رویای علی
جان هاچر
بعضیها به آن “شهر سفید” میگویند، چون، در زیر نور آفتاب مدیترانه، آن ساختمانهای گچی با آن دیوارهای بلند، از دور تمیز و درخشان به نظر میرسد.
این شهر کوچک، در دوران جنگهای صلیبی، که صدها سال پیش رخ داد، قلعهای بس بزرگ به شمار میآمد. صد سال پیش، دیوارهایی که دور تا دور شهر را در بر گرفته، از هجوم سربازان ناپلئون جلوگیری کرد. امّا، در سال ۱۹۱۲، مشهدی علیرضای جوان، آن سوی دیوارهای شهر، روی آن تپّه، که تلّ فخار نام داشت، همانجایی که ناپلئون در آن سالهای دور توپهای جنگیاش را کار گذاشت، نشسته بود و به زادگاهش عکّا، به خانهء خاطرههایش، فکر میکرد. علیرضا (که علی صدایش میکردند) پسرکی ۱۱ ساله بود؛ هیکلی متوسّط داشت؛ موی سیاهش از زیر کلاه روی پیشانی ریخته و پوستش را آفتاب سوزانده و تیره کرده بود. چشمانی نافذ و سرزنده داشت که به نظر میرسید به هر چه نگاه کند تا اعماقش نفوذ میکند؛ هیچ چیز از دیدهء تیزبینش پنهان نمیماند.
این شهر قدیم چقدر برای علی اهمّیت داشت؛ چون خانواده و دوستانش اینجا زندگی میکردند؛ راه و چاهش را میدانست و کوچه و پسکوچههایش را با آن خانهها و ساختمانهای اسرارآمیزش میشناخت.
شهر از دور جلوهء دیگری داشت؛ از آن فاصله کسی نمیتوانست تصوّر کند کوچههایش غبارآلودند و سگهای پیر و ولگردش در بازار پرسه میزنند؛ درگاه خانههایش تاریک و مردمانش ژندهپوشند؛ مردمانی که باید خیلی تلاش میکردند تا بتوانند زندگی را بگذرانند؛ اینها هیچیک از راه دور دیده نمیشد. علی، از بالای تپّه، نگاهی به سمت راست انداخت؛ کوههای سر به فلک کشیده مانند دیواری بلند، از راه شمال که به سوی بیروت میرفت، محافظت میکردند. نگاهی به سمت چپ انداخت. کوهی دیگر دید، با ظاهری متفاوت؛ رشته کوهی که گویی نرم و هموار دامنکشان به سوی دریا میرفت، و ناگهان سرعت میگرفت و با شیبی تند به آبهای مدیترانه میرسید.
علی نگاهی به کوه کرمل کرد؛ در کوهپایهاش، از آن فاصلهء تقریباً ۱۴ کیلومتری، خانههای شهر حیفا را، که روز به روز تعدادشان بیشتر میشد، میتوانست تشخیص دهد. دردامنهء کوه ساختمان مقام اعلی را میدید که سه سال پیش جسد پاک حضرت اعلی را در آغوش خود گرفت که همیشه حفظش کند و نگهش دارد.
درست رو به روی او، آبهای آبی مدیترانهء بزرگ خودنمایی میکرد، خلیجی قوسی به شکل هلال ماه بین عکّا و حیفا کشیده شده و کنارهاش با ماسههای سفید، که محلّ عبور و مرور ارّابهها بین دو شهر بود، جلوهای بس زیبا داشت. نسیمی ملایم از سوی دریا میوزید. چند ماهیگیر، زیر آفتاب بعد از ظهر، تورهای خود را به آب میانداختند. نگاه علی به چند قایق بادبانی افتاد که در افق پدیدار بودند؛ دیدن آنها او را به فکر انداخت که به زودی قایق خودش آماده خواهد شد؛ گویی اطمینان داشت که قایقش از همهء قایقهای شهر بزرگتر خواهد بود.
علی چقدر این تپه را دوست داشت، بخصوص وقتی که تنهای تنها بود. آنقدر آرامش بر این تپه حکمفرما بود که به نظر میرسید دنیا را هم آرام خواهد کرد. چند هفته پیش، غروب یک روز با پدرش به همین تپّه آمد؛ به پشت روی زمین دراز کشید و چشم به آسمان دوخت؛ هزاران ستارهء درخشان بر پهنهء بیکران خودنمایی میکردند. بعضی شفـّـاف امّا بسیار دور بودند؛ بعضی دیگر دسته دسته شده خوشههای پرنوری به وجود آورده بودند. اوّلین باری نبود که علی هنگام شب به تپه میآمد. اوّلین باری هم نبود که متوجّه زیبایی آسمان شب شده بود.
