نومعنویت گرایی و آموزه های بهائیت(۱)

نومعنویت گرایی و آموزه های بهائیت(۱)

(بخش فراموش شده تجددگرایی در ایران)

علی اصغر حقدار

معنویت لایه ای از فرهنگ ایرانی است که در گستره تاریخی، از اهمیت بسزایی برخوردار بوده است؛ وجود گفتمان های دینی و اسطوره ای، تا برخورد فرهنگ و تمدن مدرن با سنت و آئین های ایرانی، تمامی معنویت ایرانیان را زیر اقتدار خود داشتند. با آگاهی که نخبگان ایرانی از فرهنگ مدرنیته به دست آوردند و جریان مدرن اندیشی را در فرهنگ و اجتماع ایرانی پایه گذاشتند، معنویت سنتی نیز به محاق سنجش رفت و همراه و هم زمان با مدرنیته، معنویت مدرن هم در ایران بخشی از ذهن و زبان ایرانیان را به خود اختصاص داد. من در این نوشتار معنویت را «بمثابه نظام دانایی» و «معنای زندگی» به کار می برم و از وجود هر دو حقیقت در مدرنیته می نویسم. در هر دو تعبیر از معنویت می توان آن را در گفتمان «انسان و مساله استعلاء» دانست. ادعای اصلی این نوشتار آن است که مدرنیته، هم در ایجاد نظام دانایی معنوی و هم در معنادهی به زندگی، گسست و گذاری از معنویت سنتی- در هر دو تلقی آن- را در تمدن انسانی پدیدار ساخته است. بر اساس این گزاره، مدرن اندیشان ایرانی در گذار از معنویت سنتی بمثابه نظام دانایی موفق و در درک و دریافت معنویت بمثابه معنادهی به زندگی، ناموفق بوده اند. تابعی از این گزاره از سویی به داستان بخش فراموش شده تجددگرایی در ایران پرداخته و از سوی دیگر به روایت معنویت آئینی در بهائیت می پردازد که چونان لایه ای از تجدد اعتقادی در فرایند مدرنیته در ایران عمل می کند. معنویت‌در این‌نوشته‌غیر از دین‌، اخلاق‌و عرفان‌است‌؛ با این‌که‌معنویت‌از اسطوره‌برآمده‌، اما در مواردی‌غیر از اساطیر نیز هست‌؛ همان‌طور که‌در بنیان‌هنر، ادیان‌، اخلاقیات‌و عرفان‌، معنویت‌حضور دارد و این‌آگاهی‌ها و دانایی‌ها، اگر چه‌بر محور دریافت‌شخصی‌می‌گردند، با این‌حال‌، معنویت‌در خودیت‌خود، مرحله‌ای‌خاص‌و مقامی‌فردی‌است‌که‌در گسترش‌به‌ساحت‌های‌دیگر، اصول‌و پایه‌های‌اساسی‌را برای‌آموزه‌های‌اعتقادی‌و باورهای‌جمعی‌فراهم‌می‌سازد. بنابراین‌اگر در پاره‌ای‌از نوشته‌ی‌حاضر سخن‌از هنرهای‌آئینی‌ـ آموزه‌های‌دینی‌ـ رهنمودهای‌اخلاقی‌و ایده‌های‌عرفانی‌رفته‌است‌، برای‌واضح‌کردن‌جلوه‌های‌عینی‌آن‌بنیان‌های‌معنوی‌و سیر بعدی‌آنان‌در اشکال‌دینی‌و کنش‌های‌اخلاقی‌و عرفانی‌است‌.

معنویت‌به‌تحقیق‌فیلیپ‌شلدراک‌از نظر واژه‌شناسی‌مشتق‌از spiritualitas لاتینی‌است‌که‌مطابق‌با واژه‌ی‌یونانی‌pnruma و صفت‌آن‌بوده‌و به‌معنی‌کلمه‌ای‌دارای‌معنی‌و مفهوم‌استعمال‌شده‌است‌؛ (فرهنگ‌علوم‌انسانی‌،ص‌و لوح‌فشرده‌ی‌فرهنگ‌جامع‌آریان‌پور) معنویت‌در فرهنگ‌های‌جدید فارسی‌برگرفته‌از معنی‌و دارای‌معنا و به‌تعبیری‌، فهم‌پذیر دانسته‌شده‌است‌: (لغت‌نامه‌دهخدا ۱۳،ص‌و فرهنگ‌معین‌،ص‌) بر این‌اساس‌معنویت‌حکایت‌از آن‌دریافتی‌است‌که‌بر مواجهه‌و گشودگی‌وجودی‌انسان‌بر فراتر رفتن‌از خود پای‌می‌فشارد و تأمین‌بنیان‌تراژیک‌خود را در دستیابی‌به‌امر استعلائی‌می‌فهمد؛ آدمی‌برای‌دست‌یافتن‌به‌این‌استعلاء و تحقق‌جاودانگی‌خود، روی‌به‌انجام‌کنش‌ها و اجرای‌مناسکی‌می‌آورد تا نیروهای‌برتر را به‌سوی‌خود جذب‌کرده‌و از حسادت‌خدایان‌در تعالی‌خود و در باروری‌زحمات‌مادی‌اش‌، در ایمن‌باشد.

