نقد کتاب قرت العین (زندگی، عقیده و مرگ) تالیف مهدی نور محمدی
همراه با نقد نقد مقاله از سوی جناب مهدی نور محمدی
و انتقاد من به نقد نقد ایشان
ایمان مطلق
تابستان امسال بود که کتاب قرت العین (زندگی، عقیده و مرگ) اثر مهدی نور محمدی به چاپ سوم خود رسید، کتابی که چاپ اولش را تنها یک سال قبلتر با هزار نسخه آغاز کرده بود. برای نگارنده که در همان ماه های اول از انتشار چاپ، کتاب را تهیه و در مطالعه گرفته است سوالی پس از گذشت یک سال مطرح شد مبنی بر آنکه علاقه مندان به تاریخ تا به این حد زیاد شده اند که چنین کتابی ظرف مدت کوتاهی به چاپ سوم خود رسیده است و یا آنکه شخصیت طاهره است که برای مردم جذاب است؟ بنده البته فکر میکنم که هیچیک از این دو سوال صحیح نیست، و قویاً حضرات بهایی ستیر که در بهایی ستیزیشان ثابت قدم هم هستند در نشر این اثر صدچندان کوشیده اند! دلیل هم که واضح است، گرویدن شخصیت برجسته ای مانند زرین تاج، ام السلمه، طاهره قرت العین دختر حاج ملا صالح برغانی که از علمای وقت زمان بود و به طور کل در خانواده ای بود که تک تک اعضایش از مجتهدین زمان بودند، به دیانت بابی و در زمره ی حروف حی – اولین مومنین به سید باب – قرار گرفتن ایشان، برای حضرات بسیار سنگین است و حال که به حدی ایمان طاهره به سید باب، اظهر من الشمس است که غیر قابل انکار است پس بهتر آن دیدند که شخصیت وی را تخریب کنند! اما با همه ی این اوصاف بنده چاپ این کتاب را به فال نیک میگیرم و فرض میگیرم که سبب انتشار چند باره ی این کتاب به علت جذابیت شخصیت طاهره برای مردمان است و اتفاقاً به همین جهت، من که این کتاب را پس از خواندن به کناری گذشته بودم، بر آن شدم که لااقل خوانندگان بدانند که این کتاب که در دست دارند تا چه میزانی دارای اغلاط تاریخی است و با بغض و عداوت و کینه نوشته شده است، به همین جهت در این نوشتار بنده قصد بازنویسی شرح حال طاهره را ندارم که در این باب کتب بسیار نفیس و ارزنده ای موجود است، بلکه تنها به ذکر اغلاط تاریخی در حد حوصله در کتاب میپردازم و ضمن سوالاتی نشان میدهم که نگارنده تا چه میزان با عداوت این کتاب را سر هم کرده است، جالب آنکه نویسنده در مورد کتاب خود مینویسد: ” کتاب حاضر، کاملترین و جامع ترین منبع در این خصوص محسوب میشود” شاید خوب باشد که به کسانی که این کتاب را نخوانده اند بگوئیم که این کتاب که بیشتر از صد صفحه ی آن شامل عکس و توضیحات و فهرست اعلام است و به طور کلی فقط ۲۷۴ صفحه است! مادامی که لابد از وجود کتبی همچون تاریخ سمندر یا تاریخ ظهور الحق که در ماخذتان هم آمده خبر دارید و لابد با توجه به اینکه دست شما به هر دلیلی نظیر مصادره ی کتابخانه های شخصی بهائیان باز است میدانید که دانشمند ارجمند نصرت الله محمد حسینی کتابی بالغ بر ششصد و سی و هفت صفحه تحت عنوان حضرت طاهره را قریب به یک دهه ی قبل نشر داده است و از کتاب ایشان نیز بگذریم باید عرض کنم چگونه ممکن است که کتابی که تنها هفتاد صفحه ی آن در مورد شخص طاهره واضحاً نوشته شده است میتواند کتابی کامل در باب شخصیتی به این برجستگی باشد که تنها حجم اشعار و کتب استدلالی او چند ده برابر این کتاب است؟
در همان مقدمه ی کتاب در صفحه ی هشت نگارنده مینویسد: ” ام السلمه …. آرزوهای متعددی را در سر میپروراند که شاید یکی از آنها وصلت با خاندان شاهی و ملکه ی ایران شدن بود”
