تمام داروخانه هاى اطراف خونه رو زیر پا گذاشتم تا داروهاى پوستم پیدا کنم چون ساختنى بود، ومواد لازم شو همه جا نداشتن پیاده تا نزدیک تقى آباد رفتم، داروخانه رضوان گفت متاسفانه یک قلمش و نداریم ناامیدانه اومدم داروخانه بعدى که گفت سه روز دیگه آمده مى شه، همینطور که با دکتر داروخانه صحبت مى کردم یک پسر بچه حدود ١٠ سال با لباسهاى ژنده و کفشهاى پاره که انگشت پاش ازش بیرون بود اومد داخل و کلى پول خورد ریخت جلوى صندوقدار داروخانه، دکتر گفت:”عذر مى خوام چند لحظه ببینم چقدر آورده رفت جلو و پرسید اینا چقدرِ” گفت:”۵ هزار تومن “
دکتر رو به صندوقدار کرد و گفت:”خوبه ۵ تا هزارى بهش بده ” و برگشت به طرف من و بدون مقدمه گفت:” اینا وضع شون از ما بهتره هریکساعت حدود ۵ تا ۶ هزار تومن کاسبن” گفتم: “باگدایى ” گفت: “بله، ولى هیچى به خودشون نمى رسه آخر شب یکى میاد همشون وجمع مى کنه و میره” کنجکاویم چند برابر شد، دکتر که من و مى شناخت گفت :”نه این سوژه بدردت نمى خوره دور شون نرو اینا با کسى شوخى ندارن مى کشنت”، گفتم: “اى دکتر جان از ما گذشته بى خیال مى تونم برم چندتا سوْال ازش بپرسم” نه نرى مى گم با کسى شوخى ندارن منم فقط پول خورد شون و لازم دارم دختر دست بردار ولى یک راهنمایى ات مى کنم اگر خیلى دلت مى خواد سر در بیارى برو کانون اصلاح و تربیت، مى دونم تو با این کارات سر تو به باد مى دى، خندیدم وگفتن نه باورکن دوتا سوْال مى پرسم، لبخندى زد و گفت: دو تا سوْال تو جوابش شش صفحه است، سه روز دیگه بیا و داروت حاضر ببر کارهاى خطرناکم نکن خداحافظى کردم و اومدم بیرون زمستان سردرد بود دهانم و که باز مى کردم بخار ازش بیرون مى یومد، رفتم جلو یک پولى بهش دادم گفتم چند وقت اینجایى گفت تو رو سننم مى خواى کمک کنى یا سوْال منو بگى گفتم با کى طرفى دختر، یک نگاهى بهش انداختم و خندیدم سننم یعنى چى؟ با کمال پرویى گفت : به تو چه؟ خندیدم گفتم: راست مى گى به من چه ؟ خوبه یک کلمه تازه یاد گرفتم حالا که یک کلمه تازه یادم دادى بزار یک چیز خوب بهت بدم، گفت: چى ؟ گفتم پیتزا خوبه؟ بیا بریم شام مهمونه من پیتزا، گفت :”نه از کارم مى مونم برو بخر بیار همینجا زود بیایى که ٩ شب میان دنبالم”، باشه الان میام و رفتم براش یک پیتزام متوسط گرفتم و اومدم دیدم دوتا شدند، با دیدن اون یکى لبخندى زدم و گفتم:” برادرت” گفت:” نه دوستم، بزرگ گرفتى یا کوچک بده برو اگر ما رو با تو ببینن برامون بد مى شه”، گفتم : “دوتایى تون سیر مى شین” گفت “:” خوبه، برو دیگه ” گفتم روزى چند در میارین ، گفت مى خواى پول پیتزا تو بگیرى ازمون خندیدم گفتم نه شما مهمون منین گفت بعضى وقتا تا ۵٠ تا هم مى شه، ولى مال مانیست مال اونى که میاد دنبال مون گفتم کجا زندگى مى کنین،؟کى میاد دنبالتون؟ گفت صاحبمون، اونى که مارو از بچگى از ننه و آقا مون خریده، برو دیگه یک سوْال دیگه بپرسم مى رم گفت چى ، خونه تون کجاست قلعه ساختمون ، مى دونى کجاست؟گفت فقط مى دونم جنوب شهرِ تا حالانیومدم، گفت: “آبجى هیچ وقت نیا، جاى خوبى نیست، مخصوصن براى تو” خداحافظ بچه ها بخورید تا از دهن نیفتاده، نفهمیدم از کدوم راه اومدم بطرف خونه بغض گلو مو گرفته بود، من معمولن بعد فوت برادرم از جلو بیمارستان مصدق رد نمى شدم که یک دفعه خودم جلوى درب بیمارستان دیدم زدم زیر گریه و بغضم ناخداگاه انگار دنبال بهونه مى گشت ترکید.
