر این که در پی اتمام شرح مثنوی مولانا برآمد ( تا کار آقای فروزانفر نصفه کاره روی زمین نماند ) ، نیز بهائی بوده است و گر نه چه معنی دارد که یک مسلمان بخواهد کار یک بهائی را تمام کند؟!

ثالثا: بیاییم سراغ شخص اول این پرونده ، یعنی پدر آقای احمدی. اسم کامل پدر آقای محمد حسین احمدی ، "آقا شیخ علی احمدی" است که حتی از ظاهر این اسم هم می توان دریافت که مشارالیه بهائی نبوده است و باز می توان فهمید که گزارشگران ساواک بنا به بازی های سیاسی خودشان این نسبت را به او داده اند. اما هنر تحقیق بنده به همین جا ختم نشد و مرا واداشت تا آن قدر بگردم تا دو بهائی معمّر بشرویه ای پیدا کنم و در باره این آقا شیخ علی بپرسم و نسبت او را با بهائیان دریابم. هر دو نفر گفتند که بشرویه ، در دهه های ۱۰ و ۲۰ ، دو آخوند مهم داشت ، یکی آقای نجفی و یکی هم آقا شیخ علی احمدی که این دو نفر پیشنمازهای دو مسجد بشرویه بودند. آقا شیخ علی و آقای نجفی با بهائیان رابطه بدی نداشتند و اهل ضوضا درست کردن نبودند ، منتها وقتی بقیه سر و صدا راه می انداختند ، طبیعتا آنها طرف مسلمانان را می گرفتند. همچنین یکی از این دو بهائی گفت که در زمان رضا شاه که عمامه گذاشتن را ممنوع کردند و دهقانان بشرویه از ترس ژاندارمری حتی جرأت نمی کردند به خاطر سرما ، شال دور سرشان بپیچند! ، آقا شیخ علی احمدی بنا به مقام آخوندی اش ، اجازه داشت که در کوچه و خیابان با عبا و عمامه ظاهر شود. با وجود این ، رؤسای انتظامات محل ، عبا و عمامه پسر شیخ ( یعنی ناصرالاسلام ) را به کت و شلوار و کلاه شاپو تبدیل نمودند.

اما هر دوی این بهائیان که حدود ۸۰ سال از عمرشان می گذشت و وقایع دوران جوانی شان را به خوبی به یاد می آوردند ، داستان غم انگیز و عبرت انگیزی تعریف نمودند که بیان آن بیربط به قضایای بشرویه و همچنین آقا شیخ علی احمدی نیست. ایشان تعریف نمودند که در بشرویه یک بهائی تاجر زندگی می کرد به نام سید عبدالرسول هوشنگی و منزل آقای هوشنگی در کنار منزل همین آقا شیخ علی احمدی بود و یکی از اقوام آقای هوشنگی عروس شیخ بود و در منزل آقا شیخ علی زندگی می کرد.

در سال ۱۳۲۳ که مردمان بشرویه شلوغ نمودند و بر سر بهائیان ریختند ، ضمن سوزاندن درب منازل و مغازه های بهائیان و همچنین کتک زدن آنان در معابر ، رییس پاسگاه ژاندارمری بشرویه به نام جمشیدی ( که باید حافظ و حارس جان ، مال و ناموس مردم می بود ) با عده ای از اراذل و اوباش به خانه هوشنگی ریختند و ضمن غارت اموالش ، به ضرب و جرح اهل خانه پرداختند و سپس سوختنی ها را سوختند. دست و پای آقای هوشنگی را با طناب بستند و علی اکبر منگال نام بر سینه او نشست و گفت: می خواهم گوش تو را ببرّم و آقای هوشنگی به آن ظالم وحشی صفت جواب داد: اگر از روی جدّم خجالت نمی کشی ، هر کاری که دستت می رسد ، بکن. آن ظالم را رگ غیرت بجنبید و از عمل خود صرف نظر نمود و به سراغ غارت کردن منزل رفت. اما موضوع به این جا ختم نشد. در بشرویه و در زیر گوش آقای شیخ علی احمدی اتفاقی افتاد که در تاریخ معاصر ایران نمونه و مثال دیگر ندارد. جمشیدی ملعون کثیف ( رییس پاسگاه ژاندارمری بشرویه ) در آن هیاهو و بلوا ، همسر آقای هوشنگی را مورد تجاوز قرار داد و لکه ننگی در کارنامه بهائی ستیزان وارد کرد که با هیچ وسیله ای پاک نمی شود.

