کدامین گروه از خواب‌زدگانِ غیرِ متنبّه؟، حجّتیّه یا ازلیّه؟

 

تورج امینی

 

کدامین گروه از خواب‌زدگانِ غیرِ متنبّه؟، حجّتیّه یا ازلیّه؟

 

این‌گونه که از شواهد برمی‌آید، تعدادی قابل توجّه از بهائیانی که اهل کتاب و تحقیق هستند، به این اعتقاد رسیده‌اند که آقای مقداد نبوی رضوی به گروه ازلیان وابسته است. مقالاتش که در جهت زنده کردن یاد و نام ازلیان فعّال در سیاست دورۀ قاجار نوشته شده و خصوصاً انتشار کتاب «تاریخ مکتوم» و اخیراً، کتاب «تنبیه النّائمین»، شباهتی به رفتار ازلیان در تاریخ نویسی دوران قاجار و پهلوی دارد. به عبارت بهتر، آنچه که نبوی عنوانِ «نهان‌زیستی» و «نهان‌نویسی» به آن داده، به نحو قابل توجّهی در مورد خودش صدق می‌کند.

پیش از این، من در نقد کتاب «تاریخ مکتوم» نوشتم که نبوی به سختی دل در گرو تفکّر و رفتار گروه حجّتیّه دارد. حتّی تنی از بهائیان برای این‌که مرا قانع کند که نبوی ازلی است، به من نوشت که چون حجّتیّه محلّ مناسبی برای مبارزه با آئین بهائی بوده، برخی ازلیانِ مسلمان‌نما در ورود به انجمن حجّتیّه نیز کوتاهی نکرده‌اند! که البتّه خود من نیز همین اعتقاد را دارم.

با این‌حال، کماکان به باور من، نبوی دلبسته و سرسپرده به روشمندی و اطّلاعات انجمن حجّتیّه است. پرداختن به موضوع ازلیان از جانب نبوی، نه از بابت ازلی بودنش و نه حتّی به خاطر این است که مشکلی تاریخی حلّ شود، بلکه آن جریان، محمل خوبی برای مبارزۀ فرهنگی با بهائیان است. نبوی با این‌که در کتاب تاریخ مکتوم، در ظاهر هیچ‌گونه اسائۀ ادبی نسبت به آئین‌های بابی و بهائی نکرد، امّا من در نقد آن کتاب نوشتم که به خوبی از سبک نبوی، بوی بهائی‌ستیزی به مشام می‌رسد. در آن‌جا آوردم که «گافِ» نبوی در حجّتیّه بودنش، طرح موضوع «محمّد بن الحسن العسکری» در آثار سیّد باب است. عجبا که فصلی از کتاب «تنبیه النّائمین» هم دوباره به همین موضوع اختصاص داده شده است، مفصّل و مبسوط. این موضوع، «تیکِ» انجمن حجّتیّه است!

پس از نشر نقد من به کتاب تاریخ مکتوم، نبوی جوابی نوشت و مؤدّبانه ضمن آن‌که ادّعای مرا مبنی بر ردّیه‌نویسی از خود زدود، بدون آن‌که نسبت مستقیم خودش با حجّتیّه را نفی کند، دلایل مرا بر حجّتیّه بودن خود کافی ندانست! نبوی در آن‌جا «گافِ» دیگری داد. او از اظهار نظرهایِ تندِ «عرفان ثابتی» راجع به حجّتیّه اظهار دلخوری کرده و آن را غیر منصفانه خوانده بود! کسی که تعلّقی به حجّتیّه ندارد، آیا چه لزومی دارد که این‌گونه طرح بحث نماید؟ آیا نبوی از باب انصاف این حرف‌ها را نوشته و استدلال کرده بود؟ ابداً چنین نبوده است. نمایشِ روشنفکری، ادب، مدارا و انصاف، از پزهای اصلی رفتار ظاهری اعضای حجّتیّه بوده، امّا در «درون» و در «نتیجۀ کار» و در «بحران‌های اجتماعی» معلوم شده که ماهیّت اصلی حجّتیّه و فهم اعضای آن از مدارا و روشنفکری و ادب و انصاف چه بوده است. من در جوابِ جوابیّۀ نبوی، به طنز نوشتم که او همیشه چند قدم عقب‌تر از من قدم زده و خودش بعداً خواهد فهمید که استنباطات و استنتاجات من درست بوده است!

تا جایی که من گذشتۀ خود را به خاطر می‌آورم، به یاد دارم که در محیط مذهبی کاشان، همیشه به خاطر بهائی بودنم مورد سؤال بودم. غیر از مردمان عادی و دوستان و اقوام، هر سال معلّمان درس دینی، از مهمّ‌ترین کارهایشان بحث‌های مذهبی با من بود. بیشترین حجم این هجوم‌ها در سال چهارم دبیرستان رخ داد که خدا رحمتش کند، دبیر درس بینش اسلامی، آقای احتشامی، از ارکان انجمن حجّتیّۀ کاشان بود. یادش به خیر، او بسیار مصرّ بود که حرف‌های بسیار مضرّ بزند! یک روز کتاب بیان را آورد و از اوّل تا پایان کلاس، آن کتاب مستطاب را خواند و به خیال خود، بر من و اعتقاد من خرده گرفت، در حالی که حواسش نبود که من بهائی بودم و باید کتاب اقدس را می‌آورد و می‌خواند! احتشامی همۀ آن‌ کارها را به حساب خود برای هدایتِ شاگرد خود انجام می‌داد و من همواره دعا کرده‌ام که خداوند او را در دریای غفران غوطه‌اش دهد و سپس البتّه به بهشتِ مسلمانان ببرد، زیرا در بهشتِ بهائیان که ظرف معناست، چیزی که به درد او بخورد، وجود ندارد!

الغرض، آن‌که من از کودکی با این داستان‌ها بزرگ شده‌ام و اگر در این زمینه‌ها کسی بگوید «الف»، معمولاً تا «یاءِ» آن را می‌خوانم. همان حجّتیّه‌ای که می‌آمد در محلّ کار من و ما با هم کباب و پپسی می‌خوردیم و من در مقالۀ طنزم به نبوی، اشاراتی به او کردم، جلسۀ دوّم که آمد، به او گفتم: تو تحت تأثیر انجمن حجّتیّه هستی. او فوراً منکر ارتباطش با حجّتیّه شد! ولی دیری نگذشت که معلوم شد با چه کسانی در حجّتیّه نشست و برخاست دارد. با خواندن مقدّمۀ کتاب «تاریخ مکتوم» زیاد سخت نبود تا بفهمم که تهیّۀ کنندۀ آن کتاب، به شدّت تحت تأثیر تفکّر حجّتیّه و متأسّفانه به کاسبیِ بهائی‌ستیزی پیوسته است. الحمد للّه چند ماه بیشتر طول نکشید که انتشار کتاب «تنبیه‌ النّائمین» توسّط مقداد نبوی معلوم ساخت که من برداشت غلطی نداشته‌ام. نبوی نشان داد که یک «خواب‌زدۀ غیر متنبّه» و ضمناً یک ردّیه‌نویس تمام عیار است.

قبلا هم بارها نوشته‌ام و در این‌جا تکرار می‌کنم که اگر نبوی و امثال او، به خیالشان که در قالب تحقیقات تاریخی، هر چند با رنگ علمی، خواهند توانست لگدی به جامعۀ بهائی بزنند و کسی هم نخواهد فهمید که آنها لگد زده یا مقدّمات لگدزنی را فراهم کرده‌اند، این خیال، خیال باطلی است. نبوی که خیلی دیر به قافلۀ ردّیه‌نویسان رسیده است، در تدوین «تاریخ مکتوم» نشان داد که هم سیر تاریخ را نمی‌فهمد و هم معلوم ساخت که قدم در راه چه نوع از کاسبی‌های تاریخ معاصر گذاشته است. انتشار «تنبیه النّائمین» کج‌روی و عدم بینش او را بیشتر وضوح می‌بخشد و هُبوط او را در درّۀ حُبوط نمایان می‌کند. پس از گردآوری آن‌همه اطّلاعات گردآلود تاریخی، دریغ که او هیچ عبرتی از تاریخ نگرفته است. نبوی بسیار بدشانس‌تر از آن است که فکرش را بکند. او اگر در دهۀ بیست ظاهر شده بود، مثل فریدون آدمیّت شصت هفتاد سال بر تاریخ‌نویسی این مرز و بوم حکومت می‌کرد، ولی افسوس که به بد دوره‌ای خورده، چه که دوران جست و خیزِ ناآگاهیِ کودکانه‌اش کوتاه است.

گر چه برای من عجیب نیست، ولی کلّاً چیز عجیبی است که در ایران معاصر، داعیه‌داران تحقیق، همواره آثار ضدّ بهائی را دست‌مایۀ تحقیق خود قرار داده‌اند و یا آن‌که نتیجۀ تحقیقات منتشر شدۀ آنها، همیشه ضدّ بهائی از آب درآمده است! مثلاً همان فریدون آدمیّت که همۀ نوشته‌های آقاخان کرمانی را زیر و رو کرد تا بالاخره از چند تا جمله، بتواند ترکیبی ناموزون و نادرست از آقاخان به دست بدهد که ربطی به واقعیّت و حقیقت تاریخی نداشته باشد، در طول زندگی‌اش افتاد بر روی آثار ملکم‌خان، طالِبوف، رسول‌زاده، آخوندزاده و زاده‌ها و نزاده‌های دیگر، تا نشان بدهد که این آدم‌های به اصطلاح متفکّر چه نقشی در «سیر اندیشۀ ایرانی»! داشته‌اند. آدمیّت، بغض و غرضِ بی‌منطقی نسبت به آیین بهائی از خود نشان داد و سخنانی در آثارش راجع به بهاءالله، آیین بهائی و جامعۀ بهائی نوشت که به هیچ‌وجه حقیقت نداشت و حاکی از همان کینۀ درونی‌اش بود، کینه‌ای که برخی ازلیان متعصّب، در تربیت خانوادگیِ خود به فرزندان منتقل می‌کنند، تا علیه بهاءالله مبارزه نمایند.

این در حالی است که اگر همۀ آثار نام‌‌آوران عرصۀ اصلاحات اجتماعی را روی هم بگذارند، حتّی به اندازۀ فقط چند خطّ از «لوح بشارات» که بهاءالله نوشته، نه ارج مفهومی دارد و نه ارزش کاربردی. به راستی چگونه است که گفته‌های معمولی و گاه نامتوازنِ عبدالرّحیم طالبوف در باب اصلاح ساختارهای اجتماعی، او را به مقام روشنگر ارتقاء داده است، امّا طرح «وحدت عالم انسانیِ» بهاءالله که هیچ سابقه‌ای در بحث‌های مدرسه‌ایِ دورۀ قاجار نداشت، با مؤلّفه‌هایی دقیق و همسان، همچون «صلح عمومی»، «ترک تعصّبات»، «وحدت خطّ و زبان»، «تساوی حقوق مردان و زنان»، «تشکیل محکمۀ کبرای بین‌المللی»، «لزوم تطابق دین و علم»، «تعلیم و تربیت عمومی و اجباری»، «تعدیل معیشت»، «لزوم ایجاد جمع مشورتی برای ادارۀ امور»، «پرهیز از خشونت» و … و بسیاری تعالیم اجتماعی دیگر که همۀ این تعالیم، حول محور «اخلاق معنوی» تدوین شده‌اند، باعث نشده است تا کسی بهاءالله را در زمرۀ نظریه‌پردازان ایرانی ذکر نماید؟

وقتی ما به مبارزه‌گرانِ ازلی که بغض و کینۀ بهاءالله را به دل گرفته‌اند، می‌نگریم، به خوبی می‌توانیم بفهمیم که چه اتّفاقی برای تاریخ‌نویسی معاصر ایران افتاده است. حالا می‌فهمیم که آنان، پیش و پس از مشروطه، چگونه جایگاه تاریخ‌نویسی را اشغال کردند و کاملاً عامدانه و هوشمندانه، نوعی از تفکّر تاریخی را به خورد ایرانیان دادند که گذر از آن اشتباهات و وارونه‌گویی‌ها، برای نسل‌های بعدی بسیار دشوار بوده است. در این تاریخ‌نویسی، مشاهده می‌کنیم که روشن‌اندیشی، اصلاحات، عدالت اجتماعی، مجلس شورا، قانون، مدرنیزاسیون و دهها چیز دیگر، از مفاهیم گرفته تا مصداق‌های اجتماعیِ آن مفاهیم، به گونه‌ای تعریف و اجرا شدند که آیین و جامعۀ بهائی حذف شود یا ضرر کند. این هنری بود که ازلیان در تاریخ معاصر به خرج دادند و درختی که آنان کاشتند، ثمراتش متوالیاً نارس، نامتوازن و نابهنجار بوده است.

حدّاقل، تاریخ ایران به خوبی و به وضوح نشان داده است که آن شِبهِ متفکّران، خود و گاهی، خود و دیگران را چگونه با سرعتِ ۲۰۰ کیلومتر بر ساعت به دیوار بتنی زده‌اند و یا در درّۀ سقوط و انحطاط پرت کرده‌اند. این ادّعا در همۀ وجوه خود قابل بررسی است، مثلاً «چپ»ها و «غرب‌گرا»ها.

نمونۀ چپش، آفتی به نام حزب توده بود که متأسّفانه جمع قابل توجّهی از نام‌آوران عرصۀ فرهنگ و سیاست از چشمه‌اش آب نوشیدند و البتّه می‌دانیم که تفکّرات و اعمال این حزبِ وهم‌آلود، چه هزینۀ سنگینی بر این مملکت وارد آورد. مورّخان و تحلیل‌گران اصلاح‌طلبی در ایران، حواسشان نیست و یا خود را به کوچۀ علی‌چپ زده‌اند که حزب توده، محصول فعّالیّت ازلیان و ازلی‌زادگانِ سوسیالیست‌زدۀ اواخر قاجار و دورۀ رضاشاه بوده است. کسانی که در تفکّر ازلی، راهکاری مستقلّ برای اصلاح اجتماع نداشتند، در خلاءِ تئوریِ ساختاری، به انواع تئوری‌های داخلی و خارجی روآوردند که از جملۀ آنها «سوسیالیزم» بود.

نمونۀ غرب‌گرای ازلیان هم مثلاً دار و دستۀ تقی‌زاده و یا محمّدعلی فروغی است که فراماسونری را در ایران به راه انداختند تا دایرۀ قدرت را همواره بین خودشان تقسیم کنند. آیا کسی از خود پرسیده است که فروغی، آن بزرگ‌مرد پهنۀ ادب و فلسفه و سیاست، با کدام منطق و استدلال، حکم بستن مدارس بهائی را که بهترین مدارس ایران بود، صادر کرد؟ همۀ کسانی که این کار را قبیح دانسته‌اند، از جمله، خود «علی‌اصغر حکمت» که در بستن آن مدارس دست داشت، تقصیر را به گردن دیکتاتوری رضا شاه انداخته‌اند! در این صورت، آیا کسی می‌داند که انتشار تئوریِ «مستبدّ روشنفکر» در اواخر دورۀ قاجار، که منجرّ به قبول حکومت رضاشاه شد، کار نویسندگان و سخنوران ازلی بود، در شکستی که از نتیجۀ مشروطۀ خودشان برای ظهور «ملک البیان» گرفته بودند؟ خرابی کار خیلی بیش از آن است که بتوان با یکی دو مقاله و یا یکی دو کتاب در تشریح آن کوشید.

حالا در این آشفته‌بازارِ تئوری و عمل که بهائیان قانوناً محذوف بوده‌اند و هر کس هر چه خواسته گفته و کرده، کسی مانند «مقداد نبوی رضوی» که از جهتی خاصّ، کپی برابر اصلِ «فریدون آدمیّت» است، به فکرش رسیده است که با انتشار کتاب «تنبیه‌ النّائمین»، اثبات کند که در اختلافات بهائی و ازلی، ازلی‌ها درست می‌گفته‌اند! و کسی نیست به این مسلمان بگوید: تو که سیّد باب را قبول نداری، بقیّه‌اش چه ربطی به تو پیدا می‌کند که سنگ ازلی‌ها را به سینه بزنی و در صدد غلط بودن ادّعای بهاءالله برآیی؟ این مانند این است که یک دانشمند کلیمی، سری در اسناد و کتب فرو ببرد و برای یک شیعه، یا مضحک‌تر از آن برای جامعۀ یهودی، اثبات کند که خلفا بر حقّ بوده‌اند! انتشار چنین کتابی در این دوران، چه معنایی دارد؟!

