حماسه ظهور

حماسه ظهور

۲۵ مهر ۱۳۸۸

مقدم

از دیرباز علاقه‌ای بسیار به شاهنامه داشتم و جسته گریخته از بین لابلای برگهای هر کتابی و یا از زبان هر ادیبی دل به شنیدنش می سپردم تا آنکه اخیرا موفق شدم کتاب شاهنامه که به همت یکی از دوستداران ایران زمین تایپ و به صورت فایل پی دی اف در اینترنت به رایگان گذاشته شده بود را دانلود کنم . پیش از آن شنیده بودم که این کتاب سترگ اثری جاودان و بزرگ بر خواننده دارد و اینک پس از خواندن صفحاتی از این کتاب پربها به شوق آمدم تا در حد توان خویش رشحه‌ای از ژرف دریای بی کران ظهور دیانت بهایی که به ناحق و دروغ دین ستیزان ، واژگونه و دگرگونه به مردمان معرفی شده را بیان نمایم . این کوشش نخستین بار است که انجام شده لذا هدایت و نظر ادیبان را طالب است .

نخستین ستایش مر او را سزاست

همان پاک یزدانی که در سینه‌هاست

کزو نور جوییم و هستی از کـرم

از و جان گرفتیم و روی از صنم

ببخشید بر ما بسی گنج خِرد

ره راست پاکیزه شد از راه بد

زمهرش فرستاد و منت نهاد

بزرگ مردی از نسل ساسان و راد

به نام و نعت در جهان بی بدیل

بهاء خدا نام بود و بی عدیل

در بخشایش و گنچ را در گشود

یگانه گران جامه را بر نمود

به گیتی در آمد آن شه مهربان

ز یزدان خبر خواند از مهر و امان

به بالای قدش فلک کوتاه دست

ز نور جمالش نعیم شرمسار پست

همو بود ز نیک مردان سرفراز

ز مردم دستگیر و از غیر بی نیاز

یکی تازه گل در چمن آراسته

دل مردمان یکسره پیراسته

یکی گل به پاکرویی همچو خورشید

همه زنده شده زو فر جمشید

ز قدرت ، نگارش بسی آراسته

ز شوکت دل پادشاهان برداشته

بهاء را هر که دیدش دلش شاد شد

سر دار از موی و لبش فریاد شد

به جان بر خروشید و زارش بدید

چون او راز و آوازها از شه شنید

بیانش بشیر گمگشته کنعان

چو پیراهن یوسف چاه پنهان

همان رختی کزو یعقوب شد روشن

دلش نور گردید و چشمش گشت گلشن

بشد مشتاق ، پی دیدار فرزند

به هر سو ما غباریم و اوست دلبند

که هر کوآن نکهت یار را شنید

بشست دست از خویش و چاک سینه درید

همو آوازها دارد از بی نشان

سخن‌ها و پندها از هر دو جهان

به قامت به جذبه به خد و نگار

همه شوق آفرین در دل هوشیار

به خوبی و حسن در جهان شهره بود

فقیر و یتیم را ساز چاره بود

به دستگیری و پناه از کهتران

همو بود شهره میان سروران

به زیبایی خط و لوح و قلم

گواهنده هست یزدان بر این صنم

از او شد آسمان‌ها و اختر بلند

وزو یافت ایمن ‌زمین‌ها از گزند

از او شد فروزنده رخشان سپهر

همو هست خروشنده ی ماه و مهر

چه گوییم در وصف آن یکتا مجید؟

چه پوییم در راه منزل ناپدید؟

و لیکن چه جای فرار از قدر

چو او هست فروزنده آتش به بر

همان آتش گلستانش نشان

خلیلش فرو شد به کین اندر آن

همان آتشی که در سینای طور

سپیدش بدی دست موسای نور

در این ملک جاوید ایران زمین

چه آتشکده شد فروزان ز دین

که زرتشت گفت آتش نشان منست

کزو پاکی و حفظ از اهرمنست

دگر باره آن شعله سر بر کشید

تن پاک عیسی را در بر کشید

همو زاد جانانی از ملک عرب

رسولش پیام آمد از حق به لب

پی او برآمد شه جوانی ز پارس

که نامش بلند است ز یزدان شناس

و اینک زمانه به آخر رسید

همه نامداران شدند یکسر نوید

