در اوایل سال ۱۳۹۳ کتاب «تاریخ مکتوم» توسّط آقای مقداد نبوی رضوی، با این رویکرد که فعّالان ازلی در تغییرات سیاسی دورۀ قاجار دخیل بودند، منتشر گشت. تورج امینی نقدی بر کتاب مزبور نگاشت و در نقد خود ضمن انتقاد از نبوی بابت اینکه در منابع خود نامی از او به میان نیاورده، نبوی را نیز منسوب به تفکّرات انجمن حجّتیّه خواند. نبوی در سایت خود به مقالۀ امینی جواب مبسوطی نگاشت و دعاوی امینی را رد کرد. نوشتۀ ذیل جوابی است که امینی به زبان طنز به نبوی داده است. برای درک برخی از شوخیهای امینی، لازم است که خواننده، دو نوشتۀ یاد شده را مطالعه نموده و از مطالب آنها مطّلع باشد.
تورج امینی
۲۷/۱۱/۱۳۹۳
نامۀ سرگشاده به آقای مقدادخان نبوی رضوی
ای نامه که میروی به سویش از جانب من ببوس رویش
حضور انور اکرم امجد اسعد ارفع مقدادخان نبوی عرض ادب داریم
مدّتها بود که از شما بیخبر بودیم و بنا به خصلتهای ناپسندی که داریم، گلهمند گشته بودیم که چرا اینقدر کملطف شدهاید. چند روز قبل فهمیدیم بیخبری مثل همیشه کلاً تقصیر ما بوده است. حتماً خوب میدانید که ما حقیران سراپا تقصیران اینترنتباز نیستیم، تو گویی که اصلاً در عالم مجازی حضوری نداریم. ما مطلقاً خبر نداشتیم که شما ابتدا در فیسبوک و بعد در سایت مبارکتان، در بارۀ ما مطالبی تحریر فرمودهاید. یکی از دوستان گردنشکستۀ ما، أقام اللهُ عُنُقه الأعوج إلی یوم القیامه، مقالۀ شما را برایمان ایمیل کرد و گر نه ما تا آخر الحیات و فاتحه الممات، از افاضات شما بیخبر و بیبهره میماندیم. ما از دار دنیا فقط یک آدرس ایمیل داریم که بعضیها بیشتر از خود ما به آن سر میزنند. در یک مثنوی که اخیراً راجع به ارتباط خودمان با فضای مجازی سرودهایم، به قول خودمان:
ما همین ایمیل را هم زورکی باز کردیم در زمان کودکی
زبانمان لال، استغفراللّه، رویمان به دیوار، فیسبوک که اصلاً حرفش را هم نزنید. هر معصیتی بکنیم، به عضویّت فیسبوک درنخواهیم آمد. یعنی از همان اوّلی که ما را تربیت مینمودند، یادمان دادند که کار غیر قانونی نکنیم. حالا اینهایی که فیسبوک دارند و نظام عالم را مغشوش و مشوّش مینمایند، در قیامت خودشان باید جوابگو باشند. آن «همکیش» ما که، هم معنی قیامت را عوض کرده و هم عضو فیسبوک شده و هم با شما در ارتباط گشته، إن شاء اللّه خداوند غفور فیالفور او را مغفور کند که از این اعمال ناشایست غیر قانونی دست بردارد و صفحهاش را به قول ایرانیهای اجنبیزده، دیاَکتیو نماید.
کن deactivate آن face book را کن delete آن آلت ناکوک را
اَیُّهَا المِقداد إنبِذ فیسبوک مثل ما ایمیل check کن تکّ و توک
توئیتر، فیسبوک وَ اینستوگرام غیر قانونیست، إعلَم، الحرام
ضمناً عارضیم به حضور انور شما که ما مقالههای خودمان را دستکاری نمیکنیم و اگر این کار را هم بکنیم، همان اوّلش تذکّر میدهیم. یادمان نیست دقیق داستان چه بود. گویا، گل به روی شما، یک لینکی به همان آدرس ایمیل کذایی برای ما فرستادند که آن لینک، مقالۀ دستکاری و لگدمال شدۀ ما در سایت «ایران وایر» بود. از آنجایی که ما ذاتاً علمی کار نمیکنیم و فقط حدس میزنیم، حدس زدیم که یک کسی که دستش در کاسۀ سایت مزبور است، سرخود مطالب مقالۀ ما را تغییر داده است! در همانجا شستمان خبردار شد که «ایران وایر»، بیشتر «ایران تایر» است، زیرا هر کس بخواهد، هر جور بخواهد در آنجا مطلب میتُرّاند. در حین خواندن مقالۀ دستکاری شدۀ خودمان، گو اینکه یکی با ملاقه زد توی ملاجمان. ناگهان منصعق و منهدم شدیم. دیدیم که آن شخص ویراستار ناراستکار، از قول ما نوشته است که پدرِ ایرجخان افشار ازلی بودهاند!
خدا رحمتشان کند. ایرجخان را میگوییم. مرد محقّق بسیار خوبی بودند و اگر چه زدند توی حال ما و رفتارشان با ما به هیچوجه مشابه رفتارشان با شما نبود، ولی ما با او خرده پُردهای نداشتیم و نداریم. یعنی با هیچکس نداریم. مسأله این است که این کرۀ زمین جای خیلی کج و عجیبی است و این موضوع هم قطعاً مستقیماً غیرمستقیماً ربطی به ما ندارد. اصلاً خاصیت زمینِ کج همین است که یکهو لیز میشود و عدّهای به زمین میخورند و قوّۀ باصرهشان گره میخورد به ترقوه و لگن خاسرهشان. مثلاً صد سال، عدّهای مسلمان دو آتشه بودند، ناگهان معلوم شد که اینها اصلاً مسلمان نبودهاند و عالم و آدم را سر کار گذاشته بودهاند. خداییش جالب نیست؟ شما که مطالعات سدّ و راه و درّه و کوه و کمر کردهاید، تا به حال در این بیابانها و تلّ و کُتلها همچین چیزی دیدهاید؟ حالا که کوه و کمر را رها کردهاید و چسبیدهاید به ایران معاصر، حتماً اضافات الافاضات ما را تأیید میفرمایید که تاریخنویسی ایرانی، بلانسبت مثل جادّۀ هراز است. هی دلپیچه میگیرد و میرود بالا و میآید پایین. بلانسبت مثل رودۀ کوچک و بزرگ است. هزارتا پیچ و خم دارد. نتیجهاش هم که معلوم است.
دلمان برایتان بگوید که ده پانزده سال قبل، در کتابخانهای که صاحبش آنجا را مرتّب کرده بود و لازم نبود که ما خاک و خلی بشویم، یک روز دستمان کج شد و مجموعۀ مقالاتی از محمود افشار (پدر ایرجخان) را برداشتیم. همینطور ایستاده که یکی دو مقاله خواندیم، از درک مضامین مندرج در آن مقالات چشممان سیاهی رفت. طاقت ایستادنمان طاق شد و جسارتاً نشستیم و با خود گفتیم: ای داد بیداد، این حرفها به هیچروی از یک مسلمان، یک مسیحی، یک یهودی، یک زرتشتی، یک بودایی، یک نیهیلیست، یک سوسیالیست، یک نازیست و یا یک آنارشیست درنمیآید. یعنی، گل به روی شما، یک بوهایی میداد. ما فیالجمله میدانستیم که آقا محمود بهائی نیستند، ولی به هر حال چون آدم حدسبزنی هستیم و از کار علمی سر درنمیآوریم، حدس زدیم که باید متأثّر از طایفۀ جدیده باشند.