نوشتن در باب مندرجات تنبیه النّائمین و یا اظهارات نبوی، نیاز به صفحات طولانی دارد که در مجال این گفتار نیست. سعی من در این مقاله بر آن استوار است که در کلیّت موضوع مطالبی بنگارم و از ورود به جزئیات بپرهیزم. اگر لزومی احساس کنم، در آینده راجع به برخی از مواضیع سخنان نبوی و یا سخنان ازلیانی که کتاب مزبور را فراهم آوردند، مطالبی خواهم نوشت.

 

۱)

یکی از داستان‌های مهمّ در نظر من، ماجرای نحوۀ نوشته شدن «تنبیه النّائمین» است. به طوری که در متن تاریخ رسمیِ غیر بهائی نوشته‌اند، عبدالبهاء چند ماه پس از صعود بهاءالله، نامه‌ای به عمّه‌اش به نام عزّیّه‌خانم تحریر نمود و او را به آئین بهائی دعوت کرد و عزّیه‌خانم که دل در گرو یحیی ازل داشت، جوابی سخت گزنده و طولانی در اثبات درستی ازل بر مبنای آثار و تاریخ بابیّه نوشت. این کتاب به سرعت، بین اقران و امثال منتشر شد و چنان‌که نبوی هم در کتابش نشان داده است، علمای مسلمانی که علیه آیین بابی و بهائی مطلب نوشته‌اند، در زمانی نه چندان دور از نوشته شدنِ «تنبیه النّائمین»، به آن استناد کرده‌اند، (ص ۲۱ تا ۲۴) که این هم خودش ماجرایی است!

امّا مورّخان و نویسندگان بهائی از همان ابتدا، به صراحت ابراز نمودند که نویسندۀ آن کتاب، عمّۀ مزبوره نیست و ازلیان کتاب مذکور را به نام مشارالیها تدوین کرده‌اند. حتّی نگاه سرسری به متن تنبیه النّائمین نیز مشخّص می‌سازد که نویسندۀ آن مرد است. تحقیق نبوی معلوم می‌کند که ادّعای مورّخان بهائی درست بوده است. من در این‌جا نمی‌خواهم وارد بحث نسخه‌شناسی این کتاب بشوم و نکته‌ای که به نظرم قابل ذکر می‌آید این است که نبوی، گر چه به نسخه‌ای به خطّ عزّیه‌خانم دست نیافته، امّا معتقد است از آن‌جا که عزیّه‌خانم باسواد بوده، احتمالاً جوابی نوشته و سپس میرزا احمد امین‌الاطبّاء رشتی مطالبی بر آن افزوده و بعد از آن، علمای ازلی همچون میرزا مصطفی کاتب، شیخ مهدی شریف کاشانی و شیخ مهدی بحرالعلوم کرمانی تغییراتی در آن نوشته‌ها صورت داده و بالاخره ازلیان آن کتاب را به نام عزّیه‌‌خانم منتشر نموده‌اند. (ص ۳۴)

نبوی برای اثبات باسواد بودن عزیّه‌خانم که مورّخان بهائی او را چندان باسواد نمی‌دانستند تا کتابی نوشته باشد، دو دلیل آورده است. یکی آن‌که به گفتۀ ازلیان، طاهره قرّهالعین برای او نامه‌هایی به زبان عربی نوشته است و دوّم، صورت نامه‌ای است که عزیّه‌خانم به شیخ مهدی شریف کاشانی تحریر کرده و به نظر نبوی، آن نامه از لحاظ ادبی غنای درخور توجّهی دارد.

در بارۀ دلیل اوّل باید بنویسم که این دلیل قانع کننده نیست، زیرا اگر صورتِ نامه‌های قرهالعین موجود باشد و انتساب آنها به عزّیه‌خانم هم حتمی، دلیلی بر عربی‌دانیِ عزّیه‌خانم نخواهد بود. سیّد باب، بهاءالله، عبدالبهاء و حتّی یحیی ازل بسیاری از تواقیع و الواح و نامه‌ها را به مخاطبان کم‌سوادِ خود، به زبان عربی می‌نوشتند. یعنی در فرهنگ آیین بابی و بهائی، الزاماً نامه‌های عربی برای مخاطبانِ باسواد نوشته نشده است.

امّا دلیل دوّم ضعیف‌تر از دلیل اوّل است. داستان از این قرار است که شیخ مهدی شریف کاشانی در سال ۱۳۰۴ قمری برای دیدار ازل به قبرس رفت و پس از بازگشت، عزیّه‌خانم نامه‌ای به او نوشت و از شیخ مهدی و پدرش (ملّا محمّدجعفر نراقی) که دل در گرو ازل داشتند، تقدیر کرد. نبوی گراور نامۀ عزّیه‌خانم به شیخ مهدی را در بخش تصاویر اسناد، تصویر شمارۀ ۳۲ آورده و البتّه در خواندن ِمتنِ نامه، اشتباهاتی را نیز مرتکب شده است. تصویر بخشی از آن نامه این است:

nameh

 

به نظر من این نامه به خطّ عزّیه‌خانم نیست. عزّیه‌خانم در زمانی که به شیخ مهدی شریف نامه می‌نوشت، حدود ۶۷ سال داشت و تصویر مزبور معلوم می‌سازد که خطّ تحریر شده نه تنها متعلّق به یک بانوی پیر قاجاری نیست، بلکه متعلّق به مردی است که احتمالاً میانسال است. یعنی یا عزّیه‌خانم مطلبی گفته و کاتبی آن را نوشته و یا این‌که کاتبی از نامۀ اصلِ عزّیه‌خانم رونویسی کرده است، ضمن این‌که نامۀ مزبور غنای ادبی خاصّی هم ندارد که آن را مبنایی برای عالِمه‌بودن عزّیه‌خانم بگیریم.

من این توضیحاتِ مختصر را نوشتم تا بگویم که تمام آنچه به عنوان کتاب «تنبیه النّائمین»، به نام عزّیه‌خانم و توسّط ازلیان تدوین شد تا جوابی به عبدالبهاء باشد، بر مبنای دروغ و ریا بود. نبوی زحمت بسیار کشیده و بر اساس نسخه‌های موجود، به خوبی سیر این دروغ‌پردازی را نشان داده و حتّی کلمه به کلمه، جمله به جمله و پاراگراف به پاراگراف مشخص کرده که مطالب «تنبیه النّائمین» به خطّ و انشای کدام یک از ازلیانِ نام‌برده است. نبوی حتّی نامه‌ای از میرزا مصطفی کاتب در بخش اسناد آورده که کاتبِ مزبور به رفیق شفیقش، ادوراد براون، نوشته که تنبیه النّائمین هم کار خود من است و لازم نیست دنبال کس دیگر بگردی!:

 

«باری، کتاب دیگر در ردّ لوح ع ع [= عبدالبهاء] نوشته شده، باز به توسّط جناب دکتر [= سعید کردستانی] فرستادم، إن شاء الله به سلامت برسد و مطبوع افتد […] و این کتابِ جوابِ لوح ع ع، همه از خود حقیر است، خیال دور و دراز نفرمایید». (سند شمارۀ ۹)

 

یعنی آنچه که ازلیان و به تبع آن، مورّخانِ بهائی‌ستیز در این صد و اندی سال مصرّانه در باب این کتاب نوشته‌اند، همه‌اش دروغ بوده است. متأسّفانه نبوی برعکس نتیجۀ تحقیقش رفتار کرده، همراه آن ازلیانِ دروغ‌پرداز شده و در مجموع، مطالب «تنبیه النّائمین» را تأیید نموده و به عنوان این‌که تحقیق اعتقادی و تاریخی می‌کند، از کنار این دروغ‌پردازیِ آشکار به راحتی گذشته است.

سؤال اصلی این است: کاری که مبنایش دروغ و ریا است، چه مقدار می‌تواند محمل مناسبی برای بیان و انتقال «حقیقت» باشد؟ منظور من این نیست که نباید راجع به مطالب «تنبیه النّائمین» بحث کرد، گو این‌که قصد دارم در همین مقاله همین کار را انجام بدهم، بلکه منظور من بسیار ریشه‌ای‌تر از این حرف‌ها است. آقایان ازلیان که به دروغ، وانمود به اسلام‌گرایی می‌‌کردند و تمام حرکات و گفته‌های اجتماعی‌شان ریاکارانه بود، چه رسیده بود که راجع به «حقیقت» سخن بگویند و در بارۀ آن بحث کنند؟ چه رسیده بود که آنان دسته‌جمعی، در بسیاری از مواضیع کتاب «تنبیه النّائمین»، با جملاتی چنین، «صادق بودن» را ملاک کشف حقیقت بدانند؟:

 

«[…] زیرا که قبل نوشته‌ام، قائل این اقوال اگر این همه عبارات را دروغ گفته و تدلیس کرده، چنین شخصی قابل و امین نیست که هادی و راهنمای تمام عباد باشد و خلق را از حضیض غفلت و جهالت برهاند و به اوج مراتب علیّه و مقاصد عالیه رساند و به فحوای کلام الهی که در قرآن مجید می‌فرماید: کونوا مع الصّادقین، بر احدی همراهی و متابعت او لازم نیست، چرا که صادق نیست […]». (ص ۱۹۵)

 

نبوی که بر اصلِ این داستانِ دروغ وقوف پیدا کرده، چرا پا روی اعتقاد دینیِ خود گذاشته و با کاذبان همراه شده و ۹۹ درصدِ سخنان ازلیان را راست انگاشته و بدتر از آن، این‌که در صدد اثبات اکثر دروغ‌های ازلیان هم برآمده است؟ نبوی در این کتاب بسیار بی‌احتیاط‌تر از تاریخ مکتوم ظاهر شده و به عبارت بهتر، درون تحقیق تاریخی خود را نشان داده است. اگر در نخستین کتاب از همان آغاز دست نبوی برای من رو بود، در این کتاب، او به عنوان یک ردیّه‌نویس تمام عیار، دست خود را علناً برای همگان رو کرده است.

من در این‌جا برای نشان دان درستی سخن خود، به نمونه‌ای از این دورغ‌پردازی‌ها که نبوی در تأیید آن کوشیده و هم مقاله‌ای در باب آن نوشته و به انتهای کتاب چسبانده (ص ۳۸۹ تا ۴۰۹)، با تفصیل بیشتری می‌پردازم. آن دروغ بی‌معنی، کشته شدن بابیان و ازلیان به دستور بهاءالله است.

داستانِ واقعی از این قرار است که پس از کشته شدن سیّد باب، از آن‌جا که ادارۀ جامعۀ بابی به یحیی ازل سپرده شده بود، اکثر بابیان او را مرجع جامعۀ خود می‌دانستند. در این دوره که تقریباً مقارن با مرکزیّت بغداد بود، کسانی ادّعاهایی نمودند، مبنی بر این‌که موعود کتاب بیان، یعنی مَن یُظهِرُهُ الله هستند. آخرین مدّعی، بهاءالله بود که اکثریّت قاطع بابیان دل به داعیۀ او سپردند و آیین بهائی به وجود آمد. در اختلافاتی که از ابتدای دورۀ بغداد بین بابیان وجود داشت و هم‌چنین به واسطۀ اختلافاتی که پس از داعیۀ بهاءالله بین ازلیان و بهائیان شدّت گرفت، کسانی به قتل رسیدند.

برخی از این قتل‌ها کار بابیان بود، بعضی را بهائیان مرتکب شدند، تعدادی دیگر را ازلیان و برخی از قتل‌ها نیز دقیقاً معلوم نیست که به چه علّت و کار چه کسی بوده و آیا اصلاً دلیل اعتقادی داشته است یا خیر؟ امّا نویسندگان کتاب «تنبیه النّائمین» هر کس که کشته شده، گناه آن را به گردن بهائیان انداخته و سخیف‌تر آن‌که بهاءالله را فتوی دهندۀ این قتل‌ها معرّفی کرده‌اند. شاید حدود ۱۰ موضع در متن کتاب «تنبیه النّائمین»، به اشاره یا تفصیل به این قتل‌ها پرداخته شده و تمام تقصیرها نیز با ادبیّاتی سخت گزنده و شدید، متوجّه بهاءالله گشته است. من این موضوع را از چند وجه مورد بررسی قرار می‌دهم:

 

الف)

من پیش از این نیز در مقالات خود نوشته‌ام که بهائیان امام‌زاده نیستند و مرتکب اشتباهاتی هم شده‌اند، چه در حوزۀ زندگی شخصی و چه در کارهای اجتماعی. امّا باید به این نکته توجّه تامّ داشته باشیم که در موضوع بحث ما، شرایط اجتماعی برای بهائیان چنان سخت بوده است که گاه آنها نتوانسته‌اند تا طاقت بیاورند و توصیه‌های بهاءالله را در باب «پرهیز از خشونت» اجرا کنند.

حتّی تصوّرش میسّر نیست که کسانی بیایند درب خانۀ آحاد شیعیان و هر روز به اعتقادات شیعی اهانت نمایند، نسبت به ائمّۀ اطهار فحّاشی کنند، درب خانه‌هایشان را به کثافت آلوده نمایند، جلساتشان را به هم بریزند، بچّه‌هایشان را توی کوچه کتک بزنند، هر از چندی هیاهو به پا کنند و بریزند و غارت کنند و تخریب نمایند و گاه منازلشان را به آتش بکشند، به زنان و دخترانشان تعرّض کنند، هزار کار ناشایست دیگر انجام بدهند، گاه دست خود را به خون شیعیان بیالایند، اطفال ایشان را از مدرسه و جوان‌هایشان را از دانشگاه بیرون کنند، آنها را از سر کار به دلیل شیعه بودن اخراج نمایند، درب مغازه‌هایشان را ببندند، هر روز در روزنامه‌ها و رسانه‌ها به شیعیان نسبت جاسوسی بدهند و متوالیاً متتابعاً متواصلاً متعاقباً مترادفاً به آنها حمله بنمایند، امّا شیعیان هیچ‌وقت در صدد مقابله برنیایند و هیچ عکس‌العملی از خود نشان ندهند! کافی است تنها گوشۀ چشمی از هر یک از موارد بالا در کشوری نسبت به جامعۀ شیعه رخ بدهد تا شیعیان چنان نازشستی نشان مخالفان خود بدهند که بشود کتاب‌های تاریخی در باب آن نوشت.

وضعیّت بهائیان در جامعۀ ایران، همواره به شکلی بوده است که هیچ‌کس طاقت شنیدن آن را هم ندارد، چه رسد به تحمّل کردنش، نه یک سال و دو سال، بلکه حدود ۱۵۰ سال! اگر کسی به دنبال معجزۀ بهاءالله می‌گردد لازم نیست خیلی تلاش بنماید و به خودش سختی روا بدارد. تورّقی سرانگشتی در تاریخ آیین بهائی معلوم می‌سازد که بهاءالله چگونه فرهنگ «دشمن‌ستیزی» را تبدیل به «پرهیز از خشونت» و «تظلّم‌خواهی» کرده و در مجموع، بهائیان چگونه به درستی پای این اعتقاد خود ایستاده‌اند.

در چنان شرایط دشوار، گاه کاسۀ صبر بعضی از بهائیان لبریز شده، طاقت از دستشان رفته و دست به کارهایی زده‌اند که شایستۀ آیین و جامعۀ بهائی نبوده است. پر واضح است که برخی انسان‌ها در شرایط فشار اجتماعی، منطق اعتقادی خود را از دست می‌دهند و برای حفظ خود یا حراست از جامعۀ خود، به دفاع و گاه حمله رو می‌آورند. چنین حرکاتی اگر از یک بهائی سرزده باشد، هیچ‌گونه ارتباطی با احکام و موازین آیین بهائی ندارد. در عین حال، این نکته را نیز لازم به ذکر می‌دانم که اگر چه برخلاف مبانی آموزه‌های بهاءالله، برخی رفتارهای ناپسند اجتماعی از بهائیان نسبت به مخالفان رخ داده، امّا همیشه شروع حمله و آسیب از جانب مخالفان بوده است و بهائیان در فشار اجتماعی و در دفاع از خود، چنان کارهایی انجام داده‌اند. تمام وقایع ثبت‌شدۀ تاریخی شاهد ادّعای من هستند.

