به مناسبت زادروز هگل

به مناسبت زادروز هگل

۲۷ام اوت، دویست و سی و نهمین سالروز تولد گئورک ویلهلم فردریش هگل، بزرگترین فیلسوف دو سده اخیر است. فیلسوفی که گردشی عظیم در اندیشه‌های فلسفی پدید آورد و به تنهایی، به بزرگترین مدافع فلسفه در تاریخ پر افتخار آن تبدیل شد. هگل بود که به فلسفه اوجی داد که تا پیش از او از آن برخوردار نبود. این مقاله، نوشته‌ای مختصر است در باب زندگی و مسیر اندیشه‌های او به مناسبت احترامی که برای وی قائلیم.

گئورک ویلهلم فردریش هگل در ۲۷ اوت سال ۱۷۷۰ در شهر اشتوتگارت آلمان در خانواده‌ای متوسط و پروتستان متولد شد. در هفده سالگی به حوزه علمیه توبینگن رفت، و در آنجا با دو تن از افرادی که بعدها از بزرگان فرهنک و ادب آلمان شدند، یعنی هولدرلین و شلینگ، در یک حُجره اقامت گزید. هولدرلین نامدارترین شاعر آلمان، هم سن او بود و شلینگ، نابغه‌ای که بسیار زود نبوغ فلسفی‌اش را نشان داد، پنج سال از وی کوچکتر بود. در آن زمان در حوزه علمیه، بالطبع برای کلام، اهمیتی بیش از فلسفه قائل بودند و علوم دینی با سبقه الاهیاتی بیش از فلسفه تدریس می‌شد. در آن زمان کتاب مورد علاقه هگل، که برای آن ارجی زیاد قائل بود، "سنجش خرد ناب" کانت بود که آن را بسیار می‌خواند. از توبینگن که خارج می‌شود شلینگ فیلسوفی مشهور شده بود. شلینگ فیلسوفی بود که بسیار زود ثمر داده و اولین کتب خود را در نوجوانی نوشته بود. وی در همان سالها برای تدریس، به دانشگاه دعوت می‌شود و این در حالی است که هگل همچنان فلسفه‌خوانی معمولی باقی مانده است. هگل برای کار به سوییس می‌رود و در آنجا به شغل معلمی در خانه یکی از ثروتمندان مبادرت می‌ورزد. در آنجا همسر صاحب‌خانه از وی باردار شد و از هگل فرزند نامشروعی از وی به دنیا آمد. حادثه‌ای که برای هولدرلین نیز پیش آمده بود. در اوایل دهه سوم زندگی‌اش، زمانی که هنوز اثری مهم از وی به چاپ نرسیده است، به کمک شلینگ در دانشگاه ینا مشغول به تدریس می شود. و نیز با همکاری هم او مجله‌ای به نام فلسفه منتشر کردند که ۵ شماره از آن به انتشار رسید. اولین اثر مهم وی به نام "پدیدارشناسی روح" در سال ۱۸۰۶ منتشر شد که انتشار آن خشم شلینگ را بر انگیخت و مدعی شد که هگل از آثار او رونوشت کرده است. ادعایی که البته به سبب عظمت پدیدارشناسی روح برای شلینگی که عادت داشت همواره در مقام نخست بایستد قابل درک بود. این کتاب به مراتب از اندیشه‌های شلینگ جلوتر بود. نوشتن این کتاب همزمان بود با حمله ناپلئون به ینا و در همان زمان بود که هگل درباره ناپلئون می‌نویسد "جان جهان را دیدم که سوار بر اسب در شهر به گردش می‌پرداخت". هگل از مدافعان انقلاب فرانسه بود و آرمان آزادی را در آن ستایش می‌کرد. وی باور داشت که در انقلاب فرانسه آسمان به زمین آمد. به عبارتی انسان از شهروندی آسمان و پادشاهی خداوند، به شهروندی زمین دست یافت. پس از تعطیلی دانشگاه ینا در پی اشغال آن شهر توسط ناپلئون، به شهر بامبرگ رفت و مدتی سردبیر روزنامه‌ای می‌شود که این شغل نیز زیاد دوام نمی‌آورد. پس از آن به نورمبرگ می‌رود و در مدرسه‌ای مشغول تدریس می‌شود. نگارش کتاب مهم دیگر یعنی "علم منطق" را در آن شهر آغاز می‌کند و در سن چهل و یک سالگی تاهل اختیار می‌کند. پس از چاپ این کتاب او را به دانشگاه هایدلبرگ دعوت می‌کنند و او در آنجا "دائره المعارف علوم فلسفی" را آغاز می‌کند. در ۱۸۱۸ به دانشگاه برلین نقل مکان می‌کند (این دانشگاه توسط لایب نیتس ساخته شده بود) و از آن زمان بود که مرتب بر شهرت و عظمت فلسفی او افزوده شد. بر خلاف کانت که اساسا اهل سفر نبود، هگل سفرهایی زیاد به خارج از آلمان داشت و همه جا از محبوبیت بالایی برخوردار بود. کلاسهای وی در دانشگاه برلین طرفداران بسیاری داشت. شوپنهاور نیز در همان دانشگاه و در زمان درس‌های هگل به تدریس مشغول بود و همواره از شیطان صفتی هگل یاد می‌کرد و او را شارلاتان و رمال می‌نامید. هیچ‌گاه این دو قطب فلسفی زمان نتوانستند از در مصالحه با یکدیگر در آیند. هر چند نیچه، منازعه این دو فیلسوف را منازعه دو برادر می‌داند که از برادریشان است که تلخ‌ترین نیش‌ها را به یکدیگر وارد می‌کنند. هگل استاد مسلم تاریخ فلسفه بود و اگر خوب بنگریم، بزرگترین فلاسفه چند قرن اخیر، همگی از اساتید بزرگ تاریخ فلسفه بوده‌اند