لیزا از لای پلکهای نیمه باز، به پنجره نگریست. با دیدن شعاع آفتابی که به داخل اطاق میتابید خواب از سرش پرید. بهسرعت چشمش را گشود و به ساعت که به دیوار مقابل آویزان بود نگاه کرد. هر دو عقربه روی هم بین هفت و هشت یکی شده بودند. پاندول بلند ساعت هم با حرکت یکنواخت از این سو به آن سو حرکت میکرد. چند ثانیه طول کشید تا تشخیص بدهد که ساعت چند است. پیش از آنکه چهره عصبانی مدیر فروشگاه که میدید بعد از ساعت هشت سر کار حاضر شده، جلو چشمش مجسم شود، به یاد آورد که امروز یکشنبه است. در تخت غلتی زد و دوباره چشمش را بست تا از چرت صبحگاهی لذت ببرد.
مشتری مقابل میز ایستاده بود و به او لبخند میزد. او هم با حوصله قیمت کالا ها را حساب میکرد و یکی یکی در پاکت میگذاشت. مواظب بود که دوباره اشتباه نکند. با اینهمه مجذوب لبخند مشتری خوش برخوردش شده بود. پاکت خریدش را روی میز گذاشت و گفت: ۱۲ دلار و ۱۷ سنت.
مشتری در حالیکه لبخند از روی لبش محو نمیشد گفت: متشکرم. سپس در کیف خود را گشود در حالیکه سعی میکرد اسکناس و پول خردها را بیرون بیاورد، تکه بریدۀ روزنامهای از داخل کیفش روی میز افتاد. عکسی روی این تکه روزنامه بود توجه لیزا را جلب کرد. مردی سالخورده که لباس شرقی به تن داشت با موهای بلند سر و صورت که سفید یکدست بود، با آراستگی و لطافتی تحسین برانگیز و کلاه سفید بدون لبهای که پارچه سفیدی با ظرافت دور آن یچیده شده بود، حالت قدیسی را تداعی میکرد که هرگز پیش از آن ندیده بود. بدون اراده دستش بسوی بریده روزنامه رفت. آن را برداشت و همزمان گفت: با اجازه!
مشتری که ۱۲ دلار و ۱۷ سنت را جور کرده بود، پول را جلو لیزا گذاشت و با لبخند گفت: خواهش میکنم.
بجای اینکه پول را بردارد، به مطالعه مطلبی که در زیر عکس نوشته شده بود، مشغول شد:
“پیغمبر شرق در کنگره موحدین”
۲۲ می، عبدالبهاء پیشوای مشهور آئین بهایی که از شرق به غرب آمده در مجمع سالیانه کنگره موحدین در بُستُن سخرانی خواهد کرد. اسقف و کشیشهای موحدین سراسر آمریکا و کانادا در این مجمع شرکت مینمایند.
دختر جوان پاکت خریدش را برداشته بود و صبورانه به لیزا که مشغول خواندن بود، مینگریست. لیزا در حالیکه روزنامه را به او میداد پرسید: آیا ورود همه به این جلسه سخنرانی آزاد است؟
– نمیدانم. در روزنامه که چیزی ننوشته. تصمیم دارم فردا شب به آنجا بروم سئوالات فراوانی ذهنم را به خود مشغول کرده. امیدوارم پاسخی برای آنها داشته باشد. اگر مایل باشید با هم برویم.
لیزا که اعتقادش به کلیسا سست شده بود، در حواب مردد ماند. مشتری تکه کاغذی از کیف خود بیرون آورد و روی آن آدرس خود را نوشت و گفت:
– اگر خواستید بیائید ساعت ۶ بعد از ظهر منتظرتان هستم. لیزا به آدرس نگاه کرد:
ژانت هندرسون خیابان بیست و چهارم شماره ۱۷
منزل لیزا در خیابان بیستم بود و با چند دقیقه پیاده روی میتوانست به او ملحق شود. تشکر کرد و گفت درباره اش فکر میکنم.