امّا اوضاع تغییر کرده بود و زمانی خاصّ آغاز میشد. افکاری مزاحم، که تقریباً یک سال بود دست از سرش بر نمیداشت، اندک اندک معنی پیدا میکرد. آن شب احبّاء جلسه داشتند؛ قصد داشتند دست به دعا بردارند. چون سرکار آقا، حضرت عبدالبهاء، قصد سفر داشتند؛ از مصر به امریکا میرفتند. سر راه، اقامتی کوتاه در انگلستان و بعد فرانسه و بعد از آن سفر دور و دراز امریکا شروع میشد. احبّای عکّا که به وجود سرکار آقا عادت کرده بودند، تحمّل دوری را نداشتند؛ دلتنگی به جانشان چنگ انداخته بود. این دوری از محبوبشان دو سال طول میکشید. احبّا دور هم نشسته بودند و دربارهء اهمّیت این سفر صحبت میکردند. سرکار آقا در این سفر، آن محبّت بیکرانی را که در دل داشتند، محبّتی که دیگر کسی نمیتوانست پشت دیوارهای عکّا نگه دارد، به احبّای نقاط دیگر جهان نثار میکردند؛ محبّتی که دنیا تشنهاش بود.
آن روز عصر پس از رفتن احباء، علی و پدرش به تپه آمدند. غمی گنگ بر جان علی چنگ انداخته بود. اگرچه از مدّتها قبل آن را احساس میکرد، امّا، آن روز عصر گویی این احساس از تمام وجودش جمع میشد، مانند ذرّاتی که به هم میپیوستند و بزرگ و بزرگتر میشدند؛ احساسی بود شبیهِ به یاد آوردن نام یک همکلاسی قدیمی. مطمئن بود اگربه قدر کافی سعی میکرد میفهمید چرا صحبتهای احبّاء دربارۀ سفر حضرت عبدالبهاء اورا اینقدر غمگین کرده بود. در واقع احساس گناه میکرد. چون بقیه خوشحال و هیجانزده به نظر میآمدند؛ پدر و مادرش بیش از همه شاد بودند. برای همین جرأت نمیکرد دربارهء افکارش با آنها صحبت کند.
روی تپه نشسته بود؛ بوی علفها که در آن بعد از ظهر، آفتاب خورده و داغ شده و با عطر گلهای وحشی در هم آمیخته بود، دوباره رازش را به یادش آورد. به خاطرش آمد اوّلین باری که فکرها به سراغش آمده بودند، در منزل عمویش بود و با بچههای دیگربه داستانهای احبّای صدرامرگوش میداد که چطورهمه چیز خود، حتـّی جانشان، را هم فدای اعتقاد جدیدشان کرده بودند. همان موقع بود که متوجّه شد اینها فقط قصّه نیستند بلکه داستان رویدادهایی هستند که واقعاً اتفاق افتادهاند. او حتـّی بعضی از آنها را میشناخت وبا آنها صحبت کرده بود. درراه برگشت از منزل عمو با دقّت بیشتری به چهرۀ کودکان عکـّا، که بهائی نبودند، نگاه کرد. برخی یهودی بودند؛ بیشتر مسلمان و چند تایی هم مسیحی در میان آنها دیده میشد. آنها در مورد حضرت بهاءالله هیچ نمیدانستند؛ اگرهم شنیده بودند، فکر نمیکردند آنقدرها مهم باشد. گاهی بچهها سربه سرش میگذاشتند و او را با تمسخر “بهائی” صدا میکردند.
حتی یک روز بعد از ظهر، وقتی از بازار به خانه بر میگشت، پسربچهای سنگی به طرفش پرتاب کرده بود. اما احساسی که داشت ترس نبود؛ این ترس نبود که آزارش میداد. آنقدر شجاع بود که ترس نداشته باشد؛ در آن موقع صورتش را زیر آفتاب تند بعد از ظهر قرار داده بود.
فکر کرد “کاش میتوانستم ملاّ حسین باشم.” یک لحظه تپۀ تل فخار در نظرش به قلعهای تبدیل شد که گویی سپاه شاه به آن حمله کرده است؛ خودش را سربازی دید که در برابر آنها از قلعه دفاع میکرد. سپس مکثی کرد و خودش را روی علفهای نرم پرت کرد. مرغی دریایی را دید که در آسمان چرخ میزد. با صدای بلند گفت: “من سرباز خوبی میشدم. می تونستم لوح سلطان ایرانو به جای بدیع برای شاه ببرم.” اما حالا نه جنگی بود و نه شاهی ، فقط روزهای یکنواخت عکا بود و بس.
علی شک داشت که اصلاً کاربزرگی باقی مانده باشد که او انجام دهد. او حتّی برای این موضوع هم دعا کرده بود. گاهی مناجاتهای حضرت بهاءالله، حضرت عبدالبهاء یا حضرت اعلی را می خواند؛ مناجاتهایی که با دقت یاد گرفته بود. و گاهی هم دربارۀ کارهای شجاعانهای که ممکن بود بتواند انجام دهد فکر میکرد. به سادگی با خدا راز و نیاز کرده بود که، “خدایا چه کاری مونده که من انجام بدم ؟ حالا که حضرت عبدالبهاء به سراسر جهان سفر میکنن تا به همه بگویند که “تو” پیامبر جدیدی فرستادی، دیگه من چه کاری میتونم انجام بدم؟” دیگر نتوانست خودداری کند و به گریه افتاد؛ بعد، با گریه ادامه داده بود که هرچه جنگ بوده که انجام شده و هر قدر کارهای مهمّ قهرمانی بوده دیگران انجام دادهاند. خواب به او غلبه کرد و وقتی که میگفت، “خدایا کاش کاری بتونم آنچنان شجاعانه انجام بدم، آنقدر فوقالعاده باشه، که روزی، پدر و مادری، داستان منو برای بچههاشون تعریف کنن.”