قلم چون در این عرصه آمد پدید

سراسر شرم گردید و شد ناپدید

چه جای قلم باشد اندر میان

که ” اعلی قلم ” رخ نمودی عیان

به مصحف قسم‌ها به او خوانده شد

به تورات و انجیل نامش برده شد

ز چاره آتشین خروش جهان

قلم گردید و زد ناری بر بتان

ببرید بند و رهانید مردمان

ز چنگ دد و دیو و اهریمنان

همه سرفرازان ایران زمین

گران‌مایگان پشنگ و آبتین

شدند در بزم او به شادی و عود

هماندم ساز شد سور شادی و رود

طرب در چغانه سماعی بساخت

ز گلبانگ فردوس شهنازی بساخت

وزآن سو ارغنون آهنگی بخواند

کزآن بانگ بیگانگی زنگ را براند

همه بار یک دارید در انجمن

همه برگ سبزید به یک شاخ و بن

بدانید که گیتی سرای شماست

ز خاور به باختر همین یک سراست

تو گیتی را شمر کشور مردمان

همه اهل آنند ز چار سو جهان

در آن سور یزدان چه پند بلند

شنود و پذیرفت هوش هر هوشمند

شراب و انگبین آمیخته در دست

همه پایکوبان و دست افشان و مست

********************

بخوان آن بزم رب را تو قربانگاه

همان قاف سیمرغ و عنقای راح

در آن بزم چه خون‌ها فشاندند همی

که هر کو شنید خون گریست هر دمی

ز بهر سرافرازی این جهان

چه جان‌های پاک بود که شد در میان

همه داشت در سر شور ایران زمین

که ایران جهان است و ملک برین

چو اینان بهایی بدند و تابناک

عدو را غضب یارشد از تیره خاک

ز کین بداندیشان دستار سر

ز شر کژاندیشان دشنه بر

بدایشان بیامد بسی رنج و درد

به شدت که گردد مهر تاریک و سرد

ز حکم کدخدایان کهن دین

سرشته پودشان با نفرت و کین

که دشمن شدند وحی و صاحب زمن

به کفر و درشتی بگفتند سخن

هم اینان که جویند برتری و شر

بدانند خویشتن را مهتری دگر

به گله لباسی چو میشش به تن

به پنهان بدان گرگی خونین دهن

پوینده کژی و جوینده مقام

خواهنده سری و بوسنده لگام

همان وصفی که فردوسی پاک گفت

شود تخت و منبر برابر و جفت

سپاهی ز دیوان مردم نمای

شدند انجمن تا کشند دین و رای

درین ملک جاوید به هر سو تاختند

نوک هر خاری ز خونی آراستند

بکشتند بزرگان این سرزمین

ز طفل دو ماهه ز پیر راستین

بسی رنج دادند و آزردند به جان

مگر نام بهاء رود از زبان

از آن لشکر سر به سر بیخرد

نبینی جز پلیدی و زشتی و درد

به تخریب و ویرانی بیت باب

که چشم خدا و فلک گشت پر آب

به زندان و تبعید به زجر و الم

به اخراج و کشتار به کفر و ظلم

ز داغ و درفش عدوی تیز چنگ

به شلاق آن وحشی فرجام ننگ

ز زنجیر آمیخته با خون و پوست

که خون غلطان شدش بر پیکر دوست

یا ز دندان اشکسته در زندان

چنین نیز انگشت و کتفین پی آن

بیامد کینه‌ای سخت زشت و نژند

زآن سیه نامه‌گان به روحی پرند

به تیر خونین وش به تیغ آبدار

گرفتند هر دو دیده ز مرد هوشدار

سیاوش چون اینان بدید فریاد داد

همی جور بیگانگان بر باد داد

منوچهر از ظلم اینان خون گریست

که ایرج در این سخت دوران‌ها نزیست

چه آمد بر مردم ایران سرای ؟

کجا شد فتوت ، جوانی و رای ؟

چه شد آن بهاران خرم پسین؟

کی آمد به سر ، بخت این سرزمین؟

سروشی ز ایزد به گفت در کنار

سرانجام خوش بدان که دی شد بهار

ستایندگان نوین دین بهی

خروشنده هم ، بر درون‌ها تهی

بسی رنج دیدند و خونین زخم جان

چو پرتو بهاء ‌کرد روشن نامشان