خواننده این نوشتار گمان نبرد که دست بهائیان برای پیگیری چنین ماجرایی به جایی بند بود. جمشیدی ملعون و امثال او به خوبی می دانستند که بهائیان در نظام اداری و قضایی حکومت پهلوی راهی به جایی ندارند و کاری نخواهند توانست بکنند ، و گرنه کدام انسان حاضر است چنین شأن خود را تا درجه اضل انعام فروکشد؟ او مطمئن بود که مورد مؤاخذه واقع نخواهد شد کما این که تنها اتفاقی که برای دادخواهی های متوالی بهائیان بشرویه افتاد این بود که جمشیدی ملعون را از بشرویه دور کردند! یا حسره علی القوم الظالمین.

حالا ببینیم ارتباط آقا شیخ علی احمدی با این ماجرا چیست؟ در زمانی که لجّاره به منزل آقای هوشنگی ریخته بودند ، عروس شیخ که از اقوام نزدیک آقای هوشنگی بود و نمی دانست که در خانه مزبور چه اتفاقات ناگواری در حال وقوع است ، اما می دید که مردم از بالای پشت بام سنگ و آجر به داخل خانه پرت می کنند ، فریاد می کشید و گریه می کرد و از آقا شیخ علی درخواست می نمود که به داد آقای هوشنگی برسد یا اجازه بدهد که او خودش برای کمک برود ؛ اما شیخ در جوابش می گفت: می خواهی بروی چه کار کنی؟ من هم نمی توانم کاری انجام بدهم ، تو می خواهی بروی چه کنی؟

بله ، ما همه چیزی در تاریخ معاصر ایران دیده بودیم ، الا پیشنماز بهائی که الحمدلله آقای علیمردانی ، ما را از این ندیده محروم نکردند. چنان که قبلا هم نوشته ام ، تاریخ ایران تاریخ اسف انگیزی است و اسف انگیزتر از آن ، تاریخ نویسی ایرانیان است و برای این که خواننده این نوشتار بداند ، در فرهنگ گروهی از مردمان ایران زمین ، بهائی ستیزی به هر قیمتی باید انجام شود ، بنا به ارتباط موضوع ، سندی از اسناد ساواک را در این جا می آورم تا به آقای علیمردانی و امثال او نشانم بدهم که تکیه بر اسناد ساواک ، هیچ مبنای علمی و منطقی ندارد. اسناد ، کاغذهایی هستند که راه تحقیق را باز می کنند و نمی توان آن ورق پاره ها را نشانه و حجت چیزی دانست. کسی که به خاطر دروغ های مندرج در اسناد ساواک به جان بهائیان افتاده است ، خود را در باتلاقی فرو برده که راه بازگشتی برای خود نمی گذارد. وقتی کسی پا را بر یک دروغ گذاشت ، نه تنها بالا نمی رود ، که خود را تا انتها فرو می برد.

همه می دانند که انجمن حجتیه از لحاظ ساختار فکری در تضاد تام با حکومت جمهوری اسلامی قرار داشته و دارد. اما امروزه کسانی هستند که در تفکرات حجتیه ای تاریخ می نویسند ، اما از سرمایه جمهوری اسلامی برای انتشار تفکرات خود استفاده می نمایند! یعنی از یک جهت در قالب های مذهبی و با فحش دادن به بهائیان و از جهت دیگر با خیانت به ولی نعمتان خود ، پیش می روند. این گزارشی است که انجمن حجتیه در تاریخ تیرماه ۱۳۵۴ به ساواک ارائه کرده و مبنای نوشتن چند مقاله بی معنی شده است. بخوانیم و درس عبرت بگیریم و در ضمن حدس بزنیم که گزارش های ساواک شیراز را چه گروهی درست می کرده اند:

" […] بعد از آزمون ، ریاست اوقاف به محمد حسین احمدی واگذار شده است و برادر بدیع الزمان فروزانفر که طرفدار پا برجای مصدق بود و برای مصدق شعر درست می کرد و برادر دیگر احمدی با نام خانوادگی نویم در اثر دزدی در وزارت معارف قدیم ، سال ها به زندان افتاد.