و همواره فلسفه را در تاریخ ان مورد تعمق قرار داده‌اند. ایمانوئل کانت و مارتین هایدگر نیز نمونه‌هایی از این دسته‌اند. در میان کتب هگل پدیدارشناسی روح به سبب پیچیدگی بیان و مفاهیم، گره‌گاهی در تاریخ فلسفه دانسته شده است. هر چند که در میان آثار خود هگل از فصاحت و دقت علم منطق برخوردار نیست. هگل زمانی در عالم فلسفه شروع به پژوهش کرد که به تعبیر کانت، انقلابی کپرنیکی در آن رخ داده بود. انقلابی که تحولی در نسبت سوبژه و اوبژه به شمار می‌آمد. نزد کانت، دیگر ذهن بازتاب‌دهنده صرف عالم بیرون نبود. بلکه خود در قوام اعیان نقشی مهم داشت. پیش از کانت، هیوم با نفی جوهر مادی و نیز جوهر روحانی و نفسانی، معضلی جدی برای اندیشه فلسفی پدید آورده بود. کانت در مواجه با این مسئله بود که کتاب سنجش خرد ناب را می‌نویسد. مسئله‌ای که هیوم مطرح کرده بود مسئله‌ای حقیقی و دارای اهمیت بود و کانت نمی‌توانست که آن را نادیده انگارد. نزد هیوم ذهن همانند سنِ تئاتر است که بازیگران در آن می‌آیند و می‌روند. انطباعات پدیداری نیز برای ذهن همان نقش را دارند. جوهری وجود ندارد که آنها بر آن متکی باشند و یا به آن قیام کنند. اما برای کانت ذهن حاوی مقولاتی است که عین از طریق آنها ظهور می‌کند. و این ظهور البته نمی‌تواند جز از این طریق انجام شود. در نتیجه چیزی به ادراک ما می‌رسد که تنها از این طریق عبور کرده باشد. بنابراین ما نه شیء در درون خود، یعنی شی بدون حضور ذهن و فی نفسه، که همواره عین را در نسبت با ذهن به ادراک در می‌آوریم. در واقع آنچه که به ادراک ما می‌رسد پدیدار است. در نتیجه کانت با این موضع از فنومنیسم هیوم عبور کرده و به فنومنولوژی رهیافت می‌زند. اما در عین حال نتیجه می‌گیرد که شیء فی نفسه نیز وجود دارد. یعنی جدای از پدیدار که به ادراک ما می‌رسد، چیزی هست که به ادراک ما نمی‌رسد و به حصر منطقی هیچگاه نیز نخواهد رسید، ولی دارای وجود است. این سخن البته با مقدمات فلسفه خود کانت در تقابل بود. در نتیجه فیلسوفان پسا کانتی همّ ِ خود را بر عبور از این شی‌ء فی نفسه گذاردند. این عبور در زمان خود کانت انجام شد، ولی کانت آن را نپذیرفت و همچنان به نومن باور داشت. در نتیجه فاصله‌ای میان ذات و پدیدار ایجاد می‌شود. از یک طرف ذات وجود دارد که به ادراک ما در نمی‌آید و از طرف دیگر پدیدار که در مقابل سوژه وجود درارد و به ادراک می‌رسد. ایده‌آلیسم آلمانی نمی‌تواند این فاصله را حفظ کند و ایرادی جدی بر آن وارد می‌آورد. گذشته از ایراداتی که بنابر فلسفه خود کانت می‌توان بر آن گرفت، این ایراد وارد می‌آید که اگر ذات به ادراک در نمی‌آید، پس چگونه است که حکم به وجود آن می‌دهیم و اساسا چه نیازی به آن است. هر چند که کانت پاسخی به این ادعا می‌دهد، ولی به هیچ وجه پاسخی قانع کننده نبود و در نتیجه شاگردان وی شی‌ء فی نفسه را موجود در نظر نگرفتند. بنابراین نزد هگل فاصله‌ای میان ذات و پدیدار نیست و در واقع برای او پدیدار همان ذات است که به ادراک رسیده است و بالعکس و در نتیجه فنومنولوژی هگل همان نومنولوژی اوست. به عبارتی صورت معقول یا مفهوم و یا begriff حامل حدی از هر دوی پدیدار و ناپدیدار و یا ذات است. لیکن اصطلاح پدیدارشناسی نزد هگل بسیار وسیع‌تر از معنای معرفت‌شناسانه کانتی می‌باشد. برای او پدیدارشناسی متضمن مفهومی است که حامل همه تجلیات مرتبط به روح یا Geist  است که در عرصه فرهنگ بشری نمود پیدا می‌کند. و البته روح نیز نمی‌تواند به جز روح بشری حاوی معنایی دیگر باشد. پدیدارشناسی هگل داستان مراحل تکوینی روح انسان است که بواسطه عالم به آگاهی می‌رسد و در این راستا به خودآگاهی نائل می‌شود. و فلسفه و تاریخ آن، اندیشیدن مطلق، به خود است و این والاترین ارزشی است که می‌توان به فلسفه نهاد. فیلسوف در واقع همان مطلق است که به خود می‌اندیشد و این اندیشه، اندیشه بی‌واسطه اولیه نیست، بلکه به ‌واسطه منازل و دقایقی است که روح طی کرده است. در اندیشه هگل جهان خارج به عنوان جزء جدایی ناپذیر و به عنوان مرحله آغازین دانش به رسمیت شناخته می‌شود و بر خلاف فلسفه‌ای همانند دکارت نیاز به اثبات ندارد. بدون شک در این نوشته کوتاه که تنها به جهت زادروز هگل نوشته شده است نمی‌توان به معرفی اندیشه هگل که از پیچیده‌ترین فلسفه‌های معاصر است دست یازید.