چشمهایش را باز کرد و دوباره به ساعت نگریست. پاندول بلند همچنان تاب میخورد و عقربه بزرگ روی ۱۰ قرار گرفته بود، در حالیکه عقربه کوچک تقریباً سرجای قبلی خود مانده بود. با یادآوری ماجرای دیروز، خواب از سرش پریده بود. یکشنبهای که بعد از ۶ روز فرارسیده بود تا او تمام روز را استراحت کند، با یکشنبههای سابق فرق داشت. هنوز ساعت ۸ نشده بود که بریده روزنامه و عکس مردی که لباس شرقی بر تن داشت و موهای سپید و چشم روشنی که هر بینندهای را مجذوب مینمود، خواب را از چشم لیزا ربوده بود.
از پلهها پائین آمد و به مادر که با تعجب به او میگفت: “امروز یکشنبه است. چرا اینقدر زود بیدار شدی؟” لبخند زد و سر میز نشست. چطور میتوانست به مادر بگوید که بعد از سالها انکار کلیسا و مذهب، تصمیم دارد به کلیسای موحدین برود و پای صحبت یک ناشناس شرقی بنشیند. چگونه میتوانست بگوید که هنوز هم هزاران سئوال در مورد خدا دارد که جو.ابی برای آن نیافته است.
هفت ساله بود که اولین سئوالش را راجع به خدا از مادر پرسید: “خدا ما رو برای چی خلق کرده؟” وقتی دید مادر در سکوت به او مینگرد سئوالش را عوض کرد: “ما برای جی به این دنیا اومدیم؟” نگاه مادر عمیق و مهربان بود.
– “برای اینکه زندگی کنیم.” جوابش او را قانع نکرد. وقتی در کلیسا از پدر جکسون همین را پرسید، او با مهربانی دستی به سرش کشید و در حالیکه لبخند میزد، گفت: “بزودی بزرگ میشوی، میفهمی”
و او بزرگ و بزرگتر شد و جوابی برای سئوالاتش که روز بروز بیشتر میشد، نمییافت. تا ۱۷ سالگی به خاطر مادرش که کاتولیکی متعصب بود، هر یکشنبه به کلیسا میرفت، اما احساس خوبی نداشت. تنها کتاب مقدس قدیمیکه در خانه داشتتند، بارها و بارها خواند و به کلمات و عبارات رمز آلود آن بسیار اندیشید. عهد جدید را بیشتر میفهمید، اما به کلیسا و تشکیللات آن علاقهای نداشت.
بالاخره شنبه شب ۸ سال پیش بعد از یکهفته کلنجار رفتن با خود، سر میز شام به مادرش گفت:
– احساس میکنم ریا کاری بیش نیستم. مادر با تعجب رسید: چرا؟ واو گفت که بر خلاف میل باطنیاش فقط بخاطر مادر و نه به خاطر خدا، روزهای یکشنبه به کلیسا میرود و از این موضوع رنج میبرد. او به مادرش گفت:
– در حقیقت شما را در عبادت، شریک خدا کردهام!
خیلی حرفهای دیگر هم زد. حرفهایی که سالها در دلش بود و فرصتی نمییافت تا آن را بازگو کند. مادر با حوصله و دقت تمام حرفهای او را گوش کرد. سپس بر خلاف انتظار لیزا گفت: ” رابطه تو با خداوند، به خودت ربط دارد نه به هیچکس دیگر. اگر کلیسا در تو احساس نامطبوعی بوجود میآورد، به کلیسا نرو. کاری را که خوب و درست میدانی انجام بده ولی هرگز نگذار که چیزی رابطه تو را با خداوند خراب کند” جواب مادر به او آرامش بخشید اما از سئوالاتش کم نکرد، بلکه بر آن افزود.