من به عنوان یک تاریخ‌نگار بهائی به طور قطع اعلام می‌کنم موضوعی که به صورت مطلق بر تاریخ آیین بهائی حکومت می‌کند این است که «مرکزِ» آیین بهائی، چه در روزگار بهاءالله، چه در عهد عبدالبهاء، چه در دورۀ شوقی ربّانی و چه در زمان بیت‌العدل اعظم، هیچ‌گاه دستور یورش، حمله، شبیخون و امثال ذلک، علیه مخالفان خود نداده است. نه تنها در همۀ زمان‌های یاد شده، هیچ سندی در دست نیست که از طرف مرکز آیین بهائی فرمان حملۀ به مخالفان صادر شده باشد، بلکه هزاران نمونۀ مکتوب و چاپ شده در دست است که بهائیان همیشه به صبر و استقامت و حتّی محبّت کردن به دشمنان دعوت شده‌اند. منطق و منطوق آیین بهائی بسیار واضح‌تر از آن است که کسی بخواهد خدشه‌ای بر آن وارد کند. پشتوانه‌ای عینی در  ۱۵۰ سال پرهیز از خشونت، بر تعلیم و مشی بهاءالله صحّه می‌گذارد. دست و پا زدن برای این‌که کسی بخواهد اثبات کند که بهاءالله حکم قتل مخالفان خود را داده، نشانه‌ای از دو چیز است: نخست بستن چشم بر روی یک حقیقت تاریخی و دوّم تمایلات دروغ‌پردازانه.

بهاءالله اگر به دنبال کشتن مخالفان خود بود، الآن آقای مقدادخان نبوی جرأت نداشت که راست راست در خیابان راه برود و برای خودش ردّیه بنویسد. مجال ردیّه‌نویسی برای ایشان، از صدقه‌سریِ حکم محکم بهاءالله در پرهیز از خشونت به دست آمده است که در این سال‌های طولانی، هر کس هر چه خواست گفت و هر چه خواست نوشت و هر چه خواست کرد و بهائیان در مجموع اگر لبخند یا پوزخند نزدند و نگذشتند، آخرش این بوده که تظلّم‌نامه‌ای یا مثل من مقاله‌ای نوشتند تا حقیقت را توضیح دهند. من بارها نوشته‌ام که این اخلاق بهائیان به جای آن‌که مورد تقدیر قرار بگیرد، متأسّفانه همیشه مورد سوء استفاده بوده است. آیا به کدام منطق تاریخی و اعتقادی می‌توان توضیح داد که بهاءالله به دنبال کشتن مخالفان خود بود، امّا بهائیان در طول زمان، مشی اجتماعی خود را «پرهیز از خشونت» قرار دادند؟

 

ب)

تا جایی که من خبر دارم، هیچ بهائی در هیچ‌جای تاریخ ننوشته است که کشتن غیر بهائیان به دست بهائیان، کاری نیکو و شایسته بوده است. اگر کسی آن را نوشته، به نظر من اشتباه کرده و اگر کسی از چنین کاری دلش خنک شده، آیین بهائی را نشناخته است. کار بهائیان عکّا در کشتن ازلیان، نقطۀ سیاه تاریخ امر بهائی است و افتخار کردن به آن، دور از فهم آیین بهائی. بهاءالله پس از این ماجرا، بارها این کار را تقبیح نموده و در آثار خود به این مضمون نوشته: کسانی که به من ضرر می‌زنند، دشمنان من نیستند، بلکه کسانی هستند که خود را به من منسوب می‌کنند و کارهای نادرست انجام می‌دهند. چگونه است که بهاءالله این حرف‌ها را ده‌ها بار نوشت و در تمام ایران منتشر نمود، امّا آن بهائیانِ کشندۀ ازلیانِ عکّا هیچ‌کدام نگفتند که خودِ بهاءالله دستور قتل را داده است و ما فقط مجری بودیم؟

بنابراین نوشتن جملات ذیل از طرف نبوی که تالیِ نویسندگان ازلی شده، نشانه‌ای برای بغض و کینه نسبت به بهاءالله است و دست و پا زدن برای اثباتِ خیالات و توهّماتی که در متن تاریخی به هیچ‌وجه رخ نداده است:

 

«در گام نخست، با توجّه به نقل قول‌هایی که هم ازلیان و هم بهائیان در بارۀ کشته شدن برخی از بزرگان ازلی آورده‌اند، با احتمالی قریب به یقین، باید پذیرفت که قتل دیگر بزرگان ازلیِ مخالف بهاءالله که تنها توسط ازلیان گزارش شده نیز کار بهائیان بوده است. در گام دوّم با تحلیل گفتار بهاءالله که در واقع تنها فاصله‌ای بسیار اندک از صراحت و آشکارگویی دارد، باید پذیرفت که او به واقع به کشتن ازلیان عکّا دستور داده بود. برهمین اساس است که احتمال کشته شدن دیگر ازلیان به دستور او نیز قابل طرح است». ( ص ۴۰۴)

 

خدای را بسیار شکر که مقداد نبوی، برای خواندن درس در دانشگاه، خط‌کش به دست، در پی اندازه‌گیری جادّه و کوه و بیابان برآمد که اگر ترازو در دست، حقوق خوانده بود و رشتۀ کار بهائیان را به دست او می‌دادند، حساب بهائیان با این‌گونه قضاوت کردن با کرام‌الکاتبین بود! او از «احتمال قریب به یقین» در گام نخست، در گام دوّم ابتدا از «تحلیل» گفتار بهاءالله شروع کرده و در ضمن داستان‌سازی، از «اندک صراحت‌گویی» بهاءالله، حکم صادر کرده که نه تنها ازلیان عکّا به دستور بهاءالله کشته شده‌اند، بلکه هر کس هم که قبلاً کشته شده «احتمالاً» دستور بهاءالله پشت آن بوده است!!

آقای نبویِ حجّتیّه که بازیچۀ دست ازلیان در تدوین و انتشار «تنبیه النّائمین» قرار گرفته، با چنین ادبیّاتی و چنان هدفی، در چند مورد خود را وارد کوچۀ علی‌چپ نموده است:

ــ اوّلاً: نبوی در متن مقالۀ خود که در پیوست‌های کتاب آورده (از ص ۳۸۹ تا ۴۰۴)، بارها به این نکته اشاره نموده که در دورۀ بغداد، بهاءالله احترام بزرگان بابی را که بعداً ازلی شدند، به جا آورده است. این در حالی است که برخی از قتل‌های مورد اشارۀ نبوی، در همان دورۀ بغداد رخ داده که پیش از ادّعای مظهریّت توسّط بهاءالله بوده است و بنابراین ربطی به موضوع بهائی و ازلی پیدا نمی‌کند!

ــ ثانیاً: نبوی به استناد مطالب محمّدجعفر نراقی که بعداً از صنادید ازلیّه شد، نوشته که در بغداد چند نفر از دوست‌داران بهاءالله قصد قتل او را داشته‌اند، ولی بهاءالله مانع شده است. (ص ۳۹۴) حالا یک کسی بیاید این معادله را حلّ کند که چگونه می‌شود بهاءالله نقشۀ قتل کسانی را بکِشد که برخی چندان هم با او مخالف و ضدّ نبودند و دستور اجرای آن‌ها را نیز صادر کند، امّا وقتی طرفدارانش می‌خواهند یکی از دشمن‌ترین دشمنان او را بکشند، به گفتۀ خود آن دشمن‌ترینِ دشمنان، بهاءالله مانع چنین عملی شده باشد؟! به سادگی معلوم می‌شود که بقیّۀ داستان‌های نبوی و ازلیان هم تخیّلی است.

ــ ثالثاً: اگر از بهاءالله هیچ نوشته‌ای مبنی بر لزوم یا برنامه‌ریزی برای کشتن مخالفان موجود نیست، امّا عجیب آن‌که حدّاقل از یحیی ازل نوشته‌ای در این باب هست و عجیب‌تر آن‌که ازلیان که به دروغ همۀ قتل‌ها را به بهاءالله منسوب می‌کنند، در متن «تنبیه النّائمین» جملۀ یحیی ازل را راجع به «میرزا اسدالله دیّان» آورده‌اند و خیلی غریب است که نبوی از کنار این جمله، سُر خورده و عبور کرده است. ازل خطاب به دیّان چنین نوشته است:

 

«سیجیء محمّد من الغمام و یضربک بالسّیف ایّها الدّنی الأدنی». (ص ۱۹۶)

 

مضمون آن‌که محمّد مازندرانی که از اتباع دل‌سپردۀ ازل بود، به زودی از ابر پایین می‌آید! و دیّان را که از نظر ازل پست‌ترینِ آدم‌ها بود، با شمشیر می‌زند! از قضا، دیّان توسّط محمّد مازندرانی در بغداد به قتل رسید، امّا خوانندۀ محترم باید ببیند که ازلیان چگونه با سلاح دروغ این ماجرا را وارونه کرده و در نهایت وقاحت آن را به گردن بهاءالله انداخته و عجب که این ادّعا را برای عبدالبهاء نوشته‌اند، عبدالبهائی که خودش در بغداد شاهد ماجراها بود:

 

«میرزا محمّد مازندرانی به اغوای والد بزرگوار [= بهاءالله] در ارض با [= بغداد] او را بدون إذنِ حضرت ثمره [= یحیی ازل] به قتل رسانید، در صورتی که برای انابه و معذرت آمده بود». (ص ۱۹۶)

 

اسفا که نبوی، کتاب ظهورالحق جلد چهارم را خوانده است و در آن کتاب، فاضل مازندرانی عیناً روایتِ نبیل زرندی را که خود شخصاً شاهد وقایع بوده، در باب کشته شدن دیّان، به تفصیل درج نموده است، امّا نبوی که تخصّصی در نوشتن پاورقی دارد، نه در این مورد که در هیچ‌کدام از مواردِ لاطائلاتِ ازلیانِ مذکور، به نقد گفته‌های آنان نپرداخته و در پاورقی‌ها و پیوست‌ها، فقط سعی در تخریب بهاءالله و آیین بهائی دارد. حالا روایت بهاءالله را از قتل دیّان بخوانیم و بخواهیم به عنوان یک خواننده یا محقق تاریخ، با توجّه به جمله‌ای که از ازل در بارۀ دیّان آمده، نظر بدهیم که بهائیان راست می‌گویند یا ازلیان:

 

«همین اسم مذکور را که نقطۀ بیان [= سیّد باب]، دیّان فرموده که اعظم اسماء الهی ست، شما الیوم دنیّ می‌خوانید و ابوالشّرور می‌نامید و مرشد شما، میرزا یحیی، تصریحاً مِن غیر تلویح، در کتابِ سجّین خود که به مستیقظ معروف است، فتوای قتل آن مظلوم را داده و هم‌چنین نفوس دیگر را. بروید و بخوانید تا مطّلع شوید که بر مظاهر حقّ چه وارد شده […] هنگامی که میرزا یحیی فتوای قتل او را نوشت، حضرت ابهی از عراق هجرت اختیار فرموده بودند […] چون رقم قتل از نزد مرشدت ظاهر شد، میرزا محمّد نامی، مخصوص رفته به آذربایجان که آن مظلوم را شهید نماید […] و اسم مذکور از آذربایجان آمده و جمیع اصحاب بر قتلش ایستادند، از عرب و عجم و این در وقتی بود که حضرت ابهی مراجعت فرموده بودند و در عراق تشریف داشتند. به قسمی امر شدید شد که یومی از ایّام، جمال ابهی از اوّل طلوع فجر تا قریب به عصر یک یک اصحاب را که در صدد اذیّت بیچاره بودند، طلبیده و نهی بلیغ فرمودند و بعد از دو یوم، اسم مذکور [= دیّان] بین یدی حاضر و آنچه از مفتریات که نسبت به او داده بودند، از خود سلب نموده و قسم یاد نمود که «آنچه نسبت به این عبد داده‌اند، کذب صرف است» و جمال ابهی کمال ملاطفت به او فرمودند […] بعد از چند یوم، فرد مذکور [= محمّد مازندرانی] او را فریب داده و از کاظمین آورده، قرب خانۀ مرشدت، آن بیچاره را شهید نمود». (کتاب بدیع، چاپ مطبوعات امری آلمان، ۲۰۰۸ میلادی، ص ۵۰)

 

نکته‌ای مهمّ را در باب ماجرای دیّان به این گفتار اضافه کنم. ترجیع‌بندِ نویسندگان تنبیه النّائمین، استناد و اشاره به آثار سیّد باب است در تمجید از یحیی ازل. این استنادات از آن جهت صورت گرفته که آنها به خواننده تلقین نمایند که کسی مانند ازل که مورد توجّه سیّد باب بوده، چگونه نظراتش در تأیید یا ردّ مدّعیان مظهریّت نباید مورد توجّه قرار بگیرد؟ نمونۀ تاریخی زندگی دیّان، شبهۀ ازلیان را برطرف می‌نماید، زیرا دیّان نیز بسیار مورد توجّه سیّد باب بود و از او تمجید به عمل آمده بود، چگونه است که در مخالفت دیّان با ازل، تمام آثار سیّد باب در تمجید دیّان را باید نادیده گرفت و او را «دنیّ الادنی» خواند، امّا در ظهور «من یظهره الله» تمجیدهای از ازل را نمی‌توان دست زد؟!

ــ رابعاً: کسی که مُعرض و مغرض است و به دنبال لگد زدن به حقیقت تاریخی، حواسش نیست که ممکن است در جایی دیگر گاف بدهد. گو این‌که نبوی، دستی بر آتش گاف دادن دارد. نبوی و دیگر همکاران، مجلّدات کتاب ظهورالحقّ را زیر و رو کرده‌اند تا شواهدی بیابند از جاهایی که در بغداد، طرفداران بهاءالله دیگران را کتک زده‌اند و این گزارش‌های تاریخی را «تحلیل»! کرده، نتیجه بگیرند که بهاءالله خشونت‌طلب بوده، پس می‌توانسته است که حکم قتل هم صادر کند!

من در این‌جا به دو نمونه از این استنادات اشاره می‌کنم و سعی می‌کنم که جملات نبوی را که هم برداشتی از مطالب کتاب ظهورالحقّ است و هم ادبیّات و افاضاتِ ضدّ بهائیِ خودش، عیناً درج نمایم، تا خوانندۀ محترم ببیند که این جوانِ ردّیه‌نویس چگونه سعی دارد به خوانندۀ کتاب تنبیه النّائمین تلقین می‌نماید که بهاءالله آدم‌کُش بوده، سپس نشان بدهم که نبوی چطور بی‌انصافی کرده و خود را به دام انداخته است:

 

نمونۀ اوّل:

«ارتکاب به خشونت و قتل توسّط اتباع بهاءالله در بغداد و واکنش او

در کتاب تنبیه النّائمین در بارۀ به تنگ آمدن قاطبۀ اهالی بغداد و کلیّۀ ولایات دولت روم از شرارت و جهالت برخی اتباع بهاءالله که غولان آدم‌کُش و خون‌خواران انسان‌کُش یاد شده‌اند، سخن به میان آمده است. هم‌چنین به مناسبت یادکرد قتل‌های برخی اتباع بهاءالله و منسوب کردن آن قتل‌ها به او، گفته شده که آن مریدان بعضی را روز روشن در میان بازار حراج با خنجر و قمه پاره پاره کردند. ردّپای درستی این دعوی را نیز در آثار بهائیان می‌توان یافت. در روایت ایشان نمونه‌هایی از توهین و درشتی برخی اتباع بهاءالله در بغداد نسبت به دیگران و حتّی کشتن ایشان، به سال‌های پیش از آشکاری دعوت جدید او آمده است:

نمونۀ نخست آن است که یکی از مشایخ اکراد شیعه که عارف امّا متعصّب بود و مورد وثوق و اطمینان کردها قرار داشت، در غایت بغض و عناد به سبّ و لعن و دشنام و تحریک اراذل بر ضدّ بابیان می‌پرداخت. او یک‌بار شخصی را برانگیخت تا هنگام عبور بهاءالله از مکانی عمومی به او توهین کند. بهاءالله نیز به یکی از بابیان دستور داد تا به تنبیه او بپردازد. آن بابی هم او را ضرب و تأدیب کامل کرد. خبر این واکنش به گوش آن کرد صاحب نفوذ رسید. او شخص بابی ضارب را نزد عموم عتاب کرده، امّا ضارب به او نیز حمله کرد و به نوع اکمل ضرب و تنبیه نمود. او هم داد و فریادکنان در حالی که از جسارت بابیان و جرأت پیدا کردن ایشان سخن می‌گفت، نزد بهاءالله رفت. بهاءالله به او گفت که افرادی را می‌فرستد تا واقعه را بسنجند و سپس خود به تنبیه مقصّر خواهد پرداخت. شخص مضروب که از تصمیم استقلالی بهاءالله در تنبیه و عدم مراجعۀ او به کنسولگری ایران ناراحت شده و آن را علامتی بر جسارت او می‌دانست، به کنسولگری رفت و شکایت کرد. از طرف کنسولگری کسی به خانۀ بهاءالله آمد و موضوع را از چند تن از بابیان پرسید. ایشان نیز به او گفتند: اگر متجاسرین ترک سوء ادب و بدگویی ننمایند، در سر جسر که محلّ عبور عامّه است، به جزایشان خواهند رسید تا موجب تنبیه دیگران شود. کنسولگری شخص صاحب نفوذ و نیز ضارب را دستگیر و زندانی کرد، امّا بهاءالله ایشان را رها ساخت». (ص ۳۹۸ و ۳۹۹)