علی بلند شد نشست. نوشتههای حکّ شده روی جلد چرمی کتابی را که در دست داشت، لمس کرد. میدانست سنّش کمتر از آن است که دقیقاً بداند با زندگیاش چه کاری میتواند انجام دهد. امّا، دیگر حوصلهاش سر رفته و کاسهء صبرش لبریز شده بود. با خودش گفت، “مؤمنین اوّلیه بیکار نمینشستن؛ صبر نمیکردن، بلکه دست به سفر میزدن، جستجو میکردن و آنقدر میگشتن تا آنچه را که دنبالش بودن، پیدا کنن.”
چند نفس عمیق کشید؛ بدنش را کش و قوسی داد؛ بعد، کتابش را برداشت. نسخهای قدیمی از هفت وادی بود؛ یادگاری که مادربزرگش قبل از فوت به او داده بود. متن کتاب سخت بود؛ به راحتی نمیشد فهمید. اگرچه خیلی طولانی نبود، امّا هنوز علی نتوانسته بود صفحات زیادی از کتاب را بخواند. عمویش گفته بود که هر کدام از این هفت قسمت دربارهء یکی از مراحلی است که بشر را به خدا نزدیک میکند. علی توانسته بود چند صفحهء اوّل را بفهمد، امّا بعدش دیگر گیج شده بود. علی کتاب را با خودش به تپه آورده بود تا صفحهای از بخش اوّل را بخواند؛ بخش اوّل “وادی طلب” بود.
میدانست حضرت بهاءالله در بخش اوّل توضیحاتی دربارهء شناخت مظهر ظهور دادهاند. همانطور که سه تن از زرتشتیان پرهیزگار و مؤمن به خدا در جستجوی حضرت مسیح بودند که کجا متولّد میشود، شیخ احمد هم دست به جستجو زده بود تا حضرت باب را پیدا کند. امّا یک عبارت در ذهنش تکرار میشد، چون به نظر میآمد احساسش را توجیه میکند. آن عبارت این بود، “اوّل وادی طلب است؛ مَرکَب این وادی صبر است. مسافر بی صبر به جایی نرسد و به مقصود واصل نشود.”
علی بدون این که علّتش را بداند، این بیانات را، مثل آوازهایی که زمزمه میکرد، به خاطر آورد؛ درست مثل وقتی که در کوچه با بچهها بازی میکرد و آواز میخواند؛ آوازهایی که بعدها هر روز، بارها و بارها، بدون این که واقعاً به آنها فکر کند، زیر لب زمزمه میکرد.
امّا، امروز صبح قبل از آن که برای رفتن به تپه از خانه خارج شود، کتاب مادربزرگش را برداشت؛ چون خودش هم در پی یافتن چیزی بود؛ دقیقاً پیامبر قبلی نبود؛ ولی به هر حال همیشه در حال طلب بود. کتاب را که در دست داشت، کتابی که حالا دیگر تنها یادگاری از مادربزرگ محبوبش بود، احساس میکرد کتاب جادویی است. انگار در هر صفحه پیامی داشت؛ پیامی که دقیقاً به او میگفت چه کار قهرمانی میتواند انجام دهد؛ کاری که سبب شود روزی مردم او را به خاطر بیاورند.
میدانست که به این سادگی و با باز کردن کتاب نمیتواند جوابش را پیدا کند؛ ولی فکر کرد که اگر نیتش خالص باشد، حتماً حضرت بهاءالله خودشان کمکش خواهند کرد.
انگشتهایش را روی حروف حک شدهء کتاب کشید؛ سعی کرد ذهنش را از هر فکری خالی کند و فقط به نیت خودش بیندیشد. زیر لب گفت، “یا بهاءالله، به من بگو چه کاری میتونم انجام بدم.” بعد کار عجیبی کرد. کتاب را نزدیک صورتش برد، طوری که بوی خوش چرم و کهنگی کاغذش را احساس کرد. گفت، “الله ابهی” و، همانطور که دیده بود مسلمانها قرآن را باز میکنند، کتاب را چشم بسته باز کرد و انگشتش را روی یک صفحه گذاشت. وقتی چشمهایش را باز کرد، عبارتی را که انگشتش روی آن بود خواند، “مجنون رادید که اشک میریخت و خاک میبیخت…”
لبخندی تمام صورتش را پوشاند؛ آیا راهش را پیدا کرده بود؟ هنوز کاملاً مطمئن نبود. بارها و بارها آن را خواند. احساس کرد منظورش را فهمیده است. باید صبر داشته باشد؛ ولی در عین حال باید با تمام نیرو برای پیدا کردن جواب جستجو کند.
کتاب را روی علفها گذاشت و کنارش دراز کشید؛ نگاهش را به ابرها دوخت که آرام آرام به طرف کوه کشیده میشدند. برگ سبزی را از میان علفها چید و در دهان گذاشت؛ تلخمزّه بود؛ از دهان بیرون انداخت. کمی روی زمین جا به جا شد؛ چند نفس عمیق و یک دو خمیازه کشید؛ بازوانش را بالای سرش برد و چشمانش را بست. چند دقیقه بعد در خواب عمیقی فرو رفته بود.