“چه چیزی میتوانست رابطه بین بنده و پروردگار را خراب کند؟” با حرف مادر این سئوال بر سئوالات ذهنی او افزوده شد. تصمیم گرفت دربارۀ اعقتادات مردم بیشتر تحقیق کند. در این راه به مردمانی برخورد که از راههای گوناگون و متفاوتی با خداوند ارتباط بر قرار میکردند. این امر از نظر لیزا ایرادی نداشت. اما زمانی که مشاهده کرد پیروان ادیان و مذاهب گوناگون که خداوند یگانه را میپرستیدند و تعالیم دین خود و مذهب خود را راه ارتباط با پروردگار میدانستند، به مخالفت با پیروان ادیان دیگر میخیزند و تنها راه خود را صحیح میدانند و همۀ راههای دیگر را بیراهه میشمارند تا جایی که بعضی از ادیان به دشمنی و حتی قتل مردمیکه با آنها هم عقیده نیستند بر میخیزند، با حیرت از خود پرسید: چگونه ممکن است که فرستادگانی برای راهنمایی و تعلیم نوع بشر بیایند و همۀ آنها ادعا کنند که از سوی خداوند یگانه هستند و بعد، اینهمه اختلافات بین پیروان آنها پدید آید؟ اگر همدیگر را قبول ندارند، نداشته باشند، دیگر چرا به دشمنی بر میخیزند و خون یکدیگر را میریند!
در ادامه تحقیق و مطالعهاش به این نتیجه رسید که همه ادیان در یک چیز مشترک بودند: “حقیقت اینجاست، فقط اینجا، نه جای دیگر. و همیشه اینجا خواهد بود!”
و اینجا بود که به حقانیت همۀ آنها شک کرد.
مادر گفت: من کمکم باید به کلیسا بروم. اگر حوصله داری ناهار را تو آماده کن.
سری تکان داد و لبخندی زد یعنی باشه، اما حواسش جای دیگر بود.
***
سر میز ناهار، مادر از خبری که در کلیسا شنیده بود، گفت: “امشب قرار است در معبد ترمونت که مجلس سالیانه کشیشهای فرقه وحدت مسیحی است، مردی که از شرق آمده سخنرانی کند.”
این همان مردی بود که لیزا عکس او را در روزنامه دیده بود و از دیروز تمام فکرش متوجه او بود. با اینحال دلش میخواست بیشتر دربارۀ او بداند از مادر پرسید:
– این مرد کشیش است؟
مادر گفت: گویا از آئین جدیدی است. اینطور که شنیدم مسیحی نیست اما هرجا رفته از مقام حضرت مسیح بسیار تجلیل نموده و قلب همۀ شنوندگان را جذب کرده. سپس با لحنی مردد ادامه داد: شاید من هم امشب برای شنیدن سخنرانی اش بروم. نگاهی به لیزا کرد و گفت: اگر همراهی داشته باشم. لیزا هنوز هم نمیدانست که آیا به آنجا خواهد رفت یا نه. از این رو سکوت کرد. مادر هم چیزی نگفت.
ساعت ۴ بعد از ظهر بعد از یک کشمکش طولانی درونی، لیزا تصمیم خود را گرفت. آنگاه از آشنایی کوتاه خود با مشتری فروشگاه و بریدۀ روزنامه، با مادر سخن گفت.
چند دقیقه به ساعت ۶ مانده بود که مادر و دختر مقابل منزل شمارۀ ۱۷ واقع در خیابان ۲۴ ایستاده و منتظر ژانت هندرسون بودند.
خیلی زود ژانت به آن دو ملحق شد و هر سه بسوی معبد ترمونت رهسپار شدند. در طول راه، ژانت از اشتیاق بی اندازۀ خود گفت و لیزا در حالی که گوش میکرد، به مردی ناآشنا که اینگونه سبب آشنایی و صمیمیت آنها شده، فکر میکرد.
بیرون معبد بسیار شلوغ بود. جمعیت موج میزد. لیزا فکر کرد که شاید درون معبد جایی برای آنها نباشد. از تمام ایالات آمریکا و کانادا بیش از هشتصد کشیش که نماینده کلیسای موحدین شهر خود بودند، به این مجمع دعوت شده بودند. و همین تعداد هم مردم عادی آمده بودند، ولی معبد گنجایش همۀ آنها را داشت.