 

نمونۀ دوّم:

«کنسولگری ایران در بغداد یکی از کاسبان بابی را به جرم ناسزاگویی به خریدارش ــ که شاهزاده خانمی ایرانی بود ــ دستگیر کرد. بهاءالله به بابیان دستور داد تا دکان‌های خود را بازنکنند. سپس به کنسول ایران پیغام داد که اگر او را آزاد نکند، آنچه بر سرش آید، خود سبب شده است. کنسول چنان وحشت کرد که از بغداد به کاظمین رفت و اختیار را به شخص دیگر داد و او نیز بابی زندانی را آزاد کرد. پس از این واقعه، کنسول به طهران نوشت که کار بابیان به جایی رسیده که یک مجرم را نمی‌تواند نگاه دارد». (ص ۴۰۰)

 

نبوی نمونه‌های دیگری هم ذکر کرده که بعضاً نظر و منظور خودش را به کلّ نفی می‌کند، مثلاً جایی که بهاءالله یکی از بابیان را به دلیل کتک زدن به یک شیخی، مؤاخذه نموده است. (ص ۴۰۰) امّا دقت در دو مورد بالا، صرف نظر از کاستی‌های عامدانه‌ای که در نقل قول از منبع بهائی دارد و صرف نظر از تحلیلی که من می‌توانم از وقایع مزبور به دست بدهم، مشخّص می‌کند که از نظر مقداد نبوی که همانند آن عارف کُرد فکر می‌کند، مسلمانان می‌توانند هر چقدر دلشان خواست به بابیان فحش بدهند و نه فقط بابیان نباید نسبت به آن فحّاشی‌ها عکس‌العمل نشان بدهند، بلکه کنسولگری هم نباید فحّاشان را حبس کند، امّا اگر یکی از بابیان به یک مسلمان فحش بدهد که ممکن است عکس‌العمل رفتار ناپسند آن مسلمان بوده باشد، مجرم است و باید به زندان برود و در زندان بماند. اگر این‌گونه نتیجه نگیریم، پس منطق نبوی در انتخاب این وقایع و شرح و بسط آنها در کتابش چه معنایی پیدا می‌کند؟ انتخابِ نمونه‌های درگیری بابیان در بغداد که ربطی هم به بهاءالله ندارد، بیش از آنچه خشونت‌طلبی بهاءالله را برساند، نیّتِ نبوی و همکارانش را بر غرض‌ورزی و ردّیه‌نویسی برملا می‌کند.

کنسول ایران در بغداد که شخصی بسیار مغرض و بابی‌ستیز بود، در حوزۀ اجتماعی آدم عدالت‌مداری نبود که بخواهیم رفتارش را ملاک درستی و نادرستی وقایع بگیریم. اگر نبوی و امثال او بخواهند با گزینش از نقل قول‌های تاریخی، نتیجۀ قضاوت را به سمت اعتقاد و هدف خود بچرخانند، طبیعتاً دچار چنین پریشان‌گویی‌ها و سردرگمی‌هایی خواهند شد.

 

ج)

اشتباه دیگری که نبوی و دیگر دوستانش بالقوّه با خود حمل می‌کنند و مرتّباً آن را مرتکب می‌شوند، این است که با ابزارهای مداراگرانۀ آیین بهائی که تفکّر حجّتیّه به آنها اصلاً اعتقادی ندارد، می‌خواهند به جنگ آیین بهائی بیایند! این خیلی فرایند عجیب و گیج‌کننده‌ای است که اندیشۀ حجّتیّه بخواهد از منظر «عدالت اجتماعی» و «مدارای مذهبی» به رفتارهای اجتماعی بهائیان بپردازد و آنها را نقد کند! در این تناقض است که نبوی برای جنگیدن با بهاءالله، مضافاً اشتباه دیگری را نیز مرتکب می‌شود و آن، آوردن اکثر شواهد از تاریخ بابیّه در بغداد است که هنوز آیین بهائی اصلاً به وجود نیامده، احکامش شکل نگرفته است و طبیعتاً دعوای ازلی و بهائی وجود خارجی ندارد. نبوی حواسش نیست و یا خود را به کوچۀ علی‌چپ زده که «فقه بابی»، در سختگیری نسبت به غیر بابیان، مشابهتی با «فقه اسلامی» در سختگیری نسبت به غیر مسلمانان دارد و انتقال شواهد فقه بابی به جامعۀ بهائی کاری نسجیده و غیرمنطقی است.

در واقع، کاری که بهاءالله طیّ چند سال انجام داد و در بسیاری از آثار خود به این نکته اشاره نمود، این است که پس از بازگشت از سلیمانیّه، تمام تلاش و همّت خود را بر اصلاح اخلاق جامعۀ بابی گذاشت. امّا مشکل برای بهاءالله این بود که در دوران بغداد، هنوز «فقه بابی» با همۀ تفاسیر و برداشت‌های مختلفی که وجود داشت، برای بابیان قابل اعتنا و اعتماد بود. یعنی اگر ناصر عرب یا امثال او با مخالفان درگیر می‌شدند و به روایت ازلیان، کسانی را به قتل می‌رسانیدند، همان حکمی را اجرا می‌کردند که در فقه اسلامی به آن «سبّ النّبی» می‌گویند.

نبوی و دوستانش و حتّی ازلیان، حقّ ندارند به رفتار سختگیرانۀ بابیانی خرده بگیرند که در دوران بغداد، بهاءالله را بیشتر از ازل دوست داشتند و یا این‌که بعداً بهائی شدند. از قضا، کسانی فقط می‌توانند رفتار نابهنجار بابیان را زیر سؤال ببرند که به موازین آیین بهائی پایبند باشند. متن تاریخی شهادت می‌دهد که تنها بهاءالله بود که فرهنگ دشمن‌ستیزی بابیان را تبدیل به مدارا و صبر و مظلومیّت نمود.

 

د)

یحیی ازل که وصیّ سیّد باب بود، هیچ‌گاه در جامعۀ بابیان بغداد حضور علنی نداشت. امر روشنی که ناتوانی یحیی ازل را در هدایت جامعۀ بابی نشان می‌دهد، تعداد روزافزون مدّعیان مَن یُظهره اللهی در پنج شش سالِ پس از کشته شدن سیّد باب است. امّا دقت کنیم، کسانی که ادّعا کردند که موعود کتاب بیان هستند، الزاماً همۀ آنها آدم‌های جاه‌طلب، خودخواه و نفس‌پرستی نبودند. برخی از آنان عدم توانایی یحیی ازل را در ادارۀ جامعه و طبیعتاً آشفتگی و درهم‌ریختگی جامعۀ بابی را می‌دیدند و چون توانایی‌هایی در خود احساس می‌نمودند، راضی نمی‌شدند که امر عظیم سیّد باب را به آن وضع ببینند، لذا ادّعاهایی می‌نمودند و به خیال خود می‌خواستند آن نابسامانی را به این طریق چاره کنند. قطعاً این دعاوی، چون مبتنی بر حقیقت نبود، بیشتر آشفتگی را در جامعۀ بابی دامن می‌زد و اتّحاد را ضعیف‌تر می‌نمود. شاهد ادّعای من، اتّفاقاً نقل قولی است که خود یحیی ازل در کتاب مستیقظ، از نوشته‌های میرزا اسدالله دیّان آورده است. نوشتۀ دیّان این است:

 

«احبّائی، لا تکونوا متفرّقاً و لا تنظروا بظهورات الظّنونات و الآیات من عندکم و لا تفسدوا فی الارض بعد اصلاحها». (مستیقظ، نسخۀ خطّی، ص ۷) [مضمون: ای دوستان من، متفرّق مباشید و به ظهور ظنونات و آیات نزد خود نگاه مکنید و پس از اصلاح زمین در آن فساد منمایید].

 

یعنی، تفرقه‌ای در کار بود و بوی فسادی به مشام دیّان می‌رسید که او را به ادّعای مَن یظهره اللهی وادار نمود. در همین متن تاریخی، به اعتقاد من، رفتن بهاءالله به کوه‌های سلیمانیّه در ماه‌های آغازین دورۀ تبعید به بغداد، دلیل و معنایی خاص داشت. بهاءالله خود گفته است که رفتنش به سلیمانیّه برای این بوده است که محلّ اختلاف احباب نباشد. به عبارت دیگر اختلافاتی در جامعۀ بابی بروز کرده بود و کسانی داعیه‌دار یا مدّعی بودند و بر آشفتگی‌ها و نابسامانی‌ها می‌افزودند. غیبت دو سالۀ بهاءالله برای این بود که بر همگان آشکار شود که غیر از او کسی توانایی کنترل اوضاع را ندارد. در همین غیبت دو ساله است که یحیی ازل کتاب مستیقظ را نوشت و بر مدّعیان من یظهره اللهی حمله برد و فتوای قتل عدّه‌ای را نیز صادر کرد.

بهاءالله پس از آن‌که بر همگان معلوم ساخت که کسی را یارای حفاظت از آیین و جامعۀ بابی نیست، بعد از بازگشت از سلیمانیّه که تصمیم به اصلاح آن جامعۀ درهم‌ریخته گرفت، با چند امر مواجه بود. نخست وصایت یحیی ازل به عنوان کسی که سیّد باب او را به حفاظت از جامعۀ بابی مأمور کرده بود، ولی در عین حال همیشه پنهان و مخفی بود، دوّم آشفتگی‌ها و نابهنجاری‌های موجود در جامعۀ بابی و سوّم آماده کردن بابیان برای شنیدن ندای جدید و طبیعتاً تغییر احکام آیین بابی.

در چنین موقعیّتی، منطقی نبود که بهاءالله وصایت ازل را زیر سؤال ببرد. این دقیقاً همان روشی بود که سیّد باب در جامعۀ اسلامی برای بیان مقام خود برگزید. راه منطقی که بهاءالله به کار گرفت، این بود که در عین حالی که وصایت ازل را تأیید می‌کرد و هویّتی برای او قائل بود، آرام آرام محوریّت جامعۀ بابی را به دست آورد. از این رو است که بهاءالله همیشه در مقابل دوست و دشمن حضور داشت و تا جایی که من اطّلاع دارم، در مکاتبات رسمی دولتی، اسمی از یحیی ازل نیست و همیشه نام بهاءالله بین مسؤولان ردّ و بدل شده است. اصلاح یک جامعۀ از هم‌پاشیده و بی‌برنامه و گاه خرابکار که محدودۀ جغرافیایی وسیعی را دربر می‌گرفت، کار آسانی نبود که بشود یکی دو ماهه آن را انجام داد. حدود نه سال نیاز بود تا اعتماد بابیان به دست بیاید و بهاءالله این کار را انجام داد و پس از حصول اطمینانِ بابیان، در روزهای پایانی حضور در بغداد، اعلام نمود که موعود کتاب بیان است. بهاءالله اگر در همان ایّام آغازینِ بغداد ادّعای مظهریّتِ خود را اعلام می‌کرد، می‌شد مانند دیگر مدّعیانی که محور نبودند، ولی ادّعاهایی کردند و بر آشفتگی افزودند. امّا مشاهده می‌نماییم که پس از آن‌که اعتماد مجموعۀ جامعۀ بابی نسبت به بهاءالله به دست آمد، بهاءالله مقام خود را ظاهر ساخت.

بنابراین قسمت عمدۀ کتاب تنبیه النّائمین که در صدد اثبات رهبری یحیی ازل پس از سیّد باب است، به طور کلّ بلاوجه است. داستانِ بهائی و ازلی اصلاً مربوط به «جانشینیِ» سیّد باب نیست که تمام مخالفان آیین بهائی در صدد اثبات جانشینی یحیی ازل هستند! یحیی ازل اگر هم جانشین سیّد باب بود، امّا بهاءالله داعیه‌اش مظهریّت است، نه جانشینی. بهاءالله برای این‌که داعیه‌اش مورد استقبال قرار بگیرد و بین عموم بابیان مقبولیّت بیابد، باید هزینۀ زمانی‌اش را پرداخت می‌کرد. دوران بغداد به صرف این هزینه سپری شد.

 

هـ)

چند امر در نتیجۀ داعیۀ بهاءالله قابل توجّه است. امر نخست آن‌که پس از بهاءالله دیگر کسی مدّعی «من یظهره اللهی» نگردید و این خود نشانه‌ای است که اقناع در این زمینه در جامعۀ جدید اتّفاق افتاده است و کسی را توانایی مقابلۀ با بهاءالله در ادارۀ جامعۀ بابی نبوده است. گو این‌که سال‌ها پیش از ادّعای بهاءالله، برخی مدّعیان من یظهره اللهی، در همان دوران بغداد پس از ملاقات با بهاءالله داعیۀ خود را پس ‌گرفته بودند.

امر دوّم امّا به نظر من بسیار بیشتر قابل توجّه است و آن این است که پس از ادّعای بهاءالله و خروج از بغداد و گذر از استانبول و ورود به ادرنه، یحیی ازل تا حدود سه سال با ادّعای بهاءالله مخالفت علنی صورت نداد. متن تاریخ بهائی می‌گوید که وسوسه‌های سیّد محمّد اصفهانی باعث شد تا یحیی ازل دست از موقعیّت خود برندارد و این امر، مقدّمه‌ای برای تفرقه و تشتّت بشود. از این به بعد است که کسانی که موقعیّتشان بسیار چسبیده به یحیی ازل بود، در مقابل بهاءالله موضع گرفتند و ردیّه نوشتند و به تبلیغات علیه بهاءالله دامن زدند. تبلیغات منفی ازلیان هم در حوزۀ جامعۀ بابی بود، هم در حوزۀ اجتماع اسلامی، هم در حوزه‌های سیاسیِ حکومت‌های عثمانی و ایران. در نیمۀ دوّم دوران ادرنه بود که «جامعۀ بهائی» عنوان جدیدی برای پیروان بهاءالله شد و مصداق ظاهری پیدا کرد. در ادبیات بهائی به آن وقایع که در ادرنه رخ داد و باعث جدایی بابیان به دو گروه بهائی و ازلی گشت، «فصل اکبر» می‌گویند.

توجّه به همین متن تاریخی است که نبوی را دچار گرفتاری دیگری کرده و آن این است که او بارها در تشریحات و توضیحات خود، اعلانِ «مَن یظهره اللهیِ» بهاءالله را با ادبیّات مخصوص به خود، به دوران ادرنه و اواخر سال ۱۲۸۳ قمری منطبق می‌کند! (ص ۳۹۵، ص ۳۹۹ و در ص ۴۰۰ سه بار) در حالی که ادّعای بهاءالله حدود چهار سال قبل و در روزهای پایانی حضور در بغداد صورت گرفته بود. نبوی برای لاپوشانیِ آن سه چهار سال سکوت یحیی ازل راجع به داعیۀ بهاءالله، مجبور شده است که دل به ازلیان بسپرد و این زمان را در تاریخ نویسی محذوف سازد و وانمود کند که بهاءالله دیرتر ادّعای خود را علنی نموده است! به راستی یحیی ازل چرا در این سه چهار سال علناً سخن و مخالفت خود را ابراز ننمود؟ آیا غیر از این است که پس از اثبات این‌که فقط بهاءالله توانایی اداره کردن جمع بابیان را دارد و بعد از ادّعای بهاءالله، در آن حدود سه سال نخست ادرنه، یحیی ازل و اعوان و انصارش به دنبال پیدا کردن بحث‌های تئوریک بودند تا بدان وسیله با تحریف معناییِ جملات صریح کتاب بیان، راهی برای باقی ماندن در حوزۀ رهبری جامعۀ بابی بیابند؟

از آن‌جا که پیش از ادّعایِ من یظهره اللهی، آرام آرام رهبری جامعۀ بابی به دست بهاءالله افتاد و ضمناً آثاری مانند «کلمات مکنونه»، «هفت وادی»، «چهار وادی»، «جواهر الاسرار» و خصوصاً «ایقان» به قلم او نوشته شد که نشانه‌ای از پیوستگی نزول آیات بعد از سیّد باب بود، پس از ادّعای مظهریّت در بغداد، اکثر بابیان دل به بهاءالله سپردند و درصد اندکی از بابیان در برزخ قبول و ردّ ماندند یا او را نفی کردند. اقبال عمومی بابیان به آیین بهائی، بر مخالفان بهاءالله سخت ناگوار بود.