مردی سالخورده با هیکلی درشت و عمّامهای بر سر، که جای پای زمان بر سیمایش نمایان بود، در گوشش زمزمه کرد، “حرف بزن پسر! پیش از آن که پراکنده شوند شتاب کن؛ اینها همه برای شنیدن سخن تو جمع شدهاند؛ چیزی بگو، حرفی بزن!” علی به جمعیت بیقرار که جلوی مسجد جمع شده بودند، نگاهی انداخت و سپس پیرمرد را نگریست. لبخندی بر لب پیرمرد نقش بست.
علی بر بالای سکّویی ایستاده بود و مطلب مهمّی برای گفتن داشت؛ مطلبی دربارهء حضرت بهاءالله! او قصد داشت به مردم بگوید که حضرت بهاءالله پیامبری است از جانب خدا؛ مظهر ظهور است و آورندهء نور. کلام در گلویش گره خورد؛ نمیدانست کلام را چگونه بیان کند. اطمینان داشت هر کس این خبر بشنود مسرور خواهد شد و شادمانی وجودش را فرا خواهد گرفت. همهمه در میان مردم و زمزمه بر لبها مانع از آن بود که علی سخن بگوید. این با آن سخن میگفت و آن با این صحبت میکرد. همهمه آنقدر بلند بود که علی اطمینان داشت اگر سخن آغاز نماید، کسی صدایش را نخواهد شنید. صدای پیرمرد را شنید که میگفت، “ساکتشان کن، پسر!” هنوز لبخندش بر لب بود. خشم نسبت به پیرمرد تمام وجود علی را در بر گرفت. کوشید فریاد بزند؛ ولی فقط صدای آرامی را شنید که از دهانش خارج شد که میگفت، “ای مردم عکّا؛ گوش کنید!” آنقدر آرام بود که نه کسی شنید و نه کسی اعتنایی کرد. همهمهء جمعیت بیشتر شد.
فریادی شنید از میان جمعیت که به او میگفت، “بلندتر حرف بزن!” فریاد دیگری از گوشهای بلند شد، “برای چه ما را اینجا جمع کردی؟ اگر حرفی داری، زودتر بگو!” دیگری گفت، “ما کار و زندگی داریم؛ زودتر حرفت را بزن!” همهمه بلند و بلندتر شد و همه گفتند، “بگو! بگو!”
هرچه صدای مردم بلندتر میشد، هیجان علی بیشتر افزایش مییافت. بالاخره دستهایش را بالا برد تا جمعیت ساکت شوند. کوشید جدّی و پرتوان به نظر برسد تا توجّه همگان جلب شود. اندک اندک آرامش بر جمعیت کنجکاو چیره شد، زمزمهها خاموش، حرفهای گذرا و پراکنده فراموش، همه سراپا گوش تا بشنوند علی چه میخواهد بگوید.
علی سینهای صاف کرد و گفت، “دوستان عزیز من پیامی شادیبخش دارم که میخواهم شما از آن آگاهی یابید.” مکث کرد. هر کلامش آرامتر از کلام پیشین میشد و آخرین سخنش را تقریباً هیچکس نشنید. گویی گلویش از گرمای تابستان و خشکی هوا بسته شده بود؛ پنداری دیگر صدایی از گلویش بالا نمیآمد و بر زبانش جاری نمیشد. چند نفر، با نگاهی جستجوگر، گفتند، “چی گفت؟” شنید که چند نفر دیگر میگویند، “بگو! بگو!” دیگربار جعیت دستخوش همهمه و هیاهو شد و دیگر صدای کسی به کسی نمیرسید.
از عقب جمعیت، چند نفری راه خویش گرفتند که بروند و به دیگران نیز گفتند، “بیایید برویم؛ به اندازهء کافی فرصت دادیم حرفش را بزند.”
علی نگران شد و گفت، “نه! نه! نباید بروید.” سعی کرد فریاد بزند، امّا کسی صدایش را نشنید. جمعیت در کوچه پسکوچههای تنگ و تاریکی که از مسجد به جاهای دیگر عکّا میرسید، پراکنده شد. علی پیرمرد را دید که هنوز لبخندش را بر لب داشت؛ امّا حتّی او هم رفت.
علی تنها مانده بود. اشکش سرازیر شد، گریهء آرامش به هقهق تبدیل شد و امانش را برید. جلوی مسجد نشست. فرصت را از دست داده بود. در افکارش غرق شده بود که ناگهان صدای شیههء اسبی او را به خود آورد. از جا برید. اسب سیاه زیبایی را دید که یالش را کوتاه کرده بودند؛ زین واکس خوردهای بر پشتش بود و افساری نقرهای بر دهانش. اسبی به این زیبایی را تا به آن وقت، حتّی در عکسهایی که از مادیانهای عرب مشاهده میشود، ندیده بود. خواست دستش را دراز کند تا او را نوازش نماید. در همین موقع، اسب نزدیکتر آمد و پوزهاش را به بازوی او مالید. بعد، جلوی او زانو زد تا علی بتواند سوارش شود. علی، حیران و سرگردان، نگاهی به این سوی و آن سوی انداخت تا که شاید صاحب اسب را در آن اطراف ببیند و اجازهء سواری بگیرد. امّا کسی نبود. خیابانهای شهر انگاری خالی و متروک بودند.