لیزا و مادر به همراهی ژانت در صندلیهای ردیف وسط نشستند. فاصلۀ زیادی با محل خطابه داشتند اما همه چیز را به وضوح میدیدند وقتی معاون فرماندار پشت میز قرار گرفت، لیزا او را دید. با همان شکوه و وقاری که انتظار داشت. لباس شرقی او و مردی که شاید مترجم بود، آن دو را از بقیه ممتاز میکرد.
– “امروز چنان مهمان محبوبی در میان ماها است که بشارت دهنده برادری و صلح عمومی است”….
و لیزا مرد را دید که به همراه مترجم خود نزدیک آمد. با هر قدمیکه بر میداشت ضربان قلب لیزا شدید و شدیدتر میشد.
نمیدانست که او کیست. فقط یک شبانهروز پیش عکس و نام او را در بریدۀ روزنامه دیده بود و اینک ظهور انبیای بنیاسرائیل برایش تداعی میشد.
– “روح او روح محبت عمومیاست. از روز ورودش به این سرزمین تا بحال در کنیسه ها و مجامع بزرگ و کنگره ها صحبت فرموده و در هر مکان روح برادری را جاری نموده و مردمان را بسوی پروردگار خوانده” ….
فریاد شادی و هلهله و کفزدن حاضران که از جا برخاسته بودند و بدینوسیله خوشامد میگفتند، لیزا را بخود آورد. او و مادر و ژانت نیز از جا برخاستند و با کفزدن، ابراز احساسات نمودند. معاون فرماندار که صدایش در غریو هزار و پانصد نفر گم شده بود، سکوت اختیار نمود. لحظاتی بعد عبدالبهاء و مترجم در کنار میز خطابه قرار گرفتند و جمع ساکت شد.
– “با وجود آنکه ایشان به زبان ما سخن نمیگوید، ولی قلوب ما را جذب نموده. امید دارم که این روح بزرگ با تعالیم جهانگیرش سبب روحانیت و وسعت اندیشه و افکار ما گردد. در نهایت افتخار حضرت عبدالبهاء را به حضور شما معرفی مینمایم.”
معاون فرماندار با این کلام میز خطابه را ترک نمود و در مقابل سپاس و امتنان و تشکر مهمان، ایشان را دعوت به خطابه نمود. سالن ناگهان در سکوت محض فرو رفت. صدها نفر که تا لحظاتی قبل با بپا خاستن و کف زدنهای پی در پی، شور و هیجان خود را بخاطر حضور در این جمع نشان میدادند، اینک یکپارچه گوش شده بودند. حضرت عبدالبهاء آغاز سخن نمود. و مترجم جمله به جمله ترجمه میکرد:
– ای جمع محترم امشب من تازه از راه رسیده ام. خستهام با وجود این مختصری صحبت میدارم. زیرا جمع محترمی میبینم که در این محضر حاضرند و برخود واجب میدانم که صحبت نمایم.
کلماتی که بر زبان مهمان شرقی میشد به دل لیزا مینشست. به مادر و ژانت نگریست. آن دو هم مسحور سخنران شرقی بودند. لیزا به سئوالاتی که همیشه ذهنش را مشغول میداشت، فکر کرد: “وقتی فرستاده ای از سوی خداوند میآید و تعالیمیمیآورد، چه لزومیدارد که فرستادۀ دیگری بیاید و …”
صدای حضرت عبدالبهاء در سالن پیچید و بعد مترجم ترجمه کرد:
– ملاحظه نمائید که جمیع عالم هستی درحرکت است زیرا حرکت نشانۀ وجود است و سکون نشانۀ مرگ و نیستی. هر وجودی که در حرکت بینید، آن زنده است و هرچه غیر متحرک یابید، مرده است. هر موجودی زندهای در نشو و نماست. ابداً سکون ندارد. از جمله، دین است که پیوسته باید در نشو و نما باشد. اگر دین متحرک نباشد و رشد ننماید و افسرده گردد، مرده و پژمرده شود …
لیزا سالها در پی این بود که چرا ادیان تجدید میشوند، اینک در دو جمله جواب خود را یافته بود دین یک حقیقت زنده است لذا باید رشد نماید و نشو و نما کند.