چند دهه ای است که با گسترش ذهنیت انسانی به سبک های پسامدرن زندگی و فرهنگ، «معنویت معطوف به بدن» در گذار از نظام دانایی، به معنای زندگی در موقعیت پسامدرن رسیده است. تبارشناسی این معنویت را باید در دوره رنسانس و کشف دوباره انسان توسط مدرنیته پی گیری کرد.

یاکوب‌بورکهارت‌درتبیین‌تفاوت‌انسان‌قرون‌وسطی‌ازآن‌عصررنسانس‌وشکوفایی‌معنوی‌وشخصی‌انسان‌در دوره‌ی‌جدید می‌نویسد: «در قرون‌وسطی‌چنین‌می‌نمود که‌آدمی‌در حال‌رویا یا نیمه‌بیداری‌به‌سرمی‌برد:هر دو جهت‌آگاهی‌او ـ آگاهی‌معطوف‌به‌درون‌و آگاهی‌معطوف‌به‌بیرون‌ـ در زیر پرده‌ای‌واحد قرار داشت‌. تاروپود این‌پرده‌از ایمان‌دینی‌و شرم‌و حجب‌کودکانه‌و وهم‌و خیال‌تشکیل‌یافته‌بود و از خلال‌آن‌، جهان‌و تاریخ‌به‌رنگ‌های‌عجیبی‌نمایان‌بود؛ و آدمی‌خود را تنها به‌عنوان‌عضو یک‌قوم‌یا حزب‌یا خانواده‌یا گروهی‌از این‌قبیل‌می‌شناخت‌. این‌پرده‌نخستین‌بار در ایتالیا از میان‌برمی‌خیزد و آدمی‌آغاز می‌کند به‌اینکه‌دولت‌و جامعه‌و همه‌چیزهای‌این‌جهان‌رابه‌طورعینی‌وچنانکه‌به‌راستی‌هستندمشاهده‌کند؛ودرعین‌حال‌آگ‌اهی‌معطوف‌به‌درون‌نیز با تمام‌نیرو سر برمی‌دارد و آدمی‌فردی‌روحی‌و معنوی‌می‌شود و بدین‌خصوصیت‌خودواقف‌می‌گردد.»(فرهنگ‌رنسانس‌درایتالیا‌)رنسانس‌وآموزه‌هایی‌که‌این‌دوران‌برای‌فرهنگ‌انسانی‌به‌ارمغان‌آورد، در حقیقت‌واکنشی‌بود برآموزه‌های‌قرون‌وسطایی‌که‌در آن‌اولاًبروجودخداوندمتشخصی‌تاکیدداشتندکه‌ازلی‌،نخستین‌ابدی‌بودوازقدرت‌بی‌کرانی‌برخورداروتعیین‌کننده‌ی‌سرنوشت‌گذشته‌و آینده‌ی‌آدمیان‌بود.دوماًانسان‌به‌عنوان‌نماینده‌و جلوه‌ای‌از آن‌خداوندمتشخص‌،دارای‌مرکزیت‌درجهان‌بیکران‌آفرینش‌واشرف‌مخلوقات‌شمرده‌می‌شد.سوماًدنیایی‌که‌محل‌زیست‌اشرف‌مخلوقات بود‌،مرکزیت‌را از آن‌خود کرده‌بود و موردعنایت‌آفریدگار محسوب‌می‌شد. بر پایه‌ی‌دگرگونی‌که‌با رنسانس‌در جایگاه‌انسان‌به‌وجود آمد، با تحقیقات‌کپلر و گالیله‌مرکزیت‌زمین‌از آن‌گرفته‌شده‌بود، و در پروژه‌ی‌نیوتن‌به‌نتایج‌منطقی‌خود رسیده‌بود، در سده‌های‌بعدی‌با ایده‌های‌داروین‌، انسان‌را در میان‌انواع‌دیگر موجودات‌جای‌می‌دهد و آن‌اشرفیت‌متافیزیکی‌را به‌تشخص‌واقعی‌و موجودی‌صاحب‌حق‌طبیعی‌زیستی‌و فرهنگی‌ارتقا می‌دهد؛ موجودی‌که‌با حق‌طبیعی‌به‌دنیا می‌آید و با دستیابی‌به‌حق‌آزادی‌، صیانت‌جان‌و مالکیت‌، در جامعه‌ی‌مدنی‌استقرار یافته‌بر اساس‌قرارداد اجتماعی‌برخوردار است‌. رنسانس‌و کشف‌دوباره‌ی‌انسان‌در حقیقت‌در پی‌پاسخ‌به‌این‌سوال‌بود که‌«چرا نباید انسان‌را همان‌گونه‌وارد کار خود کنیم‌که‌در کاینات‌قرار داده‌شده‌است‌؟ چرا نباید انسان‌را در کانون‌توجه‌قرار دهیم‌؟»(دیدرو) سیر تحولات‌از رنسانس‌تا روشنگری‌و نقشی‌که‌اصلاح‌دینی‌و انقلاب‌صنعتی‌در تغییر اساسی‌تمدن‌بشری‌بر عهده‌داشتند، مفهوم‌انسان‌گرایی‌بر مبنای‌کرامت‌ذاتی‌انسان‌و تشخص‌اخلاقی‌ـ سیاسی‌ـ اجتماعی‌و اقتصادی‌او شکل‌گرفت‌و مدرنیته‌با پشت‌سر گذاشتن‌تمدن‌های‌باستانی‌و سنتی‌، پدیدار شد.

