گناه بزرگ
فریبا امینی / ۴ سپتامبر ۲۰۱۰
در سال ۱۹۵۲، نمایندهای نزد آیتالله بروجردی (بالاترین مرجع روحانیون شیعه) رفت تا از او بخواهد که به اعضاء فداییان اسلام توصیه نماید دست به فعالیتهای خشن و مخرّب نزنند. بروجردی انعطافی نشان نداد. به هر حال، او و آیتالله کاشانی رهبران روحانی فداییان بودند. از مدّتها قبل و طیّ دههء ۱۹۵۰، اعضاء گروه مزبور در اعمال خشونتآمیزی از جمله قتل احمد کسروی مورّخ، محمّد مسعود روزنامهنگار، رزمآرای نخستوزیر، و مبارزه با اعضاء جامعهء بهائی درگیر بودند. نمایندهء مزبور پدر من بود که محمّد مصدّق او را مأمور این ملاقات کرده بود.
اگرچه بسیاری از بهائیان از رضاشاه حمایت کرده بودند، امّا او مدارس آنها، موسوم به تربیت، را تعطیل کرد. مورّخان این حرکت را به طور متفاوتی تفسیر کردهاند؛ برخی استدلال میکنند که تصمیم وی به تعطیل کردن مدارس بهائی از احساسات بهائیستیزی نشأت گرفته بود نه سوءظنّ به امری که خارج از کنترل او بوده باشد. بهائیان هر از گاهی از اقدامات تبعیضآمیز رنج بردهاند، امّا در زمان حکومت وی، تعدادشان افزایش یافت و به مراتب کمتر از دوران قاجاریه متحمّل خشونت شدند.
تقریباً چهار دهه بعد، یکی از امرای ارتش، که در خانهء مصدّق را شکسته و دست به کودتایی علیه دولت او زده بود، مشمول عفو رژیم جدیدالتّأسیس اسلامی شد. در زمان حکومت محمّدرضا شاه، به این امیر که نادر باتمانقلیچ نام داشت، مأموریت داده شد که مرکز اصلی بهائیان، یعنی حظیرهالقدس ملّی را تخریب نماید. بعد از سقوط شاه، تعدادی از امرای ارتش اعدام شدند، امّا به علّت نقشی که وی در تخریب حظیرهالقدس ایفا کرده بود، از مرگ نجات یافت.
اخیراً، به طور تصادفی، مقالهای آگاهیبخش امّا ناراحت کننده دیدم که شخصی به نام ناصر مهاجر، دربارهء قتل طبیبی بهائی در کاشان، تحت عنوان “کاردآجین کردن دکتر برجیس” نوشته و در شمارۀ بهار تابستان ۱۳۸۷ نشریۀ باران درج کرده بود. دکتر سلیمان برجیس، که اجدادش اهل همدان بودند، با خانوادهاش به کاشان کوچ کرده بود. وجود این پزشک برای حامعه ثمربخش بود چه که با حرفۀ خود به نجات جان بیماران میشتافت و آنها را درمان مینمود. او داروخانهای داشت که مردم فقیر میتوانستند به رایگان از داروهای آن استفاده کرده تحت معالجه قرار گیرند. او ضمناً ریاست جامعهء بهائی در شهری را به عهده داشت که زمانی بهائیان در آن فعالیتهای ثمربخشی داشتند. به علّت کاری که در نهایت شفقت و محبّت انجام میداد از حُسن شهرت برخوردار بود.
