افلاطون ۱
کیان بهنود
افلاطون فیلسوفی است که به باور بسیاری از مورخان و پژوهشگران فلسفه، نه در زمره مهمترین فلاسفه دوران، بلکه مهمترین فیلسوف تاریخ فلسفه قلمداد است. پیچیدگی اندیشه و وسعت نظرات او به اندازه ای است که پژوهش در آنها، نیازمند صرف سالها وقت میباشد. و این پژوهش انسان را با دشواریهای فهم فلسفی آشنا میکند. بسیاری از آثار او به شکلی بسیار ساده نوشته شدهاند. در نتیجه در مواجه نخست، آثار او را اغلب بسیار ساده فهم مییابند. در این نوشته تلاش خواهیم نمود نتایج، و نیز تاثیرات اندیشه وی، خواه در میان اندیشمندان دیگر و خواه در جهان مدرن مورد بررسی قرار دهیم. در اولین بخش از معرفی افلاطون که نوشته پیش ر. می باشد، توصیفی از سیر کلی آثار او و در واقع سیر اندیشه وی بدست خواهیم داد و از بخش بعدی وارد نکات خاص فکر فلسفی او خواهیم شد.
افلاطون در سال ۴۲۷ قبل از میلاد و در خانواده ای اشرافی به دنیا آمد. در آتن سنت بر این بود که اشراف وارد فعالیت سیاسی شوند و در نتیجه از او نیز انتظار میرفت که به مردی سیاسی تبدیل شود. اما او بر خلاف نظر والدین و اجتماع، به آن شکلی که مرسوم بود به سراغ سیاست نرفت و به اندیشه به شکل فلسفی آن روی آورد. نام اصلی وی آریستوکلس بود که از نام پدربزرگش بر او نهاده بودند. افلاطون لقبی بود که به معنای فراخ سینه میبود و به سبب فعالیتهای ورزشی و بدن قوی او، وی را با آن خطاب میکردند. وی در جوانی از طریق کراتولوس با اندیشههای هراکلیتوس آشنا شد. کراتولوس یک هراکلیتی افراطی بود. از او نقل شده که حتی استفاده از زبان را به لحاظ منطقی دارای اشتباه میدانسته. چرا که بنابر آراء هراکلیتوس اشیاء و امور عالم، در سیالیت دائمی بسر میبرند و لحظهای دارای ثبات نمیباشند. اما به باور کراتولوس استفاده از زبان و در واقع قطعیت زبان، سیالیت امور را نفی میکند. به عبارتی دیگر ما با استفاده از زبان به ثبات و قطعیتی میرسیم که خود امور وضعیت ها در واقع، دارای آن نمیباشند. در نتیجه میتوان تصور کرد که افلاطون در نوجوانی خود، با چه فضایی از اندیشه در ارتباط بوده است. در این دوران افلاطون شعر میسرود و به نوشتن نمایشنامه نیز اشتغال داشت و بطور کلی تصمیم داشت که وارد امور ادبی شود.
