دفاعیه یک تناسخی

دفاعیه یک تناسخی

مقدمه

تناسخ یکی از عقاید بسیار قدیمی است که خیلی‌ها به آن از دیرباز توجه داشته‌اند و هم اکنون نیز طرفداران بسیاری دارد. ریشه‌ی این فکر به اندیشه‎‌های ارفییک‌ها و فیثاغورثیان برمی گردد. کسانی که به آن باور دارند برای آن اشکال متعددی قائل هستند اما لازمه همه‌ای آنها این است که روح بعد از مرگ به کالبد دیگری بر‌گردد و به زندگی خود در این عالم ادامه ‌دهد.

از آنجا که بحث ما پیرامون موضوع تناسخ در کتاب مفاوضات است شاید ذکر تقریر ایشان از اقسام تناسخ کافی باشد. مضمون بیان مبارک حضرت عبدالبهاء در کتاب مفاوضات در باره تناسخ از این قرار است: “تناسخ اقسام متعدد دارد که می‌توان همه‌ی آن ها را به دو فرقه‌‌ی اصلی تقلیل داد. گروهی به ثواب و عقاب معنوی در عالم اخروی باور ندارند اینان مجزات و مکافات را در این عالم می‌دانند این گروه دو قسم هستند گروهی معتقد به بازگشتن روح از انسانی به حیوان‌ هستند که بعد از مجازات دوباره به عالم انسان برمی‌گردد این نوع را تواسخ گویند. قسم دیگر به بازگشت روح از انسانی به انسانی دیگر اعتقاد دارند که در بازگشت ، روح مجازات و مکافات زندگی نخست خود را مشاهده می‌کند که این را تناسخ گویند. این دو گروه به عالم اخروی اعتقاد ندارند. اما فرقه دیگری از تناسخیان هستند که به عالم اخروی اعتقاد دارند و تناسخ را واسطه کمال روح می‌دانند اینان می‌گویند که انسان با آمدن و رفتن به تدریج کسب کمالات می‌کند تا این که به مرکز کمال می‌رسند. اینان می‌گویند که انسان از ماده و صورت تشکیل شده است و ماده در دور اول حیات خود ناقص است در این رفتن و آمدن به تدریج لطافت و صفا می‌یابد به نحوی که می‌تواند کمالات روح را در خود منعکس کند.”

آنچه در ذیل مشاهده می‌کنید تلاشی است برای همفکری با این عقیده از این روی سعی کرده‌ام با این عقیده همدل شوم. نمی‌توانم برای این همفکری معیاری داشته باشم. اما در مقام همفکری با این عقیده باید به ارائه استدلال و دلیل یا تحلیل پردازم و از مرز ادعا، همچون خط مشی قائلان آن، بگذرم. تلاش راقم این سطور در این مقاله، پیش از نقد، دفاع از این فکر است.

 

دفاعیه

باور به تناسخ ناشی از تمایل انسان به جاودانگی است. آدمی از مرگ گریزان است. او مرگ را نابودی و عدم تصور می‌کند از این روی دوست دارد برای خود و بقای خود توجیهی بیابد. ولی از طرف دیگر نمی‌تواند رفتن دیگری یا مرگ دیگری را ندید گیرد او تجربه‌ای از مرگ خود نه، اما از دیگری دارد. گویی تمایل به بقا و تکرار تجربه مرگ دیگران در طول حیات ما نمی‌تواند به سازشی رسند. گوئی مرگ و تکرار آن نافی میل به بقا نیست ما حضور این دو را با هم در طول حیات خود تجربه می‌کنیم. هر از گاهی می‌بینیم که دوستی و آشنایی می‌رود و البته دوست و آشنای دورتری، در طول زمان ، به جای آن که رفته است می‌نشیند. گوئی آشنایان نزدیک با مرگ خود امکان غربت دیگران را برای او بیشتر می‌کنند. او پیش از این در میان آشنایان خود رشد کرده بود و جهان نیز برای او بالطبع آشنا می‌نمود. اما با تحلیل نیروی حیات و رفتن آشنایان احساس تنهایی برای او ملموس‌تر می‌شود. اما با همه این‌ها باز نمی‌تواند قبول کند که این رفتن برای همیشه باشد او می‌خواهد که برگردد بدون این که به ضروره برای این بازگشت حدی را قبول کند یا این که در جایی به کل کاملی تبدیل شود. تناسخ در ابتدا بازگشت “همانی است که رفته” است چه این بازگشت حدی و نهایتی داشته باشد یا نداشته باشد. رفتن برای او تمام نیست بازگشت “همان” نیز جزئی از “همان” است. از چه روی “همان” باید غیر از “همانی” باشد که در چرخه تناسخ رفته و حال بازگشته است. اگر “همان” نباشد بازگشت “همان” و به تبع آن تناسخ بی‌معنا می‌شود.

