منِ بهائی و جمال‌زادۀ ازلی

۶/۶/۱۳۹۴

تورج امینی

منِ بهائی و جمال‌زادۀ ازلی

اوّلین خاطره‌ای که در ذهنم از محمّدعلی جمال‌زاده دارم، مربوط به شرحی است که در زمان نوجوانی‌ام از خواهر بزرگم شنیدم. خواهرم کتابی از جمال‌زاده خوانده بود و راجع به مطالب آن کتاب برای دیگران توضیحی می‌داد. از توضیحات چیزی به خاطر ندارم، مگر احساس دست انداختن اعتقادات مذهبیِ مردم. بزرگتر که شدم و دستم به کتاب آشناتر شد، دانستم جمال‌زاده که عنوان «پدر داستان‌نویسی نوین ایرانی» را به خود اختصاص داده، فرزند سیّد جمال‌الدّین واعظ اصفهانی است و به اعتقاد من، بخشی از نام‌آوریِ جمال‌زاده نیز مدیون همین نسبت است.

در مجموع، در کتب تاریخی از واعظ اصفهانی به بزرگی یاد شده است. واعظ مزبور یکی از خطیبان اصلی انقلاب مشروطه بود که عاقبت جان شیرین را بر سر فعّالیّت‌های سیاسی گذاشت. محمّدعلی شاه مجلس شورای ملّی را که به توپ بست، پنج تن از مشروطه‌خواهان ازلیِ تندرو را معدوم نمود. سیّد جمال واعظ از آن مهلکه گریخت، امّا او را در غرب ایران یافتند و به قتل رساندند و نویسندگان تاریخ مشروطه چنان بزرگش داشتند که هنوز از او به عنوان یکی از شهدای راه آزادی یاد می‌کنند.

در باب اعتقاد دینی سیّد جمال‌الدّین واعظ بحث‌های فراوانی صورت گرفته و گروهی تن به این حقیقت تاریخی نداده و هنوز نمی‌دهند که سیّد جمال واعظ یک بابی ازلی بود. به نظر من اگر کتمان این حقیقت در دورۀ قاجار و پهلوی به دلیل نحوۀ خاصّ زندگی و تاریخ‌نویسی آن ادوار، موضوعیّتی پیدا می‌کرد، امروزه با وجود این‌همه مدرک و سخن تاریخی، دیگر کوبیدن به طبل مسلمان بودنِ مشارالیه، لزومی ندارد و کاری عبث است.

کسانی که هنوز بر مسلمان بودن سیّد مزبور اصرار می‌ورزند، از واقعیّت فرار می‌کنند، واقعیّتی که بیش از ۱۰۰ سال تاریخ‌نویسی این مرز و بوم را با علامت سؤال جدّی روبرو کرده است. اعلام بابی یا بهائی بودن افراد قابل توجّهی از سیاسیون و فرهنگیان ایرانی، لرزه بر اندام اطّلاعات کج و معوجّ مدرسه‌ای و دانشگاهی انداخته و نمایان ساخته که حدود ۱۰۰ سال، سخنانی بی‌وجه تدوین، تدریس، خوانده، نوشته و منتشر شده است. واقعاً چه کسی حاضر است که بپذیرد ۶۰ سال سر و کارش با تاریخ مشروطه بوده، امّا اصل داستان را نفهمیده است؟!

عدّه‌ای از منظر دینی گرفتار دوگانگیِ یادشده هستند. سیّد جمال واعظ سال‌ها به عنوان آخوند مشهوری که «شهید» شد به همگان معرّفی گشت و حالا اگر معلوم شود که سیّد مذکور و کثیراً من امثاله که تاریخ مشروطه را قبضه کردند، اصلاً مسلمان نبودند، بخش عمده‌ای از هویّت دینی مشروطه و علمایی که پشت آن ایستاده بودند، نیز به زیر سؤال می‌رود.

امّا از همه عجیب‌تر موضعی است که گاه ازلی‌زادگان راجع به حقیقت اعتقاد خود یا پدرانشان گرفته‌اند. محمّدعلی جمال‌زاده از این طرفه عجایب بود. جمال‌زاده از جوانی به اروپا رفت و به جز چند سفر کوتاه، هرگز به آغوش مام وطن بازنگشت. از راه دور دستی بر آتش داشت و گاهی هم نداشت، ولی همیشه در پی اصلاح ساختار ادبی ایران بود! از این گروهِ گریزان از ایران که در زمینه‌های مختلف مدام در حال نسخه‌پیچی برای ایران هستند، همیشه بوده‌اند و هنوز هستند. این هم خود تناقضی است که بسیاری بدان گرفتارند: وطن را از بیرون ساختن!

به خاطر دارم در زمانی که در شغل تابلوسازی بودم و در دستم به جای کتاب، قوطی رنگ و پیستوله بود، در روزنامه‌ای (احتمالاً همشهری) مصاحبۀ تازه انجام شده‌ای را از جمال‌زاده خواندم. گویا همین مصاحبه در سال ۱۳۷۳ به صورت کتابی منتشر شد که ناشرش روزنامۀ همشهری بود. در آن مصاحبه، از جمال‌زاده راجع به بابی بودن پدرش پرسیده بودند و او منکر شده بود! طبل انکار، پنهان‌سازی، کتمان‌کاری و گاه دروغ‌پردازی از مهمّ‌ترین طبل‌هایی بوده که ایرانیان مشروطه‌باز بر آن نواخته‌اند.

موضوعی که مرا واداشت تا این مقاله را بنویسم و اعتقاد جمال‌زاده را به بوتۀ نقد بکشم، انتشار کتاب جدیدی است توسّط جهان کتاب، تحت عنوان: «جمال‌زاده، خاطره، برداشت، اسناد»، تألیف ناصرالدّین پروین. پروین که در سال‌های پایانیِ عمرِ جمال‌زاده با او محشور و دوست بوده، در اوصاف جمال‌زاده چیزهایی نوشته که تا به حال در دهان نویسندگان ایرانی نمی‌چرخیده است. کمی صریح و بی‌ریا، شخصیّت جمال‌زاده را روی دایره ریخته و البتّه برای این‌که احتمالاً مورد هجوم طرفداران جمال‌زاده قرار نگیرد، هم به میخ زده است و هم به نعل. امّا صدای به نعل کوبیدنش در کوبیدن شخصیّت جمال‌زاده قوی‌تر و بیشتر است. من در مجموع از این کتاب خوشم آمد، زیرا از کشف تناقض خوشم می‌آید! «تناقض‌پروری» کاری است که جمال‌زاده و پروین هر دو به آن اشتغال داشته‌اند.

پروین در صفحۀ ۵۱ و ۵۲ کتاب مزبور، راجع به اعتقاد سیّد جمال واعظ و جمال‌زاده، جملاتی را نوشته است که باید نقل و سپس نقد و تحلیل کنم:

«جمال‌زاده فرزند یک واعظ معروف به بابی‌گری بوده است. البتّه من بر این باورم که سیّد جمال و ملک‌المتکلّمین و [یحیی] دولت‌آبادی و جهانگیرخان [صوراسرافیل] و دیگر کسانی که از آن گروه معرّفی شده‌اند، برچسبی خصمانه خورده‌اند. بسا که در نوجوانی به این فرقه گرایشی یافته باشند، امّا همین‌که آموزه‌های درهم و برهم باب به کلّی با مشروطه و آزادگی و ترقّی و تجدّد مغایر است و اینان در این راه‌ها گام برداشتند، نشان آن است که آن سخنان نامتجانس در اندیشه‌شان نمی‌گنجیده است. به هر رو بابی‌گریِ احتمالیِ پدر در نوجوانی‌اش، به پسر ارتباطی ندارد و هیچ نشانه‌ای نیز در بارۀ پیروی او از بابیّت نه دیده شده و نه شنیده‌ایم.

امّا علاوه بر سبعیّت‌هایی که در اصفهان دیده بود، چون روایت‌های مربوط به سیّد جمال را این‌جا و آن‌جا می‌شنید، نسبت به غائلۀ خونین بابی‌گری کنجکاوی نشان می‌داد. البتّه به مانند گروه‌ها و گرایش‌های بسیار متنوّع دیگر، با خانواده‌ای از سران فرقۀ زیرزمینی موصوف [= ازلی‌ها] نیز دوستی داشت و از این راه با کنجکاوی نوشته‌های سیّد شیرازی را خوانده، در بارۀ قیام‌های مسلّحانۀ بابیان در دورۀ صدارت امیرکبیر، یادداشت‌های مفصّل و ملخص‌هایی ترتیب داده بود که گویا در پی اصرار فردی متعلّق به انشعابی از آن فرقه [= ازلی]، آنها را به او داد. باید بیفزایم که در میان کاغذهایی که به من داده است، یک جا نشانیِ جلال، نوادۀ یحیای نوری ملقّب به صبح ازل، را در قبرس دیده‌ام و آن را به حساب همان کنجکاوی‌ها گذاشته‌ام».

من در این‌جا کاری به سخنان نسنجیده و نفهمیدۀ پروین راجع به آیین بابی ندارم، امّا از نحوۀ نوشتنِ او در بارۀ اعتقاد آن پدر و پسر، بسیار تعجّب می‌کنم. پروین چند سال با جمال‌زاده جلیس و انیس بود، چگونه است که در این‌جا تصوّرات خود را می‌نویسد، آن‌هم چنین خیال‌پردازانه؟ آیا در آن سال‌های مؤانست و مجالست، پروین مستقیماً هیچ از جمال‌زاده راجع به اعتقاد خودش و پدرش نپرسید تا در این زمان از روی اجبار دست به دامن خیالات خودش بشود؟

برای من باور کردنی نیست که پروین، با توجّه به این‌که متخصّص مطبوعات ایرانی است و حتماً اشراف دارد که درصد قابل توجّهی از مطبوعات آزاد دورۀ ناصری و مظفّری و مشروطه، کار ازلی‌ها و بهائی‌ها و بابی‌زادگان است، هیچ به ذهنش نرسیده باشد که راجع به اصل اعتقاد سیّد جمال از جمال‌زاده بپرسد. جایی شکّ من قوی‌تر شده و علامت سؤال بزرگتری روی نحوۀ نگارش ایشان گذاشته‌ام که تنی از فضلای بهائی خارج از ایران به مناسبت چاپ کتاب پروین، برای من نوشت که پروین خود برخاسته از خانواده‌های بهائی و از منسوبان مهندس ذبیح است! العُهدَه علی الرّاوی! مگر می‌شود چنین شخصی، به سادگی از کنار چنان موضوعی بگذرد؟

البته مقصودم به هیچ‌وجه این نیست که بگویم پروین ازلی یا بهائی است. الحمد للّه که او هیچ‌کدام از این دو نیست! می‌خواهم بگویم که سبک نوشتن پروین، حکایت از «سلب نسبت» دارد، هم در بارۀ سیّد واعظ و هم برای جمال‌زاده و هم راجع به خودش. او با نفی نسبت ازلی بودن سیّدجمال و دیگران، در صدد است که موقعیّتِ انتشار آثار خود را به خطر نیندازد، موقعیّتی که تا به امروز خیلی بستگی به نسبت با طایفۀ جدید داشته است. اتّفاقاً شباهتی در این میان بین راویِ جمال‌زاده با خود جمال‌زاده برقرار است، زیرا جمال‌زاده هم به همین دلیل هیچ‌گاه به صراحت نگفت که پدرش ازلی بوده است. جمال‌زاده می‌خواست تا کتاب‌هایش که اکثراً در حول تمجید شخصیّت پدر و یا افکار او طواف می‌کرد، در ایران چاپ شود و ابراز صریح راجع به اعتقاد پدرش، کار را بسیار سخت می‌ساخت. همان پنهان‌کاری که مهدی ملک‌زاده، فریدون آدمیت، یحیی دولت‌آبادی، مهدی شریف کاشانی و دیگران راجع به ازلی بودن پدرانشان یا خودشان انجام دادند. خطیر بودن این موقعیّت را فقط آن ازلی‌ها و یا ما بهائی‌ها به خوبی درک می‌کنیم!