خلاصه، ما چون میدانستیم که اجر صابران «بغیر حساب» است، خیلی صبر کردیم. ده پانزده سالی گذشت و بعد که موقعیّتش پیش آمد، جسارت نمودیم و عقاید بیعواید خودمان را در بارۀ کتاب مستطاب شما نوشتیم و از جمله، در بارۀ مقالات محمودخان افشار اظهاراتی نمودیم. سختی کار را هم بر دوش شما گذاشتیم که بروید مقالههای آن مرحوم مغفور را بخوانید و خودتان نتیجه بگیرید که فلانی چه کاره بوده است. اصلاً به ما چه ربطی دارد که کی چه کاره بوده و یا هست؟!
چند روز بعد از نوشتن عقایدمان و انتشار آنها، دستمان شکست و رفتیم ایمیلهای خودمان را نگاه کردیم. چشمتان روز بد نبیند. خدا این روز را برای هیچکس نیاورد. دیدیم یکی از بهائیان سرشناس به یکی از بهائیان خدانشناس ایمیل زده و این بهائی خدانشناس هم اصلاً مراعات حال خراب ما را هم نکرده و آن ایمیل را برای ما فرستاده بوده است. آن بهائی سرشناس گفته بود که پدربزرگ ایرج افشار در زمرۀ معتقدین به طایفۀ جدیده بوده است!!
ما، رویمان به دیوار، همهچیزی دیده بودیم، الّا این یکی را. حالا اصلاً جای تعجّب در این است که چرا ما خودمان که اصل اعجاب بودیم، تعجّب کردیم؟ ما که خودمان متغنّج و أنغوزه بودیم، چرا متشنّج و دریوزه شدیم؟ ببینید کار چقدر بیخ داشت. یادتان هست که ما هی میگفتیم کرۀ زمین جای عجیبی است و کج است و شما باور نمیکردید؟
خلاصه سرتان را درد نیاوریم. هی گشتیم و گشتیم، همه دنیا را گشتیم، چه حرفهایی که شنیدیم، چه چیزهایی که ندیدیم و بالاخره آن بهائی سرشناس را آنور عالم پیدا کردیم و با اینکه بیمیل بودیم، ولی ایمیل زدیم که این حرفها و سخنان چیست؟ و در ایمیلمان عرض کردیم که ما خودمان عصارۀ حدس و گمانیم و اصلاً دنبال مدرک و استناد و کار علمی و تحقیقی و پژوهندگی نیستیم، ولی این یکی آخه!
آن بهائی سرشناس که جناب دکتر ایرج ایمن بودند، جواب مایِ حدسبزنِ علمیکارنکنِ غیرپژوهندۀ دریوزۀ غیرانغوزه را چنین نوشتند:
«داستان از این قرار است که وقتی کتاب علیاصغر خان حکمت، به نظرم به نام «ایرانشهر» منتشر شد، ملاحظه کردم که در بارۀ آئین بابی و بهائی خیلی بیلطفی شده است. چون ذکر شده بود که کتاب با دستیاری ایرج افشار تهیّه شده، به دفتر ایرج در ادارۀ انتشارات دانشگاه رفتم. چون با همدیگر همدرس و دوست قدیمی بودیم، از او گله کردم که پدربزرگ تو بابی بوده و بدین سبب مورد ستم و آزار قرار گرفته (و شاید شهید شده، امّا درست به خاطر ندارم) و داستانش در کتب و مدارک تاریخی مضبوط است، چگونه شد که در کتاب ایرانشهر که خودت ویراستاری کردهای، چنین مطالب نادرستی به آئین بابی و بهائی نسبت داده شده؟ ایرج ابتدا تصدیق کرد که پدربزرگش بابی بوده و بعد انکار کرد که چنان مطالبی در ایرانشهر باشد. از جای برخاست و کتاب مزبور [را] آورد و باز کرد. وقتی دید که درست گفته بودم، اظهار بیاطّلاعی و معذرتخواهی کرد و گفت: اگر کتاب تجدید چاپ شود، مطاب مزبور را اصلاح خواهد کرد.
وقتی شرح احوال افشار یزدی را در یکی از کتابهای تاریخ خوانده بودم، مخصوصاً از ایرج پرسیده بودم که آیا پدربزرگ پدری او بابی بوده است و او تأیید کرده بود. در آنچه خوانده بودم و به خاطر دارم هیچ ذکر و اشارهای دالّ بر اینکه وی ازلی یا متازّل بوده نشده بود. برای اطمینان از اینکه پدربزرگش بهائی هم شده بوده، باید به تاریخ امر در یزد مراجعه کرد. ایرج به خاطر علاقمندی شدید به مطالعات و تحقیقات تاریخی و ادبی با افرادی نظیر علیاصغر حکمت و محمّد قزوینی و تقیزاده معاشرت داشت و مورد حمایت آنان بود و حتّی با صبحی مهتدی هم معاشرتی میکرد، امّا هیچوقت ندیدم نسبت به امر بهائی اظهار نظری منفی ابراز کند».
ما وقتی متن بالا را خواندیم، فوراً متنبّه شدیم و از کار علمی نکردن یک لحظه توبه کردیم و با خودمان عهد بستیم که یک بار هم که شده، محض رضای خدا کار علمی بکنیم و برویم کمی بپژوهیم. فلذا از تورنتو تا ژوهانسبورگ و از سیدنی تا کالیفرنیا داستان را پی گرفتیم. به هیچ جایی نرسیدیم. حتّی به دانشگاه پرینستون هم رفتیم و اسناد آنجا را زیر و رو کردیم، هیچ دستگیرمان نشد.
آخرش فهمیدیم که باید برویم مشکل خودمان را در یزد حلّ کنیم. فلذا یک بهائی یزدی پیدا کردیم و از ایشان راجع به پدربزرگ ایرجخان پرسیدیم. ایشان ابتدا فرمودند: آقاجان، بروید کتاب بخوانید و اینقدر ول نگردید لطفاً و فقط حدس نزنید. بعد فرمودند که عموی محمودخان افشار، به نام محمّد، نویسندۀ کتاب «بحرالعرفان» که یک کتاب استدلالی در اثبات درستی آیین بهائی است، هستند و ضمناً اضافه کردند که بروید صفحۀ ۱۶۷ تاریخ شهدای یزد را بخوانید، ببینید راجع به آقا محمّدصادق افشار (پدر محمودخان و به عبارتی پدربزرگ ایرجخان) چه نوشته شده است.
ما که به خوبی میدانستیم جلوی دانشگاه طهران کتاب تاریخ شهدای یزد موجود نیست که برویم آنجاها دنبالش بگردیم، پس ما رفتیم به چه زحمات گرانقدر بسیاری آن کتاب را در بیغولهای یافتیم و نشستیم پای نور شمع آن را مطالعه کردیم. مشاهده نمودیم که در سال ۱۳۲۱ هجری قمری، عدّهای از مسلمانان یزد برای نشان دان عقاید اشتباه بهائیان، برخلاف رفتارهای اعضای حجّتیّه که فقط لبخند میزنند و گفتگو میکنند، بر سر بهائیان یزد ریختهاند و آنان را با بیل و کلنگ و تبر و شِنکِش و قمه قتل عام کردهاند.