آن کس که باید این بازگشت را تشخیص دهد غیر از من نیست. چرا که من هستم که رفتم و بازگشته‌ام و من همانی بودم که رفته بودم و حال اینجایم. البته می‌دانم که این فعل را من انجام داده‌ام اگر چه به میل خود نرفته‌ام و به میل خود نیز نیامده‌ام. من از این امر پیش از این  تجربه‌ای داشته‌ام. می‌بینم آنان که می‌آیند نیز به خواست خود نیامده‌اند و به طریق اولی نیز رفتن را نمی‌خواهند ولی با این حال می‌آیند و آمدن خود را انتزاع می‌کنند و در نهایت آن را به خود نسبت می‌دهند حتی اگر باز هم آن را فراموش کنند نقصی بر این ایده نیست. این امر برای من از آن حیث معلوم است که  تجربه‌ای از افعالی دارم که خود انجام داده‌ام و در بستر زمان آن را به خود نسبت می‌دهم. به عنوان مثال وقتی به ذکر یک رویداد از گذشته می‌پردازم آن را از رویدادی‌های دیگر جدا می‌کنم ولی با این حال آن را فراموش نمی‌کنم و به خود نسبت می‌دهم. پس انتزاع کردن بازگشت خود، نقصی بر آن نیست. من فقط می‌توانم از وجود خود شهودی داشته باشم اما آمدن را باید انتزاع کنم نه شهود. اگر نشود گفت که از “بازگشتم” شهودی دارم می‌توانم بگویم من از خودم به عنوان “همان” شهودی دارم چرا که در طول حیات خود افعالی را به خودم نسبت می‌دهم این نسبت نمی‌تواند ممکن باشد مگر این که من از خودم شهودی از نوع “همان”، موجود واحد و یکسان، داشته باشم. ممکن است که بگویند فعلی که من در زمان حال انجام می‌دهم با فعلی که در گذشته انجام داده‌ام از یک نوع نیست. چرا که من به فعل خود در زمانی که آن را انجام می‌دهم آگاهی دارم در حالی که به افعالی که به انجام فعلی در گذشته تعلق گرفته است هم اکنون آگاهی ندارم یعنی آگاهی عنصر حال را از دست داده است بلکه آگاهی از گذشته است.  و از این روی بین این دو فعل تفاوت است و نمی‌توان هر دو را از یک سنخ دانست. باید گفت ما ناگزیر هستیم که در مورد دوم به انتزاع بپردازیم پس می‌توانیم بگوییم که من از “بازگشت خودم”، به مثابه یک فعل، تجربه‌ای نظری دارم نه تجربه‌ای در حین. می‌گویند در این صورت هم  آمدن بیشتر به پرتاب شدن به عالم می‌ماند تا انتخاب فعلی با شعور و آگاهی از جانب فاعل شناسا. البته می‌توان این تعبیر را پذیرفت ولی چرا باید چنین الفاظی ما را از قبول آنچه می‌دانیم درست است باز دارد اما به این ایراد نیز می‌توان چنین جواب داد که من به افعال اجباری خود نیز می‌توانم شعور بیابم و این امر را علم برای من تسهیل کرده است. توقعی از نوع مالبرانش برای فاعل شناسا، فاعل مختاری که هم خالق فعل خود باشد و هم از چگونگی فعل خود آگاهی باشد، بسیار بعید است. چرا که به زعم این فیلسوف فاعل شناسا، انسان، از آنجهت که به چگونگی فعل خود واقف نیست نمی‌تواند فاعل آن فعل باشد از این روی است که او فاعل چنین فعلی را تنها در شأن خدا می‌داند.

چگونه می توانم بر این باور باشم که علم من از حیات پیشین من با من نیست؟ ما معمولا افعالی را به خود نسبت می‌دهیم و دیگران آن‌ها را می‌پذیرند بدون این که توقع داشته باشیم که هر آنچه را می‌گوییم قبول کنند. به عنوان مثال اگر بگوییم که به خدمت سربازی رفته‌ایم و یا لیسانس حقوق داریم دیگران باور می‌کنند اما وقتی ادعاهای ما با عقل متعارف سازگار نباشد آن را قبول نمی‌کنند و گویی تناسخ  را از این سنخ می‌دانند. باید گفت نسبت بعضی تجارب به خود برای دیگران معقول است چرا که آنان نیز تجاربی یکسان دارند اما فقدان تجارب آنان نقصی بر این ادعا نیست. اگر مراد دکارت از “من فکر می‌کنم” شعوری باشد که من به افعال خودم دارم، و نه دیگری به افعال من، چرا نتوان نفس آگاهی و وجدان را دلیلی برای بازگشت روح دانست. اگر چنین دلیلی می‌تواند حاکی از وجود روح باشد شاید بتوان گفت که آگاهی من به افعال گذشته من همانند آگاهی من به نفس وجود خودم پیش از این حیات من نیز است.