فرار از واقعیّت در نوشتۀ پروین، جایی بیشتر جلوه دارد که او ازلی بودنِ یحیی دولت‌آبادی،  ملک‌المتکلّمین و جهانگیرخان شیرازی را نیز منکر شده و آن نسبت را به «دوران نوجوانی» آنها پرتاب کرده است! واقعاً چه لزومی به کتمان چنین امور واضح تاریخی است. پروین اگر حوصله نداشت که مثل ما آثار دورۀ قاجار را بخواند و مو را از ماست بکشد، لااقل می‌توانست نیم ساعت توی اینترنت مطالب مربوط به خانوادۀ دولت‌آبادی را رصد کند و ببیند که با چه امر واضحی درافتاده است. آدم چرا باید حرفی را بزند که دیگر زمان اصرار بر آن گذشته است؟ اصلاً پروین می‌توانست چیزی در این باره نگوید و بگذرد، چرا خودش را مجبور بر قلب واقعیّت کرده است؟ یحیی دولت‌آبادی جانشین یحیی ازل بود و چگونه می‌توان این را منکر شد؟

ابوالقاسم افنان، در صفحۀ ۵۰۵ از کتابی که راجع به زندگانی سیّد باب نوشته، ذکر کرده که جمال‌زاده را در ژنو ملاقات نموده است. جمال‌زاده در این دیدار، به نقل از یحیی دولت‌آبادی راجع به ملاقات پدرش (هادی دولت‌آبادی) با سیّد باب در اصفهان و ایمان آوردن پدرش به سیّد باب، مطالبی برای ابوالقاسم افنان گفته است. جمال‌زاده سپس به موضوع جانشینی  ازل اشاره کرده و به افنان گفته که پس از مرگ ازل، به یحیی دولت‌آبادی پیشنهاد دادند که به قبرس برود و جای یحیی ازل بنشیند، امّا او قبول نکرد و به ایران بازگشت!

داستانی هم حسین مکّی در کتاب امیرکبیرش نوشته که پس از فوت ازل، سران ازلی ایران در طهران به نزد یحیی دولت‌آبادی آمدند و از او کسب تکلیف نمودند و سپس با او بیعت کردند. حقیقتاً چه معنی دارد که یک نفر شیعه باشد، امّا ازلیان بیایند راجع به رفتن به قبرس و به جای ازل نشستن از او خواهش نمایند و یا برای چگونگی کنش‌های اجتماعی‌شان بعد از ازل، از او کسب تکلیف کنند؟ آیا پروین این روایت‌های تاریخی که حکم پیراهن عثمان را پیدا نموده، ندیده است؟

خود یحیی دولت‌آبادی به جمال‌زاده می‌گوید که پدرش به سیّد باب ایمان آورده و خود جمال‌زاده می‌گوید که یحیی دولت‌آبادی جانشین یحیی ازل گشته، امّا پروین به ما می‌گوید که همه‌اش «برچسب خصمانه» بوده است! عجب در آن است که ازل در سال ۱۳۳۰ قمری فوت کرد، یعنی ۶ سال پس از انقلاب مشروطه! پرتاب لغت «نوجوانی» برای زمان ازلی بودن یحیی دولت‌آبادی، به جهت ماست‌مالی یک حقیقت تاریخی از جانب کسی که سر و کارش تاریخ و مطبوعات است، خیلی بعید است.

همین حرف‌های بی‌معنا را اکبر ثبوت در باب شیعه بودن یحیی دولت‌آبادی به تفصیل در مهرنامه نوشت و اینقدر گفته‌های آن مدرّس منطق و فلسفه، بی‌ربط و بی‌منطق بود که اصلاً رغبت نکردم چیزی راجع به آن بنویسم. موضوع «ازلی بودن» اگر راجع به آقا شیخ هادی نجم‌آبادی شبهه‌انگیز است، امّا در بارۀ یحیی دولت‌آبادی چه شبهه‌ای دارد؟ همۀ داستان ما این است که توضیح بدهیم ازلی‌ها در جامعه برای پیشبرد کارهایشان، وانمود به اسلام‌گرایی کرده‌اند، آن‌وقت آقایان مورّخان موقعیّت‌سنج برای خنثی کردن دلایل ما و نشان دادن شیعه بودن یحیی دولت‌آبادی می‌گویند که او راجع به امام زمان شعر گفته است! ما می‌گوییم همه‌اش سیاه‌بازی و دودوزه‌بازی بوده، آنان برای خنثی کردن دلایل ما به همین سیاه‌بازی‌ها استناد می‌کنند! مضحک آن‌که اکبر ثبوت برای اثبات شیعه بودن دولت‌آبادی، استناد کرده که ازلیان پس از فوت ازل به او رجوع نمودند و او به همه گفت که بروید بر اساس فقه شیعه رفتار کنید! آیا آن مدرّس فلسفه و منطق از خود نپرسید که ازلیان ۶ سال بعد از مشروطه، برای کسب تکلیف راجع به اعتقادشان، به چه دلیل به سراغ یحیی دولت‌آبادی رفتند و چرا مثلاً به سراغ آیت اللّه نائینی نرفتند؟!

عجیب‌تر آن‌که پروین در کتابی که منتشر نموده، در صفحات ۱۲۵ و ۱۲۶، نامه‌ای خطاب به جمال‌زاده از حسام‌الدّین دولت‌آبادی (برادرزادۀ همین یحیی دولت‌آبادی) چاپ کرده که نه تنها ازلی بودن حسام‌الدّین دولت‌آبادی را فریاد می‌کند، بلکه باب جدیدی را در بارۀ اعقتاد قلبی جمال‌زاده باز می‌نماید. با هم بخش‌هایی از نامۀ مزبور را بخوانیم تا سپس تحلیلش کنم:

«۱۶/۶/۱۳۴۳، دوست عزیزم

دو رقیمۀ شریفه را زیارت کردم. از سلامتی جناب‌عالی خشنود شدم. مقاله‌های «مجلّۀ یغما» و «مسائل ایران» را خواندم، بسیار به موقع و خوب بود. لابد مطالبی را که دکتر شهیدی نوشته، به نظرتان رسیده. در نامه‌های خودتان صحبت از امنیّت داشته‌اید. این پاسخ این آقای اونیورسیته دیده، برای عدم امنیّت کافی است و احتیاج به جواب ندارد. ایشان صحبت از شمشیر تیز و برّان و تیغ زنگ‌زده فرموده‌اند. تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل. جایی که اشخاص تحصیل‌کرده این‌طور به خیال خودشان هوشیارِ نفس کشیدن مردم هستند، دیگر از سایر عوام‌النّاس چه توقّعی باید داشت؟ ایشان متوجّه این مسأله نشده‌اند که قبل از سر و صدای مشروطه، این دسته، به ناصرالدّین شاه تیراندازی کردند. گر چه کاری نکردند، ولی راه را نشان دادند و نفسی کشیدند.

بعد از آن، جنگ‌های قلعۀ طبرسی مگر شوخی بود؟ مقصود این است که اگر انصاف دهیم و بخواهیم به حقّ قضاوت نماییم، فداکاری زیاد کرده‌اند. وانگهی بالاخره همان حرف‌ها و قوانینی که آنان می‌گفتند و می‌خواستند، به تدریج به دست این آقایان دکترها به صورت قوانینی رسمی به تصویب رسید.

ما هر وقت حرف آزادی و یا تغییر رژیم و یا آزادی بردگان و آزادی زبان را بر زبان می‌آوردیم، می‌گفتند این حرف‌های بابی‌ها می‌باشد. حالا باز هم می‌گویند این قوانین تازه و بدعت‌ها از حرف‌های بابی‌ها می‌باشد، منتها به مرور همۀ آن حرف‌ها صورت عمل به خود گرفته. تا بعد، مابقی آن‌چه گفته‌اند، چگونه صورت عمل به خود گیرد».

من در فهرستِ مقالاتِ مجلّۀ «مسائل ایران»، دیدم که جمال‌زاده در شمارۀ فروردین ۱۳۴۳ مقاله‌ای در باب آزادی بیان نوشته است. نه این مقاله را خوانده‌ام و نه مطلب دکتر شهیدی را، امّا چون حسام‌الدّین دولت‌آبادی در نامه‌اش سخن از آزادی بیان کرده است، احتمالاً باید شهیدی چیزی در بارۀ مقالۀ آزادی بیانِ جمال‌زاده نوشته و در آن خطّ و نشانی برای بابی‌هایی که قصد دارند احیاناً از آزادی بیان استفاده کنند، کشیده باشد! و طبیعتاً جمال‌زاده از بابت «عدم امنیّت»، نگران شده و نگرانی را به حسام‌الدّین دولت‌آبادی منتقل کرده است. در غیر این صورت، متلک‌های حسام‌الدّین‌خان به سخنان «آقای اونیورسیته دیده» (یعنی دکتر شهیدی) که احتمالاً در بارۀ «شمشیر برّانِ» مسلمانان و «تیغ زنگ‌زدۀ» بابیان بوده و هم‌چنین شواهد تاریخی که از شجاعت بابیان به میان آورده را، باید به چه حمل کنیم؟

آن مقالات هر چه باشند، بحثِ کلّی من مخدوش نخواهد شد که نه تنها حسام‌الدّین دولت‌آبادی ازلی بودن خودش را فریاد می‌کند، بلکه با نوشتن عبارت: «ما هر وقت حرف آزادی و یا تغییر رژیم و یا آزادی بردگان و آزادی زبان را بر زبان می‌آوردیم»، جمال‌زاده را نیز با خودش هم‌مسلک می‌کند و او را از بیگانگی به یگانگی وصل می‌نماید.

اصلاً لحن نامۀ حسام‌الدّین دولت‌آبادی که سال‌ها عضو مجلس شورای ملّی بود، مشخّص می‌سازد که مخاطب، شخصی غریبه و حتّی بی‌طرف نیست که بخواهیم بهانه بیاوریم که جمال‌زاده چون راجع به جنگ‌های بابیّه تحقیقات کرده و یا آثار سیّد باب را خوانده، پس حتماً محرم راز بوده است! جمال‌زاده آنقدر خودی بود که یحیی دولت‌آبادی داستان بابی شدن پدرش در اصفهان را برای او تعریف نمود و جمال‌زاده حتّی از جزئیّات جریان جانشینی ازل خبر داشت، موضوعاتی که پس از حدود صد سال، هنوز از طرف گروهی مورد مناقشه قرار می‌گیرد!

به نوعی، برخورد حسام‌الدّین دولت‌آبادی را خانم قمرتاج دولت‌آبادی (خواهر یحیی دولت‌آبادی)! در نامه‌ای که به جمال‌زاده نوشته، صورت داده و عجب که پروین نامۀ قمرتاج را نیز در کتابش آورده است. موضوع نامۀ مشارالیها به جمال‌زاده، مقالات محیط طباطبایی در مجلّۀ گوهر، در بارۀ تواریخ بابی و بهائی است. قمرتاج دولت‌آبادی از این‌که محیط طباطبایی نیز هم‌سخن عبدالبهاء شده و گفته که ادوارد براون تقلّب کرده و مقدّمۀ «نقطه الکاف» را ازلیان نوشته‌اند، به جمال‌زاده گله کرده است. سپس مشارالیها دست به دامان جمال‌زاده شده تا «از روح بلند و صفت بسیار ممتاز و مستحسنِ» جمال‌زاده «که همانا حقیقت‌طلبی است»، استفاده نموده و با هم در این باره «چاره‌جویی» کرده باشند. (ص ۱۲۸)

آیا اصلاً چه معنا داشته که خواهرِ جانشینِ ازل که خودش هم آدم نسبتاً باسواد و بافرهنگ بوده، با حضور ده‌ها ازلی دانشمند در ایران، برای اثبات غلط بودن سخنان محیط طباطبایی که اتّفاقاً این‌بار با حرف‌های بهائیان مشابهت داشت، به خارج از ایران و به جمال‌زاده رجوع کند؟ اگر جمال‌زاده نسبتی با طایفۀ جدید نداشت، این دعوا اصلاً چه ربطی به او داشت که از او بخواهند وارد گود شود؟

جالب آن‌که جمال‌زاده ظاهراً مسؤولانه وارد گود شده و بر اساس پاورقیِ خود پروین، «جواب مفصّلی» به نامۀ قمرتاج دولت‌آبادی داده است! کاش جواب جمال‌زاده به قمرتاج دولت‌آبادی روزی پیدا شود، ببینیم چه نوشته است. با این اوصاف، واقعاً پروین چرا در صدد پنهان کردن اعتقاد یحیی دولت‌‌آبادی برآمده، در حالی که خود، موادّ نفی نظر خودش را منتشر کرده است؟ همۀ قبیلۀ دولت‌آبادی عالمان ازلی بودند! عجب آن‌که پروین، ازلی بودن یحیی دولت‌آبادی را منکر شده، امّا اظهار نموده که بزرگان ازلی را می‌شناخته است، زیرا نوشته که جمال‌زاده با «خانواده‌ای از سران فرقۀ زیرزمینی» در ارتباط بوده است. دم خروس را باور کنیم یا قسم حضرت عبّاس را؟!