دوره‌ ‌رنسانس‌که‌با رجوع‌به‌یونان‌باستان‌، به‌واقعیت‌انسان‌توجه‌داشت‌و از مسائلی‌سخن‌می‌گفت‌که‌راهگشای‌رشد و تکامل‌خصایص‌انسانی‌و حراست‌از شخصیت ‌درونی‌و ویژگی‌های‌بیرونی‌او بود؛ به‌نوشته‌ی‌بورکهارت‌«فرهنگ‌اروپایی‌نخستین‌بار در یونان‌پایه‌گذاری‌شد؛ و انسان‌در مرکز این‌فرهنگ‌قرار داشت‌: خدایان‌صفات‌و سجایای‌انسانی‌و حتی‌صورت‌انسانی‌داشتند؛ موضوع‌شعر… انسان‌و سرنوشت‌انسان‌بود؛ مساله‌اندام‌انسانی‌مهم‌ترین‌مساله‌هنر مجسمه‌سازی‌و نقاشی‌بود؛ فلسفه‌به‌طور منطقی‌از پژوهش‌نظری‌کیهان‌به‌سوی‌پژوهش‌انسان‌حرکت‌کرد و در اندیشه‌سوفسطائیان‌(انسان‌مقیاس‌همه‌چیز است‌) و سقراط‌(خود را بشناس‌) و افلاطون‌(مخصوصاً جمهوری‌) و ارسطو (مخصوصاً اخلاق‌و سیاست‌) به‌ذوره‌خود رسید و مهمترین‌وظیفه‌سیاست‌و دولت‌تربیت‌انسان‌و شکل‌بخشی‌به‌آدمی‌و زندگی‌تلقی‌گردید… تاریخ‌فرهنگ‌یونانی‌وقوف‌به‌ارزش‌حیثیت‌انسان‌و شخصیت‌و استقلال‌فرد انسانی‌و قایل‌شدن‌غایتی‌خاص‌و ارج‌بیکران‌برای‌روح‌هر فرد انسانی‌است‌.» (فرهنگ‌رنسانس‌در ایتالیا) اومانیست‌ها با بازاندیشی‌در این‌آموزه‌ها، نیروهای‌طبیعی‌انسان‌را دارای‌اهمیت‌می‌دانستند و اندیشه‌هایی‌را که‌فراتر از تامین‌رفاه‌انسانی‌می‌رفت‌و سر در گریبان‌انتزاعیات‌خارج‌از اجتماع‌داشت‌، از دایره‌ی‌تاملات‌خود خارج‌می‌کردند؛ «اساس‌روش‌نو بر توجه‌بیشتر به‌زندگانی‌انسانی‌است‌، به‌همان‌صورت‌که‌بر روی‌زمین‌و در حدود زمان‌و مکان‌می‌گذرد. بدون‌اینکه‌ارتباط‌آن‌با جهان‌دیگر ضرورت‌داشته‌باشد. در نتیجه‌این‌روش‌، طبعاً دوگانگی‌شرقی‌، که‌سالیان‌دراز می‌پنداشت‌رغبت‌تن‌گناهی‌است‌که‌درباره‌روح‌مرتکب‌می‌شویم‌، از میان‌رفت‌و اعتقاد تازه‌ای‌جای‌آن‌را گرفت‌که‌می‌گوید زندگی‌تن‌و جان‌که‌در یک‌انسان‌به‌هم‌پیوسته‌است‌، نمی‌تواند گناه‌باشد، بلکه‌خیر محض‌است‌. وقتی‌جامعه‌، حیاتی‌بهتر از زندگی‌در عمق‌معدن‌، که‌خون‌و عرق‌می‌طلبد، برای‌فرد فرام‌آورد، طبعاً فکر رهبانیت‌و گوشه‌گیری‌سستی‌گرفت‌و مفهوم‌تازه‌ای‌درباره‌مقام‌انسان‌و خوشی‌و کمالی‌که‌حاصل‌حیوان‌عاقل‌بودن‌است‌جای‌آن‌را گرفت‌.» (سیر تکامل‌عقل‌نوین‌،ص‌/۱) ایده‌هایی‌که‌با تحول‌ذهنی‌اومانیست‌و حول‌محور تربیت‌انسانی‌شکل‌گرفت‌و ارزش‌های‌روحانی‌و ریاضت‌کشانه‌را به‌چالش‌کشید؛ به‌سخن‌کاسیرر «گرایش‌اساسی‌و اصل‌بنیادی‌فلسفه‌طبیعت‌رنسانس‌را می‌توان‌در این‌فرمول‌بیان‌کرد که‌ذات‌حقیقی‌طبیعت‌را نمی‌باید در قلمرو آفریده‌جست‌، بلکه‌باید آن‌را در قلمرو فراگرد آفریننده‌یافت‌.» (فلسفه‌روشنگری‌)