همه معمولا می پذیرند که چیزی از عدم به وجود نمی آید اما چرا باید در مورد علم و دانش بر این باور نبود؟ گویی نظام افلاطونی و مُثل ما را به قبول این فرض سوق می‌دهد که ما پیش از این در عالم دیگری وجود داشته‌ایم. البته می‌دانیم که سیر بحث افلاطون در این مورد چیزی نیست که بتوان با یک پرسش به چالش کشید. شاید بشود گفت او وقتی سعی در اثبات رویت عقلی صور معقول می‌کرد به همین امر ناظر بود. توضیح آن که او با فردی این کار را می‌کرد که هیچ دانشی در باب موضوع مورد بحث نداشت مِثل همان برده، برده‌ای که از مسائل هندسی بی‌خبر است در مقام بحث از آن البته چگونه می‌تواند در عین این که جواب را نمی‌داند، موفق به حل آن شود. افلاطون نیز با طرح چنین دیالکتیکی سعی در اثبات وجود نفسی را می‌کند که پیش از این حیات گویی بوده است و در عین حال به این عالم بازگشته است. وجود چنین نشانه‌‎هائی ایده‌‌ی تناسخ را متواتر به ذهن می‌کند اما فاصله زیادی با آن دارد. چرا که از اجزاء تناسخ بازگشت‌های مکرر “همان” است و ما این را نمی‌توانیم از فکر افلاطون استنتاج کنیم. مراد از ذکر نام این حکیم عالی قدر و تکرار موجز استدلال او فقط برای این است که بگوییم می‌توانیم نشانه‌های از قول تناسخ را در اقول او دید و از این هم مهم تر شاید بشود گفت که دلیلی برای قبول تناسخ از سنخ او عنوان کرد. نفس یادآوری اگر دلایل متعدد دارد چرا نتوان یکی از آن‌ها را نفس بازگشت فاعل شناسا دانست. نفسی که امور متعددی را آموخته است البته در این عالم آن‌ها را به یاد می‌آورد بدون این که لازم باشد از عالم دیگری جدا شده باشد یا در عالم معقولات در جوار خدایان مثل را رویت کرده باشد. دیگر لزومی ندارد در رویت عقلی افلاطون توقف کرد و آن را به چالش کشید. چرا که هرچه که یافته‌ام یا آموخته‌ام از سنخ همین عالم است دیگر نه طرح عدم سنخیت امر معقول با امر محسوس پیش می‌آید و نه تغییر امر محسوس و عدم مناسبت آن با ثبات امر معقول. وقتی تناسخ را به این نحو پذیرفتیم دانش ما با مورد آن تغییر نیز می‌کند به عبارت دیگر همان طور که من از پیرامون خودم صور متعدد را کسب می‌کنم و در طول زمان بسیاری را فراموش می‌کنم، صور حاصل شده در بستر زمان نیز چه بسا تغییر کند. چیزی بر آن افزوده شود و یا چیزی از آن کم شود بدون این که لازم باشد یک صورت معقول و ثابتی باشد و ضرورتا یک تطابقی بین آنچه من ادراک کرده‌ام و آن چه ادراک شده است وجود داشته باشد. آنچه ادراک میکنیم از طریق مشاهده است و نه رویت عقلی از این روی حتی می‌توان گفت که تجارب من از نفس حیات خودم مبتنی بر امر واقع است امری که می‌توان آن را مشاهده کنم و حتی گاهی اوقات به دیگری نشان دهم چرا که من در نفس واقع قرار یافته‌ام در این وضعیت گویی ضرورتی در توجیه رویت عقلی هم نیست. چرا که رویت عقلی جای خود را به مشاهده واقعی و یا انتزاع من از آن داده است. از این روی می‌توان گفت انتزاع و مشاهده و عدم امکان حصول علم از عدم و شعور من به احوال خودم ازجمله اموری هستند که میتوان تناسخ را بر آن مبتنی کرد.

تورج قانونی

۲۰/۶/۹۱

Comments are closed.