اندیشه هگل در علم منطق با دقت بیشتری نسبت به پدیدارشناسی پی گرفته می‌شود و اگر پدیدارشناسی نشان از کتابی دارد که نویسنده آن مسائلی بزرگ را مطرح کرده است، علم منطق کتابی است که بنایی شکوهمند در فلسفه است و با تدقیق بیشتری به طبع در آمده. در منطق سنتی سه اصل اساسی وجود داشته است که هگل با هر سه این اصول با توجه به مبانی اندیشه خود در می‌افتد. این اصول عبارتند از اینهمانی، امتناع تناقض و طرد شق ثالث. اصل این همانی بنا به تعریف عبارت است از "ضرورت حمل شیء بر نفس خود". به عبارتی هر چیزی خودش است و نمی‌تواند غیر خودش باشد. گزاره "الف الف است" گزاره‌ای بالضروره صادق است. اما همانطور که پیش از هگل نیز اشاره شده است این گزاره چیزی به شناخت ما نخواهد افزود. اگر چه در فلسفه فیشته این گزاره، گزاره‌ای کلیدی و بنیادین فرض شده است، ولی اطلاعی تازه به ما نخواهد داد. در نتیجه هگل عنوان می‌کند که برای اینکه این گزاره حاوی شناخت باشد، می‌بایست آن را در تَصَرُم قرار داد و گفت "الف الف می‌شود". در این صورت برابری با خود، در عین غیریت لحاظ شده و دارای سویه‌ای منفی می‌شود که همین سویه منفی راه به شناخت باز می‌کند. به عبارتی موضوع یا جوهر و یا ذات، را تنها در حرکت آن می‌توان شناخت و همین حرکت حاکی از نفی خود است. و اگر جز این باشد راهی به شناخت نخواهد داشت. در نتیجه اصل امتناع تناقض یا اینکه "الف نمی‌تواند در عین حال که الف است غیر الف باشد"، همین سویه منفی اصل اینهمانی است. الف و غیر الف در واقع می‌توانند دو وجه متمایز از یکدیگر بیان شوند و در واقع اصل امتناع تناقض اصل اینهمانی را نفی می‌کند. اصل شق ثالث در واقع سنتز این دو اصل است و وقتی می‌گوییم که "یک چیز یا الف است و یا غیر الف و شق سوم هم وجود ندارد"، نزد هگل در واقع شق سوم همان چیزی است که هم می‌تواند الف باشد و هم غیر الف. برای مثال آنگاه که می‌گوییم عدد یا زوج است یا فرد، شق سوم خود عدد است که هم می‌تواند زوج باشد و هم فرد. کتاب منطق هگل بیش از آنکه کتابی در منطق به معنای رایج آن باشد، کتابی است در متافیزیک. مسائل زیادی در آن بررسی می‌شود که سرآمد آنها دیالکتیک است. دیالکتیکی که در پدیدارشناسی روح مطرح شده بود، در این کتاب به اوج می‌رسد. بررسی دیالکتیک هگل بدون شک کاری مجزا می‌طلبد که در نوشته‌ای جداگانه به آن خواهیم پرداخت.