اما در بیست سالگی با رویدادی مواجه میشود که تمام زندگی او را دگرگون میکند. و این رویداد آشنایی او با سقراط است. سقراط مردی آتنی بود که خانواده خود را تاحدودی ترک گفته بود و به فلسفه مشغول بود. او در سراسر عمر خود در خیابانهای آتن گشت میزد و مردم را به چالشهایی عمیق دعوت میکرد. او مردم را مجبور میساخت که فکر کنند و صرفا با تعریفهایشان از امور دل خوش نگردانند. مادر سقراط قابله بود و سقراط در رساله “ثئایتتوس” شرحی از خود میدهد که بنابر آن خود را قابله اندیشههای مردان معرفی میکند. در واقع دو خصوصیت سقراط بود که او را دارای شهرت میساخت. یکی همین مطلب بود که او را به عنوان قابله میشناختند و دیگر اینکه او را همانند خرمگس معرفی میکردند که آرامش مردان آتنی را به هم میزند. بر مبنای استعاره نخست سقراط چند نتیجه میگیرد. در یونان، آرتمیس ایزد مامایی بود، اما خود فرزندی نداشت. به عبارتی، وی از آنجا که توانایی زاییدن نداشت، و نمیتوانست باردار و فرزنددار شود، به این مقام دست یافته بود. در آتن نیز رسم بر این بود که زنان تا هنگامی که خود توانایی زایش و فرزنددار شدن را دارا هستند، نمیتوانستند به کار قابلگی دست زنند. سقراط بیان میکند که او نیز همانند مادر خود به مامایی مشغول است. اما نه مامایی فرزندان جسمانی، که فرزندان فکری مردان، که همانا فرزندان حقیقی هستند. از طرفی اذعان میکند که همانند قابلگان که از خود فرزندی ندارند، ولی در بدنیا آمدن فرزند دیگران به آنها یاری میرسانند، سقراط نیز تنها در بدنیا آمدن اندیشههای دیگران به آنها یاری میرساند، ولی از خود اندیشهای ندارد. در واقع او بیان میکند که خود دارای اندیشهای نیست و تنها میتواند به دیگران به جهت تفکر عمیقتر یاری رسان باشد. همین مطلب او را وا میدارد که بدنبال یک “روش” بگردد که بنابر آن بتواند دیگران را در زایش اندیشههایشان کمک کند. به دیگر سخن او تنها وسیله ای در اختیار دیگران می باشد. در دو فیلسوف این مسئله که روش دارای اهمیت زیادی می شود را می توان مشاهده نمود. یکی در دکارت و دیگری در افلاطون. نکته اساسی در هر دو فیلسوف این است که آنها عقل را در انسانها به مساوات تقسیم می کنند. و این سخن به این معنی است که برای آنها شناخت، برای همه افراد به یکسان می تواند بدست می آید. به دیگر سخن یکسانی عقل در انسانها مسلم است و برای بدست آوردن شناخت به تنها چیزی که نیاز است روش صحیح می باشد. اما اهمیت روش در سقراط به نکته دیگری نیز مرتبط است که در ادمه خواهد آمد.
دیگر خصوصیتی که سقراط خود را توسط آن معرفی می کند این است که همچون خرمگسی است که گرد مردم می گردد و آرامش آنها را بهم می زند. و این برهم خوردن آرامش (کاذب) خصوصیت اساسی فلسفه است. فلسفه نزد سقراط از تعاریف مشخص آغاز نمی شود، بلکه از بررسی و تدقیق آن تعاریف می آغازد. به عبارتی تلاش او این است که آنچه به عنوان امر پذیرفته شده در میان مردمان قرار دارد، مجدد مورد بررسی قرار دهد. اما در این کار تنها وسیله ای که در اختیار قرار دارد، گفتگو است و آن کسی که گفتگو را آغاز می کند سقراط است. در این راستا دو نکته دارای اهمیت است. یکی این است که سقراط ، هر چند در ظاهر، از موضع نادانی گفتگو را آغاز می کند. سقراط تنها پرسش می کند و اظهار می کند که پاسخ قطعی را خود او نیز نمی داند. او دائما به پاسخ های ارائه شده توسط دیگران ایراداتی وارد می کند، ولی خود پاسخی به پرسشها ارائه نمی دهد. و همین امر که وی به پرسشها پاسخی نمی دهد، تصور نوعی از نادانی را در وی باعث می شود. اما نکته در این است که سقراط، اگر چه اغلب پاسخی قطعی به امور نمی دهد، ولی به نوعی، معیار صحت پاسخها قرار می گیرد. به عبارتی سقراط است که می تواند مشخص کند که پاسخ در چه حدی دارای اعتبار می باشد. و بی دلیل نیست که تایید دانایی سقراط نه توسط مردم و معیارهای آنان، که توسط معیاری فراتر از آنها انجام می شود. سقراط نقل می کند که ایزد معبد دلفی بیان داشته که او داناترین دانایان است. در نتیجه دانایی او در حیطه دانایی اجتماعی مرسوم نمی گنجد. و این سخن به این معنی است که سقراط اگر چه دانا است، ولی دانایی او از سنخ دانایی مردم آتن نیست. سقراط در دستگاه مفهومی آنها قرار ندارد، و دائم دراین تلاش است که مفاهیم آنها را مورد بررسی مجدد قرار دهد و با این کار به نوعی از آن جامعه فراتر می رود و تبدیل می شود به معیار صحت باور آنها.