من نمی‌خواهم وارد بحث‌های جزئی راجع به ملک‌المتکلّمین و جهانگیرخان بشوم، کسانی که پروین نسبت‌های ایشان را با آیین بابی «برچسب خصمانه»! دانسته است. همین نمونۀ خانوادۀ دولت‌آبادی برای سست بودن کلّ جملات پروین در این باب کفایت می‌کند. حالا اگر ناصرالدّین پروین با چاپ این دو نامه به دست خودش، باز اصرار دارد که بگوید یحیی دولت‌آبادی و جانشین ازل، فقط در نوجوانی ازلی بوده! حقیقتاً مشکل از ما نیست و باید آن را در جایی دیگر جستجو کرد، جایی که به آن گردنۀ «موقعیّت کاذب اجتماعی» و «چاپ آثار تاریخی» می‌گویند.

امّا این‌که پروین در نفی اعتقاد ازلیِ جمال‌زاده، استدلال آورده که جمال‌زاده هیچ‌گاه راجع به ازلی بودن خودش چیزی نگفته، باید پرسید مگر دیگر ازلیان و ازلی‌زادگان که در متن اجتماع فعّال بودند، چیزی در بارۀ حقیقت اعتقاد خود گفته‌اند؟ اتّفاقاً همۀ آنها با یک اتّحاد ناباورانه و البتّه هوشمندانه، در منحرف کردن مسیر حقیقت و پنهان نگاه داشتن عقیدۀ خود، کوشش کرده‌اند. یحیی دولت‌آبادی در کجا راجع به بابی بودن خودش در نوجوانی حرفی زده؟ و پروین به استناد کدام متن یا شاهد تاریخی، بابی بودن یحیی دولت‌آبادی را منحصر به همان دوازده سیزده سالگی‌اش کرده است؟

مگر پروین خودش تا به حال در جایی گفته است که با خانواده‌های معروف بهائی نسبت دارد؟ هر دلیلی برای نگفتن یا پنهان‌کاری خودش وجود دارد، آن را با پنهان‌کاری ازلیان قیاس کند. یکی از بهائیان برای من نوشته بود که با پروین چندین مکاتبه داشتم و در کنفرانس جشن ایرانیکا در ژنو او را دیدم، رفتم جلو که حال و احوال کنم، خودش را به نشناختن زد و با حالت ناخوشایندی ابراز نمود: «من شما را اصلاً نمی‌شناسم، چرا با من سلام علیک می‌کنید»؟!

اگر این داستان درست باشد، خود پروین شاهدی است برای فهمیدن جمال‌زاده و هم‌چنین نمونه‌ای است برای تأیید حرف‌های جمال‌زاده در باب اخلاق ایرانی‌ها. پروین با نوشتن کتابش، سعی دارد بگوید که جمال‌زاده در باب خلقیّات ایرانیان خیلی در اشتباه بوده است! وقتی پروین در خارج از ایران، در مقابل یک بهائی چنین موضعی اتّخاذ می‌کند که احتمالاً مبادا در ایران جلوی چاپ کارهایش را بگیرند، چه توقّع است که ازلیان در ایران جار بزنند ما ازلی هستیم و ازلی‌زادگان هم با تکرار نسبتشان با پدرانشان، بر این جار بیفزایند و بر آن افتخار کنند و مثل بهائی‌ها از کار و زندگی بیفتند؟! انصاف هم خوب چیزی است.

امّا کار به این سادگی نیست که من با یکی دو تا شوخی و متلک به پروین و ازلی و بهائی، بخواهم مقاله‌ام را تمام کنم. حرف برای نوشتن بسیار زیاد است. مهمّ‌ترین شاهد برای اعتقاد قلبی جمال‌زاده، نسبتی است که او در آثارش با آیین بابی و بابیان و ازلیان برقرار کرده است. نوستالژی آیین بابی در آثار جمال‌زاده، از جیغ بنفش، هم تیزتر و هم تیره‌تر است.

این‌که پروین نوشته‌های جمال‌زاده در باب آیین بابی را به کنجکاوی او و مراوده‌اش با همۀ گروه‌ها گره زده است، نیز حرف منطقی و موجّهی نیست. آیا جمال‌زاده که هر چه نوشته، در بارۀ آیین و تاریخ بابیّه نوشته است، در کدام مقاله یا داستان راجع به بهائیان و آثار بهاءالله چیزی تحریر کرده که بگوییم او با همۀ گروه‌ها نشست و برخاست داشت؟ اصلاً مگر می‌شود یک نفر فقط راجع به آیین بابی تحقیق کند و هیچ به سراغ آیین بهائی نیاید؟ حذف آیین بهائی و بهاءاللّه موضوعی نیست که در تاریخ معاصر بتوان به سادگی از کنار آن گذشت. من در ادامه، اشارۀ مختصری به این جریان می‌کنم.

پروین در کتابش در نقدی که نسبت به شخصیّت جمال‌زاده صورت داده، به درستی به کج‌تابی جمال‌زاده نسبت به «اخلاق و فرهنگ مردم مسلمان ایران» اشاره کرده است. به نظر من نقدی هم که زین‌العابدین مؤتمن به کتاب «خلقیّات ما ایرانیان» نوشته و پروین آن نوشته را در کتابش آورده، علاوه بر بررسی کتاب مزبور، نشان دهندۀ سرنخی برای دلیل احترام نگذاشتن جمال‌زاده به ایرانی‌ها نیز هست. مؤتمن می‌نویسد:

«آقای جمال‌‌‌زاده در این کتاب یا رساله، اظهار نظرهایی را که در ادوار گذشته و دورۀ اخیر معاصر از طرف صاحب‌نظران، اعمّ از خودی و بیگانه در بارۀ ایران به عمل آمده، گرد آورده و نام آن را «خلقیّات ما ایرانیان» گذاشته است. چند درصدی از این اظهار نظرها در تجلیل و ستایش ملّت ایران است و قسمت اعظم آن که بالغ بر بیش از نود درصد است، در مذمّت و نکوهش ایرانیان. مخفی هم نماند آن‌جا هم که خواسته‌اند از ملّت ایران ستایشی به عمل آورند و صفت شجاعت و شهامت او را بستایند، با وجود آن‌همه شواهد تاریخی، از شجاعت یک فرقۀ مذهبی در زمان شاه شهید [= بابی‌ها] یاد کرده‌اند. نمی‌دانم چرا باید نام چنین مجموعه‌ای را خلقیّات ما ایرانیان گذاشت؟ […] آیا بهتر نبود لااقل نام این مجموعه را مفاسد ملّت ایران از نظر دیگران می‌گذاشتند؟ […] آیا به فرض صحّت این اظهار نظرها، درست است که آن را چنین گستاخانه و بی‌ادبانه به رخ ملّتی بکشیم و او را در انظار خودی و بیگانه رسوا و لجن‌مال کنیم؟». (ص ۱۵۵)

تقریبا به مضمون همین سخنان، پروین نیز در مطاوی جملات کتابش، بسیار راجع به اخلاق و افکار جمال‌زاده نوشته است. از جمله در صفحۀ ۳۲ چنین اظهار نظر نموده:

«آن‌چه من دریافتم این بود که گردآورندۀ خلقیّات ما ایرانیان احترام چندانی برای تمدّن ایرانی و مردم ایران و آیندۀ زادگاهش قائل نبود».

به اعتقاد من، تنها ازلی بودن جمال‌زاده می‌تواند توضیحی باشد که او چرا چنین موضعی را نسبت به ایرانیان اتّخاذ کرده است؟ برای تحلیل چنین فرایندی باید توضیح مختصری بنگارم.

واقعیّت تاریخی که همه قبول دارند، این است که از یک وجه مردم مسلمان، علمای اسلام و حکومت مسلمان قاجار، دست به دست هم دادند و بابی‌ها را قتل عام کردند، زندانی نمودند، تار و مار ساختند و بنابراین عدّه‌ای بزرگ از پیروان آیین بابی از بابت این اتّحاد سه‌گانه، ضربۀ بسیار سختی خوردند. از وجه دیگر، بابیان از همان ابتدا تصمیم بر تغییر ساختارهای اجتماعی ایران داشتند، یعنی در نظر آنها قرار بود که با پیشرفت آیین بابی، این اتّحاد سه‌گانه منحلّ شود و شکلی دیگر پیدا کند. سیّد باب بدون این‌که هدفی برای پس از انحلالِ آن اتّحاد سه‌گانه به دست بدهد، در آغاز دورۀ بابی تیرباران گشت. او حتّی از دو سه سال قبل از تیربارانش همه‌چیز را به «مَن یظهره اللّه» واگذار کرده بود.

کمی نگذشت که بابیان به دو دستۀ بهائی و ازلی منقسم شدند. بهائیان در حوزۀ احکام اجتماعی از آیین بابی فاصلۀ بزرگی گرفتند و آشکارا اعتقاد و هدف خود را اعلام نمودند. بهائیان بر اساس محوریّت «وحدت عالم انسانی»، ساز و کارِ تعصّب و مبارزه و مجادله را کنار نهادند و سعی‌شان بر ایجاد ساختارهای صلح‌آمیز و اخلاقگرایانۀ اجتماعی برای اصلاح عالم قرار گرفت. هم‌چنین نهادها، مکان‌ها و مؤسّسات آیین بهائی که هویت‌بخش جامعۀ بهائی بودند، (مثل محفل مشورتی و توابع آن، حظیرهالقدس، مشرق الاذکار، گلستان جاوید، مدارس، درس اخلاق، ضیافت و …) آشکارا در مقابل دیدگان قرار داشتند.   

امّا ازلیان در اعتقاد بابی ماندند و بدون داشتنِ «هدفِ تعریف شده» و طبعاً نداشتنِ «ساختار مشخّص» برای رسیدن به آن هدف، ذهنیّتشان منحصراً به «مبارزه» برای تغییر اوضاع اجتماعی محدود شد. از آن‌جا که در آیین بابی، طرح ساختاری برای اصلاح جامعه وجود نداشت، ازلیان تنها چیزی که در حوزۀ اجتماعی از آیین بابی فهمیدند، این بود که باید اوضاع را تغییر داد. از این رو در طول زمان، ازلیان و ازلی‌زادگانِ فعّال، تکیه‌گاه‌ها و مواضیع متفاوتی را برای عوض کردن فرهنگ ایرانی/ اسلامی اتّخاذ نمودند، از التجا به فرهنگ غرب گرفته، تا استمداد از افکار سوسیالیستی و یا حتّی آویختن به دامان چریک‌بازی.

امری که کار را در شناخت طایفۀ ازلی و رفتارهای اجتماعی ازلیان سخت می‌کند، این است که آنها در ایرانِ دورۀ قاجار، متّحدانه وانمود به اسلام‌گرایی نمودند. در ظاهر تاریخی آن‌چه که دیده می‌شود، این است که گروهی که خود را مسلمان معرّفی می‌کنند، در صدد تغییر برآمده‌اند و به کارهای فرهنگی یا سیاسی اشتغال دارند و به زعم خود، ساختارهای موجود را عوض می‌نمایند. خوانندۀ محترم اگر دو پاراگراف آخر از نامۀ حسام‌الدّین دولت‌آبادی را که در بالا درج نمودم، دوباره بخواند، می‌فهمد که سیاستِ ازلیانِ سیاست‌باز بر چه منوالی بوده است.

طبیعتاً وقتی «هدف» و «تکیه‌گاه» در بین ازلی‌ها یکسان نبود، مؤلّفه‌هایی برای اتّحاد باید وجود می‌داشت تا آن طایفه را بر آن مؤلّفه‌ها استوار سازد. این مؤلّفه‌ها عبارت بودند: بهائی‌ستیزی، قرائت‌های جدید از اسلام و مبارزه با فرهنگ موجود. این مؤلّفه‌ها، الزامی را با خود همراه ساخت که عبارت بود از: پنهان‌کاری، مخفی‌سازی و حلول در جامعۀ اسلامی برای ماندن در حوزه‌های قدرت سیاسی و یا فرهنگی.

همۀ ازلی‌های فعّال در زمینه‌های سیاسی و فرهنگی، رگه‌ای از بهائی‌ستیزی را داشته‌اند. جریانی که امروزه از آن به عنوان «روشن‌فکری ایرانی در دورۀ قاجار» نام می‌برند، ارتباط تنگاتنگی با ازلیان و ازلی‌زادگان دارد. به همین دلیل است که بهاءاللّه از داستان «روشن‌فکری ایرانی» و هم‌چنین از فهرست کسانی که تئوری ساختاری دارند، حذف شده است. روشن‌فکری ایرانی قاجاری، یعنی قرائت‌های جدید از اسلام در حوزۀ اجتماعی، یعنی امری که در دامان ازلیان در دورۀ قاجار پرورش یافت و سپس فراگیر گشت، چه در وجه التجا به فرهنگ غرب و چه در وجه آویختن به دامان مارکسیسم.

