چرا فلسفه میخوانم؟
کیان بهنود
در ایران که زندگی میکنی، زندگیت را سنخی از جدال مییابی. جدالی روزانه. جدالی با همهی هستنت و هر آنچه در آن قرار دارد. به طور روزمره با امور نسبتی توام با استیصال برقرار میکنی. زیستن در ایران، در طبقهی متوسط و سطوح خیابانی، انسانها را پژمرده کرده است. کافی است یکروز در خیابان بگردی تا متوجه شوی که تا چه حد مردم، کسانی که همه جا در کنار تو قرار دارند، پژمرده و دلمرده هستند. خندهای بر لب آنها نیست.
اما اینها را شاید بتوان تحمل کرد. در ایران گاهی شرایط سختتر نیز میشود. وقتی نمیخواهی به این تیرگی تن در دهی. وقتی نمیخواهی زندگیت در روزمرگی و بیمعنایی صرف شود و در مقابل آن مقاومت میکنی. در اینجاست که وقتی روزمرگی جانت را به لبت میرساند، به دنبال قدری معنا میگردی. در جایی اما معنا یافت نمیشود. در میابی که در جهانی معنازدایی شده به سر می بری. وقتی دیگر خدا(یان) نیز نمی توانند معنایی از دنیا برای تو فراهم کنند، به هر دری می زنی که زندگیت را از کرختی به در بیاوری. اما روزمرگی همواره گلویت را سخت فشار میدهد. در اینجاست که روزمرگی، تبدیل به خفگی و بی چارهگی میشود. دیگر راهی در مقابل خود نمی بینی.
در این شرایط بود که بارها رشتههای متفاوت خواندم تا رو به سوی فلسفه آوردم. تنها رشتهای که میتوانستم بخوانم فلسفه بود. فلسفه انسان را با محیطی جدی روبرو می کرد که درگیری تو با عالمت را جدی می گرفت. در فلسفه پرسشها مهم بودند و تلاش انسان برای دستیابی به پاسخ قدر دانسته می شد. به همین دلیل همهی سالهای گذشته را به خواندن و درگیری با پرسشهای بنیادین سر کردهام. و همه ی تلاش خود را کرده ام که در مقابل حکاقت بایستم. هر آنجایی که حماقت و بلاهت دیدم، در مقابل آن ایستادم و سخنم را بر زبان آوردم. فهماندم که ساحت تفکر و اندیشدن، ساحت مسامحه و از سر گذراندن نیست. فلسفه رشته ای است به بلندای اراده و تلاش آدمی برای ساختن عالم خود. یک بار گفته بودم، و بسیار تکرار خواهم نمود که فیلسوف بر جایی جلوس نمیکند، مگر بر صندلی خداوند. او جهان را در ایدهی خود خلق میکند. خدایی که فلاسفه خلقش کردند و خودشان به کشتنش دادند. در این راه دوستان زیادی دارم، که همه در این حوزه کار می کنند. اساتید زیادی نیز در این سالها به خود دیده ام. سالهایی که به دیده ی تردید به آنها می نگرم.
اما پس از این سالها، که در هر جمع و کلاسی بوده ام و تقریبا روزی نبوده که کتابخانه ای مرا به خود ندیده باشد، بینهایت احساس خستگی میکنم. بی مایگی در این میانه که در آن زیست میکنم موج میزند. به هر سویی که نگاه میکنی افرادی کنار تو هستند، که نه تنها پاسخی برایت ندارند، که البته توقعی نیز در میان نیست، که مسئله ای نیز برایت ندارند. در واقع مسئله ی اساسی این است که، همراهی برای در کنارت بودنت در این راه نخواهی یافت. برای ما، وقتی که فلسفه می خوانی، معاشرت و همسخنی، غنیمتی بسیار ارزشمند است. حس تنهایی هنگامی که تنها خسته هستی، بسیار رنج افزاست.