افلاطون نیز در این دوران با سقراط مواجه می شود و این مواجهه او را از تاثیر کراتولوس هراکلیتی خارج می کند. سقراط بر خلاف او بدنبال ماهیت امور است و این ماهیت را در تعاریف ثابت قرار می دهد و در نتیجه بر آن است که بتواند به تعریفی ثابت و باور خودش حقیقی از امور دست یابد. بنابر این نادانی سقراط را گرچه می توان نوعی از نادانی غیر حقیقی دانست، و در مرتبه ای بالاتر به دانایی در متن گفتگو تبدیل می شود. به عبارتی نادانی او، نادانی روشی است و نه نادانی حقیقی. او برای اینکه بتواند گفتگوهای خود ر ا پیش ببرد نیاز به این نادانی روشی دارد. اما نکته در این است که اگرچه نادانی او “روشی” است، اما دانایی وی، از جنس دانایی مرسوم و به عبارتی دانایی ایجابی نیست، بلکه دانایی سلبی است. (منظور از نادانی روشی آن نوع از نادانی است که برای دست یافتن به نتایجی خاص، فرض می شود. همانند شک دکارت که شکی روشی بود و نه بنیادین. به عبارتی روش دکارت این است “تلاش می کند” که در امور شک بورزد تا بتواند بررسی کند که چه نتایجی از آن استخراج می شود. شک بنیادین و نه روشی، به نتایج سوفسطاییان می انجامد.) سقراط بیش از آنکه بداند پاسخ به پرسش مطرح شده چه می باشد، می تواند بگوید که پاسخ چه نیست. و از اینجا می توان به “دانایی سلبی” او اشاره کرد. و این دانایی، سنخی از دانایی است که راه به پرسش های مکرر دارد.
در نتیجه و به طور کلی سقراط را می توان در دوره نخست زندگی افلاطون، دارای اهمیت زیادی دانست. در این دوره که شامل رساله های سقراطی می شود افلاطون سقراط را در محور این گفتگوها قرار می دهد. سقراط این رساله ها دقیقا سقراطی است که وصف آن گذشت. سقراط برای افلاطون نقش کامل یک فیلسوف است که به اندیشه ناب فلسفی راه یافته است. در این رساله ها سقراط فیلسوفی است که اندیشیدن را با پرسش و تامل آغاز می کند. اما نکته در این است که او تامل خود را در اجتماع پیش می برد. راهی که سقراط برای دست یابی به حقیقت در پیش دارد همانا دیالکتیک است و بنیاد دیالکتیک بر دیالوگ است. این هر دو دارای یک ریشه هستند و آن لوگوس است، و لوگوس آنگونه که هراکلیتوس معرفی می کند، شباهتی میان ساختار عالم و ساختار عقلانی است. بواسطه دیالکتیک است که سقراط می تواند در تاملات فلسفی خود حقیقت را فرا چنگ آورد. نکته اما در دیالکتیک این است که به شیوه افلاطون ضرورتا فعلی است که در اجتماع حاصل می آید. در نتیجه فیلسوف در رساله های نخستین افلاطون آنکسی نیست که از اجتماع بریده و در حال تامل فلسفی است. بلکه در متن اجتماع قرار دارد و از طریق گفتگو اندیشیدن را پیش می گیرد.
اما در این امر که افلاطون در این رساله ها گفتگو و دیالکتیک را محور اندیشه فلسفی قرار می دهد چند نکته قابل ذکر است. همانگونه که پیش از این آمد نزد افلاطون در این رساله ها شناخت امری نیست که تنها در اختیار عده ای از خواص باشد و به عبارتی تنها کسانی با ویژگی های مشخص بتوانند به آن نائل شوند. بلکه هر کسی با استفاده از روش درست می تواند به این مهم نائل آید. و این روش درست همان دیالکتیک می باشد. مثالی که افلاطون برای این امر بیان می دارد، هر چند که نتیجه ای دیگر از آن مثال می گیرد که البته ذکر خواهد شد، در رساله “منون” بیان می شود که در آن از یک برده خواسته می شود که مسئله ای هندسی را حل کند و بنده نیز در این کار موفق می شود. و دقیقا به همین دلیل است که سقراط در رساله های این دوره از نوشته های افلاطون اولا حضوری بسیار پررنگ دارد و دوما گفتگوهای او تنها در مصاحبت با افراد خاص نیست و مردمان عادی نیز در آنها حضور دارد.