این سه برادر ، بدیع الزمان ، نام خانواده اش فروزانفر و برادر دیگر ، احمد نام ، نام خانواده اش نویم و برادر سومش محمد حسین ، اسم خانواده اش احمدی ، سه برادر با سه نام خانوادگی ، فرزندان شیخ بهائی بشرویه هستند و آقای هویدا به اعتبار بهائی بودن محمد حسین احمدی ، اوقاف اسلامی را به یکی از اهباب[کذا فی الاصل!] محول کرده است و ما کار نداریم به این که زن احمدی همیشه دلال محبت و دلال معاملات بوده است و سوابق دزدی و پااندازی احمدی و زنش در اصفهان و کرمان و اداره مالیات بر درآمد تهران معروف است.

این جا فقط به اطلاع و استحضار می رساند که جامعه روحانیت که ضد خمینی و روحانی نماهای مزدور است ، از انتخاب پسر شیخ بهائی معروف و هم مسلک هویدا به ریاست اوقاف ، خاصتا بعد از تصدی عصّار و آزمون که این بیت المال را چپاول کرده اند ، مایه دلتنگی و تأسف عمیق جامعه روحانیت است[…] "عبدالله شهبازی ، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی ، چاپ پنجم ، ۱۳۷۱ ، جلد دوم ، ص ۳۹۱  )

ب) دوباره من و بدیع الزمان فروزانفر  

جای شما خالی تابستان امسال با خانواده چند روزی به شمال رفتیم. در ایام سفر ، دوستانم یک روز برنامه رفتن به جنگل را ترتیب دادند و خلاصه علی رغم میل من که خانه نشینی را به چرخیدن در هوای شرجی و پُر پشه جنگل ترجیح می دهم ، به زور ما را به جنگل بردند. یکی از دوستانم برای این که مرا سرگرم نماید ، کتابی طنز از نوشته های صادق هدایت آورد و من تقریبا آن روز مشغول به خواندن این کتاب بودم. گردآورنده این مجموعه که مشخص نبود چه کسی است ، در انتهای کتاب ، سه مقاله طنز نیز آورده بود که در مطبوعات دهه ۱۳۲۰ اما با نام مستعار منتشر شده و گردآورنده مزبور این گونه تشخیص داده بود که این سه مقاله متعلق به صادق هدایت است. مقاله نخست تحت عنوان "معلم اخلاق" در نقد آقای رشید یاسمی ، مقاله ثانی به نام "سعدی آخرالزمان" در نقد آقای محمد حجازی و مقاله سوم هم به عنوان "در راه جاه" در نقد جناب بدیع الزمان فروزانفر تحریر شده بود. من نظر خاصی نسبت به مقاله سوم پیدا نمودم و بیان شرحی در باره آن را برای توضیح مطلب مهم تری لازم می دانم.

گر چه نویسنده متلک هایی در این مقاله اخیر نثار بدیع الزمان فروزانفر کرده و او را در طی مقال طنز خود به شیخ ابوالپشم ملقب نموده ، اما در واقع نویسنده آن متن طنز ، نقطه ثقل مطلبش را بر انتقاد از اوضاع فرهنگی دوره رضاشاهی نهاده ، خصوصا سازمان پرورش افکار را زیر سؤال برده و مجیزگویی های اهل فرهنگ به شاه مزبور را دستمایه نوشتن آن طنز کرده بود. من قسمت هایی از متن مذکور را رونویسی کردم و اینک با هم بخش هایی از آن را بخوانیم تا سپس من سخنان خودم را بنویسم و شواهدی ارائه کنم که نویسنده مقاله اخیر صادق هدایت نیست ، بلکه یک فرد بهائی گمنام است که آن طنز را با نام مستعار "بت شکن" نوشته و همچنین ذکر این مطلب را ضروری می دانم که نقطه چین های داخل متن ، در خود کتاب مذکور به همین شکل آمده است:

" در همان روزها به اسم آموزش و پرورش مردمان و تقویت فکر آنان سازمانی درست کردند که علت غایی تملق و چاپلوسی و ستایش و پرستش پایه …. بود.

از مردمان بزرگ و سخنوران و خطبا دعوت کردند که از سر صدق و اخلاص در مجامع عمومی سخنرانی کنند و وظیفه و فریضه خود را ادا کرده ، ملت را نیز مانند خود طریقه عبودیت بیاموزند. در این دکان ، سر و دست ها شکسته شد. اول وزرا و بعد رجال و آنگه اهل علم و معرفت هجوم آوردند. کار تملق و چاپلوسی را به جایی رساندند که حدی بر آن متصور نیست. یکی گفت ترقیاتی که اروپایی ها در ظرف چهارصد سال کردند ، ما در مدت ۱۸ سال کردیم. دیگری که شب خطابه اش مصادف با عید میلاد مسعود شده بود ، این تصادف را حسن استقبال خود دانسته ، داد تملق بداد و گفت آن چه گفت. یکی دیگر کلام سعدی را که در خاتمه طیبات خود در ستایش حق بدین مضمون آورده: "اول دفتر به نام ایزد دانا" ؛ تحریف کرده ، اول دفتر به نام …. توانا و …… تا نوبت به شیخ ابوالپشم رسید.