اما این همه برایمان قابل تحمل است. به زبان بیدل دهلوی:
قد دوتای پیری تفسیر این اشارت
کر تنگنای هستی باید خمیده رفتن
این خمیده رفتن را آموختهایم در این سالها. اما نکته در این است که تلاش تو نه برای کار کردن و فلسفیدن، بلکه در وهله ی نخست برای حغظ هویت است. رشته ای را میخوانیم که تلاشی مضاعف می شود که از میان برود. حکومت می خواهد هویت تو را از تو بگیرد. می خواهد این رشته را از بین ببرد (زهی خیال باطل). مردم کار تو را نمی فهمند و توقعی نیز نداری که بفهمند. اما مقتی همه ی تلاش تو برای بیان هویتت خرج شود، واضح است که نیرویی باقی نخواهد ماند. در نتیجه تو تنهایی. فلسفه خواندن بی هیچ تردیدی تو را تبدیل به انسانی تنها خواهد کرد. چرا که نمی توانی سخن بگویی. راههای برایت بستهاند و همه چیز فراهم است که پژمرده شوی.
اما اینها را میتوان تحمل کرد و روزگار گذراند. آنچه نمیتوان تحمل کرد همانی است که خشم را میافروزد. کسانی خود را در اره فلسفه تصور می کنند که درکی از آن ندارند. برایشان اندیشه در حد یک تفریح و در بالاترین سطح در حد یک شغل است. و درگیری با این مدعیان فلسفه کار را به جایی میکشاند که از خود بی خود و بیزار می شوی. مدتی پیش بود که در یکی از کلاسها، طاقت از کف دادم و در حالی که از کلاس خارج میشدم گفتم اگر فلسفه چنان چیزهایی بود که شما بیان می کنید، یک ساعتِ دیگر فلسفه نمی خواندم. برای آنها تنها چیزی که از این رشته بکار می آیدف تجملی است که در آن نهفته است.
همین جماعت هستند که اکنون بانیان همایشی شدند برای روزجهانی فلسفه. جدای از اینکه برگزاری چنین همایشهایی تا این حد کلی، ذاتا نمیتواند چیزی جز یک مهمانی بزرگ باشد، اما برگزاریِ آن توسط چنین افرادی بسیار اندوه بار است. انجمن فلسفه را سالهاست که میشناسم و در آن رفت و آمد داشته ام. افرادی در آن هستند که اگر چه از آغازکنندگان فلسفه در ایران ایران به شکل غربی آن هستند، اما هیچگاه نتوانستند این مهم را در فرایندی اساسی در نظر بگیرند و تلاش زیادی برای آن نکردند. تصور آنان از فلسفه بسیار خام است. راه را برای دیگر افراد نیز باز نکردند. به یاد دارم وقتی یکی از مهمترین اساتید زندگیم، که در اینجا نامش را نمیگویم، به ایران بازگشت تا ارسطو درس بدهد تا چه حد برای او مشکل درست کردند. فردی که دکترای فلسفه خود را از بهترین دانشگاههای دنیا گرفته و در آن دامشگاهها تدرییس کرده و به دوازده زبان تسلط دارد، باید دغدغهی این را داشته باشد که روسریاش افتاده است و دست آخر نتوانست در آن محیط کزاییِ “انجمن فلسفه و حکمت” تدریس کند. به دلایلی اینچنین است که اینان را ارزشی نمینهم. و به جرات میگویم که آنها برای توسعه معرفت ظری در ایران قدمی برنداشتهاند، و این در حالی است که تقریبا همهی امکاناتی را که می توان تصور کرد در اختیار دارند.
این روزها در ایران همایشی در جریان است به مناسبت روز جهانی فلسفه. در نوشته بعدی گزارشی از این همایش خواهم داد و تلاش می کنم که در سلسله نوشتههایی از وضعیت فلسفه در ایران و چهرههای شاخص آن بگویم و دلایل رکود اندیشه در حوزههای فلسفه و علوم اجتماعی را بررسی کنم.