بن‌مایۀ روشن‌فکری ایرانی که لفظ «دینی» را هم در این سال‌ها به آن چسبانده‌اند، از تفکّر ازلی جان گرفته و این مشکل تا زمان ما کش پیدا کرده است. اگر بخواهیم بفهمیم که دکتر عبدالکریم سروش و امثاله، به عنوان سرآمدان روشن‌فکران دینی ایرانی در زمان ما، چرا در حوزۀ اجتماعی، همه‌چیز آیین اسلام را عوض کرده‌اند، مگر «خاتمیّت» را، باید به ریشۀ این روشن‌فکری توجّه کنیم. روشن‌فکری ایرانی به سختی «ازلی‌مآبانه» و لذا «بهائی‌ستیز» و طبعاً به دنبال حذف بهاءاللّه بوده است. روشن‌فکری دینی ایرانی اگر بخواهد مشکلات تئوریک خود را حلّ نماید، باید تکلیفش را با بهاءاللّه و آیین بهائی مشخّص کند، یعنی باید آن را بپذیرد. راه دوّمی هم ندارد.

جمال‌زاده، به عنوان یکی از ستون‌های فرهنگی جامعۀ ازلی، مستقیماً بهائی‌ستیز (در وجه مبارزۀ ظاهریِ اجتماعی) نبود، یا اگر هم بود، من خبر ندارم. امّا در دو حوزۀ دیگر، بسیار تلاش کرد. او ارائۀ قرائت جدید از اسلام و مبارزه با فرهنگ موجود را در قالب داستان‌هایی که نوشت، دامن زد. جمال‌زاده کمی کمتر از حضرت نوح عمر کرد و تمام عمرش به شغلِ «مبارزه با فرهنگ ایرانی/ اسلامی» اشتغال داشت. طولانی‌ترین شغل عالم!

کتاب «خلقیّات ما ایرانیان» در همین متن معنای خودش را به دست می‌آورَد. جمال‌زادۀ ازلی که راهکاری برای ساختن نداشت، در دلش می‌خواست که مردم به آیین بابی توجّه کنند و از اسلام موجود دست بکشند و به اسلامی که او تعریف می‌کرد، روی بیاورند. لذا نتیجۀ کار جمال‌زاده بیشتر وجه تخریب فرهنگ موجود را پیدا کرد. بسیار طبیعی بود، کسی که طرحی برای ساختن نداشت تا هویت خود را به نمایش بگذارد، چاره‌ای برایش باقی نبود که هویّت مخالف خود را تخریب کند.

موضوع چندان هم پیچیده نیست. بهائیان تشکیلات و ساختارهای اجتماعی‌شان در مقابل چشم همگان بود. آنها روشی داشتند و روش خود را یک‌دست و هماهنگ در همۀ عالم تبلیغ می‌کردند و مردم را به خود می‌خواندند. هر کس بهائی می‌شد، وارد طرح سازندگی آنها می‌گشت. امّا ازلیان مردم را به چه باید می‌خواندند؟ به ازلی‌گری؟ با کدام ساختارهای دینی و اجتماعی؟ آیا ازلیان باید مردم را به چیزی می‌خواندند که خودشان سال‌ها آن را کتمان می‌کردند؟! محمّدعلی جمال‌زاده در این مسیر پر تناقض باید چه می‌کرد؟

در مسیر مزبور، هنری که جمال‌زاده داشت، فقط در «خراب کردن» تجلّی پیدا نمود. خراب کردن فرهنگ ایرانی/ اسلامی که مردم با آن زندگی می‌کردند و در آن هویّت می‌یافتند، به این امید که در این تخریب، تغییری ایجاد شود و مردم حتّی اگر به نام اسلام، از اسلام قاجاری دور شوند، اسلامی که ملزوماتش به زعم جمال‌زاده، بابیان را قتل عام کرده بود. از این‌رو، هجوم جمال‌زاده به مختصّات فرهنگ ایرانی/ اسلامی سخت و کوبنده بود. مختصّاتی هم‌چون «علمای دین» و یا «اعتقادات عامّه»، در اکثر وجوه خود و گاهی نیز «حکومتی» که مؤلّفه‌های اسلامی را در ظاهر مراعات می‌کرد.

آیا کسی می‌تواند این تناقض را در زندگی جمال‌زاده حلّ کند که پدرش آخوند بود و جمال‌زاده او را شهید می‌دانست، امّا در تمام آثار داستانی خود به شدّت با «علما» مقابله نمود؟ شاید برخی بگویند که او «صنف علما» را به دو دسته تقسیم کرد: منصف و غیر منصف. امّا چنین نیست. در جاهایی که معمولاً او از آدم‌هایی که در زیّ لباس روحانیّت هستند، تعریف و تمجید به عمل می‌آورد، کمی جلوتر معلوم می‌شود که آن شخص درویش یا صوفی مسلک بوده و یا از «دوستان صمیمی پدرش که پشت پا به طامات زده» بوده است!

جمال‌زاده در مجموعه‌داستانِ «یکی بود، یکی نبود» که اوّلین کتابش بود و در سال‌های پایانی حکومت قاجار منتشر گشت، میخ را در قلّۀ مبارزه با علمای مذهبی کوبید. در داستانِ «فارسی شکر است»، زبان عربی حوزه‌ای را به سخره گرفت و در قصّۀ «درد دل ملّا قربان‌علی»، بی‌شرمانه، هیچ حیثیّت اخلاقی برای طبقۀ علما باقی نگذاشت. بر اساس نوشتۀ جمال‌زاده در راهنمای کتاب، سال نوزدهم، بهار ۱۳۵۵، به دلیل اعتراضات علما و تشنّج در پایتخت، دولت نسخه‌های کتاب مزبور را جمع کرد. جمال‌زاده در مقدّمۀ کتاب «شاهکار» در بارۀ «یکی بود، یکی نبود» مطالبی نوشت و با استفاده از لغات تند و تیز، باز به حساب خود ضربه‌ای به مردم، حکومت و علمای اسلام زد:

«وقتی یکی بود یکی نبود انتشار یافت، کشور ما دست‌خوش اوضاع عجیبی بود. تعصّب دروغیِ مردم و نادانیِ هم‌میهنانم از یک طرف و خودسری و خودخواهیِ یک‌دسته اشخاص ناپاک و یک عدّه قلّاشان بی‌باک که عموماً به زور اسباب‌چینی و بی‌آبرویی و در پرتو وقاحت و بی‌شرافتی پیشوای قوم و علمدار ملّت شده بودند، از طرف دیگر روزگار ما را چنان تیره و تار ساخته بود که […] باز تذکار آن هر خاطر حسّاسی را مکدّر و ملول می‌دارد».

جمال‌زاده در کنار تخریب چهرۀ علما، در کتاب «یکی بود، یکی نبود»، چهرۀ مضحک و طنز‌آلودی از مردان سیاسی دوران قاجار نیز به نمایش گذاشت. در داستان «بیله‌دیگ، بیله‌چغندر»، دلّاک آلمانی از سر نادانیِ حکومتگران، مستشار دولت ایران گشت و در قصّۀ «رجل سیاسی»، حلّاج ایرانی از قابلیّتی که در هوچی‌بازی داشت، شد نمایندۀ مجلس!

جمال‌زاده در کتاب مزبور فرهنگ عامّه را نیز هدف قرار داد، ولی مبارزه با اعتقادات عامّه (اعمّ از دینی و عرفی) را در کتاب «صحرای محشر» به اوج رساند، کتابی که حالِ جلال آل احمد را به هم زد! اگر چه کتاب «صحرای محشر» در قالب طنز نوشته شده تا اگر کسی خرده گرفت، بگویند: خب، طنز است! امّا در متن، گوشه و کنایه‌های جدّیِ بسیار به ایران و اعتقادات اسلامی وجود دارد و خصوصاً صنف علما در بخش‌ِ «فقیه و روسپی» از ادبیّات او بی‌نصیب نمانده است. البتّه جمال‌زاده گاهی نیز به اقتضای سخن، در آن کتاب یادی از تاریخ بابیّه می‌کند. مثلاً جایی که ابلیس به راوی می‌گوید: هیچ‌کس مثل شما ایرانی‌ها نمی‌تواند «سفک دماء» (خون‌ریزی) کند، یقیناً منظورش همان قتل عام بابیان است که جمال‌زاده در آثار دیگر خود بسیار به آن اشاره کرده است. عصارۀ «صحرای محشر» سخره‌گی‌هایی است که جمال‌زاده نسبت به مردم و علما و اعتقادات اسلامی صورت داده است.

گر چه روایتم در بارۀ جمال‌زاده طولانی می‌شود، امّا لازم می‌دانم قسمتی از مقاله‌ام را به بررسی کتاب «سر و ته یک کرباس» اختصاص دهم. مجموعۀ تمام آن‌چه در بالا از سبک نوشتاری ازلیان و خصوصاً جمال‌زاده توضیح داده شد، در کتاب «سر و ته یک کرباس» نمود دارد. به نظر من خیلی عجیب است کسی کتاب مذکور را بخواند و نفهمد که جمال‌زاده در لایه‌های روایت‌های تاریخیِ ازلی‌مآبانه و آشکار ساختن نوستالژی بابی‌گری، دارد سه کار را با هم انجام می‌دهد: هم اعتقادِ قلبیِ بابیِ پدرش و خودش را روایت می‌کند و هم با طبقۀ علما و اعتقادات عامّه دست به گریبان شده و هم در پی تغییر شکل دادنِ دین و فرهنگ است. استنادات من در این بررسی، بر اساس نسخه‌ای از کتاب «سر و ته یک کرباس» است که انتشارات سخن در سال ۱۳۸۹ منتشر نمود. انتشار مجدّد آثار جمال‌زاده و خصوصاً این کتاب در جمهوری اسلامی نیز خود طرفه عجایبی است و قطعاً سعۀ صدر «وزارت ارشاد» در این باب، قابل تحسین است.

جمال‌زاده را عادت بود که واقعیّت و خیال را با هم می‌آمیخت. بنابراین آثار او را باید با دقّت بیشتری خواند. در تخلیط واقعیّت و خیال، گاهی او کُد می‌دهد و نشانه می‌گذارد که باید حواسمان به این نمادها و علائم باشد. کتاب «سر و ته یک کرباس» سرشار از کدها و نشانه‌هاست.

داستانِ کتاب مزبور از این قرار است که جمال‌زاده بعد از چهل سال، از فرنگ بازگشته و به اصفهان سفر کرده است. در حین گردش در شهر، خاطرات دوران کودکی خود را ورق می‌زند. او هم‌چنین به دیدار دوستی قدیمی به نام جواد می‌رود که آن دوست، شرح زندگی خود را برای جمال‌زاده بیان می‌نماید و قسمت عمدۀ کتاب، قصّۀ زندگیِ جواد است.