یک روز، چند مرد جوان وارد مطبّ او شدند واز او خواستند که، برای کمک به شخصی بیمار، آنها را همراهی کند. او بیمارانش را گذاشت و با آنها به محلّی رفت که مردی دیگر نیز به آنها پیوست. آنها او را تهدید کردند که اگر از دین و ایمانش تبرّی نکند، هرآینه او را به قتل خواهند رساند. دکتر برجیس که متوجّه شده بود به دام افتاده است، سعی کرد به منزلی در آن نزدیکی بگریزد، امّا چهار قاتل، چاقو به دست، او را تعقیب کردند. آنها او را گرفتند، بر زمین افکندند و بیرحمانه آنقدر با چاقو بر او ضربه زدند که جان باخت. سپس، رسولزاده، رئیس آدمکشان گلوی او را برید. (روزنامهء کیهان، در ژوئن ۱۹۸۸، مطلبی در تقدیر از حاج رسولزاده منتشر کرده او را مسلمانی معتقد و پیرو راستین نوّاب صفوی معرفی کرد که در عمل قهرمانانهء قتل عنصری صهیونیستی در کاشان شرکت داشته است!) همه جا را خون فرا گرفت. دکتر برجیس کار خطایی نکرده بود. در واقع، او شهروندی نمونه و پزشکی متعهّد در آن شهر بود که شهروندانش به خدمات او بسیار نیاز داشتند. او جان بسیاری از نفوس را نجات داده بود و هنوز در دوران فعّال زندگی خود (یعنی در ۵۴ سالگی) بود که صرفاً به علّت بهائی بودن جان باخت.
قاتلان به شهربانی رفتند و به قتل اعتراف نمودند. آنها به عمل خود مباهات میکردند و ابداً پشیمان نبودند. به هر حال، قتل در اثر فتوایی که آیتالله غروی، مجتهد اعظم محلّ، صادر کرده بود انجام شد. محاکمهای صورت گرفت و بعد از هشت ماه بازجویی و تحقیقات، بنا به فرمان صادره در طهران، هر چهار نفر (و چهار نفر دیگر که شریک جرم آنها بودند) تبرئه شدند.
سنّ این چهار جوان بین هفده تا هجده سال بود و موی صورت آنها به زحمت پدیدار گشته؛ آنها اعضاء فدائیان اسلام بودند. کاشانی و بروجردی (که فرد اخیر از بهائیستیزان قهّار بود) از طرف آنها مداخله نموده و تقاضا کرده بودند که اینان آزاد شوند. با تقاضای آنها موافقت شد. قاتلان آزاد شدند در حالی که برای پزشکی بیگناه حکم قتل صادر کرده بودند. خانوادهء او هرگز از عدالت بهرهمند نشد. آنها جسد او را در سکوت و آرامش در قبرستانی که برای بهائیان در نظر گرفته شده بود به خاک سپردند. (برای اطّلاع از جزئیات مقالهء مزبور را که حاوی کلّ واقعه و تفصیل محاکمه است مطالعه فرمایید.)
در سال ۱۹۷۹، اندکی بعد از انقلاب ایران، گلستان جاوید (قبرستان بهائی) شیراز، یکی از بزرگترین گورستانهای بهائی در ایران، توسّط عناصر تندرو تخریب شد. بهائیان را گرد آورده شدیداً مضروب ساختند. بسیاری از آنها دستگیر شدند. خانوادهها متفرّق گشتند. آنچنان که برخی از دانشجویانی که در مغازهای در منطقهء واشنگتن کار میکردند و از طریق ترکیه ایران را ترک کرده بودند به من گفتند، بسیاری نتوانستند در دانشگاهها حضور یابند. آنها گفتند که، اگر اجازه مییافتند، قصد داشتند بمانند و در وطن خود شیراز به تحصیلات خویش ادامه دهند. امّا از حق ابتدایی شهروندی خود برای برخورداری از تحصیلات محروم شدند. “در مقایسه با سایر اقلّیتهای دینی در ایران، بهائیان تحت شرایط سختتری زندگی میکردند، زیرا آنها تنها اقلّیت دینی بودند که نه رسماً مورد تأیید و تصدیق بودند نه از آزادی اجرای آداب و رسوم مذهبی خود برخورداری داشتند.” (مدارس فراموش شده: بهائیان و تحصیلات نوین در ایران، ۱۹۳۴-۱۸۹۹، سولی شاهوار).