گذشته از آن چه در اثناء صحبت از رموز و نکات چاپلوسی به کار بست ، در آخر کار نیرنگ دیگر آشکار نمود. ناگهان مانند مهتر نسیم عیار ، چرخ خورده و روی خود را از جمعیت به طرف …. مقدس نمود و مانند کسی که به جای استخوان فقرات ، در کمرش فنر کار گذاشته باشند ، چندین مرتبه با چستی و چابکی خم شد و برخاست ، سر به سجده نهاد و در مقابل تمثال زمین را بوسه داد. آنگاه اجازت خواست که از زبان حاضرین و غائبین و گذشتگان و آیندگان و آنان که هنوز در پشت پدر و شکم مادرند و آنهایی که قبلا مرده به دنیا آمده اند یا بعدا سقط خواهند شد ، مدیحه ای بخواند. چنان از عهده این بازی خوب برآمد که "ملک گفت احسن ، ملک گفت زه". دیگر از کف زدن ممتد و شدید و طولانی و ایستاده حضار چه عرض کنم؟ ".

به اعتقاد من این متن طنز که مستقیما عملیات محیرالعقول فرهنگی در دوره رضاشاه را مورد هدف تیر طعنه خود ساخته و من بخش هایی از آن را آوردم ، دست نوشته صادق هدایت نیست. گذشته از این که سبک نوشتاری این طنز به نوشته های طنز صادق هدایت چندان شباهتی ندارد ، دو جمله در آن نوشته طنز وجود دارد که نشان می دهد نویسنده اش بهائی بوده است. آقای "بت شکن" که معلوم است در زمره افراد فرهنگی این مرز و بوم قرار داشته ، آغاز نوشته اش در باره بدیع الزمان چنین است:

" در دهی از محال بشرویه خراسان که رزک نام دارد و درویش محمد آن را ام القری و خیرالقری لقب داده ، بعد از ۹ ماه و ۹ روز و ۹ ساعت و ۹ دقیقه ، پسری کریم الطرفین به دنیا آمد ".

در باره این چند جمله باید گفت: نام صحیح روستایی که بدیع الزمان در آن به دنیا آمد ، زیرک ( بر وزن سیرک ) است و من نمی دانم که این اشتباه عمدی بوده یا در چاپ مقاله چنین اشتباهی رخ داده است. اما این را به خوبی می دانم که حضرت بهاءالله به آن روستا لقب خیرالقری داده اند و البته این را نیز به خوبی می دانم زمانی که حضرت بهاءالله در کردستان عراق سکونت داشتند ، درویش های کردستان ایشان را به نام "درویش محمد" می خواندند. این عبارات نشانه های وثیقی است که نویسنده با ادبیات آیین بهائی آشنایی کامل دارد.

البته منظور نویسنده از این که بدیع الزمان را "کریم الطرفین" خوانده احتیاج به توضیح بیشتری دارد. زمانی که ملا حسین بشرویه ای به تبلیغ آیین بابی پرداخت ، تعداد زیادی از کسانی که در بشرویه و اطرافش زندگی می نمودند ، بابی و در دوره بعد بهائی شدند. بر همین اساس تمام کسانی که در بشرویه زندگی می نموده و یا امروزه می نمایند ، فامیل بهائی دارند و خیلی از ایشان اصلا پدرانشان بهائی یا بابی بوده اند. اما در سختی هایی که بر این خانواده ها وارد شد ، بسیاری از اهالی بشرویه از این دو آیین کنار رفتند و مسلمان شدند. یکی از بهائیان اهل بشرویه برای من تعریف کرد که فرزند یکی از شهدای قلعه شیخ طبرسی را آن قدر اذیت و تهدید کردند که او مجبور بود هر روز صبح بر سر کوچه بایستد و پیش از هر کاری با صدای بلند بر پدرش لعنت بفرستد!