ما که قبل از خواندن تاریخ شهدای یزد از بهائی بودن خودمان خجالت میکشیدیم (چون مردم کاشان ما را که میدیدند، پَس پَس میرفتند و ما در عوالم کودکیِ خودمان همیشه فکر میکردیم نکند که ما لخت هستیم و خودمان خبر نداریم، بعد که بزرگتر شدیم، فهمیدیم که پَس پَس رفتنشان به اینخاطر است که ما را نجس میانگارند و به همینخاطر خجالت میکشیدیم)، راستش را بخواهید، بعد از خواندن این کتاب، از ایرانی بودن خودمان هم خیلی خجالت کشیدیم. یعنی ممکن بود که هموطنان ما چنین کرده باشند؟ میخواستیم مثل بعضی از این مشروطهخواهان ایرانی برویم تابعیّت عثمانی بگیریم که به ما گفتند امپراطوری عثمانی صد و ده بیست سی سال است منقرض شده است.
مانده بودیم که چه کنیم، یکدفعه یک چیزی یادمان آمد و کمی رام و آرام شدیم. آن، اینکه عبدالحسین زرّینکوب، أطاب الله ثراه الی یوم القیامه، که بسیار به فرهنگ علاقمند بودند و همهاش در پی تبلیغ و صدور فرهنگ ایرانی بودند، در کتاب «تاریخ در ترازو»، وقایع کتاب تاریخ شهدای یزد را «افسانه» خواندهاند! خودمان را دلداری دادیم که حتماً محمّدطاهر مالَمیری در نوشتن کتاب تاریخ شهدای یزد، زیادهروی کرده است. هنوز یکربعی بیشتر آرام نبودیم که یک نفر به ما تلفن زد و گفت که نویسندۀ کتاب تاریخ شهدای یزد، فقط شرح کشته شدن ۸۴ تن از بهائیان را نوشته، در حالی که تعداد کشته شدگان آن واقعه حدود ۲۰۰ نفر بوده است. دوباره ذهن ما به هم ریخت و ضمناً ما نفهمیدیم که چهطور اینقدر زود خبر کتاب خواندنمان پخش شده بود. شاید ما را شنود میکردهاند. این بهائیها اصلاً نگذاشتند ما یکربع آرام باشیم.
خلاصه دوباره آرامشمان به هم خورد و کمی که فکر کردیم، توانستیم این فرمول پیچیده را حلّ کنیم. از آنجایی که نمیشده که آقای زرّینکوب چنین رخدادهایی را تبلیغ و صادر کنند، فلذا دچار اغتشاش و از هم پاشیدگی و اعوجاج ذهنی شده بودند و مانند بقیّۀ مورّخان کتمانکار، روش معمول را پیش گرفته بودند و در کتاب تاریخ در ترازو، مانند روش حجّتیّه با موضوع برخورد کرده بودند. البتّه ما میدانیم که ایشان حجّتیّه نبودند. عرض کردیم: «مانندِ».
اگر خواهی بدانی قدر «تاریخ در ترازو» به قول مردم شیراز: همون یِی سیر پیازو
بله، برگردیم سر داستان خودمان در کتاب تاریخ شهدای یزد. در آن چند روزی که بهائیان را قتل عام میکردند، مهاجمان به درب منزل میرزا محمّد افشار (نویسندۀ بحرالعرفان) و منزل برادرش میرزا محمّدصادق خان افشار (پدربزرگ ایرجخان) هم رفته بودند:
«عدّۀ دیگر به درب خانۀ حضرت حاجی محمّدصادق افشار، اخوی حاجی میرزا محمّد نیز به طمع مال جمع شدند. آقا شیخ اسماعیل عقدایی و نوّاب وکیل نگذاشتند احدی داخل خانۀ ایشان بشود. چون جناب حاجی محمّدصادق از تجّار و شخص بسیار متشخّصی هستند، لهذا از کثرت اشتغال و معاشرت با تمام اشراف و بزرگان شهر، به مجالس احبّا خیلی کم تشریف میآوردند، ولی در باطن چون همهجا قولشان مقبول است، جلوگیری از بعضی کارها میفرمایند و خدمت هم به امراللّه مینمایند».
و از آنجا که محمودخان در سال ۱۳۱۱ هجری به دنیا آمده بودهاند، در زمان ضوضای یزد حدود ۱۰ سال داشتهاند و حدّاقلّ ۴ سال درس اخلاق بهائی هم رفته بودهاند! بعد هم که رفته بودهاند به بمبئی که درس بخوانند، پیش عمویشان بودهاند و بعد که بالاخره به ایران برگشتهاند، احتمالاً عطای بهائی بودن را به کتک خوردنهایش بخشیدهاند و بعد هم عشق سیاست ایشان را از آیین بهائی دور کرده و طبعاً با فروغی و تقیزاده و قزوینی، کثّر الله امثالهم الی یوم القیامه، دوست شده بودهاند.
مقدادخان، ملاحظه میفرمایید که همۀ این داستانها از یک حدس زدن شروع شد. یعنی خداوند این حدس زدن را نصیب گرگ بیابان و مرغ خیابان نکند. میبینید آدم به چه روزی میافتد؟ میبینید آدم به چه خاک سیاهی مینشیند؟ میبینید آدم چقدر گرفتار میشود؟ میبینید چه مصیبتی دامنگیر میشود؟ کار علمی نکنید آخرش همین است.
الآن چند هفتهای است که ما همهاش خدا را شکر میکنیم که آن روز در حدود سال ۱۳۷۰، جناب ایرجخان افشار در کتابفروشی تاریخ ایران، فقط ما را تحویل نگرفتند، که اگر ما را مهاجم فرض مینمودند و مثل این تکواندوکارها یک آبچایگی میزدند به یک جای ناجور ما، ما الآن تکلیفمان چه بود؟ از قدیم هم گفتهاند که همیشه جای شکرش باقی است.
ای مقداد خان، بروید خدا را شکر کنید که ایرجخان، در طیّ سالهای زیاد که زمان را درنوردیدند، آن برخورد را با شما نکردند. پوزخندشان برای ما بود، لبخندشان برای شما. اَخم و تَخمشان برای ما بود و شُخم و تخمشان برای شما. عُذر و عُسرشان برای ما بود، عَضر و بَذرشان برای شما. راستش را بخواهید، ما از همان بدو تولّد اندکی بدشانس بودیم. اصلاً گویا ناف ما را در بیمارستان کاشان با قیچی زنگزدۀ قالیبافی بریدند. حالا دکتر قالیباف بوده و یا قالیباف دکتر، نمیدانیم. مثل همیشه، باز جای شکرش باقی است که فقط نافمان را بریدند.
شاید ما خیلی زود تحقیق را شروع کرده بودیم و ایرجخان نه فقط هنوز طاقت شنیدن حرفهای ما را نداشتند، بلکه در مقابل خود، فیالجمله یک بهائیِ جغلهای دیده بودند با دعاوی محتملِ غیرمتحمّل. ما باید صبر میکردیم و میگذاشتیم چند سالی بگذرد و ایشان تغییر کنند که نگذاشتیم. بیچاره از خارج آمده بودند تا دلی در هوای ایران باز کنند و ما یکهو مثل بختک افتاده بودیم توی آن کتابفروشی. امّا شما این وسط بختک نبودید و اندک شانسی هم داشتید و به خانۀ ایشان هم رفته بودید. ایرجخان شما را پذیرفتند، لبخند زدند، چایی تعارفتان کردند، مشوّقتان شدند، به دوستانشان معرّفی نمودند، اسناد و مدارک نشانتان دادند و دهها کار دیگر که ما هنوز در حسرتش خون دل میخوریم.