کسانی که فکر می‌کردند موقعیّت‌هایشان به خطر افتاده است، دست به کار شدند و چون بحث تئوریک کارساز نبود و چیزی را عوض نکرد، ازلیان به تخریب چهرۀ بهاءالله در حوزه‌های درون‌خانواده‌ای و برون دینی رو آوردند. از طرفی، انتقال کینۀ بهاءالله به نسل‌های بعد در جامعۀ ازلی در همین فرایند رخ داد و از طرف دیگر، تشدید فعّالیّت‌های ازلیان علیه بهاءالله، در حدود یک سال پس از فصل اکبر در ادرنه و برانگیختن دولتیانِ عثمانی و ایران، منجر به صدور حکم تبعید بهاءالله به عکّا و یحیی ازل به قبرس شد. سخیف‌ترین آن کارها رفتن سیّد محمّد اصفهانی به استانبول بود تا اذهان ایرانیان و حکومتیان را علیه بهاءالله خراب کند. از بعد از فصل اکبر است که فعّالیّت فرهنگی و سیاسی و اجتماعی و دینی برای مبارزه با آیین بهائی، در قالب «دروغ‌پردازی» از اصولی‌ترین کارهای ازلیان در تاریخ معاصر بوده است. در چنین فضای آزار و اذیّت بود که بهائیان عکّا، اقدام به کشتن سیّد محمّد اصفهانی و اعوان او نمودند.

 

و)

در حقیقت باید ماجرای قتل سیّد محمّد اصفهانی و دوستانش در عکّا را از دید دیگری نگاه کرد، نگاهی که ربطی به بهاءالله و آموزه‌های آیین بهائی ندارد. تعدادی از کسانی که به بهاءالله ایمان آوردند و پذیرفتند که او «من یظهره الله» است، می‌دیدند که برخی از ازلیان ساکن عکّا، سر ستیز با بهاءالله باز کرده‌اند. آنان بر اساس احکام سختگیرانۀ بابی راجع به کسانی که «من یظهره الله» را ناراحت می‌نمودند، این اجازه را داشتند که آن آزاردهندگان را بکُشند. سیّد باب در تنها جایی که حکم اعدام صادر نموده، همین موضع است. در باب پانزدهم از واحد ششم کتاب بیان آورده:

 

«و الحکم علی الاعدام من یحزننّه، من فوق الارض، بما یمکن».

 

حکم سیّد باب خیلی صریح‌تر از آن است که قابل تفسیر باشد. نه فقط آزار دادن که حتّی محزون کردنِ «من یظهره الله» دلیلی کافی بود که متدیّنین به بیان را مجاز به اعدام خاطیان بکند. در واقع، چون هنوز احکام آیین بهائی مدوّن و اعلام نشده بود، چند تن از بهائیانی که در عکّا بودند، با آن‌که سال‌ها مشی بهاءالله را در رفتار با مخالفان دیده بودند، امّا تاب و توان و صبر و استقامت خود را از دست داده و بر اساس «احکام بابی»، به کشتن چند تن از آزاردهندگانِ بهاءالله قیام کردند.

به اعتقاد من یکی از دلایل نزول کتاب اقدس در ابتدای دوران عکّا، به همین کاری که آن چند بهائی بر اساس فقه بابی انجام دادند، بازمی‌گردد. چند تن از اعضای جامعه‌ای که روشمندی رفتار اجتماعی بهاءالله را دیده بودند، این احتمال را به وجود آوردند که در بروز شرایط سخت، ممکن است برخی بهائیان به فقهی مراجعه کنند که تسلّای خاطرشان باشد، نه الزاماً به صبری که شایستۀ شأن انسانی آنها در آیین بهائی است. وقتی کسانی که سال‌ها در کنار بهاءالله زندگی نموده بودند، چنین کاری کردند، چه توقعی از دیگران که بسیار دور بودند، می‌رفت؟ اتّفاقی چنین ناگوار، منطقاً ایجاب می‌کرد که بهاءالله در صدد تدوین احکام و تعالیم آیین بهائی برآید و از این رو، صورت شریعت بابی تغییر یافت و به شکل شریعت بهائی درآمد و تمام موادّ سختگیرانۀ احکام بابی نسخ شد.

کشتار چند ازلی در عکّا، تنها نمونۀ تاریخی در «مشورت برای ترور مخالفان» در تاریخ جامعۀ بهائی است. هنر بهاءالله این بود که احکام شدید بابی را تغییر داد و فرهنگ جدیدی را تبلیغ نمود که بسیار زودتر از آنچه تصوّرش برود، در جامعۀ جدید جایگیر و متمکّن شد. هیچ نمونۀ تاریخی دیگر وجود ندارد که چند تن بهائی دور هم جمع بشوند و نقشۀ قتل دیگران را بکشند. پس از نزول کتاب اقدس و انتشار آن، «پرهیز از خشونت» نخستین نمودِ تمکّن یافته از اجزای فرهنگی است که آیین بهائی به دنبال ایجاد آن است.

 

ز)

در همین موضع است که حتماً برای فهمیدنِ دلیلِ کج‌فهمی ازلیان، باید بحث مهمّی را مطرح کرد و آن بحث، «تمکین از من یظهره الله» در آیین بابی است. اگر بخواهم عصارۀ آیین بابی را در یک جمله یا عبارت خلاصه کنم، این است که ارزشمندترین حقیقتِ عالَم، مَن یُظهِرُه الله است.

«من یظهره الله» قادر مطلق است و اراده‌ای در برابر ارادۀ او معنا ندارد. همه چیز موکول به خواستۀ اوست. من یظهره الله، اختیار مطلق دارد که کتاب بیان را بپذیرد یا نپذیرد. در کتاب بیان، رسم سیّد باب این است که احکام خود را می‌نویسد، سپس به ارائۀ دلیل برای درستی حکم خود اقدام می‌کند و معمولاً پس از مقایسۀ اهل اسلام با آیین خودش، این تذکّر را به بابیان می‌دهد که مبادا در مقابل من یظهره الله موضع بگیرند. همه‌چیز در آیین بابی به ردّ یا قبول مَن یظهره الله باز می‌گردد، تا آن‌جا که سیّد باب می‌گوید: هر کس ادّعای «من یظهره اللهی» کرد، بابیان به صِرفِ ادّعا، آن را بپذیرند و مخالفت نکنند و اگر قلبشان مطمئن نیست، سکوت کنند، چه که این احتمال وجود دارد که مدّعی، همان من یظهره الله باشد. در همین نگاه است که سیّد باب می‌گوید برای شناخت من یظهره الله، حتّی به «واحد بیانیّه» هم نباید اعتماد یا تکیه کرد. عجب آن‌که یکی از واحد بیانیّه، خود سیّد باب است. مدلول جملۀ سیّد باب آن است که اگر کسی ادّعای من یظهره اللهی کرد و من مخالفت نمودم، مخالفت من ملاکی برای شناخت حقیقت «من یظهره الله» نیست!

حالا کسی که انصاف دارد، صرف نظر از اعتقاد داشتن به آیین‌های بابی یا بهائی، چگونه باید راجع به کارها و رفتارهای ازلیان در مخالفت با بهاءالله و حتّی دیگر مدّعیان من یظهره اللهی قضاوت کند؟ مشکل تفکّر ازلی این است که ازلیان بر خلاف اعتقاد دینی خود رفتار کرده‌اند و با استناد به آثار سیّد باب، در پی بررسی درستی داعیۀ بهاءالله بوده‌اند! و بدتر از آن، این‌که به تاریخ و روایت‌های تاریخی و دروغ‌پردازی‌های این و آن برای ردّ کردن آن ادّعا می‌آویزند! کتاب «تنبیه النّائمین» یکی از اصیل‌ترین کتاب‌های دروغ‌پردازانه در حوزۀ اعتقاد دینی است که نویسندگان آن هیچ‌گونه پایبندی به اعتقاد خود ندارند!

 

ح)

البتّه از این سؤالِ مقدّر، گریزی نیست که آیا مدّعیِ من یظهره اللهی راست می‌گوید یا نه؟ ملاک شنوندۀ ادّعا برای شناخت حقیقت چیست؟ آیا باید به هر مدّعی دل سپرد؟ در آیین بابی معیار شناساییِ من یظهره الله چیست؟ و چرا ازلیان در ردّ کردن بهاءالله، مرتکب اشتباه شدند؟

نه فقط در آیین بابی که در همۀ ادیان، سخن این است که «حقیقت»، در طول زمان خود را نشان می‌دهد. شناسایی مظهر ظهور به راستی کار سختی است و صاحبان ادیان، از همین رو است که به مدارا با مردمان زمان خود سخن را آغاز می‌کنند، زیرا گذشتن از اعتقادی که کارایی ندارد و یا صلب و سخت شده است، کار ساده و آسانی نیست. از این رو، توصیۀ همۀ مظاهر مقدّسه به پیروان خود این است که در مقابل ادّعای مظهریّت، مخالفت نباید صورت بگیرد، زیرا که «زمان»، حقیقت را آشکار می‌کند.

بنابراین، کسانی که با مدّعیان مظهریّت مخالفت می‌کنند و در صدد آزار ایشان برمی‌آیند، در واقع کاری غیر منطقی در منطق دینی انجام می‌دهند. عصارۀ چنین فرایندی در اعتقادات دینی، در آیه‌ای از قرآن کریم که راجع به «مؤمن آل فرعون» است، تجلّی پیدا کرده است. مؤمن آل فرعون به فرعون می‌گوید که موسی یا کاذب است و یا صادق، اگر کاذب است، دروغش به خودش بازمی‌گردد، ولی اگر صادق باشد، وعده‌هایش دامان شما را خواهد گرفت. (سورۀ غافر، آیۀ ۲۸). به عبارت دیگر، خداوند در قرآن قصد قصّه‌گویی ندارد و با بیان چنین داستانی، به پیروان همۀ ادیان، راهکار معاملۀ با مدّعیان مظهریّت را آموزش می‌دهد. درصد بالایی از نوشته‌های سیّد باب نسبت به من یظهره الله، همین توصیۀ قرآن است، نه تنها برای موضع منفی نگرفتن مقابل مدّعی مظهریّت، که حتّی قبول آن، زیرا که چه بسا که آن مدّعی، خودِ مظهر امر باشد و مخاطب از درک حقیقت، عاجز.

تنها دلیلی که سیّد باب برای درستی ادّعای خود و هر مظهر دیگر، عنوان نموده، «نزول آیات» است. بنابراین در فرهنگ بابی چنین آموزش داده می‌شود که تنها دلیلِ «من یظهره الله» توانایی نازل کردن آیات خواهد بود و بهاءالله چنین داعیه‌ای داشت. در مواضیع بسیار از کتاب «تنبیه النّائمین» به این ادّعای بهاءالله پرداخته شده است و من به عنوان نمونه، یکی از آن پاراگراف‌ها را در ذیل می‌آورم و سپس آن را تحلیل می‌کنم:

 

«امّا برهان باید از مجاری عادّی نباشد، یعنی از روی کسب و تحصیل نباشد، بلکه آب حَیَوانی باشد که از ینبوع فطرت جوشد که اگر قطره‌ای از آن بر لب هر گم‌گشتۀ وادی حیرانی رسد، فوراً او را از تیه غفلت و نادانی به مدینۀ علم و ایقان رساند [… بهاءالله] آن هم بعد از شصت هفتاد سال که با همۀ عرفا و دراویش اوقات صرف نموده و با تمام شعرا و حکمای طبیعی شب و روز محشور بوده، قریب بیست سال با علمای بیان و اهل لسانِ خاصّۀ بدیع معاشر بوده و آیات بدیعه که از سماء الوهیّت نازل شده، همه را ضبط و در لوح خاطر ثبت نموده که هنگام فرصت به عامیان عمیاطینت بنماید و زبان مَن یُظهری گشاید […] پس معلوم شد زبان فطرت نه از روی تکسّب و سرقت است که عبارات دیگر را حفظ و ضبط کرده، به اسم آیات فطرت به خرج دهند». (ص ۱۹۷ و ۱۹۸)

 

اوّلاً: این‌که نویسندگان تنبیه النّائمین بسیار اصرار دارند که به مخاطب القا کنند که بهاءالله از دورۀ کودکی! با حکما معاشر بوده و بر اثر مؤانست و مجالست با علمای بیان، توانسته چیزهایی بنویسد، خود دلیل بر این است که مشابهتی بین گفتار بهاءالله و سیّد باب موجود است. اگر چنین نباشد، دست و پا زدن برای نوشتن جملات بالا که در متن تنبیه النّائمین بارها تکرار شده است، معنایی پیدا نمی‌کند. ازلیان برای از بین بردن چنین تشابهی دست به دامان سخنانی چنین بی‌منطق و خلافِ واقع شده‌اند. همان‌قدر که بهاءالله با عرفا و حکما و علمای بیان مرتبط بوده، یحیی ازل و دیگر مدّعیانِ مَن یظهره اللهی هم با آن طوایف ارتباط داشته‌اند. اگر چنین ارتباطی، شبهۀ آموزش از آن صنوف را به وجود می‌آورد، علی السّویه برای یحیی ازل و دیگران هم این شبهه موجود است.

ثانیاً: ازلیان که معتقدند آثار سیّد باب از فطرت جوشیده و هم‌چنین نوشته‌اند سخنی که از فطرت بجوشد «اگر قطره‌ای از آن بر لب هر گم‌گشتۀ وادی حیرانی رسد، فوراً او را از تیه غفلت و نادانی به مدینۀ علم و ایقان رساند»، باید بتوانند خود را از این سرگشتگی رها سازند که پس چرا بسیاری از مسلمانان به سیّد باب ایمان نیاوردند؟! مسلمین منتظر ظهور قائم بوده و هنوز هستند و بسیاری در این انتظار، خلوص داشته و دارند، اگر کلماتِ از فطرت برآمدۀ سیّد باب بر قلوب چنان تأثیری دارد، ازلیان چگونه ایمان نیاوردن مسلمانان را توجیه می‌کنند؟

ثالثاً: اگر سخنان سیّد باب بر تعداد قابل توجّهی از مسلمانان تأثیر گذاشت و آنان را وارد آیین بابی کرد، کلمات بهاءالله نیز بر درصد بسیاری از بابیان اثر کرد و آنان را بهائی نمود. امّا نکته در این است که اگر درصد کمی از کلّ مسلمانان به سیّد باب ایمان آوردند، امّا اکثریّت بابیان پذیرفتند که آیات بهاءالله مانند آیات سیّد باب است.

رابعاً: چه کسی قرار است که بفهمد سخنی از فطرت جوشیده و یا آن‌که گوینده با فکرت بر گفتن آن کوشیده؟ ملاک چنین سنجشی چیست؟ آیا مصطفی کاتب و شیخ مهدی شریف کاشانی و شیخ مهدی بحرالعلوم کرمانی قادرند که بفهمند فلان نوشتار با فطرت آمیخته و بهمان گفتار در فکرت آویخته؟ قطعاً چنین سنجشی در میان مردمان موجود نیست. کسی می‌تواند ادّعا کند که قادر به شناسایی چنین تفاوتی است که خود مظهر امر باشد و بتواند از روی فطرت بگوید و از روی فطرت بنویسد. بحرالعلوم کرمانی که ذکرش را در آخر این مقال خواهم آورد و دیگر رفقایش را چه رسیده بود که در باب تشخیص فطرت و غیر آن سخن بگویند؟ اگر ازلیان مدّعی هستند که آثار ازل از روی فطرت نوشته شده است، مگر جز این است که چنین اعتقادی را از ادّعای خود یحیی ازل دریافت داشته‌اند؟ بهاءالله نیز چنین ادّعایی داشته است و ازلیان از کجا فهمیده‌اند که ازل درست می‌گوید و بهاءالله نادرست؟!

خامساً: عدم فهم معنای «نزول آیات» در بین ازلیان، مشکل دیگری را دامنگیر آنها می‌کند. در آیین بابی و بهائی وقتی عباراتِ «وحی»، «نزول آیات» و «صدور الواح» به کار می‌رود، معنایی که مراد می‌شود، با معنای اسلامی آن متفاوت است. در فرهنگ جدید، «وحی» چیزی نیست که از بیرون بر مظهر امر وارد شود. وحی، توانایی ذاتی مظاهر مقدّسه است در کشف روابط ضروریّۀ منبعث از حقایق اشیاء. این توانایی وقتی به عالم مادّه تعلّق می‌گیرد، به صورت گفتار، نوشتار و رفتار درمی‌آید. بر همین اساس است که مظاهر مقدّسه سخنان خود را برآمده از فطرت می‌دانند. امّا نکته این‌جا است که توانایی مظاهر مقدّسه فقط در «نوشتن آیات» نیست. کسی که به حقایق اشیاء آگاه است و قوانین حاکمۀ بر آن حقایق را تشخیص می‌دهد، قدرت قانون‌گزاری و طبیعتاً هدایت جامعه را پیدا می‌کند.