علی با احتیاط سوار اسب شد. اسب برخاست و به آرامی در خیابانی به راه افتاد. گویی میدانست مقصدش کجا است. روی سنگفرش خیابان، هیچ صدایی از سمّ اسب بلند نمیشد. علی، با آن که نمیدانست اسب او را به کجا میبرد، ابداً نمیترسید. وجود اسب به او آرامش میبخشید.
خیابانی که در آن پیش میرفتند، لحظه به لحظه تنگتر و تاریکتر و عمیقتر میشد، تا آن که تقریباً به تونل تبدیل شد. دیگر هیچ نوری نبود؛ تاریکی کامل برقرار شد. ناگاه از دور نور کمسویی را دید. کمی ترس وجودش را فرا گرفت. کمکم میتوانست راهرویی را در دل سنگی بزرگ و قدیمی تشخیص دهد. گویی ساختمانی بود مثل مسجدی نیمهکاره یا قلعهای قدیمی؛ ولی سرد و نمناک نبود.
اسب پیش میرفت. در آخر راهرو نور بیشتر و بیشتر شد. علی متوجّه پیرمردی با وقار شد که با لباسی آراسته، چهارزانو، روی سکّویی نشسته بود و حرکتی نمیکرد. عبای قرمز تیره به تن و دستاری از پارچهء سفید بر سر داشت. دور سرش هالهای از نور بود و از سیمایش مهر و مهربانی آشکار؛ اسب جلوی سکّو رسید و از حرکت ایستاد.
علی چشم در چشم مرد دوخت. مرد دستش را به آرامی بلند کرد و با نگاه آشنایی به اسب، به او گفت، “مرحبا؛ آفرین اسب بردبار و شکیبا!”
پس نگاهش را به پسر دوخت و گفت، “و امّا تو؛ تو علی هستی که در جستجویی و کاوش میکنی!”
علی گفت، “بله؛ حق با شماس.”
پیرمرد گفت، “من شیخ هستم؛ شیخ احمد احسایی. من هم در زمان خودم، مانند تو، در جستجو بودم.”
علی داستان شیخ احمد را به یاد آورد و جستجویش به دنبال موعود را؛ یادش آمد که او خیلی از آدمها را برای ظهور موعود، یعنی حضرت باب، آماده کرده و بیش از چهل سال به آنها درس داده بود.
پرسید، “شما معلّم سید کاظم هستین؟”
“بله، علی. درست حدس زدی. حالا، در جستجویی که شروع کردهای، تو را کمک میکنم. امّا، اوّل باید بگویی که دقیقاً طالب چی هستی و به دنبال چی میگردی.”
علی گفت، “من؛ من میخواستم … میخواستم با اهالی شهر دربارهء حضرت بهاءالله صحبت کنم؛ امّا نتونستم؛ صدایم…”
شیخ نگذاشت حرف علی تمام شود و گفت، “صدایت؟ صدای تو ایرادی نداشت. گوشهای مردم ایراد داشت. تو باید از شهر بری. باید کسانی را پیدا کنی که گوشاشون ایراد نداشته باشه؛ اونا باید گوش شنوا داشته باشن.”
علی، حیران، پرسید، “امّا، امّا کجا برم و چطور به مقصد برسم؟”
صدای پرطنین پیرمرد در راهرو پیچید، “نگران نباش علی؛ همین که از دیوارای شهر بیرون بری، این اسب تو را به اونجا میبره. وقتی رسیدی خودت متوجّه میشی که چه باید بکنی.”
مشکل دیگری وجود داشت. علی گفت، “امّا، دیوارای شهر! از دیوارا چطوری رد بشم؟”
شیخ گفت، “از دیوار نباید بگذری؛ باید از دروازه بیرون بری. برای خروج از دروازه باید کلید طلایی داشته باشی.”
سخن شیخ بر تعجّب علی افزود. گفت، “این دیگه چه جور کلیدیه؟”
شیخ به علی نزدیک شد. کتاب بزرگی در دست داشت که در قطعه چرمی تیرهای پیچیده شده بود. روی جلد آن با حروف طلایی نوشته بود: “حکایت حضرت بهاءالله“. کتاب را به دست علی داد و گفت، “کلید اینجا است؛ توی همین کتاب اونو پیدا میکنی؛ درست آخر کتاب.”
علی گمان میکرد کتاب خیلی سنگین است. آن را گرفت. خیلی تعجّب کرد؛ اصلاً سنگین نبود. به حروف طلایی روی آن نگاه کرد. همان موقع، اسب چرخی زد و چند قدم دور شد.