فرداى اون روز رفتم شهرآرا و به آقاى فرهمند سردبیر مون گفتم مى خوام برم کانون اصلاح وتربیت، از سوژه اى که دادم استقبال کرد و گفت: خیلى هم خوبه از چه جنبه اى مى خواى به این کانون نگاه کنى،منم مى دونستم اگر راست شو بگم اما و اگر میاره زدم تو خاکى و گفت خوبه عالیه هماهنگ کن با عطاریانى براى گرفتن عکس برو” خوشحال شدم و رفتم سراغ کارها و اجازه أولیه از کانون اون موقع رئیس کانون شخصى به نام آقاى اسلامى بود که بچه هاى کانون دوسش داشتند و ازش به نیکى یاد مى کردند حالا یا از ترس شون بود یا واقعن خوب بود نمى دونم.
بار اول به کانون رفتیم من به همراه على رضا عطاریانى عکاس شهرآرا و راننده شهرآرا، على رضا فقط یک عکس از درب کانون گرفت و نشست توى ماشین و من رفتم داخل کانون و ابتدا با روانشناس شون که خانم خوب و مهربونى بود صحبت کردم ودر یک اتاق عمومى خودشون چند نَفَر و انتخاب کرده بودند که من باهاشون مصاحبه کنم، أولى یک پسر ١۵ ساله بود همراه برادر ١١ سالش، این دو برادربرایم خیلى جالب بودند، هر دوبرادر دزدى و جیب برى مى کردندتاخرج اعتیاد خانواده را تأمین کنند، برادر بزرگتر خود معتاد بود و ترک کرده بود مى گفت از دوران نوزادى خانواده اش به او تریاک مى دادند و او را با خود به گدایى مى بردند، مى گفت خودش هم از ١١ سالگى هروئین مصرف مى کرده، وقتى ازش پرسیدم چگون با اون سن کم هروئین مى کشیدى ؟گفت:” خیلى راحت از مادر و پدرم یاد گرفتم و برایم تشریح کرد حتى شیشه کشیدنش را، در همین ضمن برادر کوچکترش چپ، چپ به او نگاه مى کرد، برادر بزرگتر چندین بار براى دزدى و جیب برى در اتوبوس دستگیر شده بود و به کانون آورده شده بود و هرگز طى صحبت هایى که باهم داشتیم نگفت که از کارش پشیمان است و دیگر نمى خواهد ادامه دهد، ولى برادر کوچکتر از این کار متنفر بود وهرگز مواد مصرف نکرده بود مگر به زور در دوران کودکى، او مى گفت بارها پدر و مادرم دنبالم آمده اند ولى من دلم نمى خواهد به آن خانه برگردم، چون اگر به آن خانه برگردم مجبورم مى کنند دزدى کنم و جیب برى کنم؟ از او پرسیدم چطورى دزدى مى کردى ؟ گفت” تو اتوبوس جیب مسافر ها را مى زدم ودر اولین ایستگاه پیاده مى شدم یک روز که جیب یکى را زدم من راگرفتند ولى تونستم فرار کنم، از خودم بدم مى یومد دوست نداشتم برگردم خونه وهموم شب توى جوى آب نزدیک حرم امام رضا خوابیده بودم که مأمورین باهمون کیفى که دزدیده بودم گرفتنم، و آوردنم اینجا پیش بابا اسلامى، اینجا خیلى چیزها یاد گرفتم از دزدى متنفرم و دلم نمى خواد برگردم خونه، اونجا برگردم دوباره مجبورم مى کنن دزدى کنم، چند تا خواهر و برادر هستین دوتا خواهر کوچک دارم اونا همومعتادن؟ معتاد به چى ؟ به تریاک، بابام مى خواست بفروش شون نمى دونم تا حالا فروخته یا نه، ازشون متنفرم نمى خوام هرگز برگردم……..
این تحقیق ادامه دارد
فرشته ناجى حبیب زاده
این در روزنامه شهر آرا چاپ شده وسه دفعه پاره شده و هرچى صلاح بوده در اون زمان چاپ شده و أصل ماجرا نبوده است.