عدم تعقّل در همین قاعده است که نویسندگان ازلی تنبیه النّائمین را به رطب و یابس‌نویسی کشانده است و مرتّباً به بهائیان تذکّر می‌دهند که ازل آثاری شبیه سیّد باب می‌نوشت و آنها «آیات» هستند و از فطرت جوشیده‌اند، ولی بهاءالله که آثاری شبیه باب می‌نوشت، آنها را آموخته و به هم چسبانده بود!:

 

«اگر سؤال نمایند که حضرت ثمره [= یحیی ازل] را غیر از نصّ حضرت نقطه، برهانی برای اطمینان ما بیچارگان هست که از سُلَّم ایمان نلغزیم و به اعلی مدارج علم و ایقان فائز شویم؟ جز این‌که بگویم بلی، آثار ظاهره و آیات نازله از آن حضرت از حدّ احصا و ضبط خارج است […]». (ص ۲۱۱)

 

ازل اگر توانایی آیه نازل کردن داشت، باید قوانین حاکم بر حقایق اشیاء را تشخیص می‌داد، آدم‌ها را می‌شناخت، حرکاتشان و قصدهایشان را می‌فهمید و جامعۀ بابی را بالاخره به یک جایی هدایت می‌کرد، نه این‌که همیشه مخفی و مستور باشد که خود ازلی‌ها هم بر این اختفا و استتار اذعان داشته‌اند (ص ۲۵۳) و نه این‌که همواره مسلمان‌نمایی کند که خود ازلی‌ها هم همین‌کار را کرده‌اند.

بارها در تنبیه النّائمین به این موضوع اشاره شده که بهاءالله پس از بازگشتن از سلیمانیّه، رشتۀ کارها را به دست گرفت و «بابِ مراودۀ احباب و اصحاب را بر روی ازل بست» (ص ۱۷۱). سؤال مهمّی که در این‌جا مطرح می‌شود این است که یحیی ازل اگر «فطری» کار می‌کرد و «درکِ ذاتی» داشت، چرا نفهمید که قصد بهاءالله از محدود کردن او و کارهایی که می‌کند، چیست؟ و چرا ازل اقدام نکرد که خود شخصاً با احباب ارتباط برقرار کند؟ چرا رشتۀ همۀ کارها را خود به دست نگرفت؟ و آیا انصافاً همۀ شواهد تاریخی حاکی از این نیست که علی رغم ادّعای نویسندگان تنبیه النّائمین در نقلی که پیش از این آوردم، رفتار و نوشتار و گفتار ازل باعث شد که ازلیان از نردبان ایمان بلغزند و اعلی مدارج علم و ایقانشان در آیین بابی این باشد که تقیّه نمایند و ریا بورزند و به منبر بروند و مسلمانی کنند؟

 

ط)

چنان‌که پیش از این نوشتم، «حقیقت» در زمان خود را نشان می‌دهد. کسانی که سیر تاریخ را نمی‌فهمند، از شناسایی «حقیقت زمان» عاجزند. ازلیگری، جز نسبتی که با سیّد باب آن هم در خفا و در زیر زمین‌ها برقرار کرده، حاوی کدام حقیقتِ تاریخی یا اجتماعی است؟ هادی دولت‌آبادی که جانشین ازل بود، رفت بالای منبر و بر همۀ مقدّسات بابی و بهائی لعنت فرستاد و به قول امیرالمؤمنین، برای «جیفۀ دنیا» دینش را فروخت. بدتر از او پسرش، یحیی دولت‌آبادی که پس از ازل رهبری ازلیان را بر عهده گرفت، یک قدم از پدرش عقب‌تر رفت و به ازلیان گفت که بروند فقه شیعۀ اثنی عشری را اجرا کنند تا وقتش برسد! آیا سیّد باب کشته شد و آن‌همه اثر نوشت که ازلیان بروند و در جامعۀ شیعه حلول کنند؟ ازلیان ده‌ها سال است که نیستند و هستند. نیستند برای انتشار اعتقاد خودشان و هستند برای ضربه زدن به عدالت اجتماعی. اگر بخواهیم استدلال قرآن و گفتۀ «مؤمن آل فرعون» را ملاک بگیریم، می‌بینیم که کذب ازل به خودش بازگشته و صدق بهاءالله در درستی وعده‌هایش نمودار شده است.

آیا مضحک نیست، کسانی که آن سابقۀ تاریخی را در کتمان‌کاری از خود نشان دادند و آیین بابی را از شکل حقیقی خود خارج کردند، بر بهائیان که برخی احکام آیین بابی را پذیرفتند و به جدّ بر سر آن پایداری نمودند، خرده بگیرند و بخواهند که حقانیّت سیّد باب را به بهائیان نشان بدهند و سیر تاریخی آن را برای بهائیان توضیح بدهند؟ آیا اگر بدانیم که یحیی ازل به عنوان «حاجی مسلمان» در قبرس زیست و اگر بفهمیم چه «ریاکاری» و «دروغ‌پردازی» در متن تاریخ ازلیّه بر جامعۀ ازلی حکومت کرده، راجع به جملات ذیل که نویسندگان تنبیه النّائمین آن را برای عبدالبهاء نوشته‌اند، چه باید بگوییم؟:

 

«آن مهدی موعود و شخص معهود که تمام کتب سماوی و آیات منزلۀ الهی بر ظهورش گواه و جملۀ انبیای گرام بر جلالت شأن و بزرگواری‌اش آگاه بوده‌اند، از افق غیب جلوۀ ظهور بخشیده و به جمیع گم‌گشتگان بادیۀ حیرانی، زلال وصال چشانیده، وجوده اثباته و دلیله آیاته […] چون مهر درخشنده از افق غیب طلوع نموده و نقاب حجاب از چهرۀ شاهد مقصود گشوده، جوهرۀ عوالم معنی را در قوالب الفاظ گنجانیده، اشباح مراتب شهود را به اعلی درجۀ وجود رسانیده، احکامی که اعمال به آن موجب ارتقای به مراتب عالیۀ معنویه و انتظام امور صوریه از جانب خدا برای خلق آورده، حارس و نگاهبانی چون خود برای عباد معیّن فرموده، زیرا که تمام معارف علمیّه و احکام الهیّه از کتاب و سنّت که برای تربیت خلق آورده، بدیهی است که در این زمان قلیل حیات بدنیّه قابل درک و فهم آن نمی‌باشد. نفوس انسانیّه و هیاکل بشریّه باید اندک اندک به کمال و تمامیّت خود برسد». (ص ۲۰۶ و ۲۰۷)

 

اگر بخواهیم گفتار این ازلیان را در بارۀ جامعۀ خودشان ملاک قرار بدهیم، کدام شخص منصفِ بابصیرت بر کردار و دعاوی ازلیان نخواهد خندید؟ پس از این، نشان خواهم داد که بحرالعلوم کرمانی، ویراستار اصلی کتاب تنبیه النّائمین، چگونه اندک اندک کمال احکام آیین بابی را معلوم نمود و تمامیّت خود را ظاهر ساخت! از آن مضحک‌تر، ادّعای این ازلیان بر غوّاص بحر حقیقت شدن، از سلاسل هوی رستن، اهل شهود بودن، گوی حقیقت ربودن، غبار جهل از قلب زدودن، تحمّل فقر و فاقه داشتن، صبر و سپاسگزاری نمودن، وفا کردن و ملامت کشیدن در برابر عبدالبهاء و جامعۀ بهائی است که همواره هستی‌شان را در گرو اعتقادشان گذاشته‌اند. وقاحتی که در جملات زیر موج می‌زند، قابل وصف نیست:

 

«به این تدلیسات، مخلصینی که غوّاص بحر حقیقتند رام اهریمن نشوند و به چنین تلبیسات، موقنینی که از سلاسل هوی و هوس رسته‌اند، در دام نیفتند. اینان گوی معرفت و حق‌شناسی از قاطبۀ اهل شهود ربوده و از آینۀ قلب غبار جهل و غفلت زدوده‌اند و اگر شما را به اسباب زخارف دنیوی مباهات و مفاخرت است و به کسر قلوب و قتل نفوس و سفک دماء مبادرت، اینان را به فقر و فاقه و تحمّل و بردباری و در نزول بلایا و محن تصبّر  و سپاسگزاری است. وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم، که در طریقت ما کافری است رنجیدن»!! (ص ۲۵۰)

 

۲)

«تنبیه النّائمین» وقتی درست و با نگاه تحلیلی خوانده شود، آشکار می‌گردد که این کتاب نه تنها نوشتۀ عزّیه‌خانم نیست، بلکه گوئیا اصلاً به قصد جوابگویی به عبدالبهاء نیز نوشته نشده است. تنبیه النّائمین سرشار از دروغ‌های شاخداری گشت که بهائیان به دروغ بودن آنها وقوف داشتند و نویسندگان کتاب مزبور نیز این را به خوبی می‌دانستند و آگاه بودند که بهائیان بر اثر خواندن آن کتاب متأثّر نخواهند شد. پس هدف از نوشتن این کتاب چه بوده است؟

نمونه‌های بسیار در تنبیه النّائمین موجود است که هیچ نسبتی با حقیقت و واقعیت اعتقادی یا تاریخی ندارد. دروغ‌پردازی راجع به کشتار بابیان را پیش از این نوشتم و تذکّر دادم که بیان گزارش‌های غیرواقعی برای عبدالبهاء که خودش همیشه در متن وقایع بوده، کاری عجیب بوده است. من در این‌جا به چند نمونۀ دیگر اشاره می‌کنم و از ورود به جزئیّات می‌پرهیزم تا نشان بدهم که چه خباثتی در پشت نوشتن تنبیه النائمین نهفته است:

 

ــ ص ۱۶۵: «گویا [بهاءالله] از کلمات حضرت نقطه به غلط چنین فهمیدند که معاد و حشری و ثوابی و عقابی و سزایی و جزایی غیر از این عالم نیست و هر چه هست در این نشئه است. این توهّم باطل را نیز ضمیمۀ خیال فاسد خود که داعیۀ ریاست و برتری و هوای سلطنت و سروری بود، نمودند و حال آن‌که این مطلب مخالف نصّ بیان و مباین اقوال و احکام تمام انبیاء و اوصیا و مؤمنین و موحّدین اهل ریاضت و مکاشفه است».

 

ــ ص ۱۶۹: « [بهاءالله] چون خواستند مسند ریاست بگسترانند […] حرف دوّم نفی [= عمر بن خطاب] را اَسیَس و اکیس از امیرالمؤمنین علی، سلام الله علیه، خوانده، بلکه عبدالقادر جیلانی را بر آیت مودوعۀ سبحانی، علی عمرانی […] ترجیح داده».

 

ــ ص ۲۱۴: «روش و سلوکی به غیر از عوام‌فریفتن و خواص‌کشتن و انکار حق کردن و دعوی ناحق نمودن و تصدیق افعال حروف نفی کردن و انکار معاد و جزا نمودن و ابوحنیفه را بر حضرت صادق که قوام مذهب اسلام به وجود آن بزرگوار بود، رجحان دادن […] فتوا به ملاهی و مناهی دادن، صراحتاً دروغ گفتن، تهمت زدن و افترا بستن و اسمش را پلتیک الهی گذاردن، نسبت کذب به نقطۀ بیان دادن، سلوکی دیگر دیده و شنیده نشده».

 

بهائیان همه می‌دانند که «بقای روح» یکی از اساسی‌ترین اعتقادات آیین بهائی است و بهاءالله در هیچ‌یک از آثار خود به مناهی فتوا نداده و علیه امیرالمؤمنین و امام صادق سخنی نگفته است. پس نوشتن جملات بی‌ربطی مانند جملات بالا و نسبت دروغ دادن به بهاءالله، آن هم در نامه‌ای به عبدالبهاء، واضح می‌کند که در پشت این کتاب‌نوشتن، داستان دیگری موج می‌زند. در پاراگراف‌های دوّم و سوّم که نقل نمودم، جملاتی هست که نشان می‌دهد کتاب تنبیه النّائمین که هدفش تخریب بهاءالله بوده، ضمناً به تحت تأثیر قرار دادن جامعۀ شیعه و خصوصاً علمای شیعه نیز گوشۀ چشمی داشته است. حالا روشن و آشکار می‌گردد که چرا پس از گذشتن دو سه سال از تدوین کتاب مزبور که هنوز جوهرش خشک نشده بود، برخی علمای اسلامی که به موضوع بابی و بهائی پرداختند، به مطالب این کتاب استناد کرده‌اند!

ازلیان می‌دانستند که بهائیان به استدلال‌های درون‌دینی آنها توجّهی نخواهند کرد. اتّخاذ روش دروغ‌پردازی‌های عجیب و غریب، برای ازلیان بدین جهت بود که هم پیروان ازل وقتی کتاب مذکور را می‌خوانند، متأثّر شوند و اقناع اعتقادی پیدا کنند و هم به واسطۀ دروغ‌هایی که به بهاءالله منتسب می‌سازند، بتوانند بهاءالله و آیین بهائی را به کلّ از چشم مسلمانان بیندازند.

چنان‌که نوشتم، استراتژی تخریب چهرۀ بهاءالله و بهائیان پس از فصل اکبر، از ارکان فعّالیّت‌های دینی و اجتماعی ازلیان بوده است. تقریباً همزمان با نوشتن تنبیه النّائمین، تئوریسین‌های حرکات ازلیان در تاریخ معاصر یعنی دامادهای یحیی ازل، آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی، نیز در استانبول در حال اتمام کتاب هشت بهشت بودند و ترّهات بسیار را به خورد تاریخ معاصر دادند. از آن‌جا که ازلیان در ظاهر اجتماعی خود، مسلمان‌نمایی می‌کردند، این مجال را داشتند که کتاب‌های مزبور را به دست مسلمانان برسانند. از همین رو است که در تاریخ‌نویسی ایرانِ معاصر، بهاءالله چهرۀ همیشه منفی است، زیرا متولّیان این چهره‌سازی بنای کارشان بر دروغ‌پردازی و ریاکاری و انتشار آن دروغ‌ها در جامعه بود. عجب که ازلیان از اهمیّت «صداقت» نوشته‌اند!

حالا از ازلیان توقّعی نبود که دروغ بر هم نبافند. آقای مقدادخان نبوی که داعیۀ تحقیق دارد و ظاهر محصول خود را جلوۀ علمی داده است، چرا وقتی به دروغ‌های ازلیان راجع به بهائیان برخورد می‌کند، عکس العمل نشان نمی‌دهد و هیچ در پاورقی نمی‌نویسد که این دعاوی مطابق با حقیقت نیست؟، امّا همین‌که آن نویسندگان ازلی به دروغ می‌نویسند که علمای بزرگ عتبات عالیات را تبلیغ نموده و به آیین بابی مؤمن کرده‌اند (ص ۲۰۵)، ایشان فوراً پاورقی می‌دهد و تشریح می‌کند که این سخنان صحیح نیست؟!

اگر یکی دو مورد از زیر دست نبوی دررفته بود، من لقب ردیّه‌نویس به او نمی‌دادم. وادادگی به حرف‌های ناصواب ازلیان از این کارها گذشته و تا جاهای مضحکی پیش رفته است. نویسندگان ازلی مثلاً عنوان کرده‌اند که پیشرفت امر بهاءالله به سبب ثروت حاجی میرزا موسی جواهری بوده است. (ص ۱۸۷) نبوی در مقدّمۀ کتاب، بر اساس چنین داعیه‌ای، عنوانی چنین را برای مطلب خود انتخاب نموده است: «پیشرفت امر بهاءالله به سبب ثروت هنگفت میرزا موسی جواهری». (ص ۴۰) و عجب آن‌که نبوی در ادامه و چند خط پایین‌تر نوشته: «[…] سرانجام به روی‌گردانی میرزا موسی از وی [= بهاءالله] به سبب دعوی جدیدش رسیده است».

آیا مقداد نبوی که پایان‌نامه‌اش مربوط به آیین بابی در دورۀ بغداد بوده، نفهمیده که امر بهاءالله زمان بیرون رفتن از بغداد به وجود آمده است؟ اگر حاجی میرزا موسی جواهری وصیّت کرد و خانۀ خودش در بغداد را به بهاءالله واگذار نمود، خانه که پول نیست که کسی خرج کند و امرش را پیشرفت بدهد. گیریم که میرزا موسی جواهری پول هم به بهاءالله داد تا خرج کند، این مقدار پول چقدر بوده که مقدادخان فهمیده «هنگفت» بوده است؟ حالا فرض می‌کنیم که پول حاجی میرزا موسی هنگفت هم بود، مشکل این‌جا است که امر بهاءالله که در حال خروج از بغداد به وجود آمد، بر اساس ادّعای ازلیان، باعث شد که جواهری از بهاءالله دست بکشد، در این صورت جواهری حتماً دیگر پول به بهاءالله نداده است، پس امر بهاءالله که بعد از بغداد رواج پیدا کرده، به کدام خرج حاجی میرزا موسی جواهری بوده است؟!