شیخ گفت، “این کتابو بخون؛ با دقّت بخون تا کلیدو پیدا کنی.” اسب به سوی درگاهی رفت که علی قبلاً به آن توجّه نکرده بود. به اطاق دیگری وارد شدند. نور کمی آنجا را روشن کرده بود. در گوشهای پشتیِ بزرگی با روکشی از ساتن نرم قرار داشت؛ فانوسی هم به رنگ آبی روشن آنجا دیده میشد. دیوارهای اطاق نیز از نور فانوس به رنگ آبی روشن در آمده و عطر گلاب اطاق را پر کرده بود. اسب آرام زانو زد؛ علی، که هنوز کتاب را در دست داشت، از اسب پیاده شد؛ روی پشتی نشست و کتاب بزرگ را روی زانو گذاشت و آن را گشود. نگاهش را به صفحات اوّل کتاب دوخت؛ چاپ ریزی داشت که به سختی خوانده میشد.
جملهها طولانی بود؛ به سختی میشد فهمید. علی سعی کرد هر عبارت را چند بار بخواند تا بفهمد. امّا خیلی زود امیدش را از دست داد. حوصلهاش سر رفت. کتاب را تند تند ورق زد تا به آخرش رسید. اثری از کلید نبود. فقط چند صفحهء خالی بود و بس.
اسب شیههای کشید و روی دو پا بلند شد. علی شتابان به اوّل کتاب برگشت. دوباره با کلمات و جملات کلنجار رفت. چند ساعتی خواند؛ چشمهایش خسته شده بود؛ نوشتهها تار و درهم و برهم به نظر میرسید. چقدر دلش میخواست بخوابد! بدش نمیآمد یک دو دقیقه روی آن پشتی نرم دراز بکشد. امّا به خودش نهیبی زد و دوباره به خواندن پرداخت.
تمام تلاشش را به کار برد که بخواند و بفهمد. کمکم خواندن کتاب آسانتر شد؛ خواب از سرش پرید و هوشیاری جایش را گرفت. آنقدر غرق کتاب شد که نفهمید کی کتاب تمام شد. همانطور که شیخ قول داده بود، به صفحهء آخر کتاب که رسید کلید طلایی را دید؛ کلید درخشانی به اندازهء دست علی بود. علی شادمان فریاد زد، “پیداش کردم؛ کلید دروازه اس!”
کلید را با دقّت برداشت. همین موقع اسب زانو زد تا علی سوار شود. هیجان تمام وجودش را گرفته بود. با خودش فکر کرد، “باید به شیخ احمد نشون بدم.” امّا، وقتی اسب از در اطاق بیرون رفت، اطاق ناپدید شد. علی ناگهان خودش را در خیابانهای عکّا دید.
اسب به طرف دروازه میرفت. علی کلید را با دو دستش گرفته بود. غباری تیره شهر را فرا گرفته بود؛ مردم را میدید و مردم هم او را میدیدند که با شکوه و جلال سوار بر اسب عبور میکند و درخشش کلید که از میان غبار میتابید، کاملاً پیدا بود.
به محض این که علی کلید را در دروازه وارد کرد، دروازه باز شد و اسب سیاه، مثل برق و باد، از میان دروازه گذشت. علی به افسار نقرهای چسبیده بود و ترس وجودش را فرا گرفته؛ کوشید جیغ نزند؛ امّا امکان نداشت یا از توان او خارج بود.
همه چیز به سرعت اتّفاق افتاد! همانطور که علی به گردن اسب چسبیده بود، اسب به هوا رفت، از بالای درختها عبور کرد؛ همه چیز را زیر پا گذاشتند، از بالای کوهها عبور کردند، شهر عکّا را زیر پای خود میدیدند که کوچک و کوچکتر میشد.
علی فریاد زد، “پدر! مادر!” امّا صدایش در میان وزش باد گم شد. حرکت اسب اندکی آهستهتر شد. علی افسار را در دست گرفت و خود را آماده کرد که پیاده شود. احساس میکرد مثل توپی است که به هوا میرود و چون به اوج رسید لحظهای توقّف میکند و سپس سقوطش آغاز میشود. علی منتظر سقوط شد، ولی اتّفاقی نیفتاد. در حال بیوزنی در هوا معلّق بود. ناگهان آرامشی در درونش احساس کرد. هیچ ترس و هراسی نمیتوانست به وجودش راه یابد. دیگر احساس تنهایی نمیکرد.
نگاهی به پایین انداخت. عکّا مثل یک ذرّه بود؛ حیفا هم دست کمی از آن نداشت. امّا از هر دو شهر، ستونی از نور ، درست مثل دود، بلند میشد. نور بزرگتر و بزرگتر میشد و مثل موجهای استخر از شهرهای اطراف میگذشت و آنها را هم نورانی میکرد و هر حلقهء نور که به بیرون میرسید، شهرها را روشن و روشنتر میساخت. انگار همه چیز در خواب اتّفاق میافتاد. دوباره حرکتش را شروع کرد. انگار نیروی عجیبی او را به طرف زمین میکشید. امّا دیگر از اسب خبری نبود؛ به کلّی ناپدید شده بود! خودش بود که به سر به طرف یکی از آن دو نقطه سقوط میکرد.