این بهائی بودن، حقیقتاٌ کار برای ما درست کرده است. اگر ما حجتیّهای بودیم، اگر ازلی بودیم، اگر تودهای بودیم، اگر عضو حزب رستاخیز میشدیم، اگر پز روشنفکری میگرفتیم، اگر عملۀ طرب بودیم، اگر تقیّه میکردیم و اگر هژیر و کسروی را ما ترور کرده بودیم با این که سنّمان قد نمیدهد، وضعمان چنین نبود. در این دنیای خاکی، کی به بهائیها توجّه میکند؟ ما حتّی اگر مثل شعبان جعفری از یکطرف در عزا زنجیر و قمه میزدیم و از طرف دیگر در غزا با زنجیر به همه میزدیم، مورّخان یهودی حتّی میآمدند با ما مصاحبهها میکردند و چه فروشی میکرد کتابمان.
ولی مقدادخان، ما این وسط یک چیز را نفهمیدیم. شما که داشتید محبّت میکردید و مؤدّبانه به ما جوابها میدادید، چرا چیزهایی در بارۀ ایرجخان نوشتید که حرفهای ناجور ما را تأیید میکرد! مثلاً زبانمان لال نوشتید که تاریخ عینالسّلطنه در یکی دو سه چهار پنج جا دستکاری شده است. حالا یکی دو سه چهار پنج مورد، اهمیّتی ندارد. اگر مال همه غَمزِ عین است، مال ما غَمضِ عین است.
نکته اندر این است که شما اگر مثل ما و هزاران مورّخ دیگر نمیرفتید پیگیری کنید، کی به کی بودند؟ ایرجخان هم که بعداً مرحوم شده بودند و نمیتوانستند واسطه شوند که کسی برود پسر عینالسّلطنه را ببیند و اگر پسر عینالسّلطنه، ادام الله حیاته الی یوم القیامه، بعد از ۲۵۰ سالگی فوت بفرمایند، دست چه کسی به آن خاطرات خواهد رسید؟ یعنی به نظر شما همۀ اینها منقبت بود که منفعت هم داشت؟ یعنی وقتی به جای لفظ ازلی در آن کتابهای مستطاب، نقطهچین گذاشتند و پاورقی زدند که «یک فحشهایی بوده که حذف شده»!!! کار فرهنگی صورت گرفته بوده است؟ مثل کتاب ایرانشهر که خودمان را بزنیم به آن راه و اظهار بیاطّلاعی کنیم؟ یعنی فکر میکنید که همین بلا سر خاطرات محمّدحسنخان اعتمادالسّلطنه و صدها کتاب دیگر هم نیامده است؟
ای برادر، ما متوالیاً خود را کُرک و پَر ساختیم، بسیار به زمین افکندیم، به دفعات از کوه پرت کردیم، بارها به زیردریایی بستیم، یکسره داد کشیدیم، مرتّباً هوار سر دادیم، متتابعاً فغان نمودیم، مترادفاً ضجّه زدیم و گفتیم: ای اهل تاریخ، حواستان باشد، زیرا بسیاری از این کتابهایی که چاپ شده، زبانمان لال، مثله شده است. هیچکس باورش نشد که نشد. همه هِر هِر به ما خندیدند. رفاقت با حکمت و تقیزاده و قزوینی چه که نکرده است. ای خدا.
بروید خدا را شکر کنید که هفتاد هشتاد سال قبل ظاهر نشدید که اجباراً همپالکی فروغی و حکمت و قزوینی و تقیزاده، کثّر الله امثالهم، بشوید و گر نه، چقدر موضوع و کتاب را به خاطر رودربایستی باید دستکاری میفرمودید.
نکند شما هم مثل برخی از جنابان مستطابان مورّخان، میفرمایید مسؤول و مقصّر این کتمانکاریها بهائیان هستند؟ جدّاً اینطور فکر میکنید؟ نکند به نظر شما، خود ما بالشّخصه تقصیرکاریم؟ حالا اگر ما در جاهایی یکی دو نقطهچین میزدیم و باریک میگشتیم و رد میشدیم و پاورقیِ الکی هم نمیدادیم، همچین ما را به انگلستان و امریکا و اسرائیل و روسیۀ تزاری و تزار و استالین و هیتلر و ایوان مخوف مربوط میکردند که اولاد و احفادمان باید هزار سال به طور مداوم خودشان را از کوه پرت میکردند و به زیردریایی میبستند و ضجّه و فغان میزدند که: بخدا جدّ ما هیچ ربطی به هیچجا نداشت. هیچکس هم حرف احفاد ما باورش نمیشد، تا اینکه شاید مظهر ظهور بعدی میآمد و از ما رفع اتّهام میکرد. حالا اگر آن روز در آن کتابفروشی، ایرجخان آن آبچایگی را زده بودند، ما کلّاً عقیم شده بودیم و طبیعتاً دیگر اولاد و احفادی هم نداشتیم که آنها بخواهند نگرانِ حُسن نام ما باشند. اینجا هم میبینیم که همیشه به نوعی جای شکرش باقی است.
امّا مقدادخان، ما فکر میکنیم که داستان ابداً و به هیچروی پیچیده نیست. یک نیمهکتمانکار به نام ایرجخان به یک نیمهکتمانکار دیگر به نام مقدادخان کمک کرده است. همین. فرمولهای ما علیرغم پیچیدگی و دلپیچگی، بسیار سادهاند. اگر حمل بر رعونت نشود، ولی حمل بر معونت بشود، علّت موفقیّت نسبیمان هم همین بوده است.
این از داستان ما و شما و ایرجخان و نقطهچینها و عقیم نشدنهای تاریخی.
امّا مصادرۀ موضوع ازلیان
ای برادر، ما از اوّلش هم ادّعایی نداشتیم. همهاش قبلاً مال ادوارد براون بود، حالا مال شما. ما با اینکه تملّکی هم نداشتیم، امّا از این لحظه خود را مُجازاً و مَجازاً خلع ید فرموده و شما را صاحب و مالک موضوع ازلیان ایران معرّفی مینماییم و هفت دنگ آن داستان را به نام شما میکنیم. یک دنگ اضافی هم دادیم که جای هیچ شکّ و شبههای باقی نماند. نوادگان ادوارد براون هم بروند، بمیرند و اگر توانستند یک دادگاه صالحهای پیدا کنند و از ما شکایت کنند. همۀ ازلیان و تاریخشان و اکتشافات مربوط به ایشان مال شما. نقطهچینهای ایرجخان هم که از قبل متعلّق به شما بود.
ضمناً ما میدانستیم که قبل از ما، خانمهای مَنگل بیات و دلارام مشهوری در دیارهای کفر اجنبی کتابهایی در این باب نوشتهاند. اصلاً این زنها هر جا که وارد میشوند، فتنه میکنند. به قول فردوسی بزرگ که زبان و فرهنگ همۀ ملل عالم و آدم مدیون اوست:
زن و اژدها هر دو در خاک به جهان پاک زین هر دو ناپاک به
چنین گفت رستم به سهرابِ جان کتاب رگ تاک هرگز مخوان
کتاب زنان را سریع پاره کن مریضی تاریخ ما چاره کن
بله مقدادخان. ما عرض کرده بودیم: اوّلین شخصی که در «ایران» و «برملا» راجع به ازلیان و فعّالیتهای سیاسیشان مقاله نوشته، ما بودیم. خب، ما بودیم دیگر. حالا شما برای چه کتاب خانم بیات را به رخ ما کشیدهاید و اسمی هم از دلارام خانم نبردهاید؟ یعنی نمیخواستید کسی بفهمد که رگ تاک را هم خواندهاید؟
ما اگر دلخور بودیم که چرا اسممان را در اثر مستطابتان نیاوردهاید، از بابت احساس تملّک نسبت به موضوع ازلیان نبود. بلکه داشتیم شرح میدادیم که در ایران «حذف حقیقت تاریخی» چه جوری اتّفاق میافتد. ما اصلاً نگفتیم شما به ما وامدار بودهاید. ما میگوییم که همه، کلّهم اجمعین، به ما وامدار هستند!