سؤالات بسیار ساده‌ای که من مطرح کردم، سؤالاتی نیست که به ذهن یک مورّخ یا محقّق نرسد. نبوی حتماً با این سؤالات روبرو شده، امّا عشق بهائی‌ستیزی و هوای ردیّه‌نویسی چنان قلب و روحش را تسخیر نموده که نه تنها منصافه با گزارش‌های تاریخی برخورد نکرده، بلکه دم به دم ازلیان داده و دروغ‌های آنان را پر و بال بخشیده است. نبوی اگر محقق منصفی است و ادّعا می‌کند که غرضی با آیین بهائی ندارد، بعد از تنبیه النّائمین بیکار ننشیند و انتشار الواح متمّم کتاب اقدس را که به زبان فارسی هم هست، مانند اشراقات، بشارات، کلمات فردوسیّه، تجلّیات، طرازات، لوح دنیا و غیرهم، وجهۀ همّت خود قرار بدهد. اتّفاقاً در اکثر آن آثار، ذکر ازلیان هم شده و نبوی می‌تواند حسابی پاورقی بنویسد و خودنمایی نماید. در غیر این‌صورت، لطفاً نقش محقّق صادق و منصف را بازی نکند.

 

۳)

در بسیاری از مواضیع تنبیه النّائمین به این موضوع پرداخته شده است که آیین بابی باید فراگیر شود و ثمر خود را بدهد، سپس «من یظهره الله» ظاهر گردد. پیش از این نمونه‌ای از مندرجات تنبیه النّائمین را در باب کامل بودن احکام آیین بابی درج نمودم و در این‌جا به مناسبت بحثِ دیگری که می‌خواهم انجام بدهم، گزیده‌ای از نوشته‌ها و استدلالات نویسندگان کتاب مزبور را در ذیل می‌آورم و سپس آن را تحلیل تاریخی می‌کنم:

 

«چگونه می‌شود که شخص نبی و رسول ظاهر شود و برهان اقامه نماید و احکامی از جانب خدا بیاورد که عباد را از وادی ضلالت و جهالت نجات داده، به جنّت عرفان و ایقان رساند، هنوز احکام او را کسی نشنیده و به موقع اجرا نرسانیده، دیگری بیاید، احکامش را نسخ نماید؟ […] بالجمله عقل سلیم و ذهن مستقیم حکم می‌کند که قبل از انتشار احکام سابق و اجرای امر اوّل، چنین دعوایی باطل و از درجۀ اعتنا و اعتبار ساقط است […] گویا آن نور چشم ندیده است آیات الهی و بیّنات نامتناهی را که همۀ آنها نصوصی است ظاهر و باهر بر خلافت و وصایت و حجّیّت حضرت ثمره [= یحیی ازل] و در اکثر آنها تصریح شده به دوام و بقای دین بیان و نصرت و ترویج آن، به دست آن حضرت و مرایای ظاهرۀ بعد از آن حضرت و بسیاری از واقعات و اتّفاقات دیگر». (ص ۱۹۸ تا ۲۰۰)

 

من در این‌جا با این موضوع کاری ندارم که ازلیان تنها معتقدان دینی در عالم هستند که چنان بلایی سر اعتقاد و آیین و احکام خود آورده‌اند که همۀ احکامشان را کأنّ کم یکن کرده‌اند، بلکه می‌خواهم در بارۀ خیال‌پردازی‌های پشت این دعاوی نکته‌ای را بنویسم. کتاب تنبیه النّائمین در شرایط خاصّ تاریخی نوشته شده است، لذا تدوین برخی مطالب توسّط ازلیان در آن کتاب بسیار بامعنا است.

در زمانی که عبدالبهاء به عزّیه‌خانم نامه نوشت، تصوّری در میان ازلیان موجود بود و امیدی شدید در میان آنان موج می‌زد. آن امید، ظهور قریب الوقوع «ملک البیان» بود، پادشاهی که در کتاب بیان، سیّد باب ذکری از او نموده و اجرای برخی احکام را به او واگذار کرده بود. من در مقالۀ «سودای پادشاهی ظلّ‌السلطان و طایفۀ ازلی» و هم‌چنین در کتاب «رستاخیز پنهان» به وجوهی از این اعتقاد و اطمینان پرداخته‌ام و در بارۀ تلاش‌های ازلیان برای تولید «ملک البیان» به تفصیل مطلب نوشته‌ام. در این‌جا فقط اشاره‌ای می‌نمایم و به بحث خود بازمی‌گردم.

بر اساس آنچه ازلیان از آثار سیّد باب برداشت نمودند، دو تاریخ را برای تحوّلات اجتماعی ایران که به نفع بابیان تمام شود، استنباط کردند. یکی حدود سال ۱۳۱۳ قمری و دیگری حدود سال ۱۳۲۵ قمری. شرکت فعّال ازلیان در کارهای سیاسی سال‌های ۱۳۰۷ و ۱۳۰۸ که برای مخالفت با ناصرالدّین شاه شکل گرفت، به خاطر امیدی بود که در دل آنها غلیان داشت. از یک طرف رفاقت و رفت و آمد با ظلّ‌السّلطان که یکی از خبیث‌ترین شاهزادگان قاجار بود، و وعده و وعید برای به سلطنت رسیدن او از جانب یحیی ازل و از طرف دیگر همراهی با سیّد جمال‌الدّین اسدآبادی، کمک و دخالت در هیاهوی امتیازنامۀ تنباکو و هم‌چنین همدلی با کارهای میرزا ملکم‌خان و پخش روزنامۀ قانون، به این دلیل بود که آنها به «وجود مادّۀ تغییر» اعتقاد حاصل کرده بودند.

امّا، تحوّلاتی که ازلیان منتظرش بودند، بر اثر هیجانات سیاسیِ سال‌های ۱۳۰۷ و ۱۳۰۸ رخ نداد و انتظارشان به ثمر ننشست. از این رو، تئوریسین‌های ازلی ساکن در استانبول طرح ترور ناصرالدّین شاه را کشیدند، میرزا رضای کرمانی را تحریک بدین کار کردند و او را روانۀ ایران نمودند و در تاریخ‌نویسی، آن طرح را به گردن سیّد جمال‌الدّین اسدآبادی انداختند! زمان به سرعت سپری می‌شد و کاری صورت نگرفته بود و در اندیشۀ ازلیان، امری که می‌توانست زمان را درنوردد و آمال آنان را متحقّق سازد، کشتن ناصرالدّین شاه بود. آقاخان کرمانی، داماد یحیی ازل، در سال ۱۳۱۱ از استانبول به میرزا ملکم‌خانِ در لندن نشسته، نوشته بود که نهایتاً تا دو سال دیگر اوضاع ایران به کلّی تغییر خواهد کرد! میرزا رضا بر اساس همین تئوری و طرح بود که در روزهای پایانی سال ۱۳۱۳ ناصرالدّین شاه را به قتل رساند. امّا نتیجه‌ای که ازلیان انتظار داشتند از آن ماجرا نیز به دست نیامد. دوران نسبتاً آرام حکومت مظفرالدّین شاه این مجال را به ازلیان داد که به واسطۀ اسلام‌نمایی خود، به حوزه‌های فرهنگی و سیاسی نفوذ بیشتری پیدا کنند و سیاستمدارانه‌تر قدم بردارند. لذا ازلیان از حدود سال ۱۳۲۲ قمری، تمام همّت خود را به کار گرفتند که تاریخ دوّم، یعنی ۱۳۲۵ را برای ظهور «ملک البیان» متحقّق کنند. آن تلاش‌ها در ایجاد انقلاب مشروطه نمود پیدا کرد که ذکرش خارج از حوصله و موضوع این گفتار است.

الغرض آن‌که، نوشتن کتاب تنبیه النّائمین که در حوالی سال ۱۳۱۲ و ۱۳۱۳ صورت گرفته، با آن خیالات ظهور ملک البیان در هم آمیخته است. نمونه‌ای که من در بالا از کتاب مزبور درج کردم، حاوی خطّ و نشان کشیدن‌هایی برای عبدالبهاء است که یحیی ازل آیین بیان را ترویج خواهد کرد و احکام بابی به اجرا درخواهد آمد. امیدهایی که ازلیان در تحقّق آمال خود داشتند، باعث شد که انشای تنبیه النائمین تند و گزنده شود. تصوّراتی که ازلیان نسبت به آیندۀ آیین خود داشتند، مصداق عینی پیدا نکرد، امّا آنان از شکست‌های خود نه تنها نتیجه نگرفتند و تغییری در خطّ مشی سیاسی/ اجتماعی خود ندادند، بلکه متأسّفانه، سیاست‌ورزی به معنای منفیِ آن را در مشی اجتماعی خود قوی‌تر کردند.

در راستای همان تخیّلاتِ امیدوارانه است که ادّعای دیگری از طرف نویسندگان ازلی در کتاب تبنیه النّائمین ظاهر می‌شود و آن بحث اتمام کتاب بیان توسّط یحیی ازل است. موقعی که کتاب تنبیه النّائمین با خیالات فراوان نوشته می‌شد، هنوز ازل زنده بود و تا حدود ۱۸ سال پس از آن نیز زندگی کرد. نویسندگان کتاب مذکور گمان می‌بردند که ملک البیان خواهد آمد و ازل هم کتاب بیان را به حساب خود تکمیل خواهد کرد و احکام بابی جاری خواهد گشت:

 

«کسی را که نقطۀ بیان […] اصدار و اظهار بقیّۀ بیان را به عهدۀ او واگذارد، چنانچه در نصّ صریح لوح وصیّت می‌فرماید: و إن اظهر الله عزّاً فی ایّامک، فأظهر المناهج الثّمانیه، معنی این عبارت بسی واضح و ظاهر است، چرا که بناء و اساس بیان بر نوزده واحد و منهاج شده که هر واحدی نوزده باب است و زیاده از یازده واحد از خود حضرت نقطۀ اولی ظاهر نشده است، اظهار مناهج ثمانیۀ بقیۀ بیان را بگو و ظاهر ساز و به مردم برسان». (ص ۲۱۷)

 

در بارۀ این پاراگراف و موضوعات مشابه در تنبیه النّائمین نیز باید توضیحاتی را مرقوم کنم:

الف) این موضوع در جای خود قابل بحث است که آیا کتاب بیان به همان شکل که نوشته شده، کامل هست یا نیست. موضوعی که ناقص بودن کتاب بیان را زیر سؤال می‌برد این است که سیّد باب دو سال در چهریق فرصت داشت که کتاب بیان را به ۱۹ واحدِ ۱۹ بابی تبدیل کند، امّا این کار را انجام نداد و یکی از مدلول‌های این‌کار این است که از نظر سیّد باب لزومی به نوشتن بقیّۀ کتاب بیان نبوده است.

ب) اگر بپذیریم که کتاب بیان کامل نبود و یحیی ازل مأمور به «اصدار و اظهار بقیّۀ بیان» بود، امّا او نیز کتاب بیان را تکمیل نکرد. تنها کاری که ازل کرد این بود که متمّمی نوشت و ابوابِ دو کتاب بیان فارسی و بیان عربی را یکسان ساخت. بنابراین اگر سیّد باب چنین وظیفه‌ای به او سپرده بود، او در انجام وظیفه کوتاهی کرده است. بهائیان از همین کوتاهی، نشانه‌ای به دست می‌دهند که ازل توانایی این کار را نداشته است. ازل در زمان حیاتش آثار بسیاری از خود به جا گذاشت که موظّف به انجام دادن آنها نبود، امّا اگر به اعتقاد ازلی به این ماجرا نگاه کنیم، او وظیفۀ خود را انجام نداده است. صدور احکام برای جامعۀ بابی، پهلو به پهلویِ کتاب بیان، کاری نبود که از عهدۀ یحیی ازل برآید و همین نشانه‌ای است که او قادر به نزول آیات بر اساس فطرت نبود.

ج) عدم اشتغال سیّد باب به نوشتن کتاب بیان در چهریق، علامت و نشانه‌ای قوی است، مبنی بر این‌که ظهور موعود بیان نزدیک است. اگر در منطق آیین بابی چنین نتیجه‌ای نگیریم، دچار اغتشاش خواهیم شد، زیرا اگر روزی ملک البیان ظاهر شود و بخواهد آیین بابی را ترویج کند، بر اساس کتابی که ازلیان ناقص می‌پندارند، چگونه این کار را انجام خواهد داد؟

د) اتمام بیان به هر معنی که مراد کنیم، بایست توسّط کسی صورت می‌گرفت که قادر به نزول آیات می‌بود، یعنی مَن یظهره الله. ازلیان بسیار بر این نکته تأکید داشته‌اند که ازل قادر بوده است آیات نازل کند. این ادّعا مخالف نصّ صریح کتاب بیان است، زیرا نزول آیات فقط در شأن مظاهر مقدّسه بوده و یحیی ازل بیش از مرآتی در آیین بیان نبوده است. این‌که ازلیان به نوشته‌هایی از خود ازل استناد می‌کنند که سیّد باب در حقّ او نگاشته و گاه بر اساس آن خودنوشته‌ها مقام ازل را تا رسالت (ص ۲۱۲) و حتّی تا حلول در ذات الهی بالا برده‌اند (ص ۲۲۹)، همه نشان می‌دهند که آن استنادات، جعلی و ساختگی است. همین گنده‌گویی‌ها است که نویسنده یا جعل‌کنندۀ کتاب نقطه الکاف را بر این توهّم استوار کرده که یحیی ازل، همان من یظهره الله است!

اگر سیّد باب که مظهر امر است آیه نازل می‌کند و اگر ازل هم که مرآت است آیه نازل می‌کند، پس چه فرقی بین اینها است و چه تفاوتی می‌کند که من یظهره الله بیاید یا اصلاً نیاید و آیا این مقدّمه‌ای نخواهد بود که بگوییم مرایای بیان قدرت نزول آیات داشتند؟ و در این صورت وجه فارق بین ازل و سایر مرایا چه بوده؟ اگر سیّد باب قدرتِ آیه نوشتن را فقط به یحیی ازل داده، آیا مَن یظهره الله که خودش قدرت آیه نازل کردن را به سیّد باب داده، قادر نخواهد بود که آن قدرت موهوبی را از ازل بگیرد؟

هـ) لوح وصیّت که ازلیان به مفاد آن استناد کرده‌اند، نه تنها حاوی توانایی نزول آیات برای ازل نیست، بلکه حاوی جملاتی است که سیستم تفکّر ازلی را بر هم می‌ریزد. در لوح وصیّت که جمله‌ای از آن در نقل قول بالا درج گشته و ازلیان آن را به کامل کردن کتاب بیان معنا می‌کنند، مطالب بسیار دیگر نیز هست. از جمله، در آن‌جا خطاب به یحیی ازل به این مضمون آمده که امر پروردگار را به عالمیان ابلاغ کند! تنها چیزی که ما در تاریخ نحلۀ ازلی نمی‌بینیم، فعّالیّت تبلیغی یحیی ازل برای آیین بابی است و نه تنها چنین فعّالیّتی موجود نیست که حتّی اسلام‌نمایی، حرکت غالب در زندگی ازل و تابعان او بوده است. هم‌چنین در لوح وصیّت به ازل گفته شده که اگر در زمان تو، مَن یظهره الله ظاهر شود، او امر را به ارث می‌برد و اگر هم ظاهر نشود، یقین بدان که خداوند نخواسته تا خود را معرّفی کند. (مجموعۀ جلد سبزها، شمارۀ ۶۴، ص ۹۷) مدلول این کلام بسیار واضح‌تر از آن است که نیاز به تحلیل و تفسیر داشته باشد. اگر احتمال ظاهر شدن من یظهره الله در زمان حیات ازل نبود و قرار بود که او دو هزار سال بعد بیاید، سیّد باب چرا چنین سخنی گفته است؟ حتّی از جملۀ سیّد باب می‌توان برداشت مستقیم کرد که موعود بیان از همان آغاز، در بین جامعۀ بابی بوده است و به ارادۀ خودش تصمیم به اظهار می‌گرفته است. در ادامۀ همان مطلب، خطاب به ازل گفته شده که اگر در آیین بیان چیزی را نمی‌داند، از سیّد حسین کاتب یزدی بپرسد! و در نبود هیچ‌کدام از موقعیّت‌های بالا، سیّد باب امر بابی را به «شهدای بیان» واگذار کرده است، نه به تصمیم‌گیری‌های یحیی ازل. حقیقت قضیّه این است که در ته این وصیّت‌نامه، چیزی برای ازل باقی نمانده است!