آن‌چه که جمال‌زاده در قسمت شرح کودکی خود و دلیل خروج از اصفهان و نقل مکان به طهران نوشته است، به نظر بیش از بخش دیگر واقعی است. طبعاً در چنین کتابی، جسته گریخته وصف و تمجید از پدر، یعنی سیّد جمال واعظ، به میان می‌آید. امّا سیّد جمال واعظ در دوران کودکیِ جمال‌زاده بیشتر فراری است و در اصفهان حضور ندارد. چرا؟ چون به او نسبت بابی‌گری داده‌اند:

ــ «پدرم از دست ملّاها و حکومت، اغلب از اصفهان فراری بود». (ص ۴۸)

ــ «پدرم در اصفهان چون گاهی به مجلس میرزا اسداللّه‌خان وزیر شهشهانی که معروف بود بابی است، حاضر می‌شد، بدنام شده بود و یقین داشتیم اگر پایش به اصفهان برسد سر به نیستش خواهند کرد. چنان‌که بعدها فهمیدم، در آن اوقات پدر من در اصفهان با چند نفر اشخاص آزادی‌منش دیگر، از قبیل میرزا نصراللّه بهشتی ملک‌المتکلمین و گویا شیخ احمد کرمانی (مجدالاسلام) و میرزا سیّد علی‌نقی‌خان لشکرنویس و سیّد عبدالوهّاب امامی و دو سه تن دیگر که یک نفر از آنها در قونسولگری انگلیس منشی بود و اکنون اسمش را فراموش نموده‌ام، گاهی دور هم جمع می‌شده‌اند». (ص ۱۰۱ و ۱۰۲)

می‌دانیم که در زمان کودکیِ جمال‌زاده، پدرش در اصفهان آخوند مهمّی نبود و حدود ۱۰ سال بعد و در طهران خطیب مشروطه شد. آیا در آن برهه، موضوع اختلاف بین علمای اصفهان و سیّد جمال واعظ چه بود که او را وادار به فرار کرده بود، جز منسوب کردن او به طایفۀ جدید؟ چرا وقتی به سیّد جمال واعظ می‌گفتند تو بابی هستی، فرار می‌کرد؟ چرا بالای منبر نمی‌رفت تا از آیین بابی سلب نسبت نماید و مانند هزاران آخوند یا مجتهد مسلمان که راحت زندگی می‌کردند، راحت زندگی کند؟

حالا ببینیم رفقای سیّد واعظ در اصفهان که جمال‌زاده آنها را معرّفی کرده، چه کسانی هستند. بحث راجع به ملک‌المتکلّمین خیلی زیاد است و پرداختن به او رسالۀ جداگانه‌ای را می‌خواهد. به این اکتفا می‌کنم که بر اساس گزارش خفیه‌نویسان قونسول انگلیس در شیراز (که آن گزارش‌ها را سعیدی سیرجانی در کتابی تحت عنوان «وقایع اتّفاقیّه» منتشر ساخت)، ملک‌المتکلّمین قبل از ورود و سکونت در اصفهان، در شیراز بالای منبر علناً تبلیغ آیین بابی نموده و او را از شهر بیرون کرده بودند! شیخ احمد مجدالاسلام کرمانی نیز ازلی بود و آقا سیّد مهدی گلپایگانی در صفحۀ ۴۳۴ از کتاب کشف‌الغطا به ازلی بودن مجدالاسلام و البته در صفحۀ ۴۳۵ به ازلی بودن خود سیّد جمال واعظ نیز اشاره کرده است. این اشاره‌ها توسّط آقا سیّد مهدی گلپایگانی برای اثبات نوع اعتقاد افراد مذکور کفایت می‌کند، زیرا مبلّغان بهائی با آن ازلیان مباحثات دینی با هم داشته‌اند و لزومی ندارد که بیخودی چنین نسبتی را به آنها بدهند. امّا آن منشی سفارت که جمال‌زاده نامش را فراموش نموده، نامش اسداللّه و منشی سفارت روس بود نه انگلیس و از ازلیان فعّال اصفهان بود که در تدوین و چاپ کتاب «رؤیای صادقه» با سه نفر یاد شده همراهی کرد.

وقتی کار به این‌جا می‌کشد، برای من محرز می‌گردد که جمال‌زاده در حال نشانه‌گزاری است، مبنی بر این‌که دو نفر از دیگر دوستان سیّد جمال واعظ در اصفهان، یعنی سیّد علی‌نقی لشکرنویس و سیّد عبدالوهّاب امامی نیز ازلی بوده‌اند. شاید سیّد عبدالوهّاب امامی، همان سیّد عبدالوهّاب اصفهانی باشد که نامش را مهدی ملک‌زاده (پسر ملک‌المتکلّمین) در میان فهرست ازلیان جمع شده در باغ میکده، در صفحۀ ۲۳۹ در جلد اوّل «تاریخ انقلاب مشروطه» آورده است. حتّی برای من یقین است که جمال‌زاده خاطرات دوران کودکی را برای ثبت همین اتّفاقات و اسامی نوشته است، در قالب داستان و آمیخته با تخیّل و قصّه و با رنگ اسلام‌نمایی.

چنین روایت‌هایی، اگر از بیرون متناقض می‌نماید، امّا به نظر می‌رسد برای نویسندگان و مورّخان ازلی تناقض نیست. ده‌ها تاریخ مشروطه به همین سبک نوشته شده و هزاران مقاله و رساله در این حدود ۱۵۰ سال به همین سیاق تحریر گشته است. به نظر می‌رسد دلیل چنین نوشته‌هایی این باشد که ازلیان همواره امیدوار بوده‌اند که تنی از سلاطین بپا خیزد و آیین بابی را فراگیر کند. بحث تفصیلی این موضوع را در کتاب رستاخیز پنهان و با توجّه به آثار آقاخان کرمانی انجام داده‌ام. در این صورت لازم خواهد بود کسانی که در طول مبارزه فعّال بوده‌اند، نامشان باقی بماند. البتّه اگر علی‌رغم تصوّر همگان، «ملک‌البیان» ظاهر شود، از منِ بهائی و از سیّد مقداد نبویِ حجتیّه‌ای حتماً باید تقدیر کند که رمز و راز این بندگان خدا را کشف و اعلام نمودیم. این هم خودش تناقضی است علاوه بر دیگر تناقضات!

جمال‌زاده در بخشی از خاطرات کودکی خود، به روابطش با پسر ملک‌المتکلّمین پرداخته است. از جمله تحصیل در مدرسه‌ای که بچّه‌های ملک‌المتکلّمین هم در آن‌جا تحصیل می‌کردند:

«مردم می‌گفتند [مدرسه] به دستیاری بابی‌ها و برای بچّه‌بابی‌ها ساخته شده است […] از قضا دو تن از پسران حاج میرزا نصراللّه بهشتی (ملک‌المتکلّمین) هم در همان مدرسه درس می‌خواندند. پدرانمان چنان‌که بدان اشاره رفت از ترس حاکم و ملّا، دوازده سال و مخصوصاً در ماه‌های عزا و رمضان در شهرهای دیگر ایران به سر می‌بردند». (ص ۹۱)

البتّه دقّت کنیم که جمال‌زاده معمولاً وقتی می‌خواهد از «بهائیان» صحبت کند، آنها را «بابی» می‌خواند. این قاعده در سراسر کتاب «سر و ته یک کرباس»، بلکه در همۀ آثار جمال‌زاده تا جایی که من خوانده‌ام، رعایت شده است که نمونه‌های آن را در ادامه خوام آورد. دلیل چنین کاری نیز برای من واضح است. او می‌خواهد نام بابی را به عنوان یک موضوع درخور توجّه، در ذهن خواننده‌اش حکّ کند، نه نام بهائی را. این هم خودش ماجرایی است که نویسندگان و مورّخان ازلی همگی چنین روشی را برای تحت تأثیر قرار دادن خوانندگان آثار خود انتخاب کرده‌اند. مثلاً اکثر آنها واقعۀ بهائی‌کُشی سال ۱۳۲۱ (سه سال قبل از مشروطه) را بابی‌کُشی خوانده‌اند!

مدرسه‌ای که در بالا اشاره شده، توسّط «یکی از خوانین اصفهان» و «آقا محمّدجواد صرّاف» تأسیس شده بود. می‌دانیم که آقا محمّدجواد صرّاف از بهائیان متموّل اصفهان بود و گفتۀ مردم چندان بیراه هم نبوده است. امّا اهمیّت این بحث را در جایی متوجّه خواهیم شد که جمال‌زاده دست به مقایسه می‌زند و برای تخریبِ «صنف علما»، به نقل از یکی از دوستانش، معاملۀ علمای اصفهان را با موضوع «مدرسه رفتن» توضیح می‌دهد:

«[حیدرعلی حکایت کرد:] اقوام پدرم که همه ملّا و مقدّس و اهل ردا و عمّامه بودند، همان اوقاتی که به مدرسه می‌رفتم، روزی به ملاقات پدرم آمدند و همین که برای آنها چای آوردیم، یک‌صدا گفتند: تا وقتی پسرت را به مدرسه می‌فرستی، ما در خانۀ تو به خوردنی و آشامیدنی لب نخواهیم زد و تا پدرم به آنها قول نداد که دیگر نگذارد که من به مدرسه بروم، حاضر نشدند چای بخورند. ولی وقتی آنها رفتند، فوراً به من گفت: زود مشق و کتابت را بردار و برو به مدرسه. شادی‌کنان گفتم: پس قولی که دادید چه می‌شود؟ گفت: «بشاش به این قول‌ها» و همین شاشیدن اسباب سعادتمندی من و خانواده گردید»! (ص ۴۲ و ۴۳)

جای تعجّب نخواهد داشت اگر بنویسم که این دوست جمال‌زاده، پسر همان آیت‌اللّهی بود که «پشت پا به طامات زده بود» و از «دوستان صمیمی» سیّد واعظ و به نظر من، حتماً از طایفۀ جدیده بوده، زیرا جمال‌زاده نام آن آیت‌اللّه را نیاورده، ولی داستان‌های عجیبی از او در مخالفت با علما و طعنه به مسجدروندگان نوشته است که خواننده می‌تواند در اصل کتاب آنها را بخواند. به نظر من او در چنین نوشتن‌هایی، دارد نشانه به جا می‌گذارد و کد می‌دهد. همین نشانه‌گزاری در جایی که جمال‌زاده سخن از «حاج عبّاس مورچه‌خواری» به میان آورده، به طور صریح‌تر جلوه دارد. جمال‌زاده می‌نویسد که به همراه پسر ملک‌المتکلّمین که با هم یار شفیق بودند:

«از راه شکافی که در یکی از سرداب‌های خانۀ ملک‌المتکلّمین سراغ کرده بودیم، خود را به خانۀ حاج عبّاس مورچه‌خواری که گویا از طرف زنانه با خانوادۀ بهشتی‌ها قرابتی داشت، می‌انداختیم […] حاجی مورچه‌خواری عارفی بود عامی و فیلسوفی بود دیمی و هم‌چنین در واقع مؤمنی بود بی‌ایمان. چون اگر چه شب و روز به عبادت و تلاوت کتاب‌های آسمانی مشغول بود، ولی در چهارراه مذاهب اربعۀ یهود و مسیحی و اسلام و باب سرگردان و متحیّر مانده بود و گر چه هر چهار را حقّه می‌دانست، ولی مردّد بود که کدام یک بر حقّ‌تر است […] همیشه یک تورات و یک انجیل و یک جلد کلام اللّه و یک جلد بیان پهلویش بود و ساعت‌های دراز به مطالعۀ آنها می‌پرداخت […] نماز و روزه و عبادتش هم بر طبق هر چهار مذهب بود […] روز جمعه بر ملا به مسجد مسلمان می‌رفت و شنبه و یک‌شنبه مخفیانه در جوباره و جلفا به معبد یهودیان و ارامنه می‌رفت و لااقل در هر ماه (مقصود ماه‌های بابی‌ها می‌باشد که نوزده روز است) نیز دو سه باری در محفل احباب حضور به هم می‌رسانید […] یک دنیا حلم و بردباری بود […] به راستی که در این امر مشکلی که امروز دیگر باب دهان جوان‌ها نیست، توفیق یافته بود، یعنی با همه دوست و یکرنگ بود و همه هم او را دوست داشتند و حقّا که دوست داشتنی هم بود». (ص ۹۳ تا ۹۵)

متن بالا بیش از آن‌چه تصوّر کنیم، از یک طرف آیین بابی را هم‌ردیف دیگر ادیان آسمانی می‌نهد و از طرف دیگر رفتار و منش یک ازلی را به نمایش می‌گذارد. البته در متن کتاب وجهۀ مثبتی از حاجی عبّاس مورچه‌خواری ته ذهن خواننده می‌نشیند و این نیست مگر قصد جمال‌زاده مبنی بر این‌که بگوید: آدم‌های خوب، بی‌ریا، بردبار و دوست‌داشتنی نسبت به آیین بابی چنین رفتار می‌کنند.

در بارۀ متن بالا چیز زیادی لازم به توضیح نیست، مگر آن‌که کم‌نویسیِ جمال‌زاده را در باب نسبتِ حاجی عبّاس مورچه‌خواری با ملک‌المتکلّمین تذکّر بدهم. کمی بعد از شرح بالا، در صفحۀ ۹۶، جمال‌زاده نوشته که حاجی عبّاس مزبور، پسری داشت به نام «ابراهیم» که روزنامه‌ای به نام «راه‌ نجات» منتشر می‌کرد. گشتی کوتاه در اینترنت زدم، دیدم که حاجی عبّاس، شوهر خواهر ملک‌المتکلّمین بوده است! و جمال‌زاده حتماً نمی‌خواسته که آن نسبت را صریح‌تر از قرابت «از طرف زنانه با خانوادۀ بهشتی‌ها» بنویسد. ضمناً فهمیدم «ابراهیم راه‌نجات» کتابی به نام «راه نجات» در ترویج آیین اسلام نوشت که به او اجازۀ انتشار ندادند. تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل که آدم، در ترویج آیین اسلام کتاب بنویسد، امّا در مملکت اسلامی جلوی انتشار آن کتاب را بگیرند! حتماً به سبک ازلیان، قرائت جدیدی از اسلام را به دست داده که قابل تکثیر و تحمّل نبوده است. حالا اگر روزنامۀ «راه نجات» را نیز بیابم و بخوانم، قطعاً وسایل نوشتن یک مقالۀ مفصّل هم فراهم خواهد شد.