اومانیست‌های‌ایتالیایی‌چون‌فرانچسکو پترارک‌و اراسموس‌با وام‌گیری‌عناصر ادبیات‌یونانی‌و رومی‌درباره‌ی‌انسان‌، بر گستره‌ی‌ظرفیت‌های‌انسانی‌افزوده‌و با بحث‌از عقل‌، احساس‌و توانایی‌های‌دیگر انسان‌، از یک‌طرف‌بر خوداتکایی‌انسان‌رسیدند و از طرف‌دیگر تن‌و بدن‌را از گناه‌آلودگی‌پیشین‌آن‌بیرون‌کشیدند؛ بروکهارت‌برای‌تبیین‌بهتر زمانه‌ی‌رنسانس‌و دریافت‌واقع‌بینانه‌ی‌آموزه‌های‌اومانیستی‌، به‌شرایط‌سیاسی‌و اجتماعی‌ایتالیا در آن‌دوران‌می‌پردازد. به‌باور وی‌، پدیده‌ی‌فردگرایی‌و ظهور دولتشهرهای‌ونیز و فورانس‌، از عوامل‌اصلی‌رویکرد به‌جایگاه‌مرکزی‌انسان‌در دوره‌ی‌رنسانس‌هستند. پدیده‌هایی‌که‌هم‌بر آزادی‌درونی‌انسان‌پای‌می‌فشرد و هم‌آزادی‌بیرونی‌او را تامین‌می‌کرد. همو به‌گسترش‌فرهنگ‌دوران‌باستان‌و شکل‌گیری‌مراکز آموزشی‌و دانشگاه‌هایی‌اشاره‌می‌کند که‌بر ایده‌های‌اومانیستی‌در جامعه‌های‌بحرانی‌ایتالیا تاکید داشتند تا با استفاده‌و رواج‌آن‌ها، جنگ‌های‌منطقه‌ای‌و مذهبی‌را فرونشانند. به‌دنبال‌این‌توجه‌به‌کشف‌دوباره‌ی‌انسان‌، قیافه‌ی‌ظاهری‌و بررسی‌چگونگی‌بدن‌انسانی‌به‌مطالعات‌علمی‌و تاریخی‌تبدیل‌شد و با اشاره‌به‌این‌مسائل‌، اشعار و ادبیات‌نوینی‌شکل‌گرفت‌که‌پیش‌از آن‌در قرون‌وسطی‌، فرصت‌بروز نیافته‌بودند.

