به دوست هنرمند و عزیزم، خانم پروانهی فرید
منیژه
نوشتهای کوتاه از فرشته تیفوری
منیژه تمام جنگل را دویده بود و حالا روی تختهی موجپیما (Surf) محکم ایستاده بود و با موجها مبارزه میکرد. نگاهش به تناوب مسیر موجهای تازه را تا تخته و پاهایش طی میکرد. پاهایش با قدرت تخته را هدایت میکردند و تعادلش را روی زانوانِ خم شده و پشت و با کمک بازو و دست حفظ میکرد و از نیروی باد کمک میگرفت که او را به وسط اقیانوس، به سوی افق میراند.
از زخمهایش خون میچکید و با آبها میآمیخت. شاخهی درختهای جنگلی ضربههای محکمی بر بدنش وارد کرده بودند و خراشهای زیادی بر صورت، دستها، پاها و پهلوها و سینهاش ایجاد شده بود. عمق بعضی خراشها نشان میداد که گوشت آن قسمتها کنده شده بود. اما او دویده بود، تمام جنگل را دویده بود، با دست شاخهها را کنار زده بود که دستها و بازوانش را خراشیده و پشت سر او به جای خود بازگشته، به او ضربه زده بودند. اما او دویده بود، بیاعتنا به همهی زخمها، راه را از میان درختهای انبوه باز کرده و دویده بود که به اقیانوس برسد.
مدتی بعد، خیلی خیلی دورتر از ساحل، آنجا که او از همهی چشمها محفوظ بود، اقیانوس آرام بود، آرام و ژرف. منیژه زانوها را ستبر کرد. مستقیم روی موجپیما ایستاد، شانه را به عقب برد و بازوها را مقابل سینه باز کرد و دستها را بهم قفل کرد و تا حد ممکن کشید و بعد به دو طرف پهلوها انداخت و این کار را چند بار تکرار کرد، تا خستگیاش را برطرف و قوایش را تمدید کند. اما احساس سوزش شدیدی در سینهاش تمام تنش را پر کرد. آنجا را لمس کرد. یک تکه چوب در میان زخم در سینه فرو رفته بود. با دقت آن را بیرون آورد و به آب انداخت. چوب روی آب چرخید و حرکاتی لرزنده گرفت.
مدتی به آن نگاه کرد. چوب جلویش میرقصید. چوب یک صورت بود که او را تمسخر میکرد و میخندید. غروری بود شکست خورده که خود را تا آخرین لحظات نمیباخت و این آخرین لحظاتش بود. تکههای گوشت چسبیده به آن و قطرههای خون را قطرات آب از او ربودند و منیژه از کنارش بیاعتنا گذشت.
باد آرام شده بود و منیژه را به نرمی در پهنهی اقیانوس به سوی افق میراند. منیژه به اطراف نگاه کرد و به افق و به آسمان. دستها را باز کرد. باد موهایش را به بازی گرفت و پهلوهایش را نوازش کرد. منیژه آزادی را احساس کرد. آرامشی مثل خواب کودکان تسکینش داد. سر را به عقب گرداند، به آنجا که آغاز کرده بود. تصنیفی که آموخته بود، زمزمه کرد:
اگر فانوس داشتم، به جستجو نمیرفتم
تا از دیدگان محفوظ مانم
اگر فانوس داشتم هرگز با آن در کوچهها نمیگشتم
تا عطر وجودم را نپراکنم
اگر فانوس داشتم، هرگز آن را نمیافروختم
تا سایهام را در زندانها نکُشم
اگر فانوس داشتم، آن را در خانه میگذاشتم
تا آزادیم را نفروشم
صدایش بر روی موجها اوج گرفت و سرودش را بار دیگر و بار دیگر خواند. زمزمهای از دور با او همصدا شد و چون به افق نزدیکتر میشد، صداها که سرودش را میخواندند، بلندتر و رساتر میشدند.
*****
روی موجپیما، روی زانوهایش، نشست و به آبها خیره شد. قطرههای آب صدها صورت شدند و صورتها اشک شدند و اشکها جوی و جویها رود و رودها دریا. صورتها درون قطرهها درخشیدند و قطرهها در اقیانوسها به هم رسیدند و او چهرهی هزاران زن را دید و قصهی هزاران زن را شنید و غصهی هزاران زن را چشید و وجود هزاران زن را دریافت و هزاران زن سرودش را خواندند.
*****
در افق خطی روشن کشیده شده بود. خورشید ظهورش را علامت میداد. موجهای کوچک و بزرگ پیدایش نور را جشن میگرفتند و آماده برای خیر مقدم گویی به سلطان نور. اولین شعاع آفتاب، گرمی و روشنی را بر دریا ریخت. خورشید در افق از سینهی دریا برخاست و آب را با طلا آمیخت. همه چیز درخشان و زیبا شد.
دریا لب به شکوِه از سیاهی شبِ پیش و دوری سلطانش گشوده بود و در آن شکوه هزاران ناز و عشق بود. خورشید میخندید و او را با رنگها میآمیخت و هر لحظه لباسی دیگر بر او میپوشانید و او را مینواخت.
سلطان نور با وقار در آسمان اوج میگرفت. دریا همه خورشید بود، آینهای در برابر زیبایی و خورشید همه بخشش بود و مهربانی. همه چیز ساکت بود و گوش به زمزمهی عشق آن دو داشت، عشقی که برخاسته بود تا همه چیز را فراگیرد و بیدریغ نثار کند.
منیژه فریاد زد: عشق هست، اینجاست! عشق اینجاست! دور از همهی چوبها، دور از تیغ تیز جنگلها، دور از خودخواهیها، دور از دود سیاه مغزها، دور از ظلم دستها، دور از غرور پلهها، دور از شکست انسانیت و وضع قانونها… عشق این جاست! عشق این جاست!
*****
منیژه به آن جا رسید که آسمان و اقیانوس را خطی روشن به هم میبافت. خورشید بر او ذرات طلا پاشید و او را رنگ دریا داد. منیژه دستها را باز کرد. دختران دریایی به استقبالش شتافتند و اشکها او را دربرگرفتند. افق خون زخمهایش را مکید و به جهانیان نشان داد و او صورتی در اشک شد، قصهای خاموش و غصهای از غصهها، اما عشق آنجا بود، زیبا و باشکوه.