– فیوضات خداوند پیوسته است. مادامیکه فیوضات مستمر است، دین باید در نشو و نما باشد.
لیزا فکر کرد که هیچکس نمیتوانست به این سادگی جوابش را بدهد
– دقت کنید که همه چیز تازه گشته، زیرا این قرن نورانی، قرن تجدید همۀ اشیاء است. دانش و فنون، تازه و بدیع گشته؛ صنایع و بدایع تجدید شده؛ قوانین و نظامات تجدد یافته؛ آداب و رسوم تجدد یافته؛ افکار تجدد یافته ....
لیزا به علوم و صنایع و قوانین و آداب و رسوم و افکار جدید فکر کرد به هر طرف مینگریست شاهدی بر این تجدید و نو شدن میدید. سعی کرد افکار قدیم و قوانین گذشته را در نظر بیاورد. از ۵۰ سال پیش و بعد از انقلاب صنعتی، همه چیز در صنعت و فن عوض شده بود. در عالم پزشکی، در عالم نشریات و چاپ کتاب، در عالم حکومت و قوانین آن، در عالم تعلیم و تربیت و آموزش کودکان نشانههای فراوانی به چشم میخورد. حتی در زمینههای اجتماعی و شرکت زنان در ادارۀ جامعه همه چیز با گذشته فرق میکرد. بیاد آورد که تا چند دهه پیش از این، سیاهان برده بودند و شهروند درجه دو محسوب میشدند و امروز در میان کشیشها و اسقفهای عالیرتبه نیز مردان سیاهپوستی دیده میشدند که مورد احترام همه بودند. و باز صدای مترجم بود که کلمات فارسی عبدالبهاء را به انگلیسی ترجمه میکرد:
– وقتی هیچیک از قوانین گذشته ثمری ندارد، تقالید ادیان گذشته چگونه ثمری دارد؟ تقالیدی که از اوهام و خیالات پدید آمده و انبیاء آن را بنا ننموده اند آیا امروز فایده دارد؟ تقالیدی که مطابق حقیقت و علم نیست و نزد اهل دانش مردود است چه فایده ای دارد؟
لیزا به افکار گذشته خود برگشت. بارها و بارها بخاطر تقالید فراوانی که در ادیان مختلف دیده بود، در آنها شک نموده و دین را از اساس رد کرده بود. با اینهمه هرگز افکار مادیپرستی نتوانسته بود بر او غلبه نماید. چیزی در اعماق قلب او، او را به خود میخواند. چیزی که با این مرد شرقی ارتباطی گنگ و نامفهوم داشت.
– ولی انبیای الهی تأسیس دین حقیقی کردند. آنها از این تقالید بکلی بیزارند. آنان معرفت الهی را انتشار دادند و دلیل عقلی آوردند. بنای اخلاق انسانیه ایجاد کردند و فضائل عالم انسانی ترویج فرمودند.
آنچه آنان پدید آوردند سبب حیات و زندگانی بشر بود. سبب نورانیت عالم انسانی بود. ولی نهایت افسوس در این است که بکلی تغییر یافت و تبدیل شد. آن حقایقی که انبیاء با تحمل بلا و رنج بیمُنتها نشر دادند، به واسطۀ تقالید از میان رفت. هریک از انبیاء عذابها دیدند و فوق طاقت بشری، صدمه کشیدند، بعضی شهید شدند و بعضی تبعید و آواره گشتند تا آن اساس الهی را بنا نمودند. ولی مدتی نگذشت که آن اساس حقیقت از میان رفت و تقالید به میان آمد. چون تقالید مختلف بود، از این رو سبب اختلاف و دشمنی بین بشر شد. جنگ و قتل به میان آمد. در حالی که انبیاء از ان تقالید بکلی بیخبر بلکه بیزار، زیرا انبیاء الهی مؤسس حقیقت بودند…
لیزا پاسخ سئوالاتش را یکی یکی دریافت میکرد. گویا مرد شرقی آمده بود تا مشغلههای ذهنی او را حل کند.