جمهوری اسلامی در مواجهه با بهائیان ایران سخت بیرحمانه عمل میکند. بزرگترین گناه، بهائی بودن است زیرا در نظر مسلمانان، دیدگاه ظهور الهی بعد از درگذشت محمّد نبی – خاتمالنّبیّین – غیر قابل قبول است. رهبران شیعهء رژیم امر بهائی را خطرناک تلقّی میکنند؛ در نظر آنها این دیانت بالاترین شکل ارتداد محسوب میشود. به بهائیان برچسب صهیونیست نیز میزنند. یک دلیل آن این که میرزا حسینعلی نوری، بهاءالله، که ملزم به ترک ایران شد، به عراق عثمانی رفت و از طریق استانبول به فلسطین رسید و در سال ۱۸۹۲ در شهر عکّا، که اینک در اسرائیل واقع است، درگذشت. بعد از قرائت وارونهء تاریخ، روحانیون او و بهائیان را برادران دست در آغوش حکومت اسرائیل و متّفقان بالقوّۀ آن مشاهده میکنند.
طبق جزوهای که فدراسیون بینالمللی جوامع حقوق بشر در سال ۲۰۰۹ دربارۀ تاریخ اذیت و آزار در ایران انتشار داد، حدود سیصد هزار بهائی در ایران زندگی میکنند (ماهیتاً تعیین رقم دقیق دشوار است). “آنها نه تنها از حقوق مدنی خود محرومند بلکه تعداد افراد اعدام شده در میان آنها به مراتب بیش از سایر اقلّیتهای دینی است.” در همین گزارش آمده است که بین سالهای ۱۹۷۹ و ۱۹۸۰، بیش از دویست بهائی اعدام شده یا به قتل رسیدهاند. پانزده نفر دیگر ناپدید شده و احتمالاً به قتل رسیدهاند. در سال ۱۹۸۴، فقط در شهر شیراز، ده زن بعد از تمرّد از فرامینی که آنها را ملزم به تبرّی از عقیدۀ خود و اقبال به اسلام مینمود، اعدام شدند. یکی از آنها مونا محمودنژاد بود که در زمان دستگیری فقط شانزده سال داشت. او در زمان اعدام در زندان عادلآباد شیراز هفدهساله بود.
فرد دیگر پسری پانزده ساله به نام پیمان سبحانی بود که به شدّت مضروب و سپس سنگباران شد تا جان باخت.
در دوران اخیر، تعدادی از مدیران بهائی و اعضاء جامعه دستگیر و زندانی شدند. این در واقع تکرار رویدادی است که تقریباً سه دهه پیش واقع شد. بهائیان صرفاً هدف عناصر افراطی رژیم اسلامی نیستند. اسفانگیز آن که یکی از مقامات رسمی خاتمی یک بار به من گفت که بهائیان، حتّی اگر زندانی شوند، نباید تحت حمایت قرار گیرند. ناباورانه سرم را تکان دادم و جوابم این بود (میدانم که از این لحاظ تنها نیستم زیرا بسیاری از ایرانیان و امریکاییان ایرانیتبار همین خشم و برآشفتگی را ابراز داشتهاند): “آنها با من شما تفاوتی ندارند.” آنها را نباید به علّت دین و ایمانشان و نحوۀ زندگیشان از دیگران مستثنی ساخت، بخصوص وقتی که هیچ جرمی مرتکب نشدهاند؛ آنها شهروندان محترمند و همانند هر شخص دیگری به ایران عشق میورزند و نگران آنند.
به خاطر دارم با آن جوانانی که در مغازه کار میکردند، هنگام بستهبندی اجناس، صحبت میکردم. آنها دو برادر و یک پسرخاله بودند. در چشم آنها آثار اندوه را مشاهده کردم. آنها سالهای زیادی را در حال انتظار در ترکیه برای رسیدن اوراقشان جهت سفر به ایالات متّحده از دست داده بودند. یکی از آنها به من گفت، ای کاش میتوانستم باز گردم و در شیراز که در آن بزرگ شدهام و ریشه دارم، زندگی کنم. او میگفت، “به شیراز عشق میورزم.”
حافظ و سعدی شیرازی، که دربارهء زیبایی، شراب و عشق به همنوع اشعار سراییدهاند، اینک در گورهای خود در این اندیشهاند که چه بر ایران واقع شده است. آیا چنین تصوّر نمیکنید؟
اصل انگلیسی این مطلب را در http://www.iranian.com/main/2010/sep/greatest-sin مطالعه فرمایید. تصاویر و عکس اسناد توسّط مترجم افزوده شده است.
نگاه کنید به: http://www.asar.name/1980/08/19-20.html