با گسترش‌آگاهی‌جدید انسان‌و تغییری‌در شرایط‌اقتصادی‌ـ سیاسی‌و اجتماعی‌آدمی‌به‌وقوع‌پیوست‌، آگاهی‌نیز به‌موضوع‌آگاهی‌تبدیل‌شد و کاوش‌های‌معرفت‌شناختی‌در اولویت‌اندیشه‌ورزی‌فیلسوف‌و دانش‌ورز دنیای‌مدرن‌قرار گرفت‌؛ اگر چه‌این‌دکارت‌بود که‌فلسفه‌ورزی‌را با شک‌دستوری‌خود به‌راهی‌برد که‌از سده‌ای‌پیش‌، نومینالیست‌ها آن‌را شروع‌کرده‌بودند، اما رشد و گسترش‌اندیشه‌ورزی‌درباره‌ی‌اندیشه‌را تحقیقات‌دیوید هیوم‌، جان‌لاک‌و دیگر تجربه‌باوران‌باعث‌شدند و راه‌را برای‌بنیان‌فلسفه‌ی‌استعلایی‌کانت‌و دگردیسی‌فلسفه‌از وجودشناسی‌به‌معرفت‌شناسی‌و کاوش‌های‌حدود دانایی‌انسان‌، باز کردند؛ در واقع‌اساس‌خردورزی‌مدرن‌، رخ‌نمایی‌انسان‌به‌عنوان‌subject بود که‌خردشناسی‌نوین‌را در جای‌قبلی‌خداشناسی‌مدرسی‌قرار داد و بر عکس‌خردورزی‌سنتی‌که‌انسان‌را زاهد و اهل‌امساک‌از دنیا و در پی‌کسب‌رضایت‌خدا و وجودی‌بی‌اراده‌می‌دانست‌، به‌فرد مستقلی‌در جامعه‌جدید که‌در پی‌نفع‌شخصی‌و صاحب‌اصالت‌و اراده‌آزاد است‌تبدیل‌کرد.

به‌دنبال‌ظهور فرد عاقل‌و مستقل‌انسانی‌subject individuel علوم‌جدید نظیر جامعه‌شناسی‌، اقتصاد، روانشناسی‌، فیزیک‌و شیمی‌و دیگر علوم‌به‌تأمل‌در امور مستقل‌اجتماعی‌و طبیعی‌دست‌یازیده‌و دوران‌دانش‌های‌مدرن‌در گسست‌از قرون‌وسطی‌و سنت‌پیشین‌پی‌ریزی‌شدند؛ معنویت‌نیز از ذهن‌اندیشنده‌ی‌انسان‌خودمختار و آزاد نشات‌گرفت‌و خود به‌موضوع‌تامل‌و دانایی‌تبدیل‌شد.

تجربه‌باوران‌که‌اصول‌فطری‌ذهن‌را بلاموضوع‌کرده‌بودند، مبدا تصورات‌را در احساس‌و فکر انسانی‌دانستند و ادراک‌را اولیه‌قوه‌ای‌که‌ذهن‌در دریافت‌خود از جهان‌خارج‌بروز می‌دهد، بنیان‌اندیشه‌ورزی‌در انسان‌خواندند؛ (تحقیق‌در فهم‌بشر)

تامین‌عوالم‌شخصی‌و درونی‌کردن‌باورهای‌معنوی‌، جنبه‌ی‌دیگری‌از لایه‌های‌زیستی‌و فرهنگی‌انسان‌امروز را در خود جای‌داده‌است‌؛ همراه‌با تحول‌در زمینه‌های‌اجتماعی‌و دگرگونی‌ذهن‌انسان‌به‌خود و پیرامونش‌، آموزه‌های‌معنوی‌نیز دستخوش‌دگردیسی‌شده‌و ایده‌ها، روش‌ها و ادیان‌تازه‌ای‌برای‌پر کردن‌خلاهای‌معنوی‌و تقویت‌یافته‌های‌شخصی‌در جهان‌امروز به‌وجود آمده‌اند که‌برخی‌از روشنفکران‌و فیلسوفان‌از آن‌ها به‌پیدایش‌و بازسازی‌قاره‌ی‌گمشده‌ی‌روح‌انسانی‌تعبیر کرده‌اند.

Comments are closed.