البتّه این را هم جدّاً نفهمیدیم که شما چه طور به ما مدیون نبودهاید، ولی به بقیّۀ منابعی که ذکر کردهاید، مدیون بودهاید. آنها هم هیچکدامشان حرف ما را نمیزدند، ولی در صدها پاورقیهای کم توضیح و پرتوضیح شما، اسمشان آمده بود. حتماً شانس آنها بیشتر بوده یا قیچیهایی که با آنها نافشان را بریده بودند، زنگزده نبوده است.
برای اینکه نشان بدهیم خیلی هم بیراه نگفتهایم به یک مثال بسنده مینماییم. شما در مقالهتان به نام «نقش وقایعنگاران بابی در گزارشگری جنبش مشروطه»، مندرج در فصلنامۀ تاریخ معاصر ایران، بهار و تابستان ۱۳۹۱، ص ۱۴۰، خصوصاً راجع به آثار آخر عمر آقاخان اشاراتی بیان فرمودهاید و نوشتهاید که راجع به جملات گزینشی فریدونخان آدمیّت که راجع به آثار آقاخان کرمانی نوشته، نظراتی دارید که بعداً خواهید نوشت. خب، ما حقّ داریم که ناراحت بشویم، زیرا اوّلین نفر در عالم ما بودیم که راجع به آن آثار و تاریخهای نوشته شدنش اظهار نظر کردیم و فریدون آدمیّت را غسل میّت دادیم. شما باید همانجا فیالفور مانند کسانی که کار علمی میکنند، به مقالات ما در بارۀ فریدونخان که در سال ۱۳۸۵ منتشر شده بودند، ارجاع میدادید. البتّه با اینکه ما حقّ داریم که ناراحت بشویم، ولی ناراحت نمیشویم. ما مثل همیشه از حقّ خودمان میگذریم، مثل حقّ ورود به دانشگاه و کار علمی کردن.
امّا شرح حیات شما، مقدادخان
ای مقدادخان، شما میدانید که ما کارمان صرح قال و شرح حال است. شرح حال شما را هم دقیق خواندیم و در محضر غافر، حظّ وافر بردیم. برای ما جذّابتر از هر قسمتش سال ورود شما به مطالعات عمیق و دقیق بابی و بهائی بود که حدوداً میشد به عبارت ۱۳۸۴. چقدر رقیق. این همان اوقاتی است که هجوم مطبوعاتی علیه بهائیها راه افتاد و حجّتیههای غیرسیاسیِ مهجور و کنار نهاده شده، با «نُخالفان» جامعۀ بهائی همدست شدند و دوباره آمدند، سایت زدند و روزنامه نوشتند و مجلّه و فصلنامه تنظیم کردند و برای ما کار درست نمودند. به قول دکتر فضلی که خدایشان حفظ کناد، البتّه اگر در میان ما باشند، کتابهایی را که ایشان گذاشته بودند توی صندوقخانه، دوباره درآوردند و نگاه کردند و مشغول فعّالیّت علیه بهائیان شدند.
ما از دو جهت، نه در سال ۱۳۸۴ و نه در سال ۱۳۹۳، هیچگاه از کار دکتر فضلی و اعوان و انصارش ناراحت نشدیم. حتّی از کار آن رفیق حجتیّهای که در میدان توحید میآمد پیش ما و با هم ناهار و شام میخوردیم و گپ میزدیم و صحبتی میکردیم و پیش دکتر فضلی هم میرفت و بعد به ما میگفت که حجتیّهای نیست و دکتر فضلی را هم نمیشناسد، ناراحت نشدیم!
ما که قبلاً نوشتیم با هیچکس خرده پردهای نداریم. خصوصاً اگر با کسی نان و نمک و کباب کوبیده و پپسی خورده باشیم، که دیگر هیچ. میبینید ما چقدر مسامحهجو و مساهلهگر هستیم؟ با انجمن حجتیّهای که میتَقَیُّهَد (= تقیّه مینماید) و علیه ما میتنفّسد (= تنفّس میکند) و سر سفره میتَپَپسُیَد (= پپسی مصادر شدۀ بهائیها را مثل آب تصفیه شده، میخورد)، رفاقت میکنیم. بنابراین خیالتان راحت باشد. ما از کسی ناراحت نیستیم. حتّی از آقای موسی حقّانی هم دلخور نیستیم که یک روزهایی به ما طعنههای استعماری/ سیاسی/ مذهبی/ اجتماعی/ بهداشتی میزد و حالا مقالههای شما را که همان حرفهای ما است، چاپ میکند. دنیا جای بسیار عجیب و غریب و کجی است. حالا تازه کجای کجیاش را دیدهاید، خیلی جالبتر و کجترخواهد شد. چه لگنهای خاسرهای که بشکند، ای برادرجان.
آها، یادمان رفت آن دوجهتِ عدم ناراحتی خودمان را بنویسیم. اوّلاً دشمنان آیین بهائی از این راه بالاخره نان و آبی به خانههایشان میبرند و زنان و بچّههایشان سیر میشوند. کاسبی فرهنگی همیشه برای ما شریف بوده، حتّی اگر برضدّ حریف بوده و ثانیاً به قول عبدالبهاء، دشمنان منادیان امر بهائی هستند. میخندید؟ پوزخند میزنید؟ یعنی شما فکر میکنید که دشمنان منادیان امر نیستند؟ شما که در کوه و دشت و صحرا تلمّذ نمودهاید و ضمناً اهل تحقیق دقیق هستید، یک نگاهی غمزهگونه، یا حتّی «لیزلقونک بابصارهم» به دور و بر خودتان بیندازید. اینجا، همانجا بود که ما آن تفصیلات را در باب امروز و دیروز و پریروز نوشتیم و به شما نصیحت کردیم که حواستان به زمان و سیر تاریخ باشد.
بله برادرجان، شما خیال و تصوّر میکنید که شیخ هادی نجمآبادی و حجّتیه و ازل و دولتآبادی و تقیزاده و قزوینی و اره و اوره و شمسی کوره طرفی بربستهاند. ما زحمت کشیدیم و به زبان بیزبانی برای شما پندنامه و اندرزنامه نوشتیم، ولی شما از درز اندرزنامۀ ما درست داخل را نگاه نکردید. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که ما نگران خوشنامی آقای بیات هم هستیم. میخندید؟ متأسّفانه خندۀ شما نگرانی ما را زائل نمیکند.
آیا باور نمیکنید که آن اشخاصی که نام بردیم، طرفی برنبستهاند؟ آیا فکر میفرمایید که ما با آنها غرضی و مرضی داریم؟ آیا تصوّر مینمایید که ما بد شما را میخواهیم؟ حاشا و کُلّاً کَلّا. چون شما در یک خانوادۀ مذهبی بزرگ شدهاید، مثالهایی میزنیم از تاریخ ادیان.