اصلاً نمیترسید؛ مثل مرغ دریایی مصمّمی بود که تعدادی ماهی دیده و شتابان پایین میرود. مطمئن و آرام بود؛ دستهایش را به بدنش چسباند، نگاهش را به روبرو دوخت. هوا را میشکافت و پیش میرفت. احساس قدرت و اطمینان میکرد؛ به طوری که انگار دقیقاً نمیدانست چه میکند و بخشی از چیزی خارقالعاده است. همینطور به سوی یکی از آن دو شهر فرود میآمد؛ سعی کرد خیابانها و ساختمانها را تشخیص دهد. نمیتوانست مطمئن باشد که قبلاً آنها را دیده یا نه. سرعتش را کم کرد. تقریباً متوقّف شد. کسی از دور او را صدا میزد، “علی! علی!” تقریباً وسط زمین و هوا ایستاد. دوباره او را صدا زد، “علی!” ناگهان بدنش به لرزه در آمد و صدا هم واضحتر شد: “علی، بیدار شو؛ پسرک تنبل!” در میان خواب و بیداری بود که صدا را میشنید.
چشمهایش را باز کرد؛ سرش گیج میرفت. صورت پدرش را دید و پشت سر او، در پهنهء آسمان تاریک غروب، چند ستارهء درخشان دیده میشد.
پدرش با نگرانی پرسید، “خوبی؟”
علی جوابی نداد؛ فقط دستهایش را دور گردن پدرش حلقه کرد، او را محکم به خود چسباند و بی اختیار زد زیر گریه. گریهاش از ترس یا غم نبود؛ از شادی بود. انگار احساسی در درونش زندانی بود که اینک آزاد میشد.
“کجا بودی، علی؟ من و مادرت خیلی دلواپس شدیم!”
علی فقط در فکر رؤیایش بود، “خیلی واقعی بود، پدر؛ خیلی!”
“چی واقعی بود؟ دربارهء چی حرف میزنی؟”
“خواب دیدم؛ عجیبترین خوابو دیدم!” بعد، سعی کرد تمام رؤیایش را، با ذکر جزئیات، برای پدرش تعریف کند؛ دربارهء کتاب بگوید، کلید و اسب زیبا را بیان کند.
در راه برگشت، علی آنقدر هیجان داشت که پدر دلش نیامد او را به علّت سر بههواییاش، سرزنش کند. او میدید که علی دیگر آن پسر شیطان چند ماه گذشته نیست. خدا را شکر کرد که پسرش شاد است؛ گو این که علّت خوشحالیاش را نمیدانست.
سر شام، پدر گفت، “میدونی علی، حضرت عبدالبهاء میفرمایند که رؤیاهای ما معنی دارن.”
مادر هم به رؤیای علی علاقمند شده بود. گفت، “ای کاش مادربزرگم هنوز زنده بود؛ او همیشه رؤیاها را درست تعبیر میکرد.”
علی پرسید، “یعنی واقعاً میفهمید هر خوابی یعنی چه؟”
“فکر کنم میفهمید. لااقل همیشه وقتی تعبیرشان میکرد، میشد معنی آنها را فهمید.”
پدر با لبخندی گفت، “شاید او هم همون حرفی رو میزد که تو میخواستی بشنوی، ناهید.”
مادر خیلی جدّی گفت، “نه، نه ابداً. هر وقت حسّ میکردم تعبیرش درست نیست، به او میگفتم و او دوباره سعی میکرد تعبیرشو پیدا کنه.”
علی پرسید، “میتونی معنی رؤیای منو بگی؟ لااقل سعی کن.”
مادر دست علی را در دستش گرفت و گفت، “چرا خودت معنیشو به من نمیگی؟”
“ولی چطور؟ من چطور میتونم؟”
“فقط قسمتهایی را که میفهمی بگو؛ بعد، دربارهء بقیه قسمتهایی که مبهمه، با هم کار میکنیم ببینیم معنیشو میفهمیم یا نه.”
علی قاشقش را در بشقابش گذاشت و گفت، “خیلی خوب؛ قبول.”
مادر گفت، “اوّل غذاتو بخور؛ ضمناً انتظار هم نداشته باش که همون اوّل کار همه چیزو بفهمی.”
علی به سرعت شامش را تمام کرد. بعد سعی کرد صبور باشد. البتّه صبور بودن کار خیلی سختی بود. مادر برای هر سه تایشان چای ریخت و نشست. بالاخره وقتش رسید که علی با پدر و مادرش راجع به رؤیا صحبت کنند.
علی گفت، “میدونم، این که به هوا رفتم پاداشی بود برای این که کتابو تا آخر خوندم. اونن ستونای نور هم فکر میکنم به حضرت بهاءالله یا دیانت بهائی مربوط باشه.”
حسین گفت، “موافقم. فکر میکنم ستونای نور محبّت خداوند یا قدرت تعالیم حضرت بهاءالله باشه که به بقیه مردم کمک میکنه.”
مادر، لبخند بر لب، گفت: “شاید هم روشنی بخشنده (یعنی نور دهنده به روح و ذهن) باشد.”
علی گفت، “بله! شهرها روشن و روشنتر میشدن غیر از اونی که داشتم با سر به طرفش میرفتم. اون یکی خیلی روشن نبود.”
حسین گفت، “شاید به همین دلیل هم داشتی به سرعت به طرفش میرفتی.”
“یعنی چی؟”
“در عکّا به تو گوش نمیدادن؛ درسته؟ پس شاید روزی در سرزمینی غریب، خیلی دور از عکّا، دربارهء دیانت بهائی با مردم صحبت کنی.”