از اینکه چگونه نگارنده از آرزوهای طاهره با خبر بوده است و به همین جهت هم شاید و اگر میاورد میگذریم، که البته لازم به ذکر است کسی در کار تحقیق تاریخی از این گمانه زنی های ساده لوحانه نمیکند. اما طبق روایاتی که در دست است میتوان دریافت که طاهره زنی زیبارو بودهاست با توجه به فضیلت، علم و هوشیاری طاهره، ناصرالدین شاه قاجار دلباخته او شده و از وی خواستگاری میکند.قرهالعین پیشنهاد ناصرالدین شاه را رد میکند و نمیپذیرد که از افکار و عقاید آزاداندیشانه اش دست کشیده و به ملکه دربار تبدیل شود و به حرمسرای پادشاهی برود. او در پاسخ به ناصرالدین شاه قاجار چنین گفتهاست:
تو و ملک وجاه سکندری من و رسم و راه قلندری
اگر آن خوش است تو در خوری اگر این بد است ، مرا سزا
آقای نورمحمدی در صفحه ی بیست و سوم کتاب توضیحی در باب نام مادر طاهره چنین میدهند: ” سید محمدعلی گلریز و مطلعین خاندان شهیدی، مادر قره العین را خواهد ملاعبدالوهاب دارالشفایی دانسته اند و گمان نزدیک به یقین نیز بر صحت این عقیده دلالت دارد” و سپس نقل قولی از سید محمد بحر العلوم میاورد که وی نوشته است ” قرت العین که از تمامی اولاد پدرش بزرگتر بوده، با دو دختر دیگر، نرجس و قاطمه نام، از یک مادر میباشند که از اهل النگه ی طهران بوده است”
حال آنکه مادر طاهره آمنه خواهر ملاعبدالوهاب قزوینی است که سالها مدرس دانشگاه عظیم اسلامی ” مدرسه ی صالحیه قزوین” بوده است. نام برده تحصیلات فقه و و اصول و لسفه را نزد همسر و برادر خود فرا گرفته بود و همچنین مادر ایشان فاطمه خانم نیز زنی فاضله بود که تحصیل علوم را نزد پدر و عموی خویش سید حسین و سید حسن قزوینی و پس از ازدواج نزد همسر خود ملا محمدعلی قزوینی فرزند شیخ عبدالکریم قزوینی گذرانده بود.
دوست عزیز تاریخ نگاری بیان و نقل آراء و عقاید مختلف نیست که آراء مختلف را بنویسیم و سپس قضاوت را به عهده ی خوانندگان بگذاریم! تاریخ نگار، ضمن بیان منقولات مختلف، نتیجه ی تحقیق خود را مستقلاً بیان میدارد والا اگر قرار بود که خوانندگان قضاوت کنند خود مشغول به تحقیق نیز میشدند و نیازی به شما نبود! به قول دوست دانشمند ما، تنها کافی است یک نفر دروغ گوید تا تاریخ دروغگو شود!
در صفحه ی بیست و پنجم کتاب میخوانیم: ” … پدرش علاقه مخصوصی به وی داشت و او را قرت العین – به معنای نور چشم – خطاب میکرد. آنگاه در صفحه ی بیست و هشت نگارنده فراموش میکند و مینویسد: ” از سوی سید – که منظورش سید کاظم رشتی است – ملقب به قرت العین گردید”
به نظر میرسد در میان این دو گزارش تنها یکی میتواند صحیح باشد که البته دومی صحیح است.
جناب نورمحمدی بدون ارائه ی هیچ دلیل و برهانی در صفحه ی سی مینویسد: طاهره ” یک شخصیت جدلی بود و ذهن توانمندی در توجیه و سفسطه و مغلطه داشت” … و به همین سبب هم شوهر و عموی اکبرش مغلوب میشدند و شروع به توهین و دشناب و به شیخ و سید میکردند. ” بنده میپرسم مگر جز این است که طاهره بر سر کلاس ایشان هم تحصیل علوم کرده بود و این دو نیز از علما محسوب بودند و اهل علم و کلام و فلسفه؟ و چون از یک شجره هم بودند لابد کم هوش تر هم نبودند که متوجه مغالطات و سفسطه های طاهره نشوند – بماند که تشخصی مغلطه و سفسطه نیازی به هوش وافر ندارد و تنها کافی است که با منطق و مغالطات آن آشنا باشیم- چرا نمیفرمائید شوهر و عموی وی از آنجا که طاهره دلیل و ادله و براهین متقن میآورد قادر به پاسخگویی نبودند و به علت خشک مغزی و تعصب جاهلانه شروع به دشنام میدادند؟
جناب نورمحمدی به نظر شما ادعای عجیبی نیست وقتی شما حتی نام فرزندان طاهره، دو پسر “ابراهیم و اسمعیل” و دختر “سارا” که مشهور به آسیه بود را نمیدانید و نیاورده اید و چیزی از شرح حال ایشان هم ننوشته اید، میفرمائید این کتاب کاملترین شرح حال است؟