آن روز که علمای شوم و امرای روم دست رفاقت دادند و مسیح صبیح را به صلیب کشیدند، یادتان هست؟ سنّتان قد نمیدهد؟، امّا علم و عقلتان که قد میدهد. کی طرفی بربست؟ مسیح یا مخالفانش؟ ای برادر، حالا میخواهید بگویید که مسیح را به صلیب نکشیدند؟ خب، مثالمان را عوض میکنیم. روزی که بلال حبشی را کتک میزدند، روزهایی که رسول اکرم را مجنون خطاب میکردند، یادتان هست که شعرای قریش چه میگفتند؟ روزی که سیّدالشّهدا را گردن بریدند، کی طرف بربست؟
آیا واقعاً فکر میکنید که ازلیان طرفی بربستهاند؟ از همه عجیبتر برای ما این بود که شمای مسلمان که از ساحت قدس ربوبی برای ما هدایت طلب فرمودهاید، نوشتهاید که شیخ هادی نجمآبادی طرفی بربسته است! خیلی معذرت میخواهیم، طرف کجا را؟ مشروطۀ ازلیها را؟ جلّ الخالق از این استدلالات. بر همین وتیره شما قیاس کن شمشیر زدنهای پشت پرده و در هوای ازلیان را.
ای برادر، تاریخ خواندن، فقط خواندن تاریخ نیست: عبّروا و لا تعبروا: عبرت بگیرید و لطفاً عبور مفرمایید. حالا فکر کنید که اگر تاریخ خواندن این است، دیگر تاریخ نوشتن چه چیز است. اگر قرار باشد که فکر کنید که همیشه اوضاع همینجور خواهد بود و همیشه تاریخ را به ضرر بهائیها خواهند نوشت، اشتباه و خود را تباه میکنید.
ای برادر، ۱۷۲ سال در مقیاس تاریخ عددی نیست. همانطور که حدوداً سه قرن و نیم هم عددی نبود. ظهور کنستانتین برای مسیحیّت را عرض میکنیم. صبر ما بسیار بوده است. قواعد تاریخنویسی قطعاً عوض خواهد شد. ما عین روز برایمان روشن است که در آتیۀ نه چندان دور، تاریخ معاصر ایران، فقط تاریخ امر بهائی است. میخندید؟ خب، بخندید. آنوقت است که همانطور که عرض کردیم و همانطور که مثل همۀ کارهایمان حدس میزنیم و بعد درست از آب درمیآید، نه فقط شما که همۀ مورّخان به ما مدیون خواهید بود. اصلاً ما را پدر تاریخنویسی نوین خواهند خواند. همین نامۀ ذووجهینی که ما به شما نوشتیم، در ایّام آتی، هم در کتابهای تاریخ و هم در کتابهای ادبیات تدریس خواهد شد. چشم حسود هم بلانسبت مانند بیضۀ مرغ خواهد ترکید. شما هم مواظب باشید در آینده، در تاریخ حقیقی از شما به عنوانهای ناجور یاد نکنند. از ما گفتن بود.
آها تا یادمان نرفته و صحبت از شیخ هادی شده است، یک افاضۀ اضافهای هم بفرماییم. شما در مقالهتان ضمن رد کردن نظرات ما راجع به شیخ مزبور، نوشتهاید:
«در نگاه من، شیخ هادی نجمآبادی مرد سیاست بود (البته نه به آن معنی که جناب امینی آوردهاند)».
خب، الحمد للّه مشکلی نیست، چون شما فقط منظور خودتان را نوشتهاید و با منظور ما کاری نداشتهاید. حتّی احتمال دارد منظور ما و شما یکی بوده باشد. ما هم به نوعی و از جهتی سخنان دلپذیر شما را قبول داریم. یعنی چارهای نداریم که قبول کنیم. ما آبچایگی نخورده هم دستمان بسته است.
ضمناً به جای اینکه راجع به آقا شیخ هادی نجمآبادی برای ما تفصیلات بنویسید و بخواهید برای ما اثبات کنید که حاجی چه جوری ازلی بوده، بروید این آقای اکبر ثبوت را هدایت کنید یا حداقل از ساحت قدس ربوبی برای ایشان طلب هدایت و مغفرت بفرمایید. ما هر چه دعا کردیم که ثبوت سقوط نکند، نشد که نشد. ما که میدانید اجر آدمها را ضایع نمیسازیم. در مقالۀ خودمان نوشتیم که مقالۀ شما راجع به شیخ هادی بهتر از مال ما بوده است. دیگر اینهمه طول و تفصیل نمیخواست. ما که مثل برخی حضرات مورّخین از مرحله پرت نیستیم، آنهایی که اندکی پرت و یا کلاً پرتِ پرتاند، باید مورد نقد قرار بگیرند.
آها، تا صحبت از شیخ هادی است و ما دوباره یادمان نرفته است. آن حجّتیّهای که گفتیم که میآمد و ما با هم در میدان توحید کباب و پپسی میخوردیم، از عجایب روزگار آنکه ایشان علاوه بر چند کتاب دیگر، کتاب تحریرالعقلای حاجی نجمآبادی را هم از مایِ باقلا گرفت! و برد که برد که حاجی حاجی مکّه. طیّ این چند روزِ بسیار دراز، هر چه فکر میکنیم، نمیفهمیم در آن حوالی سال ۱۳۸۵ چه خبر شده بوده است که اینقدر علاقۀ حجّتیّه به تحریرالعقلا زیاد شده بوده است. شما که در همان زمانها در خیابانهای طهران و جلو دانشگاه به دنبال تحریرالعقلا حیران و سرگردان بودید، آیا فهمیدید که چه خبر بوده است که برای ما شرح بدهید؟
امّا داستان اسناد عثمانی
ای برادر، ما خودمان سندشناس هستیم. ما خودمان محقّق میدانی اسناد هستیم. البته اگر این ادّعای ما جسارت به محضر بزرگان تلقی نشود، که اگر هم بشود، چه اشکالی دارد؟ هیچکس در ایرانِ مینونشان، بهتر از ما نمیداند که سندسازی یکی از تخصّصهای ازلیان آن دوره بوده است. ما ۳۷ عدد از استخوانهای خودمان را در این راه خرد کردهایم. در رستاخیز پنهان داستان مُهرسازیهای آقاخان کرمانی و باجناق شریفش، شیخ احمد روحی را نیز آوردهایم.
خُب، پس آقای دکتر موحّد، ادام اللّه بقائه الی یوم القیامه، ازلیها را خوب میشناختهاند و دَمَش را هیچوقت درنمیآوردهاند. ایشان بعد رفتهاند استانبول، دم درِ سازمان اسناد ملّی آنجا خوردهاند زمین، پایشان درد گرفته، یکی از کارکنان آنجا گفته: حالا تا درد پایتان بهتر بشود، بفرمایید داخل یک چایی با هم بخوریم. ایشان هم رفتهاند داخل و با خودشان گفتهاند: حالا تا اینجا نشستهایم چند تا سند هم بخوانیم. این شده است که آقای موحّد اسناد عثمانی را شرح کردهاند.
ما آن مقالات بیمبالات را در همان دور و بر بیست و چند سالگی خواندهایم و شما آن وقت هنوز در دبستان تلمّذ میفرمودید. تا جایی که به خاطر عاطر مبارکمان میرسد، آقای دکتر فقط شرح صورت اسناد را آوردهاند. کدام دلیل بر صحّت و سقم آن اسناد دلالت دارد؟ ما خودمان اینکارهایم برادر.