هگل اما در اخلاق و فلسفه سیاسی نیز گامهایی مهم برداشته است. نقدی که هگل بر اخلاق کانت وارد می‌کند نقدی به غایت مهم است و نشان از اندیشه‌های سیاسی وی دارد. اساسا نمی‌توان فلاسفه قرن نوزدهم را جدای از اندیشه سیاسی آنان مورد بررسی قرار داد. کانت گزاره‌ای اخلاقی دارد مبنی بر اینکه "همواره چنان رفتار کن که رفتار تو حکمی کلی قرار گیرد". و مطلقیت اخلاق در کانت از همین جا می‌آید. در اندیشه مسیحی همواره هواهای نفسانی برای پرتاب کردن انسان به فساد بکار رفته و از آن به عنوان رذیلت نام برده‌اند. در نتیجه آنچه که می‌تواند به شناخت نائل شود، قوه‌ای در انسان است به نام عقل که عقل می‌تواند به شناخت، که آن نیز مطلق است دست یابد. بنابراین حکم عقل، حکمی کلی است و در اخلاق نیز به حکم کلی دست می‌یابد. هگل برای نخستین بار هواهای نفسانی را به رسمیت می‌شناسد و آنها را در تعریف انسان وارد می‌کند. برای هگل اخلاق کانت اخلاقی صرفا صوری است که نمی‌تواند جنبه انضمامی پیدا کند و همواره خارج از تاریخ قرار دارد. هر چند که هگل اخلاق فردی را در اندیشه خود وارد می‌کند، ولی به باور او مسئله حقیقی اخلاق، اخلاق فردی نیست و در ساحت فردی نمی‌توان مسئله‌ای را حل کرد. من همواره در میان اجتماع حضور دارد . اساسا در میان آن است که معنا پیدا می‌کند. در نتیجه اخلاق نیز با اجتماع است که دارای موضوعیت می‌شود و می‌توان در ارتباطِ با آن به تعمق پرداخت. بحث از آزادی فردی نیز همواره در نسبت آگاهی فردی از موقعیت خودش در اجتماع موضوع بررسی قرار می‌گیرد. آنچه برای او مهم است همین انسان انضمامی است که در طول تاریخ زیسته و تجربیات گوناگونی را از سر گذرانده است. این انسان در تاریخ قرار دارد و تاریخ به حکم ضرورت رو به سوی آزادی دارد. آزادی همان آگاهی به آزادی است و از آنجاست که اندیشه سیاسی هگل با اندیشه اخلاقی او نسبت پیدا می‌کند.

هگل، چه باور مخالفینش را بپذیریم و چه از مدافعین اندیشه‌اش باشیم، فیلسوفی به غایت مهم و لااقل تاثیر گذار در دو سده اخیر است. او تاریخ فلسفه را پس از خودش به سوی اندیشه خود فرا خواند و در عرصه‌های گوناگون تاثیراتی انکار ناپذیر از خود بجا گذاشت. شاید بتوان در این سخن یورگن هابرماس تامل کرد که می‌گوید هگل آغاز مدرنیته است. هگل با تاکید بر مفاهیمی مانند جامعه مدنی و در واقع کشف آن بر اندیشه اجتماعی نیز بسیار موثر بود. هر چند که بسیاری هگل را باعث بروز جنایات در سده بیستم می‌دانند، اما با بررسی هر چه دقیق‌تر اندیشه‌های وی، به بطلان این امر پی خواهیم برد. در نتیجه برای فهم فلسفه و تاریخ فلسفه ، با فیلسوفی بسیار جدی و بنیادی مواجه هستیم که به هیچ وجه نمی‌توان آن را نادیده گرفت. گئورک ویلهلم فردریش هگل در ۱۴ نوامبر ۱۸۳۱ به سبب بیماری وبا در شصت و یک سالگی فوت کرد.

Comments are closed.