جمال‌زاده حتّی در جایی از کتاب «سر و ته یک کرباس» داستانی حقیقی را روایت می‌کند که به طور ضمنی دلالت بر ازلی بودن خودش، پدرش، پسر ملک‌المتکلّمین و ملک‌المتکلّمین دارد:

«قصّۀ دیگری که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد این است که من با پسر دوّم ملک‌المتکلّمین هر یک هفته دو هفته یکبار، به چاپارخانه رفته، برای پدرانمان کاغذ می‌فرستادیم […] روزی پاکت‌ها به دست، به طرف چاپارخانه می‌رفتیم که ناگهان از وسط میدان شاه غوغای غریبی بلند شد. بدان‌سو دویدیم و هر طور بود خود را به میان جمعیّت انداختیم. محشر کبرایی بود. هر دقیقه ازدحام مردم زیادتر می‌شد […] میدان شاه به آن بزرگی داشت می‌ترکید و به صورت دریای متلاطمی درآمده بود که فوج‌فوج و دسته‌دسته مخلوق از زن و مرد، در حکم امواج آن باشند و در آن میانه عمّامۀ آخوندها به منزلۀ کفی بود که بر سر امواج نشسته باشد. وقتی به هزار  زور و زجر خود را به وسط انبوه مردم رساندیم، دیدیم دو نفر آدم حسابی را در میان گرفته‌اند و دارند به قصد کشت می‌زنند.

در صدد تحقیق از آن احوال برآمدیم، ولی هیچ‌کس اعتنایی به ما ننمود و احدی وقت و حوصلۀ سؤال و جواب نداشت. [پاورقی: بعدها معلوم شد که دو برادر بودند به اسم حاجی حسین و حاجی هادی و از روی غرض، مورد تهمت واقع شده بودند]. عاقبت پیرمردی را چسبیده، گفتیم: عمو جان تو را به خدا چه خبر است؟ بدون آن‌که نگاهی به ما بیندازد، نفس‌زنان نفس‌زنان گفت: «بابی‌کُشی است، بزنید» و دیوانه‌وار خود را به میان آن ولوله و جنجال انداخت.

آن دو نفر بیچارگان مظلوم را با سر برهنه، شالشان را به گردنشان انداخته بودند و به خواری هر چه تمام‌تر به خاک و خون می‌کشیدند. مردم از زن و مرد و کوچک و بزرگ، با چشم‌های از حدقه درآمده که شرارۀ تعصّب و شقاوت در آن می‌درخشید، مانند سگ‌های هار و گرگان خونخوار بر آنها حمله می‌آوردند و در زدن و ضربت وارد ساختن بدان‌ها و در اهانت و شتم و لعن و دشنام‌های قبیح، بر یک‌دیگر سبقت می‌جستند. دیوانه‌وار فریاد می‌زدند که باید داغ و درفششان کرد، باید سنگسارشان کرد، باید چشمشان را درآورد، تکّه‌تکّه‌شان کرد، سرشان را زیر طقماق [=تخماق] کوبید، شمع‌آجینشان کرد، گوش و بینی‌شان را برید، شقّه‌شان کرد، دم توپشان گذاشت، گچشان گرفت، تیربارانشان کرد، زنده زنده سوزانید، نعلشان کرد، طنابشان انداخت، زنده به گورشان کرد، به قناره‌شان کشید، مثله‌شان کرد […] مؤمنین و مقدّسین با شقاوتی و قساوتی که تذکار آن بعد از چهل سال هنوز بدنم را می‌لرزاند، آنها را به طرف مسجد شاه که مسند عدل و داد شریعت عظمی بود، می‌کشیدند.

در آن اثنا شخصی پیت نفتی به یک دست و کاسۀ حلبیِ دسته‌داری به دست دیگر فرا رسید. در یک چشم به هم زدن آتش از سر و بدن آن دو نفر به طرف آسمان بلند شد. مردم رجّاله، محض ثواب، هر کدام از آن نفت، کاسه‌ای به صد دینار خریده، به سر و صورت آنها می‌پاشیدند. دود و گرد و خاک چنان صحنۀ میدان را فراگرفته بود که چشم چشم را نمی‌دید.

[…] ناگهان غوغا و همهمه افزون گردید، چنان‌که گویی از دهانۀ خشمگین آسمان گردباد سهمگینی بر امواج آن دریای متلاطم نازل شده باشد […] به زودی معلوم شد که یک نفر بابی بی‌دین دیگری می‌آورند. سیل جمعیّت خواهی نخواهی ما را به طرفی کشانید که تازه‌وارد را در آن‌جا به زمین انداخته بود و حدّ شرعی در حقّش جاری می‌ساختند. فریادش بلند بود و مدام به قصد اثبات مسلمان بودن خود لا اله الّا اللّه و محمّداً رسول اللّه تحویل می‌داد. جوابش تنها چوب و شلّاق و تازیانه بود. نزدیک که شدیم دیدیم شخصی که فریادش بلند است، آقا محمّدجواد صرّاف، مؤسّس مدرسۀ خودمان است.

[…] در آن حیص و بیص در میان جمعیّت یک نفر به ما افتاد و اتّفاقآً ما را شناخت. پرخاش‌کنان فریاد برآورد که پدرپدر (به کسر دو حرف اوّل) سوخته‌های سگ‌طوله‌ها، شما بچّه‌بابی‌ها این‌جا چه … می‌خورید؟ لرزان و اشک‌ریزان خود را به هزار زحمت از میان ازدحام بیرون کشیدیم و بدون آن‌که پاکت‌هایمان را به چاپارخانه رسانده باشیم، مانند دو طفلان مسلم از چنگ آن مسلمانِ از حارث بدتر گریخته، دوان دوان به خانه برگشتیم». (ص ۹۷ تا ۱۰۱)

اوّلا چنان‌که پیش از این هم نوشتم، جمال‌زاده از نوشتن چنین داستان‌هایی، قصد دارد که ذهن خواننده را نسبت به لغت «بابی» عوض کند. داستان بالا که داستانی واقعی است، قصد دارد حسّ ترحّم خواننده را نسبت به بلایی که بر سر بابیان وارد آوردند، برانگیزد. چیزی که ادّعای مرا اثبات می‌کند، ادبیّاتی است که جمال‌زاده در حین شرح کشته شدن آن دو برادر به خرج داده است. تمام کارهای فجیع و فضیعی را که سه طبقۀ علما، حکومت و مردم در قتل عام بابیان در سال ۱۲۶۸ قمری انجام دادند، از قبیل شمع‌آجین کردن، مثله ساختن، نعل به پا کوبیدن و غیرهم، جمال‌زاده به صورت فریادهای وحشیانه در دهان مردمی گذاشت که به کشتن دو نفر مشغول بودند. خواننده‌ای که کوچک‌ترین ذرّه‌ای از احساس و انسانیّت در او باشد، به هیچ‌وجه طرفدار چنان مردم مسلمانی نخواهد بود.

ثانیاً آن دو برادر به نام‌های حاجی حسین و حاجی هادی و هم‌چنین محمّدجواد صرّاف، نه بابی که بهائی بودند. شرح کتک خوردن محمّدجواد صرّاف و کشته شدن آن ‌دو برادر، در جلد هفتم کتاب ظهورالحقّ درج شده و این واقعه مربوط به جریان بهائی‌کُشی سال ۱۳۲۱ قمری است. البتّه صرّاف مزبور ابتدا کتک خورد و در روزهای بعد، آن دو برادر را به همان وصفی که جمال‌زاده نوشته است، کشتند. شاید در ذهن جمال‌زاده این دو واقعه مخلوط شده و یا آن‌که خودش نخواسته است ماجرا را زیاد کش‌دار کند و هر دو را در یک روز به تصویر کشیده است. این هم نکته‌ای است که جمال‌زاده در دوران کودکی‌اش در حوادث این‌چنینی حضور آشکار داشته است!

امّا کشته شدن آن دو برادر و مضروب شدن صرّاف، نه از روی تهمت و غرض، که بلکه حقیقتاً به دلیل بهائی بودنشان رخ داد. جمال‌زاده کاملاً هوشمندانه و هدفمند لفط «بابی» را به جای «بهائی» گذاشته و دنبال هدف خود است. او بر اساس اقتضای طبیعت خود که تناقض باشد، در حال اثبات و انکار، با هم است. باید پرسید اگر ریشۀ آن ضوضا و بلوا تهمت و غرض بود، پس به چه دلیلی آن دو نفر را کشتند و هیچ‌کس حرفی نزد؟ یعنی به همین سادگی می‌توان «از روی غرض» دو نفر را در میان صدها نفر انداخت و کشت و به نهایت قساوت با نفت آنها را سوزاند و کسی هیچ نگوید؟ آیا مقتولین حرفی برای زدن نداشتند که بهائی بودن خود را منکر شوند؟ پس چرا محمّدجواد صرّاف که به قول جمال‌زاده به توبه و انابه افتاده بود، به قتل نرسید؟ که البتّه من این سخن جمال‌زاده را نیز قبول ندارم، چون تاریخ بهائی چیزی در بارۀ توبۀ صرّاف ننوشته و این قسمت‌ها را جمال‌زاده از خودش به داستان اضافه کرده است، تا فقط روایتی از کارهای زشت مردم و علما در ذهن خواننده به جا بگذارد و مظلومیّتی از بابیان نمایش دهد.

جمال‌زادۀ ازلی یک عمر خودش را مسلمان جلوه می‌داد، چه دلیلی داشت که با کتک‌خوردگان و کشته شدگان بهائی نیز همین رفتار را انجام ندهد؟! البتّه کسی نباید توقّع داشته باشد که من بخواهم یا بتوانم تناقض جمال‌زاده را رفع کنم. همۀ داستان من این است که تاریخ معاصر ایران از این تناقض چه ضربۀ هولناکی خورده است.

ثالثاً وقتی در آن حیص و بیص، به آن دو بچّه گفتند: «پدرسوخته‌های سگ‌‌تولۀ ‌بابی»!، چرا آن دو بچّه گریختند؟ چرا نگفتند که ما بابی نیستیم؟ من که بهائی‌ام و در کودکی مورد آزار و اذیّت مردم و هم سنّ و سالان خودم بودم و اگر نه هر روز، ماهی یک‌مرتبه نیز مرا «سگ‌بهائی» خطاب می‌کردند، می‌فهمم که در این مواقع راهی جز گریختن نیست. گریختن جمال‌زاده و پسر ملک‌المتکلّمین نشانۀ نسبت داشتن آنها با طایفۀ جدید است و طبیعتاً نشانۀ بابی بودن پدرهایشان.

همۀ کسانی که این مقاله را می‌خوانند، می‌توانند امتحان ساده‌ای را انجام بدهند. بروند جایی که بچّه‌های مسلمان مشغول بازی هستند، به یکی دو تا از آنها بگویند: پدرسوخته‌های سگ‌توله‌های بابی، چرا این‌جا بازی می‌کنید؟ اگر کسی از آن بچّه‌ها با خطاب‌کننده دست به یخه نشد که چرا فحش می‌دهد، آن وقت آن بچّه مسلمان‌ها می‌آیند بر سر این‌که بابی یعنی چه؟ و اگر بدانند که بابی یعنی چه، خواهند گفت: ما مسلمانیم و بابی نیستیم. گریختن یعنی چه؟

امّا داستان «بابی‌کُشیِ» سال ۱۳۲۱ قمری، در کتاب «سر و ته یک کرباس» به همین‌جا ختام نیافت. در آن وحشتی که علمای اصفهان و یزد ایجاد کرده بودند و ظلّ‌السّلطان (حاکم اصفهان) منتظر بود تا فرصتی به دست بیاورد و با قیچی، گوشت بدن سیّد جمال واعظ را ریزریز کند (ص ۱۰۱)، داییِ جمال‌زاده کمک نمود و اعضای این خانواده را به فوریّت از اصفهان خارج ساخت و به سمت طهران گسیل داد. در بین راه در روستای علی‌آباد کاشان اتّفاقی رخ داد:

«در همان دهکده برخوردیم به گروهی انبوه از زن و مرد و پیر و جوان که همه نیم‌مرده با رنگ پریده و پاهای بادکرده به حالی بی‌نهایت رقت‌انگیز در سایۀ دیوارها افتاده، از گرسنگی و تشنگی و رنجوری و بیچارگی می‌نالیدند. معلوم شد از اهالی یزد می‌باشند و چون در آن‌جا نیز به دستیاری جلال‌الدّولۀ حکمران، بابی‌کشی به شدّت تمام شروع شده بوده، این مردم بی‌یار و یاور از دست تعصّب هم‌شهری‌های نامهربان خود با پای پیاده سر به صحرا گذاشته‌اند.