آها، گفتیم آقای دکتر موحّد. یک چیزی یادمان آمد. ایشان مصدّق شناس هم هستند. حالا که شما دوست و رفیق گرمابه و گلستان ایشان هستید، بروید از ایشان بپرسید که آیا میدانند که دکتر بقایی و حسین مکّی که کاسهکوزههای مصدّق را به هم زدند و پشتش را خالی کردند، ازلیمآب بودند؟ بعداً که کتاب نوشتید و ما نقد کردیم، برای ما داستان نگویید که در سال ۱۳۷۴ فهمیده بودید مکّی و بقایی کرمانی ازلیمآب بودند. این را در بهمن ماه ۱۳۹۳ برای اوّلین بار ما نوشتیم.
امّا ماجرای نورالدّینخان چهاردهی
شما علیه ما و توسّط نورالدّینخان چهاردهی سخنی ننوشتهاید، امّا چون ما میدانیم شما به رمانها و داستانهای تاریخی علاقه دارید و شخصیّتهای تاریخ معاصر را کلّاً آبچایگی زدهاید و یک به یک به زمین افکندهاید، فقط محض اطّلاع شما این عرایض را عرض میکنیم که در جریان باشید.
ما از همان حدود بیست سالگی که با آثار مرتضیخان مدرّسی آشنا شدیم، حدس زدیم که ایشان هم بله. البتّه میدانید که ما فقط حدس میزنیم. خدا نصیب کند، روزی برویم دانشگاه و کار علمی را یاد بگیریم. ما فقط بلدیم حدس بزنیم و شما فقط بلدید علمیاش کنید. در عالم فانی هر کسی را برای کاری آفریدهاند. تقدیر ما هم چنین بوده است. به قول شعرا:
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کاین یک بهائی گردد و آن یک ازلی باشد
آن موقع در بیست و اند سالگی، جوان بودیم، جاهل بودیم، مثل الآنمان سواد هم که اصلاً نداشتیم. اصلاً بیذوق بودیم. همه میرفتند پارتی، ما مینشستیم مجلّۀ راهنمای کتاب و خاطرات وحید ورق میزدیم و نوار شجریان گوش میدادیم. خیلی از مقالات مرتضیخان را هم آن موقع خواندیم و نفهمیدیم، ولی آنهایی را که مربوط به بابی و بهایی بود، اندکی میفهمیدیم.
یک روزی حواسمان نبود، در خانه نقل قولی از مدرّسی چهاردهی کردیم. خواهر ما که در دوران زبانمان لال، پهلوی، دانشگاه میرفته، در بین صحبتهای ما پرید و اصلاً مراعات حال ما را نکرد و گفت که یک روز، مدرّسی چهاردهی سر کلاس خطاب به دانشجویان فرموده که اگر میخواهید «علم کلام» را درست بفهمید، بروید آثار سیّد باب را بخوانید!
عجب زمینِ کجی است، این زمین. هر چه بگویند زمین گرد است، ما که دیگر باور نمیکنیم. بیچاره عمو مرتضی نمیدانسته یک دانشجوی بهائی سرکلاسش نشسته و بدتر از آن، اینکه سالهای متمادی و متوالیِ بعد، برادر آن دانشجو، راجع به ازلیها خواهد نوشت.
ولی، نورالدّینخان لعبتی بودند. خدایشان بسیار زیاد زیاد رحمت کند. برای تحقیق، به جای اینکه بروند کتب متصوّفه را بخوانند، رفته بودهاند قاطی صوفیان و دراویش گشته و گرفتار شده بودهاند. دود و دم او را بدجوری ربوده بوده است. جوانتر که میبودهاند، در خوزستان یک روز میروند حظیرهالقدس و درخواست میکنند که بهائی بشوند. یک اقرارنامهای هم بر همان مبنی مینویسند و تحویل میدهند! چند روز بعد پشیمان میشوند و میآیند آن برگه را میگیرند و پاره میکنند و میریزند در سطل آشغال. از قضا پدرزن ما، که آن موقع هنوز پدرزن ما نبوده و ای بسا که ما خودمان هم هنوز نبودیم، آنجا ایستاده بودهاند و جوانی کرده و خردههای کاغذ را از سطل درمیآورند و با چسب نواری به هم میچسبانند. یعنی آدم اینقدر بدشانس!
این لعبت، خانۀ پدرزن ما رفت و آمد میداشتهاند، ولی متأسّفانه ما از ملاقات ایشان بیبهره ماندیم تا اینکه ایشان فوت فرمودند. ولی خدا را شکر میکنیم که دود و دَمَشان را به داخل جامعۀ بهائی نیاوردند. کتابشان راجع به آیین بابی که شما در آثارتان بسیار به آن استناد فرمودهاید و حتّی پشت چراغ قرمز آن را خواندهاید، نشان از، از هم پاشیدگی و در هم مالیدگی ذهن ایشان میکند. حتماً مسبوق هستید که ما در جای دیگر هم بوق زدهایم که کتاب نورالدّینخان مجموعهای است از فیشهای نامرتبی که فیش زدهاند و بعد چاپ کردهاند! آیا فکر میکنید که نورالدّینخان هم طرفی بربستهاند؟
هر دو برادر، همۀ آن کارها را کردند که بگویند: سیّد باب نسبتاً خوب بود و بهاءاللّه نسبتاً بد. فریدونخان آدمیّت را که میشناسید؟ همین کار را کردند. آن لاطائلات و جفنگیاتی که در آثار خودشان راجع به بهائیان نوشتند یادتان هست؟ آیا ایشان هم طرفی بربستند؟ مقدادخان نبوی میخواهند چه کنند؟
در تاریخنویسی ایرانی، ماشاءاللّه همه نان و آب تفکّر چپ را خوردهاند و طرفدار حرکات انقلابیاند و برای همین سیّد باب را قدر میگذارند و علیه بهاءالله تمام توان خود را به کار میگیرند.
مقدادخان، خواهد آمد زمانی که مردم عالم بفهمند بهاءالله با ترویج آموزۀ «صلح» و «وحدت عالم انسانی» چه خدمتی به بشریّت و خصوصاً به ایرانیها کردهاند. آن وقت معلوم خواهد شد که ارج رفتارهای اجتماعی بهائیان ایران در ترویج «عدم خشونت» و «آرامش اجتماعی» و «مظلومیّت در قالب تظلّمخواهی» چقدر ارزشمند بوده است. وقتی فرهنگِ سرکوب شدۀ فعلی، بعداً فراگیر شود و تبدیل به ارزش گردد، آن وقت مخالفان این فرهنگ، جایی برای نشستن و اظهار نظر نمودن پیدا نخواهند کرد.
مقدادخان، شما حواستان باشد که یک جای خالی برای خودتان نگاه دارید. نه، دو تا، یکی هم برای دکتر فضلی. ببینید ما چقدر شما را دوست داشتیم و چند بار شما را نصیحت نمودیم. هیچ پدری در تاریخ اینقدر فرزندش را نصیحت نکرده است.
امّا حجتیّه بودن شما
مقدادخان، ما مثل شما بلد نیستیم شرح حال خودمان را دقیق بنویسیم. یعنی شرح حال ما خیلی هم جذّاب نیست، چون همهاش مربوط به بهائی بودن است و به درِ بسته خوردن. فکرش را بکنید، خواننده همراه ما راه بیفتد و هی سرش بخورد به در بسته. بعد بیاییم توی خیابان و ببینیم یک ملیون و پانصد هزار نفر که شرح حال ما را خواندهاند، سر خودشان را باندپیچی کردهاند. اصلا چه معنایی دارد نوشتن چنین شرح حالی. حتّی چنین رفتاری برای کسی که صراحت در اباحت دارد هم، قباحت دارد، چه رسد به ما.