(هر چند بطور کلی ذکر دو نکته در ارتباط با اینگونه از رساله ها ضروری می نماید. اگرچه این رساله ها در طول تاریخ نقش بسیار برجسته ای بر عهده داشته اند، اما عجیب است که برای مثال ارسطو که قریب به بیست سال شاگرد مستقیم افلاطون بوده است و افلاطون نیز او را به عنوان یکی از شاگردان برجسته خود پذیرفته بود، در نوشته های خود اگرچه ارجاعاتی به جمهوری و قوانین می دهد ولی هیچ صحبتی در مورد این رساله ها به میان نمی آورد. و دیگری سبک خاص افلاطون در این رساله ها است. به طور کلی بسیاری یر این باورند که این رساله ها تنها به منظور آموزش شاگردان آکادمی نوشته شده است. و این می تواند دلیل مناسبی باشد برای اینکه ارسطو از آنها سخنی به میان نیاورده است. اما حیثیت تاریخی آنها را نیز نمی توان از نظر دور داشت. سبک نوشتاری افلاطون بوضوح در بسیاری از این رساله ها تغییر می کند. جدای از سبک نوشتاری، فرم کلی آنها نیز در جاهایی تغییر می کنند. برای مثال در رساله “ثئایتتوس” فرم کلی رساله از فرم روایی که در بسیاری از رساله ها حفظ شده است، به فرم گفتگوی مستقیم تبدیل می شود. از اینجاست که کسانی رساله های افلاطون را نه در میان اثار فلسفی که در میان آثار ادبی قرار داده اند. اما به طور کلی این سخن که این رساله ها را در میان آثار آموزشی افلاطون برای شاگردان آکادمی قرار می دهد، به نظر بیشتر به حقیقت نزدیکتر می نماید. از دیگر دلایل برای این ادعا این است که هیچ یک از این ذساله ها به نتیجه مشخصی نمی رسند، بلکه همه آنها بدون هیچ نتیجه خاصی از هیچ یک از طرفین، به پایان می رسند. این نکته را می توان دلیلی بر این امر گرفت که این رساله ها برای آموزش شاگردان در تامل فلسفی و تقویت قوای ذهنی آنان نوشته شده اند.)
نکته بعدی این است که دیالکتیک رابطه ای دو سویه است و نسبتی با زبان دارد. اگرچه افلاطون در نامه هفتم زبان را وسیله ای مناسب به منظور فرا چنگ آوردن حقیقت نمی داند، ولی نباید فراموش کرد که نامه هفتم متعلق به دوره نخستین و در نتیجه دیالکتیکی افلاطون نمی باشد. اما در این دوره هم زبان عمدتا مناسب دستیابی به حقیقت نیست. اما به هر صورت مناسب ترین ابزار برای رسیدن به حقیقت است. اما به کارگیری زبان به این معناست که انسان تنها در رابطه اجتماعی می تواند به شناخت نائل گردد. هر چند نقش سقراط در این رسائل نیز نقش یک انسان عادی نیست. سقراط در رساله تئایتتوس اظهار می کند که خدایان وی را مانع شده اند که کژی را راستی بخواند. در نتیجه نقش وی در گفتگو در حد یکی از طرفهای آن تقلیل نمی یابد، بلکه او طرفی است که در این رسائل به نوعی، معیار صحت استدلالها نیز می باشد. ولی اگر این امور را فراموش کنیم و به ظاهر امور اکتفا کرده و بر روش افلاطونی دیالکتیک تاکید کنیم، نتیجه بالا را می توان پذیرفت که دیالکتیک در رابطه چند جانبه گفتگو بدست می آید.