مادرم به مشاهدۀ احوال غم‌افزای این بیچارگان سخت متأثّر گردید و وای بمیرم، وای خدا مرگم بدهد گویان، بنای زاری و نوحه‌سرائی را گذاشت. من نیز از زاری مادرم به گریه درآمدم و کم کم چند نفر از زن‌های دهاتی‌ هم که به تماشای یزدی‌ها و ما و دلیجان دور ما جمع شده بودند اشکشان جاری شد. نزدیک بود که یک‌باره مجلس عزا برپا شود که صدای سورچی بلند شد که اسب‌ها را بسته‌ند و باید حرکت کرد. در تمام طول راه، مادرم به یاد دربه‌دری غربای یزد آه و ناله کرد. اصلاً همه مهموم و محزون شده بودیم و حتّی خود میرزا دائی هم که طبعاً مزّاح و بذله‌گو و مردی خوشگو و خوشخو بود، خیلی گرفته به نظر می‌آمد [… در منزل بعدی] دهاتی‌ها همان‌طور صمّ و بکم ما را نگاه می‌کردند و یک‌ریز پک به چپوق می‌زدند. یک دو تن از آنها که از ورود یزدی‌ها به علی‌آباد باخبر بودند، از میرزا دائی پرسیدند: جناب خان، آیا این یزدی‌ها هنوز در علی‌آباد بودند؟ میرزا دائی سری جنبانیده، گفت: کجا می‌خواهید بروند؟ قهوه‌چی در همان حالی‌که در تنور سماور فوت می‌کرد، سر را برگردانده گفت: می‌گویند بابی هستند. یک نفر از دهاتی‌ها که از دیگران سالخورده‌تر به نظر می‌آمد، گفت: ای بابا، اینها چه حرف‌هایی است، مگر بابی بندۀ خدا نیست؟». (ص ۱۰۳ تا ۱۰۶)

متن بالا شاهدی است گویا برای تمام آن‌چه که من راجع به نحوۀ نویسندگی جمال‌زاده شرح دادم و خوانندۀ محترم شاید بداند که در «بهائی‌کشی» سال ۱۳۲۱ قمری در یزد حدود ۲۰۰ نفر بهائی را ظرف چند روز به طرز فجیعی به قتل رساندند، واقعه‌ای که همدستی حکومت و علما و مردم باعث آن شده بود و در این‌جا بهانه‌ای بود تا جمال‌زاده آن ماجرا را مصادره کند و بر اساس اهداف نویسندگی‌اش به کار ببرد و در پایان بگوید که بابی‌ها هم بندۀ خدا هستند.

از داستان کودکی جمال‌زاده که بگذرم، باید بنویسم قسمت عمده‌ای از کتاب «سر و ته یک کرباس» به نظر می‌آید داستانی خیالی است از زبان یکی از دوستان جمال‌زاده. این دوست که نامش جواد است، پس از سرخوردگی از زندگیِ بی‌هدف، به توصیۀ درویشی سبحان نام، به نزد ملّایی به نام عبدالهادی می‌رود و در حجره‌ای از حجرات مدرسۀ علمیّۀ مادرشاه مسکن گرفته، جلیس و انیس ملّا عبدالهادی مذکور می‌شود.

ملّا عبدالهادی در طول این داستان و تا آخر کتاب حضور تامّ و تمام دارد. او شخص جهان‌دیده و خارق‌العاده‌ای است که در آستینش جواب‌هایی حکیمانه و ادیبانه برای همۀ سؤال‌ها و در همۀ زمینه‌ها دارد. او حتّی در ورزش باستانی زورخانه مورد احترام است و یک‌بار یکی از صاحب‌منصبان نظامی را که به یک بقّال اجحاف کرده بود، چنان کتک جانانه‌ای زد که بروس‌لی و جکی‌چان و جت‌لی باید می‌آمدند و تماشا می‌کردند! (ص ۲۱۲ تا ۲۲۵).

به مناسبت قصدی که از بررسی کتاب «سر و ته یک کرباس» دارم،  لازم می‌دانم در حول و حوش شخصیّت ملّا عبدالهادی نیز مطالبی بنگارم. در اواخر کتاب، جمال‌زاده از زبان خود ملّا عبدالهادی به روایت زندگیِ ملّای مزبور پرداخته است. مشارالیه در ۱۵ سالگی از روستای فلاورجان بیرون زده و به اصفهان آمده و در مدرسۀ مادرشاه درس خوانده است:

«به هر خون دلی بود، رفته رفته به مراد و مقصود خود رسیدم، یعنی کار به جایی رسید که در شبستان همین مدرسه متجاوز از صد نفر طلبه سر درسم حاضر می‌شد و با همۀ جوانی، در مجلس حاکم و وزیر، بالادست آخوندهایی می‌نشستم که ریششان تا به روی نافشان می‌آمد. حکمم در تمام شهر نافذ بود و همه‌جا مقبول القول و مسموع الکلام بودم و کار به جایی کشیده بود که هر هذیانی هم می‌بافتم، برهان قاطع بود […] از قضا در همان اوقات آخوندهای ریش‌دراز و بی‌سواد شهر هم که بی‌جهت وجود مرا سنگِ پیش پا و مانع پیشرفت کار و اعتبار خود پنداشته بودند و بدون آن‌که من ابداً خواسته و یا اصلاً ملتفت باشم، موی دماغ آنها شده بودم، از هر سو بنای سعایت و بدخواهی را گذاشتند و برایم مایه گرفتند و آنقدر موش‌دوانی کردند تا عاقبت کار به جایی رسید که به تهمت بابی‌گری در بالای منابر تکفیرم کردند و خونم را مباح شمردند و خلاصه آن‌که مجلس درسم که بی‌نهایت بدان علاقمند بودم، اوّل تغّ و لغّ شد و رفته رفته به کلّی به هم خورد و نه تنها بهترین شاگردانم که در واقع آنها را دوستان و رفقای خود می‌شمردم، از من فراری شدند، بلکه به حدّی مورد طعن و لعن بدخواهان بی‌انصاف و متعصّبین نادان واقع گردیدم که دیگر جرأت آفتابی شدن نداشتم و خواهی نخواهی گوشه‌نشین شدم و اضطراراً انزوا اختیار کردم […] در همان اثنا به این نکته نیز برخوردم که تمام حرف‌های بیدزده‌ای که تا آن روز با آن‌همه طمطراق و کرّ و فرّ به اسم حقایق مسلّم غیر قابل انکار به گوش مردم خوانده و به زور و زجر به حلق  بندگان خدا چپانده بودم، سر تا پا همه پوچ و سست و جفنگ و جمله بی‌معنی و بی‌اساس بوده است». (ص ۴۰۱ تا ۴۰۴)

با توجّه به تحلیلی که من تا بدین‌جا از کتاب «سر و ته یک کرباس» به دست داده‌ام، خوانندۀ این نوشتار باید به خوبی منظور مرا از آوردن شاهد بالا فهمیده باشد. ملّا عبدالهادی نمادی از آخوندی است که به اعتقاد بابی گرایش یافته و به همین دلیل علما او را طرد کرده‌اند و او هم پشت پا به همۀ دانسته‌های قدیمی زده، دانسته‌هایی که سست و بی‌اساس بوده است. در این‌گونه روایت، پس از ده‌ها صفحه که از ملّا عبدالهادی تمجید به عمل آمده و از او چهره‌ای مثبت ساخته شده است، ناگهان حمله بردن به کلّ دانش علمی علمای اسلام، بی‌معنی نیست:

«همین‌که صبح دمید و هوا گرگ و میش شد، بار سنگین و مصیبت‌افزای کمالات و علم و فضلی را که تا دو روز پیش، آنهمه بدان بالیده بودم، همه را به دست خود چون جوال چرکینی از فضولات و زبالۀ پرگند و بو در کمال بی‌اعتنایی در امواج آرام رودخانه تکانیده و واتکانیدم و با طلوع فجر نوین، چون مؤمن صالحی که غسل طهارت کرده و ازالۀ نجاست از خود نموده باشد و با تن پاک و روان تابناک طیّب طاهر از حمّام به درآید، من نیز با خاطری جلایافته و مغزی شسته و رفته که جاروب توفیق جمله زوایا و خفایا و خلل و فرج آن را بالتّمام از تارهای عنکبوت وهم و پندار پرداخته بود، سبک‌روح و سبکبار، ذوق‌کنان به حجرۀ مألوف خود برگشتم». (ص ۴۰۴ و ۴۰۵)

البتّه پیش از این، وقتی از ملّا عبدالهادی پرسیدند که چه مذهبی دارد، پس از بازی با لغات که «دلا عاشق ندارد مذهبی جز ترک مذهب‌ها»، اعلام می‌کند که مسلمان و شیعۀ اثنی عشری است! (ص ۳۸۵ و ۳۸۶) و به خوبی معلوم است که در مجموع در این چند صد صفحه، جمال‌زاده می‌خواهد قرائت جدید از اسلام و شیعه به دست بدهد. قرائتی که فقط «ازلی بودن» استفاده ببرد.

امّا بهتر است که داستان ملّا عبدالهادی را با ماجرای مسافرت وی با جواد مزبور (دوست جمال‌زاده) به فلاورجان پی بگیرم. چنان‌که ذکر شد ملّا عبدالهادی اهل فلاورجان بود و بنا به دعوت و تقاضای اهالی آن روستا، در روزی از روزهای ماه رمضان، ملّا عبدالهادی و جواد بدان‌سو حرکت نمودند. نزدیک غروب رسیدند و مورد استقبال بسیار زیاد مردم قرار گرفتند، سپس به خانۀ کدخدا رفتند و مشغول افطار شدند. روایت را از زبان جواد مذکور بخوانیم:

«هنوز لقمۀ اوّل از گلویمان پایین نرفته بود که در پشت دیوار خانه، همهمۀ غریبی برخاست و انبوه مرد و زن مانند سیل به درون خانۀ کدخدا سرازیر گردید، با صورت‌های برافروخته و چشم‌های شرربار و دهن‌های فراخ، دشنام دِهان و هزارگونه نفرین و لعنت بر زبان، جوان بلند قدّ رشید سربرهنه‌ای را با گیسوان بلند درهم برهم، نیم‌مرده و نیم‌زنده در میان گرفته بودند و کشان کشان به ضرب مشت و لگد می‌آوردند و هر کس به فراخور خود می‌نواخت و می‌زد و یا می‌درید و می‌خراشید […] هیچ باورکردنی نبود که این مردم وحشی‌صفتِ خونخوار که آثار سبعیّت از سر و صورتشان می‌بارید، همان دهاتی‌های صاف و صادق و باوفا و باصفا و خوش‌برخوردِ یک ساعت پیش باشند […] فریادهای بابی، کافر، بی‌دین، لامذهب و صدها دشنام و ناسزای رکیک دیگر بلند بود». (ص ۳۴۲ و ۳۴۳)

جمال‌زاده شرحی جانگذاز از حال و احوال شخص مضروب به دست داده است و ضمن آن‌که رفتارهای مردم و اوصاف آنها را نوشته، آخوند محلّ را نیز بی‌نصیب نگذاشته است:

«در میان این جمعیّت از همه خشن‌تر و بی‌رحم‌تر آخوند دِه بود. چشم‌های بی‌عاطفه‌اش که چون چشم گرگ می‌درخشید، از حدقه بیرون آمده بود، در زیر سایۀ عمّامه دو مشعل فروزانی را به خاطر می‌آورد که در زیر گنبد سفیدی به دیوار قبرستان کوبیده باشند. نعره‌اش بلند بود که ای ملعون، ای خبیث، ای مرتدّ واجب‌القتل، ای ملحد مهدورالدّم، ای زندیق، ای کافر، ای از سگ بدتر … و دستش مثل یک نیمه‌آجر بالا می‌رفت و با شدّت هر چه تمام‌تر بر سر و صورت و پشت و سینۀ جوان پایین می‌آمد». (ص ۳۴۴)

ملّا عبدالهادی از اطاق بیرون رفت و وقتی از مردم پرسید چه خبر است؟:

«در آنِ واحد، از صد حلقوم آواز برآمد که پدرسوخته بابی است، سگ‌پدر بابی است، مادرقحبه بابی است، انکار هم نمی‌کند و روز روشن روزه می‌خورد و از خالق و مخلوق خجالت نمی‌کشد و از خدا هم نمی‌ترسد. در همان اثنا آخوند ده هم با آن ریش انبوهِ از سقّز سیاه‌تر و همان چشم‌های دریده و نگاه آتش‌بار به جلو آمد و گفت: جناب مولانا، این حرام‌زادۀ ملعون نه تنها بابی بودن خودش را انکار نمی‌کند، بلکه از لعنت کردن به باب هم تحاشی دارد». (ص ۳۴۴)

ملّا عبدالهادی ناگهان سیلی محکمی به صورت آن جوان زد و دستور داد که او را در پستوی یکی از اطاق‌های خانۀ کدخدا حبس کنند تا فردا صبح خودش احکام شریعت را در بارۀ او اجرا نماید. آخوند مزبور نیز:

«با همان چشم‌های هار و رگ‌های برجسته، مانند گرگی که صیدش را از دهنش گرفته باشند، مثل حارث همان‌جا ایستاده و نگاهش را به در صندوق‌خانه دوخته بود». (ص ۳۴۶)

ملّا عبدالهادی، آخوند را بر سر سفرۀ افطار دعوت کرد و ابتدا کمی هندوانه زیر بغل او گذاشت، سپس او را سؤال‌پیچ نمود، بعد در چم و خم اصطلاحات فقهی گیر انداخت، عاقبت او را به سختی مفتضح نمود و به همه نشان داد که آخوند مزبور هیچ سوادی ندارد. ملّا عبدالهادی ناگهان بر آخوند برآشفت و چنین گفت:

«من خیال می‌کردم شما از فقه و اصول لااقلّ به اندازه‌ای که برای حکم دادن در امور شرعیّۀ متعارفی لازم است، باخبر هستید، حالا می‌بینم با یک آدم بی‌سواد عوام بحت بسیطی سر و کار دارم که هِرّ را از بِرّ تمیز نمی‌دهد. راستی که عجب مدلّس مزوّری بوده‌ای و ما نمی‌دانستیم […] تو باید بروی گاو بچرانی، تو را با ملّایی چه کار؟ وجود اشخاص مثل تو توهین به علم و مایۀ سرافکندگی اهل علم است […] هر چه زودتر بلند شو گورت را گم کن و شرّت را از سر این مردم و این آبادی بکَن و هر جهنّم درّه‌ای که می‌خواهی برو». (ص ۳۵۱ و ۳۵۲)

جواد که راوی داستان است، از دیدن آن وقایع دچار دودلی نسبت به بزرگی ملّا عبدالهادی شد که چگونه می‌شود شخصی چنین بزرگ، بدون دلیل به گوش جوان مظلوم بیچاره‌ای سیلی بزند؟ خلاصه جواد تا نیمه‌های شب از این غصّه در پیچ و تاب بود که ناگهان دید ملّا عبدالهادی مقداری خوراکی برداشت و به سراغ جوان محبوس رفت و از او استمالت کرد و توشه‌ای در توبره‌اش نهاد و از بابت سیلی که به او زد، حلالیّت طلبید و او را فراری داد و به او توصیه نمود که در اصفهان به منزل میرزا آقاخان بانکی برود. البتّه جمال‌زاده همان‌طور که قبلاً کشته‌ها و کتک خورده‌های بهائی را مسلمان جلوه داده بود، در این‌جا نیز هم جوان مزبو را از اعتقاد بابی بری کرد و هم «مسلمان بودن» را با «مسلمان بودنِ آخوندی»، متغایر و متباین نمایش داد:

«مولانا پرسید چرا بابی شده‌ای و روزه‌ات را می‌خوری؟ گفت: ای بابا من چه می‌دانم بابی کیست و این حرف‌ها چیست؟ الآن دو سال تمام است که درد معده دارم و اگر هر دو ساعت ولو یک لقمۀ نان خالی هم باشد، نخورم، به قدری درد معده عذابم می‌دهد که جانم به لبم می‌رسد. مولانا پرسید: در این صورت چرا به هر چه بابی است، حاضر نشدی لعنت بکنی و خودت را این‌طور به خطر انداختی؟ گفت: از شما چه پنهان به قدری از این ملّا عبدالّلطیف بدم می‌آید که می‌خواهم او را زنده نبینم و اگر از تشنگی بمیرم، حاضر نیستم از دستش یک قطره آب بخورم و اگر بگوید حالا شب است، می‌گویم حالا روز است و وقتی دید بی‌جهت حاضر نیستم به مردم خدا که اصلاً ندیده و نمی‌شناسم و اساساً نمی‌دانم راست یا دروغ، لعنت بفرستم، برای من خطّ و نشان کشید و چون دل خوشی هم از من نداشت، با آن‌که خوب می‌دانست که از خودش صد بار مسلمان‌تر هستم، این بازی را به سرم آورد». (ص ۳۵۸)

و از آن‌جا که می‌دانیم میرزا آقاخان بانکی ملقّب به محاسب‌الدّوله یک شخصیّت حقیقی است، من می‌توانم حدس بزنم که جمال‌زاده در حین روایت یک داستانِ احتمالاً خیالی، نشانه‌ می‌گذارد و کد می‌دهد. به عبارت دیگر، من حدس می‌زنم که محاسب‌الدّوله نسبتی با طایفۀ جدید داشته است که به عنوان یک آدم قابل اعتماد معرّفی شده است.

جمال‌زاده همین کدگزاری را در جاهای دیگر کتاب «سر و ته یک کرباس» هم انجام می‌دهد. وقتی جواد و ملّا عبدالهادی در یکی از قبرستان‌های اصفهان مردگان را رصد می‌کنند، به قبر میرعماد (خطّاط معروف ایرانی) می‌رسند. ملّا عبدالهادی پس از آن‌که شرح کشته شدن میرعماد را بیان می‌کند، جواد می‌گوید:

«در مملکت ما معلوم می‌شود هر کس از نوادر و صاحب فضل و کمالی بوده، سرنوشتش شهادت بوده است». (ص ۲۶۰)

یعنی سیّد باب که سرنوشتش کشته شدن بود، «از نوادر و صاحب فضل و کمال» محسوب می‌گشت. هم‌چنین در کنار قبر میرعماد، قبر شخصی به نام حکمت‌اللّه خزاعی نیز معرّفی می‌شود، بدون این‌که هیچ توضیحی در بارۀ او وجود داشته باشد! (ص ۲۵۸). «حکمت‌اللّه» نامی نیست که مسلمانان روی بچّه‌های خود بگذارند و این نشان می‌دهد که جمال‌زاده می‌خواهد این نام در جایی ثبت شود. به همین وتیره است نام‌های «چراغ‌اللّه» و «شیءاللّه» در میان شرح ماجرای حضور ملّا عبدالهادی در زورخانه (ص ۳۰۶)، یا درج نام یکی از پهلوانان به نام «حاج معصوم جوزاتی کلوابند» که از سیّد جمال واعظ حمایت می‌کرده است. (ص ۲۵۸)

سخن به درازا کشید و البتّه این مطالب را باید در جایی می‌نوشتم. در این بخش آخرین گزینش را از کتاب «سر و ته یک کرباس» به دست می‌دهم و اگر عمری باشد، بقیّۀ مطالب را در آینده در مقالات دیگر خواهم نوشت. اگر خوانندۀ این نوشتار به خاطر داشته باشد، نوشتم که ازلیان برای تغییر اوضاع موجود تلاش و مبارزه می‌کردند، امّا طرحی جایگزین برای وضع موجود نداشتند. به همین دلیل در رفتار و گفتار ازلیان تناقض و تنافر راه یافت. بی‌برنامگیِ تفکّر ازلی را از میان جملات جمال‌زاده نیز می‌توان بیرون کشید و چه بهتر که شاهد ادّعای من بخشی از نوشتۀ خود جمال‌زاده باشد که یکی از فرهنگیان و سیاست‌بازانِ آن طایفه هم بوده است.

چنان‌که نوشتم، ملّا عبدالهادی فلاورجانی در کتاب «سر و ته یک کرباس» کم و زیاد نقش قدّیسی را بازی می‌کند که برای همۀ سؤالات، جوابی منقّح و روشن دارد. جمال‌زاده از زبان او، پس از تعریف و تمجید شگرفی که از سه تن از وابستگان به طایفۀ جدید می‌کند، دلیلی بی‌مایه نیز بر ناکارآمدی انقلاب مشروطه وارد می‌سازد، بر این مبنی که انقلاب مشروطه دوام پیدا نکرد، چون با خونریزی همراه نبود! عجیب است که وقتی آقاجواد از او می‌پرسد: «پس چاره چیست؟»، یعنی حالا باید چه کار کرد؟، یعنی طرح جایگزین چه باید باشد؟، جمال‌زاده جوابی ندارد که در دهان ملّا عبدالهادی بگذارد و به کلّی گویی کار را تمام می‌کند:

«در مملکت ما دو نفر روضه‌خوان اصفهانی، یکی سیّد و یکی آخوند [= سیّد جمال واعظ و ملک‌المتکلّمین] و یک نفر روزنامه‌نگار کاشانی [= مؤیدالاسلام، مدیر روزنامۀ حبل‌المتین هند]، بنیان استبدادی دو هزار و پانصد ساله را متزلزل ساخته، حکومت مشروطه راه ‌انداختند، ولی افسوس که تا به امروز که تقریباً بیست سال از آن تاریخ می‌گذرد، این مشروطه به دو علّت قوامی نگرفته است. اوّلاً به سب آن‌که این تخم در زمین بی‌استعدادی کاشته شده […] و ثانیاً گویا پیشوایان انقلاب ما از یک نکتۀ اساسی غفلت داشته‌اند، یعنی تصوّر می‌نموده‌اند که انقلاب هم ممکن است مصلحانه به عمل آید، بی‌خبر از آن‌که فرضاً هم چنین انقلابی صورت‌پذیر باشد، مستلزم مدّت بسیار دور و دراز و زمان بسیار طویلی خواهد بود […] پرسیدم: پس چاره چیست؟ گفت: من طلبۀ فقیری بیش نیستم و کار ملک به قول خواجه حافظ تدبیر و تأمّل لازم دارد که از عهدۀ چون من آدم بی‌دست و پایی بیرون است، ولی همین‌قدر است که هر روز بیشتر دستگیرم می‌شود که اوّلین قدم اصلاح و رستگاری این است که دشمنی با ظلم و اجحاف را باید به این مردم آموخت، به مردم باید فهمانید که ضرر و خطر آدم ظالم از ضرر و خطر گرگ و گراز و شغال و مار و افعی به مراتب بیشتر است». (ص ۲۳۴)

این هم داستانی است. بگذرم و مقالۀ خود را با ذکر دو نکتۀ کوتاه به پایان ببرم و انصاف را به خواننده واگذار کنم:

نکتۀ اوّل آن‌که جوان‌تر که بودم، در جایی از نوشته‌ها یا نقل قول‌های منسوب به دکتر علی شریعتی، خواندم که دکتر شریعتی آه و نالۀ غریبی کرده بود از این‌که کسی به او گفته است که اگر دنبال آب و نان هستی، برو روی آثار سیّد باب کار کن! اگر اشتباه نکنم فغان و فریاد دکتر شریعتی به این واسطه بود که کتاب سلمان فارسی او را چاپ نکرده بودند. جزئیّات این داستان فراموشم شده است. مصاحبه‌ای از موسی حقّانی راجع به سیّد جمال واعظ اصفهانی خواندم. دیدم حقّانی با ذکر مأخذ گفته که جمال‌زاده چنین پیشنهادی به دکتر شریعتی کرده است! عجب!

نکتۀ دوّم آن‌که سال‌ها قبل، اگر اسامی به درستی یادم مانده باشد، یکی از مورّخان برای من گفت در خاطرات مصطفی فاتح خوانده است که مادر مصطفی فاتح بر سر همسرش (احمدخان فاتح‌الملک) قرقر می‌کرده است که با سیّد جمال واعظ ازلی ارتباط نداشته باشد. دلیل آن قرقر هم این بوده که فاتح‌الملک و سیّد جمال واعظ در ایّام ماه رمضان با هم روزه‌خواری می‌کرده‌اند! یعنی: فاتح‌الملک هم بله! یعنی: حالا می‌فهمم مصطفی فاتح چرا فعّال حزب توده شد، یعنی: بی‌برنامگیِ پدرانِ ازلی.

Comments are closed.