– اینک اگر مردمان ترک تقالید کنند و در جستجوی حقیقت برآیند، متحد و متفق شوند. زیرا که حقیقت یکی است. حقیقت نورانیت توحید است. اساس یگانگی مردمان است. اما تقالید سبب جدایی و باعث جنگ و نفرت است.
لیزا به ژانت نگریست. ژانت چنان محو عبدالبهاء بود که ابداً توجهی به اطرافش نداشت. لیزا این توجه را در مادرش و زنان و مردان دیگری که در ردیف خودشان و ردیف جلو نشسته بودند، میدید.
– امروز تمام ادیان پیرو تقالید پدران خود هستند. کسی که پدرش یهودی بود، او هم یهودی است، اگر پدرش مسیحی بود او نیز مسیحی آنکه پدرش بودائی بود او نیز بودائی و اگر پدرش زرتشتی بود، او نیز زرتشتی است. همۀ این پسران تقلید پدران میکنند. ابداً در جستجوی حقیقت نیستند در چنگ تقالید اسیرند. این تقالید سبب شده که عالم انسانی بکلی مختل گردیه. تا این تقالید از بین نرود، یگانگی و اتحاد حاصل نشود و تا این تقالید محو نگردد آسایش و راحت عالم انسانی جلوه ننماید.
لیزا با خود فکر کرد: چگونه میشود که این تقالید که در هر دین ریشه دوانیده آن دین را دگرگون کرده از میان برد؟
کلمات مترجم که بیان عبدالبهاء را به انگلیسی ترجمه میکرد در سالن پیچید:
– پس حقیقت ادیان الهی دوباره باید تجدید گردد. زیرا هر دین مثل دانه بود. نهال شد. شاخه و برگ از او ظاهر شد بعد شکوفه و ثمر به بار آورد. اینک آن درخت کهنه شده، برگها ریخته و بکلی از ثمر باز مانده، بلکه پوسیده شده.
لیزا فکر کرد که اگر چنین درخت پوسیدهای در باغچه خانهشان بود با آن همه خاطره که از سرسبزی و طراوت و شکوفه و میوۀ آن و بازیهای کودکانه بر روی شاخههای آن داشت، برای یک لحظه هم صبر نمیکرد و آن را بیرون میانداخت و نهال تازهای بجای آن میکاشت.
– پس باید دانه را دوباره بکاریم. زیرا اساس ادیان الهی یکی است. اگر بشر دست از تقالید بر دارد. جمیع ملل و ادیان متحد شوند و جمیع با یکدیگر مهربان گردند و ابداً جنگ و جدال نمانَد.
هشتصد کشیش و اسقف در سالن حاضر بودند. لیزا با خود فکر کرد: آیا چند نفر از این کشیشها حاضرند دست از تقالید بردارند و در کلیسای خود این پیام عبدالبهاء را بازگو کنند. شکی نبود که هرکس جز عبدالبهاء شجاعت این را مییافت که دربارۀ نو شدن و تجدید دین سخن بگوید از کلیسا رانده میشد.
– جمیع بندۀ یک خداوندند. خدا به همه مهربان است. همه را روزی میدهد همه را زندگی میبخشد به همه بخشنده است. چنانچه حضرت مسیح میفرماید که آفتاب الهی بر گنهکار و نیکوکار هر دو میتابد یعنی رحمت پروردگار عمومیاست. جمیع بشر در سایۀ عنایت حق بوده و جمیع خلق در دریای نعمت پروردگار غرق است. فیض موهبت خداوند همه را در بر گفته است.
لیزا احساس کرد که این کلمات مثل نسیمی است که از ملکوت خداوند میوزد. بوی خوشی که در مشامش پیچید، این احساس را قوت بخشید. عبدالبهاء درهای ملکوت را بروی جمع باز کرده بود.