اما گفتگو بیش از آنکه میان افراد نابرابر قابل تعریف باشد، میان افراد برابر تعریف می شود. گفتگو میان کسانی رخ می دهد که اگرچه مجهی از اختلاف و نابرابری میان آنها وجود دارد، اما بدون شک برابری نیز در میان آنها وجود دارد. در نتیجه گفتگو اغلب میان دوستان رخ میدهد و بنابراین مفهومی در ارتباط با دیالکتیک مورد بررسی قرار میگیرد که اغلب مورد بی توجهی واقع می شود و آن مفهوم دوستی است. اهمیتی که این مطلب دارا می باشد این است که دیالکتیک را مفهومی کاملا انسانی می سازد. دیالکتیک نیز مفهومی است که تنها به منظور دستیابی به تعریف حقیقی امور مورد استفاده قرار می گیرد و از این سخن نتیجه می شود که حقیقت اگرچه بطور مطلق و مستقل از انسان وجود دارد، اما در ارتباط با انسان مطرح می شود. راه فراچنگ آوردن آن نیز در دیالکتیک و در گفتگویی برابر میان انسانها یا همان دوستی است.
در نهایت اینکه دیالکتیک نزد افلاطون اگرچه دارای حیثیتی اپیستولوژیک است، ولی دارای وجهی انتولوژیک نیز می باشد. که شرح این مطلب نیاز به نوشته ای جداگانه دارد.
افلاطون در دوره میانی اندیشه اش بتدریج از دیالکتیک فاصله میگیرد و در نتیجه نقش سقراط نیز در آثارش کمرنگتر می شود. تا جایی که در رساله قوانین نامی از سقراط نمی برد. یکی از آثار و نتایج عبور از دیالکتیک در افلاطون این سخن است که بنابر این گذر، شناخت، دیگر حوزه ای متعلق به عموم نخواهد بود. این تغییر برای مثال در رساله فایدوس و نامه هفتم رخ می دهد. در این رساله افلاطون بیان می دارد که فیلسوف به ملاقات ایده ها نائل می شود. در فایدوس می گوید فیلسوفان همانند خدایان، هر دو سوار بر ارابه ای می شود و تلاش می کنند که ایده را تماشا کنند. تفاوت میان خدایان و انسانها در این است که خدایان می تواند بتمامه و کامل ایده ها و حقیقت را تماشا کنند، ولی انسانها تنها می توانند سر خود را از فلک بیرون کنند و قدری به مشاهده ایده ها نائل گردند. ولی این دریافت و مشاهده حقیقت تنها در دستان عده خاصی قرار دارد و همگان نمی توانند به این مهم دست یابند. در نتیجه تعریف فیلسوف نزد افلاطون به طور بنیادین دستخوش تغییر می شود. برای او فیلسوف دیگر کسی نیست که می باید ضرورتا در اجتماع و در رابطه با دیگر افراد به فهم حقیقت نائل آید، بلکه می تواند در استقلال خود از جامعه، و به نحو فردی به این فهم برسد. در نامه هفتم نیز افلاطون آشکارا بیان می دارد که تعریف امور در مرحله دوم از شناخت قرار دارد و به طور کلی دیالکتیک تنها توان آنرا دارد که چهار مرحله از پنج مرحله شناخت را طی کند. و مرحله نهایی در اختیار شهود است. به عبارتی افلاطون در دوره نهایی تفکر خویش به این نتیجه می رسد که تنها شهود می تواند متعلق شناخت را که ایده ها باشند، فرا چنگ آورد. این سنخ از اندیشه اما تاثیری بنیادین در تمام سطوح اندیشه افلاطون دارد. پرسش اصلی در این حوزه این است که آیا شهود مرحله ای پس از دیالکتیک است و یا اینکه می توان به تنهایی نیز به آن نائل آمد. به عبارتی آیا برای رسیدن به شهود ضرورتا می بایست از دیگر مراحل عبور کرد یا خیر؟ آنچه که آمد تنها کلیاتی از سیر رشد فکری افلاطون بود و در نوشته های بعدی به درون اندیشه وی قدم خواهیم نهاد و عناصر فکری او را تشریح خواهیم نمود.