ضمناً شرح حال ما مثل مال شما پر از نضارت نیست، بلکه علاوه بر خسارت، سرشار از جسارت هم هست. مثلاً جسارت نمودیم و چند سال قبل از این که شما بدانید ازلی چیست و بهائی کیست، راجع به تأثیر و تأثّر ظهور جدید و تاریخ معاصر شروع به مطالعه کردیم، یعنی همان زمانی که شما به دبستان میرفتید. بعد که اینترنت راهاندازی شد، ما جسارت کردیم و مقالاتی در اینترنت گذاشتیم. شما متأسفانه یک مقدار دیرتر به این داستان اینترنتی ما وقوف پیدا کردید، یعنی در سال ۱۳۸۵ اسم ما را در اینترنت دیدید. ما همینجور تند تند مقاله نوشتیم و شما چند سال بعد از ما تند تند مقاله نوشتید. بعد ما کتاب رستاخیز پنهان را منتشر کردیم و شما چند سال بعد از ما، کتاب تاریخ مکتوم را انتشار دادید. ما وعدههایی دادیم راجع به آثار بعدی خودمان و شما هم بعد از ما همینکار را کردید. یعنی جسارتاً، معذرت میخواهیم، گل به روی شما، شما همیشه چند قدم عقبتر از ما بودهاید.
همچنین ما چند ماه قبل برای چندمین بار جسارت کردیم و نوشتیم که شما متعلّق به تفکّرات حجتیّه هستید، پس حالا اگر بخواهیم بنا بر پیشنهاد شما، علمی کار کنیم، باید نتیجه بگیریم که ممکن است شما چند سال بعد از ما، به حجتیّه بودن خودتان اطّلاع حاصل کنید!
ای برادر، آن، چه نحو برخورد با استدلالات ما است؟ مرحوم اشراقخاوری هم عربیشان خوب بود، آیین اسلام را هم بهتر از هر مسلمانی میدانستند، آثار بهائی را هم که اصلاً خودشان مینوشتند، ما که اصل خسارت و جسارتیم، هیچوقت نگفتیم که ایشان حجتیّهای بودهاند! بلانسبت آقای قراملکی هم همینطور.
اصلاً چه کسی گفته است که حجتیّهایها دانشمند نیستند؟ آنها خیلی هم سوادشان نه تنها از ما که از ابوالحکم (عموی رسول اکرم که به ابوجهل معروف شد) و از حنّانا و علمای فریسی و از علمای دورۀ فرعون هم بیشتر است. ما کی ادّعا کردهایم که آدم باسوادی هستیم؟ ما به قول کتاب کریم از «ارذلون» هستیم. شما مثل اینکه یادتان رفته است که ما فقط دیپلم داریم. آن را هم چون دانشگاه راهمان نمیدادند، به زور گرفتیم که اگر روزی بخواهیم زن بگیریم، نگویند یارو سیکل دارد. البتّه قابل ذکر است که ما اگر سوادی نداریم، طبیعتاً شانس آوردهایم و «حجاب اکبر» هم نداریم. ما که چند بار تا حالا اذعان نمودهایم که همیشه جای شکرش باقی است.
حالا اگر اعضای بزرگوار حجّتیّه به تعاریف ما مباهات کنند، چه جای منافات است؟ بلکه جای مناجات است. خدا را شکر که همۀ عالم از بیانات ما فهمیدند که اعضای انجمن حجّتیّه دانشمند بودهاند. شما که خوب واقفید که هیچکس در تاریخ بهائی مثل ما با حجّتیّه رفیق نبوده است. ما تنها کسی هستیم که در تاریخ جامعۀ بهائی، با حجتیّه پپسی خوردهایم. میدانید ما که در عین بیسوادی اینهمه سنجش داریم، ولی از حجّتیّه رنجش نداریم، بلکه خیلی هم دوستشان داریم، چون منادی امر هستند. خودتان ببینید در این ده سال چقدر به توسیع و ترویج آیین بهائی کمک کردهاند.
آقای عرفانخان ثابتی، اهداه الله الی یوم القیامه، اگر چیزی گفتهاند که حجّتیّه را هیولا نشان دادهاند، دلشان نازک است. شما خیلی جدّی و به خودتان نگیرید. ما خاندان ثابتی را میشناسیم، در آنجا، کسی کمتر از برگ گل به هم نمیگوید. در چنین خاندانی، اگر بشنوند که حجّتیّۀ شیراز برای بهائیها پرونده درست کردهاند و باعث شدهاند که تعدادی از بهائیان، از جمله هفت دختر بیگناه بهائی اعدام بشوند، طبعاً اوّلین تصوّرشان تصوّر هیولایی نسبت به حجّتیّه است. چه کنیم که قضاوت تاریخ و یا قضاوت برخی از قضاوتکنندگان، به روابط شخص ما با اعضای آشکار و پنهان و جهار و نهان حجتیّه ربطی ندارد. همه که مثل ما دلشان سنگ و پوستشان کلفت نیست، برادر.
حالا گیریم که شما حجتیّه نیستید. اصلاً عضویّت یا عدم عضویّت در یک گروه ایدئولوژیک چه اهمیتی دارد؟ شما مثل آنها رفتار کردهاید. این برای ما مهم است. همانطور که شما اوّل نمیدانستید چه کسانی ازلی هستند. بعد هی مشاهده نمودید که چقدر اینها به هم شبیهاند، رفتید تحقیق کردید و دیدید که واقعاً ازلیاند. حجتیّه بودن شما هم بر همین قیاس است. اگر دقیق تحقیق کنید، مشاهده میفرمایید که خودتان هم حجتیّه هستید. به قول جمالقدم در کتاب اقدس که اتّفاقا در بارۀ ازل هم هست: «هبنی اشتبه علی النّاس امرک، هل یشتبه علی نفسک؟».
ما بعد از خواندن کتاب مستطاب شما و زدن حدس بر مبنای روشهای رفتاری، آمدیم شواهدی ارائه کردیم که حدس غیر علمی خودمان را وضوح ببخشیم. یک بار هم که در عمرمان خواستیم کار شبه علمی بکنیم، شما به جای تشویق، دارید به ما خرده میگیرید که دلایل ما برای حجتیّه بودن یکنفر مثل شما کافی و شافی و مانع و قانع نیست.
ما از وقتی که شروع کردیم به انتشار عقاید بیعواید خودمان، یک حرفهایی راجع به ازلیها میزدیم، همه میگفتند: نه نه نه نه نه. بعد از چند سال خداوند متعال کمک فرمود و شما آمدید حرفهای ما را تأیید کردید. ما حالا میگوییم که گفتار و رفتار شما حجتیّه است، شما میفرمایید: نه نه نه نه نه. خداوند متعال بزرگ است. در آینده یکی خواهد آمد و ادّعای ما را تأیید و تفصیل خواهد کرد. ما همیشه با این حدسها و امیدها زندگی کردهایم.
در پایان آرزوی توفیق برای شما مینماییم و از شما میخواهیم تکبیر ابدع ابهای ما را خدمت جناب دکتر فضلی ابلاغ بفرمایید و از قول ما عرض بنمایید که زیاد نگران نباشند، سه قدم بیشتر به صبح نمانده است. از آنجایی که ظاهراً شما قبلا هدایت شدهاید، بنابراین در این آخری، از ساحت قدس ربوبی فقط برای خودمان طلب هدایت مینماییم.