– امروز از برای همه، راه رشد و ترقی آماده و فراهم گشته. اما ترقی بر دو گونه است. ترقی جسمانی و ترقی روحانی. ترقی جسمانی سبب راحتی و آسایش مادی است و ترقی روحانی باعث عزت عالم انسانی. زیرا خدمت به عالم انسانی و اخلاق مینماید. تمدن جسمانی سبب سعادت دنیوی میشود اما تمدن روحانی سبب عزت جاودانی انسان میگردد.
لیزا تمدن مادی را به چشم ظاهر میدید به هر طرف که مینگریست نشانه ای از ترقی جسمانی بود. قطار و اتومبیل که به تازگی اسباب راحتی سفر شده بود و رادیو و روشنایی و برق و تلفن و صدها نمونه دیگر از پیشرفت جسمانی حکایت میکرد. اما از تمدن روحانی کمتر نشانهای به چشم میخورد. آنچه این روزها کمتر بها داده میشد، ارزشهای معنوی بود. اگر چه کلیسا از آن سخن میگفت ولی همه میدانستند که در عمل، اعانات مهمتر از اخلاقیات بود.
– انبیای الهی مدنیت روحانی را بنا نهادند و خدمت به عالم اخلاق نمودند. تأسیس اخوت و برادری روحانی کردند.
“اخوت” و “برادری” واژههای خوشآهنگی بودند که بار معانی عمیقی داشتند. این روزها فقط کلمات زیبا بودند که رد و بدل میشدند نه مفاهیم آن. اما کلماتی که بر زبان سخنران جاری میشد روحی داشت که لیزا پیش از آن تجربه نکرده بود. از این رو مشتاقانه منتظر ادامه صحبت حضرت عبدالبهاء بود.
– اخوت بر چند قِسم است: اخوت خانواده است، اخوت وطن است، اخوت جنس است، اخوت آداب است، اخوت لسان است. اما هیچیک از این برادریها سبب نمیشود که جنگ و کشتار از بین بشر رخت بربندد. تنها، اخوت روحانی که از روح القدس پدید میآید، سبب الفت و محبت بین بشر میشود و اساس جنگ را از میان برمیدارد. ارتباط روحانی ملتهای مختلف را یک ملت کند و وطنهای متعدد را یک وطن. زیرا تأسیس یگانگی نماید و خدمت به صلح عمومیکند. از این رو باید به اساس ادیان الهی پی بریم و این تقالید را فراموش کنیم حقیقت تعالیم الهی را انتشار دهیم و بموجب آن عمل کنیم تا بین بشر، اخوت روحانی عمومی حاصل شود.
لیزا امید و آرزوهای گمشده خود را در این بیانات مییافت اما نمیفهمید که چگونه و با چه قدرتی این امر عظیم ممکن است…
– و این، جز به قدرت این امر عظیم، ممکن نیست. و این، جز به قوت روحالقُدُس نشود. سعادت این جهان در این است. عزّت الهی در این است. در همۀ مراتب، نصیب دائمیاز لطف الهی، در این است. اعلان صلح عمومیدر این است. وحدت عالم انسانی در این است. با قوت روحُالقُدُس این قرن، نورانی گردد. رستگاری پدید آید. همۀ بشر متحد گردند. جمیع وطنها یک وطن شود. همۀ ملتها یک ملت گردند. از برای عالم انسانی فضیلتی بالاتر از این نیست. الحمدالله در این قرن، علوم ترقی نموده، فنون ترقی کرده، آزادی و آزادگی ترقی کرده، عدالت ترقی نموده. از این رو، این قرن، شایستۀ عنایات خداوندی شده، قرن ایجاد صلح عمومیو وحدت عالم انسانی شده.
سخنان حضرت عبدالبهاء به پایان رسیده بود و لیزا با حیرت، تکرار همان کلمات را از دهان مترجم میشنید. او همۀ سخنان عبدالبهاء را شنیده بود و تعجب میکرد که چرا دوباره مترجم آن جملات را تکرار میکند!