به خنجر بشد سینه شان چاک چاک

چو عشق بهاء است ز مردن چه باک

بسی دار و اعدام گردیدند به صف

ز پیر سالخورد زدخت جان به کف

جوانی جوانمرد به مینو فراز

ز شیراز آن شهر پر رمز و راز

نخستین تیر به پا ، وزآن پس به دل

سیم رفت به سینه فلک شد خجل

ز دخت و مام و دوشیزه و شیر زن

چه سرها شد به دار در این انجمن

که گیتی ندید و ندارد ز پیش

چنین سروقامتانی هرگز به خویش

ز زهد و به دانش به رای بلند

بسی روزگاران یاد به نیکی شوند

به هر جای این ملک ایران زمین

چه نام آوران گران جان ثمین

کز ایشان ندیدی تعلق به دل

به گاه شکنجه زمان مقل

ز مشهد به تبریز و طهران همه

به یزد و سپاهان و سیستان همه

به رومیه ، دیلم و مازندران

به دشت کرج تا به سر هگمتان

به یاسوج و زابل به جاوید بهار

به عباس بندر ، رشت دریا کنار

به اهواز و بوشهر ، میان دو آب

به بجنورد و سنگسر ، همان دیده آب

ز آبادمه و قائنات و بیرجند

به کاشان و کرمان تا لب هیرمند

ز قزوین و ساری و کوچک سرا

به زنجان و سمنان به آذر سرا

ز ایران گروهی از خرد و کلان

ز مردان میدان همه از یلان

همه یک دل و ثابت و یک زبان

گرفتند نام بهاشان را به جان

ندیدی چو میخ چند کوبی بر سرش

جز آن باشد که سخت‌تر گردد بنش؟

سیاوش ، منوچهر ، کاوه ، آفریدون

شدند سرباز این گردان گلگون

********************

سخن زان شهنشاهان ملک بهی

نزیبد که گوید هر خاک رهی

از آن شهسواران چه گویی سخن ؟

که جاویدند در آن سرای عدن

گریزش نیست خرمن ز آغوش آتش

جز افروز و گزیدن لب به مهوش

خموشی و سوخت باشدش دم به دم

زآغاز و انجام تا به جانان هم

جمالش کشد سوی خود بنده را

چو مغناطیس او هست و ما کهربا

همی افکند در سر یار خویش

جهان را نیرزد به جانی ز ریش

که جان‌ها چه مایه بود پیش حق ؟

همان قدرت جاوید و رب فلق

چو او جان دهنده بود این سرای

چه گیرنده بهتر بود زآن همای ؟

سخن گرچه کوته بود خوشتر است

که در ناسفته بسی در بر است

غرض نیست که ناسفته از من بود

سراسر سخن پیش او گم بود

که من کمترین هم نیم پیش او

چو هستند یلان بهی ، کیش او

همان پاک جانانی که با جان خویش

زودودند تنفر ز دل‌های ریش

همان تک سواران ایران زمین

دلاور نهادان این به برین

همان سخت کوشان در ره اتحاد

شهیدان راه نوین دین و داد

مقدم شدند از دگر مردمان

به رنج و به سختی به درد زمان

چو رفتند و پرده ها شد از میان

سروشی خروشید و گفتم به جان

همه انجمن‌ها که باید شوند

پر از نور و روشنایی سربلند

که این سرزمین را نور باشد سزا

نه دوری ، جدایی ، تنفر روا

هرآن کس خواست تفریق آرد در میان

همو باشد از جنس اهریمنان

ازو روی برتاب و مهر را بنگرید

همان کس که نامش به امید برید

ازو زاد سپیدی و نوری جدید

جهان را به یکسر بدادش نوید

ندا در جهان سر به سر داده سر

ز اسم و جلال خداوند فر

که نامش مزین است به نیکی و نور

به خورشید رساند غباری ز دور

ز برزن به راه و به کویش دوید

چه با سر چه با پا ، سرایش خهید

که او هست یگانه پناه بشر

پسین فریادرس و داور دادگر

چو نامش شنیدی به پهلوی گوش

سزد کز سر جان برآری خروش

“بهاءالله ” نامش ، به یکسر فدای

جهانی کزو شد بلند و به رای

Comments are closed.