 

۴)

این نوشتار طولانی شد و سخنِ ناگفته بسیار است. اگر بخواهم در بارۀ یادداشت‌هایی که از کتاب تنبیه النّائمین برداشتم، اظهار نظر نمایم، صدها صفحه باید مقاله بنویسم که نه مرا چنین مجالی است و نه خوانندۀ این نوشتار را برای خواندنش. امّا از هر چه بگذرم، نمی‌خواهم از گفتن مطلبی راجع به یکی از نویسندگان تنبیه النّائمین بگذرم و آن شخص، شیخ مهدی بحرالعلوم کرمانی است.

شیخ مهدی، برادر شیخ احمد روحی کرمانی و فرزند ملّا محمّدجعفر، یکی از متعصّب‌ترین کسانی است که در تاریخ ازلیّه ظاهر شده است. بغض و عنادی که این خانواده نسبت به آیین و جامعۀ بهائی داشته‌اند، بیش از آن‌چیزی است که بتوان بر کاغذ ترسیم کرد. ملّا محمّدجعفر از مخالفان سرسخت بهائیان بود و کینۀ بهاءالله را بر اساس همان اصلی که توضیحش را دادم، به فرزندان خود منتقل نمود. شیخ احمد روحی، داماد یحیی ازل و یکی از نویسندگان هشت بهشت، در پروراندن مضامین ضدّ بهائی و دروغ‌پردازی ید طولایی داشت. پسر شیخ مهدی بحرالعلوم، نیز به همسری نوۀ ازل درآمد. بستگی و انتساب به ازل که با اعتقاد ازلی همراه شده بود، دل کندن از تخیّلات اعتقادی را برای این طایفه سخت کرد. متأسّفانه وابستگی به یحیی ازل در این طایفه، به سمتی میل پیدا کرد که آنان برای اثبات درستی اعتقادات خود، به تزویر و خباثت روی آوردند. بهاءالله در بارۀ این خانواده سخنان درستی گفته است:

 

«جعفر کذّاب در آن ارض [= کرمان] ظاهر. فی‌الحقیقه جعفر کذّاب این است، نه آن‌که از قبل به او نسبت داده بودند. ابنائش اخبث از او». (فاضل مازندرانی، اسرار الآثار، جلد پنجم، ص ۲۱)

 

شرحی خوب از زندگی و اعمال شیخ مهدی بحرالعلوم توسّط نبوی در مقدّمۀ تنبیه النّائمین درج شده (ص ۸۴ تا ۸۹) و بر اساس تحقیق نبوی، معلوم گشته که در میان نویسندگان تنبیه النّائمین، بحرالعلوم وقاحت درخور توجّهی به خرج داده است. برای این‌که نشان بدهم این ردیّه‌نویس ازلی که در متنِ ساختگیِ تنبیه النّائمین، تماماً حق به جانب ظاهر شد، هر چه دروغ و دغل بود به کار گرفت، خودش را غوّاص بحر حقیقت ‌انگاشت، وفا کرد، ملامت کشید، فقر و فاقه را تحمّل نمود و ثروت نیاندوخت!، حدّ آخر شعورش تا کجا بود و به چه شغلی اشتغال داشت، باید دو نقل قول بیاورم. ابتدا چند خطّی از شرحی که نبوی راجع به او نوشته و دعاوی مادّی‌اش را منهدم می‌کند و سپس یکی از اظهارنظرهای خود بحرالعلوم در مجلس اوّل مشروطه را که دعاوی معنوی‌اش را نابود می‌سازد:

 

شرح نبوی:

«وضع زندگانی بحرالعلوم کرمانی در مجموع خوب بود. به روایت یکی از هم‌کیشان ازلی‌اش، او در تحصیل معاش و ترتیب زندگی برخلاف پدر، ید طولایی داشت و فی‌الجمله ثروتی نیز بیاندوخت و با کثرت اهل و عیال خوش‌گذرانی می‌کرد». (ص ۸۶)

 

مذاکرات مجلس شورای ملّى، دورۀ ‏۱، جلسۀ ۴۱

در تاریخ: یک‌شنبه، چهارم محرّم ۱۳۲۵:

«رئیس ــ اعضاء انجمن قانون‌نویسى هم،‌ چون تصوّر نمودند که متمّم اصول قانون اساسى نوشته شده، حاضر می‌شود که امروز قرائت شود، نظامنامه براى مجلس بلدیّه نوشته شده، امروز آن خوانده شود. […] همه گفتند: خیلى خوب است و شروع به خواندن نظامنامۀ مجلس بلدیّه شد. در فصل اوّل، در خصوص این‌که انجمن بلدیّه حقّ رسیدگى و تأسیس بعضى ادارات شهرى دارد مثل کتابخانه‌ها و قرائت‌خانه‌هاى عمومى و دواخانه‌ها [و] تیاترها و موزه‌خانه‌ها و غیره مذاکره شده، جمعى گفتند: لفظ (تیاتر) نوشتن، هیچ صحیح نیست.

بحرالعلوم ــ خیلى غریب است که این نظام‌نامه را با نوشتن این طور الفاظ به مجلس فرستاده‌اند که قرائت و تصحیح شود.

حاجى محمّد‌اسمعیل آقا ــ ضررى ندارد، تیاترهایى هستند که به جهت وعظ و تربیت و آگاه کردن مردم تشکیل مى‌یابد.

حاج شیخ‌على ــ بسیار خوب، ولى باید به لفظ و عبارتى نوشت که اشاره به این ترتیب داشته باشد و این‌گونه الفاظ در این مجلس محترم نباید مذاکره شود.

بحرالعلوم ــ موزه‌خانه هم فایده ندارد.

میرزا ابوالحسن خان ــ چرا؟، آثار کهنه را در آن‌جا می‌گذارند باعث بصیرت مردم و فایده زیاد است.

حاجى محمّد‌تقى شاهرودى ــ امروز روز حقّ ایراد در دفعۀ ثانیه است که قرائت شود.

رئیس ــ عیبى ندارد و این یک لفظ (تیاتر) هیچ نوشته نشود، بهتر است».

 

لازم است به خوانندۀ این نوشتار تذکّر بدهم که شیخ مهدی بحرالعلوم، از طرف علمای کرمان!، در مجلس اوّل مشروطه به نمایندگی رسید و نوشته‌اند که در مجلس اوّل و دوّم «تأثیرگذار» بود و کاملاً مشخّص است که این تأثیرگذاری چگونه بوده است! آیا قرار بود در مجالس مشروطه که این افرادِ مزوّر ریاکار حلول کرده بودند، عدالت اجتماعی ظهور کند؟ چه خیال خامی! ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم. آیا مقداد نبوی و همکاران با تأیید و انتشار سخنان دروغ و بی‌اساس این آدم‌های ریاکار که در قالب یک کتاب وقیحانه به نام تنبیه النّائمین جمع شده، فکر می‌کنند که خواهند توانست به برقراری عدالت اجتماعی در ایران کمک کنند؟ چه خیال خام‌تری! طبع الله على قلوبهم فهم لا یعلمون.

 

۵)

سخن را با این نکته به پایان ببرم که انتشار کتاب تنبیه النّائمین توسّط نبوی، کاری پرزحمت بوده است. گذشته از تحریفات معنایی که در تدوین کتاب مزبور، چه از جانب ازلیان و چه از جانب تفکّر حجّتیّه صورت گرفته، حجم اطّلاعاتی که در این کتاب ارائه شده، قابل توجّه و تقدیر است. از منظر کتابخوانی، شاید نقص عمدۀ این کتاب، نداشتن بخش اعلام است، امّا با این وجود، من از مطالعۀ آن، استفادۀ شایانی بردم و فکر می‌کنم که چنین کتابی فقط به درد محققان بهائی می‌خورد که بدانند منابع بسیاری در این‌طرف و آن‌طرف وجود دارد که می‌توان از آنها بهره برد. در حقیقت، نبوی و رفقا مصداقی برای آیۀ مبارکۀ «و مکروا و مکر الله و الله خیر الماکرین» هستند!

در این میان، خواندن تنبیه النّائمین حدسیّاتی از مرا تقویت کرد. من در نقد کتاب تاریخ مکتوم از دانش و وسعتِ اطّلاعات نبوی تمجید نمودم و البتّه، در جوابیّۀ طنزم، شکّ خود را از وسعت منابع، در قالب اشاره‌ای به رفتنم به دانشگاه پرینستون، ابراز داشتم! با خواندن مقدّمۀ تنبیه النّائمین و پاورقی‌ها و پیوست‌هایش، بیش از پیش مطمئن شدم که نبوی دست تنها نیست. بالاخره ما هم دستمان بر آتش است و می‌دانیم ضبط و ربط این همه اطّلاعات کار یک نفر آنهم ۳۵ ساله، نمی‌تواند باشد. وجه ضدّ بهائیِ کار نیز معلوم می‌کند که کمک‌کنندگان به نبوی از کدام دو طایفه هستند. خداوند قوّت بدهد به همۀ «مَکَرُوا» کنندگان!

نبوی، همکاران داخلی را معرّفی ننموده که البتّه حقّ دارد، ولی نام لژیونرها را نوشته است! یکی آقای مجید تفرشی از لندن و دیگری آقای مدرّسی طباطبایی از پرینستون که هر یک، بر یکی از دو بال استعمار جهان‌خوار نشسته و نبوی را حمایت و وقایت کرده‌اند.

به نظر می‌آید که آقای طباطبایی از شیعه‌شناسی کم‌کم دارد به سمت بابی‌شناسی روآورده می‌شود! من کتابِ بسیار دو پهلویِ ایشان به نام «مذهب در فرآیند تکامل» را خوانده‌ام. زیر سایۀ عموسام، بحث تئوریک کردن، هم کیفی دارد و هم عالَمی. بی‌خیالِ مملکت خودمان، طیّ پنجاه سال! البتّه، خداوند در و تخته را به هم جفت کرده، زیرا طایفۀ محلّاتی هم نیروی گریز از مرکزشان خوب کار می‌کند! باید از آقای مدرّسی پرسید در این سالیان دراز که ایشان به همراه همسرشان در پرینستون مشغول تولید مفاهیم جدید بوده‌اند، در آن ممالک واسعۀ شاسعۀ کفّار، تا چه حدّ توانسته‌اند آیین شیعه را رواج بدهند؟ و آیا اصلاً در این خطّ بوده‌اند یا خیر؟ و یا این‌که همان بحث‌های تئوریک در محیط آکادمیک لیبرالیستی کفایت می‌کرده است؟! حالا من مانده‌ام که در آن حال و هوای دموکراتیک، کمک به ردیّه‌نویسی را چه عنوانی می‌توانم داد؟

امّا آقای مجید تفرشی که درس‌خواندۀ مدرسۀ علوی است و بنا به سابقه و ذائقه و سائقۀ تحصیلاتی، هر از گاهی، تیپایی معنادار به آیین و جامعۀ بهائی می‌زند، با من نان و نمک و زرشک پلو با مرغ خورده است، در همان‌جایی که آن حجّتیّه می‌آمد و با هم کباب و پپسی می‌خوردیم! تفرشی یک‌بار که قدم‌رنجه نموده بود و از لندن به طهران وارد گشته بود، به واسطۀ دو سه نامه‌ای که قبل از آن به هم نوشته بودیم، لطف کرد و آمد محلّ کار من. گپی زدیم و غذایی خوردیم. فکر می‌کنم حدود ۹ سال قبل بود. من خرده‌ای به او گرفتم، از بابت چاپ و دست‌کاری کتاب هاشم محیط‌مافی راجع به مشروطیّت. تفرشی گفت که آن موقع فقط ۱۹ سال داشته و سپس تقصیر را انداخت گردن همکارش، جواد جانفدا! حتماً خوانندۀ این نوشتار می‌خواهد بداند که سؤال و مشکل من با کتاب محیط‌مافی چه بود؟ سؤال این بود که چرا صفحۀ اوّل مقدّمۀ کتاب مزبور، با اثباتِ وصایت یحیی ازل شروع شده است؟! عجب داستانی داریم به خدا!

خیلی نگذشت که تفرشی مقاله‌ای نوشت یا مصاحبه‌ای کرد و گفت که بهائی‌ها مظلوم‌نمایی می‌کنند! این حرف جای تعجّب داشت از کسی که در لندن، تنگِ دلِ ملکۀ مادر نشسته بود، قرقاولِ دموکراسی را تناول می‌نمود و نقش فرهیختگی برای خود رقم زده بود و سال سال، اسنادِ دریغ از سی سالِ وزارت امورخارجۀ انگلستان را بررسی می‌کرد. اگر درست به خاطرم مانده باشد، او گفته بود که اسناد بسیاری دارد که می‌تواند ظالم بودن بهائی‌ها را ثابت کند! من بسیار از سخنش دلگیر شدم، زیرا در همان زمان در حال تدوین اسناد بهائیان در دهۀ ۱۳۲۰، یعنی در متن مظلومیّت جامعۀ بهائی بودم، امّا به خاطر آن نمک و زرشکی که با هم خورده بودیم، چیزی علیه سخنش ننوشتم، پیش خودم گفتم حالا یک ناراحتی از صدر امر در دلش مانده، یک موقعیّتی بوده، یک چیزی گفته و رفته است. البتّه آن سخن‌پراکنیِ تفرشی برای هر کس، معنا نداشت یا هر کس هر تصوّری کرد، امّا برای من معنایی خاصّ داشت. تحصیل‌کرده‌ها باید خیلی حواسشان باشد که لغات را در چه مواضیعی به کار می‌برند! در این سال‌ها تفرشی چند بار دیگر هم افاضاتی علیه جامعۀ بهائی نموده است و حالا که اسناد ازلیّه را در اختیار تفکّر حجّتیّه قرار داده، ماجرا برای من پررنگ‌تر می‌گردد.

خوانندۀ این نوشتار گمان نکند که من از روی تمسّک به آیین بهائی، بر سخنان یا کارهای افرادی مانند تفرشی خرده می‌گیرم. می‌توانم ادّعا کنم که به واسطۀ تحقیق تاریخی که در باب اوضاع جامعۀ بهائی در دوران پهلوی انجام داده‌ام، شاید کسی به اندازۀ من نداند که برخی از بهائی‌ها کجاها خراب‌کاری کرده‌اند و یا از قالب دررفته‌اند. در ابتدای همین نوشتار و پیش از این هم، همین معنا و مفهوم را نوشته‌ام، امّا در عین حال با تمام وجودم و حسّم و اطّلاعاتی که دارم، بر این سخن، استوار می‌ایستم که سخن تفرشی در باب «مظلوم‌نمایی» بهائیان، صحیح نیست. اگر کسی نشان بدهد که در این صد و پنجاه سال، بهائیان نهایتاً در بیست موضع ظلم کرده‌اند، به ازای آن بیست موضع، من دو هزار موضع نشان می‌دهم که جامعۀ بهائی مورد ظلم واقع شده است و هیچ‌کس هیچ رسیدگی یا عکس‌العملی از خود نشان نداده است، خصوصاً همین صنف تحصیل‌کرده که داعیۀ عدالت‌ورزی‌اش گوش فلک را پر کرده است.

سخن تفرشی را اگر یکی از عوام یا یکی از اعضای سایت بهائی‌پژوهی بگوید، خرده‌ای نمی‌توان گرفت، زیرا نفر اوّل مطّلع نیست و نفر دوّم شغلش این است، امّا وقتی یک تحصیل‌کردۀ تاریخ‌دان که داعیۀ حقوق بشری دارد و در ممالک راقیه به چرخیدن دور اسناد اشتغال ورزیده، چنین حرفی می‌زند، من و امثال من به سادگی از کنار آن نمی‌گذرند. این همه تاریخ خواندن و متنبّه نشدن و عبرت نگرفتن، واقعاً نوبر است.

One Comment

  1. شاپور مهدوی says:

    « خار و خاشاک رسائل اعتراض، جریان امر الهی را از سرعت باز نداشته ، بل ایراد و انتقاد موجب بصارت ارباب استعداد گشته». این مضمون جمله ای از کتاب فرائد که در ردّ ردیّه شیخ تفلیس نوشه شده است . عجبا بعد از زیارت کتاب مستطاب ایقان و ایمان به ظهور حضرت بهاء الله ، کلمات ابوالفضائل گُلپایانی چون شهابی ثاقب و نصالی نافذ در میدان مصاف روحانی فرود آمد و حجبات ماسواه بسوخت وپرده از روی حقایق بر گرفت. آفرین بر قلمت باد که در دست بهاست ، آنچه او خواست نوشتی و ادا بنمودی. دردبستان قلم هچو عَلَم گردیدی، به خدا عبد بهاء را تو رضا بنمودی.