آن گونه که من شنیدم گویا برخی از اقوام مادری بدیع الزمان بهائی بودند و یقینا پدر شیخ علی احمدی ( یعنی پدربزرگ بدیع الزمان ) نیز جزو بابیان بوده است! و محتملا کنایه به بدیع الزمان مبنی بر این که کریم الطرفین بوده ، از این جهت است. این خانواده ها همه از امر بابی و بهائی کنار گرفتند و نویسنده برای این که شبهه ای در ذهن خواننده آشنا به این نوع متلک ها و خانواده ها به وجود نیاید ، در ادامه سخن تذکر داده که پدر بدیع الزمان آخوند بوده است. این کنایه ها برای من بسیار پر معنی است ، زیرا می دانم که فروزانفر مسلمان نما ، در طهران با شیخ علی روحی که رییس ازلیان دوره پهلوی دوم بود ، مراوده داشت و بسیار به منزلش رفت و آمد می کرد! کنایه ۹ ماه و ۹ روز و ۹ ساعت نیز تأیید کننده این مطلب است که مشارالیه با طایفه جدید نسبتی دارد.

پر واضح است که نگاشتن چنین مطلبی از کسی که به تاریخ یا افراد بابی و بهائی آشنا نباشد ، ممکن نیست و بسیار بعید است که صادق هدایت اطلاعات ریزی را که در همین دو خط آمده ، واجد بوده باشد. با این حال در ادامه مطلب جمله ای وجود دارد که حاوی یک اصطلاح بهائی است و از این بابت می توان مطمئن شد که نویسنده مقاله "در راه جاه" ، حتما یک بهائی بوده است:

" بر این قاعده دو سالی گذشت و بر صیت و صوت شیخ ابوالپشم افزوده می شد ، تا آن که یکی از پیرمردان ادب فوت شد. ادبا چنین مصلحت دیدند که مُرده او را تجلیل کنند و مجالس تذکری به اسم او بگیرند ".

اصطلاح "مجلس تذکر" ، اصطلاحی مختص فرهنگ جامعه بهائی است که برای مجالس ختم به کار می رود و باز بر بنده معلوم نیست که این دم خروس عمدی است و یا از قلم نویسنده دررفته است. هر چه باشد ، متن مزبور برای من ، با توجه به مسائلی که در آن درج شده ( و من قسمت هایی از آن را آوردم ) ، بیش از هر چیز بر فهم یک بهائی نسبت به دوره پر اشتباه رضاشاهی اشاره دارد و طبعا این نوشته می تواند به عنوان نمونه ای تلقی گردد که فرهیختگان بهائی ، بازی های سیاسی/فرهنگی دوره رضاشاه را که با حمایت ازلیان و بابی زادگان انجام می شد ، به خوبی تشخیص می دادند و نتیجه آن بازی ها را که در واقع چاپلوسی و تملق گویی بود ، نمی پسندیدند. البته آنهایی که دست به قلم بودند ، ضمن این که به آن وضعیت پوشالی انتقاد وارد می کردند ، سعی می نمودند که مسببین آن وضعیت نابهنجار را نیز معرفی نمایند.

در ضمن ، نوشته هایی از این دست معلوم می سازند که نسبت هایی که مخالفان آیین بهائی راجع به تعاملات فرهنگی در دوره رضاشاه بین حکومت پهلوی و بهائیان بر صفحات کاغذ می آورند ، صحت تاریخی ندارد. منتها بهائیان به دلیل شرایط سخت و لغزنده ای که همواره آنان را تهدید می کرده است ، یا در باره این مسائل به صراحت چیزی نمی نوشتند و یا اگر می نوشتند ، به اسم مستعار این کار را می کردند. البته نمی توان منکر شد که انتشار چنین متن طنزی ، آن هم در باره یکی از اهل ادب ، برای فرهیختگان بهائی تنها با حمایت دوستان غیر بهائی که در مطبوعات داشتند ، صورت می گرفت و در واقع دوستان مطبوعاتی بودند که این جرأت را به خود می دادند که از بهائیان مقاله بگیرند و منتشر نمایند. در دوران ۵۳ ساله حکومت پهلوی بهائیان هیچگاه این اجازه را نداشتند که مستقیما نشریه ای منتشر نمایند و حرف های خود را بزنند. همین امر باعث شده است تا هر کس در هر جای مملکت که دلش خواست ، مطلبی علیه جامعه بهائی نوشت و دیگران نیز آن نوشته های ناموزون را ملاک و مناط اعتبار دانسته ، اینک کسانی پیدا می شوند و هر چه دلشان خواسته بر آن می افزایند و به عنوان پژوهش تاریخی به خورد دیگران می دهند.

Comments are closed.