علی پرسید، “امّا کجا؟”
پدر پرسید، “در رؤیا از کجا فهمیدی کجا بروی؟”
“تمام اونن کتاب بزرگو خوندم.”
“خوب، پس باید جستجو کنی و صبور باشی. زمان درازی لازمه تا …”
علی وسط حرف پدرش پرید و گفت، “اسب؛ اسب باید همان «مرکب صبر» باشه.”
مادر پرسید، “چی باشه؟”
“قبل از آن که خوابم ببرد داشتم هفت وادی میخوندم. کتابی که مادربزرگ داده بود. مطلبی بود دربارهء “مرکب صبر” و همینطور دربارهء مجنون که توی خاک دنبال لیلی میگشت.”
پدر گفت، “با این تفاوت که تو توی خاک جستجو نمیکردی؛ در کتابی که شیخ احمد داده بود جستجو کردی؛ جایی که کلیدو پیدا کردی.”
علی فکری کرد و این موضوع به نظرش منطقی آمد. بعد گفت، “امّا پروازم در هوا چی بود؟ این چه معنیای داره؟” پدر به فکر فرو رفت. به نظر میآمد گیج شده است.
مادر گفت، “شاید مربوط به وادی بعدی باشه؛ وادی عشق. تو به طرف چیزی کشیده شدی، انگار آهنربایی تو رو میکشید. وقتی به پایین نگاه کردی مرکز دنیا رو دیدی؛ منبع نور تمام شهرها در حیفا و عکّاست.”
علی از جا پرید و گفت، “دقیقاً. وقتی پایینو نگاه کردم، به نظرم اومد همه چیز واضحه و میتونم همه چیزو بفهمم.”
پدر گفت، “این هم وادی سومه، یعنی وادی معرفت.”
“خوب، در مورد سقوطم چی؟ یعنی درک و فهم تمام شد؟”
مادرش پرسید، “احساس بدی داشتی؟”
علی گفت، “نه! اصلاً. شبیه سقوط نبود. احساس فوقالعادهای بود؛ انگار جزئی از همهء دنیا هستم و دقیقاً میدنم چکار باید بکنم.”
پدر خندید و گفت، “چقدر عجیبه!”
علی گفت، “برای چی عجیب؟”
مادر گفت، “پدرت میخنده چون وادی چهارم وادی توحیده و این دقیقاً یعنی همان حالتی که گفتی احساس میکردی.”
“امّا من که تا اونجای کتاب نخونده بودم؛ چطور ممکنه خواب چیزی رو ببینم که در موردش نخونده باشم.”
پدر گفت، “سؤالات بدون جواب زیادی در مورد خواب تو هست. مثلاً کتاب بزرگ و زیبایی که شیخ احمد به تو داد کجا است؟”
علی که گیج شده بود گفت، “بله؛ شما درست میگین.”
مادر گفت، “و این که چرا این رؤیا اینقدر تو رو خوشحال کرده.”
علی گفت، “اینو میدونم. چون دقیقاً میدونستم چکار باید بکنم و همین خیلی برایم مهمّ بود.”
“خوب؛ شاید باید همان کاری را بکنی که رؤیا به تو گفته؛ یعنی باید اون کتابو بخونی.”
“امّا چنین کتابی وجود نداره؛ مگه هست؟”
“فکر میکنی اگر روزی به عکّا بری، سوار اسب و از راه آسمون میری؟”
“البتّه که نه، پدر. این یک نشانه است.”
“خوب، شاید کتاب هم یه نشونه باشه.”
“نشونهء چی؟”
مادر گفت، “نشونهء شناختن حضرت بهاءالله و کسب معلومات دربارهء ایشان که باید با دقّت و صبر و از همه مهمتر با نیت خالص باشه.”
“نمیفهمم چه میگین.”
مادر پرسید، “وقتی با عجله رفتی آخر کتاب، کلیدی اونجا نبود؛ مگه نه؟”
“بله؛ کلیدی نبود.”
“فکر کنم مقصود اینه که باید بیشتر بدونی؛ یعنی باید سعی کنی حضرت بهاءالله را بشناسی. نه به خاطر این که کلیدی طلایی در انتظار توئه؛ بلکه چون عاشق این شناخت و معرفتی. شاید وقتی کار اینطور تموم بشه، به کلید هم برسی.”
آن سه نفر باز هم در مورد رؤیای علی و معنی واقعیاش صحبت کردند. قدری هم راجع به رؤیاهای صادقهء دیگری که قبلاً شنیده بودند، رؤیاهایی که تحقّق پیدا کردند، صحبت کردند. هر چه بیشتر صحبت کردند، علی بیشتر مطمئن شد که رؤیایش خیلی مهم بوده و او حتماً باید معنیاش را بفهمد.
پس از مدّتی گفتگو، چند مناجات خواندند و علی، با این که خسته نبود، آمادهء خوابیدن شد. مادر خم شد که پیشانی علی را ببوسد. علی پرسید، “مادر کی باید جستجو رو شروع کنم؟”
مادر گفت، “فعلاً باید بخوابی؛” و شمع کنار تخت علی را خاموش کرد و به طرف در رفت و گفت، “فکر کنم فردا روز خوبی برای شروع باشه؛ اینطور نیست؟”