جناب نورمحمدی در پرانتز گذاشتن و نقل قول کردن از کتابی کار بسیار خوب و پسندیده ای است اما به شرط آنکه عین مطلب چنانچه در کتاب است ادا شود و تغییری در آن داده نشود ولو آنکه مضمون آن بیان و با اصل مطلب یکی باشد. در صفحه ی بیست و هشت کتاب شما نقل قولی از کتاب تذکرت الوفا، صفحه ی ۲۹۲ میاورید، اما متن را چنانچه هست نمیاورید و تغییراتی در نوع نگارش آن همراه با حذف القاب و صفات و حتی نوع چگونگی واقعه میدهید. آیا به نظر شما دست بردن به نقل قولها امری خلاف اخلاق تحقیق نیست؟
در کتاب آمده است قرت العین بین سالهای ۱۲۵۴ تا ۱۲۵۹ در کربلا بوده و در محضر کلاس سید کاظم حاضر شده است که حدود سن بیست و یک تا بیست و شش سالگی جناب طاهره میشود. اما نکته این جاست که بر اساس بعضی از اسناد نظیر تذکرت الوفا و یا تاریخ نبیل، ( به ترتیب صفحات دویست و شصت و شصت و یک) که خود شما هم به آنها بارها استناد کردید طاهره ” قبل از وصول به ده روز پیش حضرت سید صعود به ملا اعلی نبود، لهذا ملاقات تحقق نیافت” و همچنین با توجه به اینکه در آثار متعدد سید باب معلوم میشود ملاقاتی بین ایشان و طاهره صورت نگرفته است و با التفات به اینکه سید باب طبق سالشامار وقایع تاریخی خود شما در سال ۱۲۵۵ تا ۱۲۵۶ در کربلا بوده و حاضر در کلاس سید کاظم شده است معلوم میشود که طاهره در آن زمان در کربلا نمیتوانسته بوده باشد و احتمالاً سفر اول طاهره در سال ۱۲۵۹ ه.ق بوده است. از این نکته غلط دیگر آقای نور محمدی هم روشن میشود و آن اینکه با توجه به اینکه سید کاظم در ماه ذی حجه که ماه دوازدهم است فوت میکند و طاهره در آن زمان در کربلا بوده است و سال اظهار امر سید باب و مومن شدن ملاحسین بشرویه اولین مومن به سید پنجم جمادی الاول ۱۲۶۰ بوده است و ملاعلی بسطامی از جانب شیراز به عراق و کربلا سفر کرده است و نه قزوین و از پس گفتگو و مطالعه ی تفسیر سوره ی یوسف یا احسن القصص که به قیوم الاسما هم معروف است طاهره به یقین میرسد – مسئله ی رویای صادقه و داستان آن نیز که سبب ایمان اولیه ی وی شده است نیز به کنار- بنابراین معلوم یمشود که مکان مومن شدن طاهره به سید باب در کربلا بوده است و نه در قزوین که در صفحه ی سی کتاب خود به آن اشاره شده.
همچنین گفتنی است فاضل مازندرانی هم در جلد دوم ظهور الحق صفحه ی ۵۵ مینویسد: و هفدهم آنان فریده و وحیده بین نسوان جهان و مالکه علم و فضل و بلاغت در نظر و نظم و بیان قرت العین شهیر بود که در آن ایام اقامت کربلا داشت و به شیراز نرفته و درک محضر آن حضرت ننموده غائبانه ایمان پذیرفت آورده اند که چون شوهر خواهرش میرزا محمد علی قزوینی مذکور از عراق عرب در طلب حق عازم شیراز بود او مکتوبی ملفوف بدو سپرد و غزل معروف را که مطلعش این بیت است:
لمعات وجهک اشرقت و شعاع طلعتک اعتلی/ ز چه رو الست بربکم نزنی، بزن که بلی بلی
در صفحه ی چهلم کتاب آمده است که سید باب در زمانی که طاهره در کاظمین بوده است در “ماکو” بوده است که این سخن با اسناد تاریخی در توافق نیستند چرا که مدت اقامت سید باب در سجن ماکو تنها نه ماه بوده است و میدانیم که یکی از علل جمع شدن بابیان در بدشت استخلاص باب از آنجا بوده است نویسنده در صفحه ی ۷۶ مینویسد طاهره در بدشت در اواخر ربیع الثانی سال ۱۲۶۴ وارد شده است. یعنی چیزی حدود یک سال بعد، و البته ما میدانیم که سید باب حدود ششم جمادی الاولی ۱۲۶۴ از ماکو به چهریق تبعید شد و اگر نه ماه هم به عقب باز گردیم میشود شعبان ۱۲۶۳؛ و با توجه به اینکه در جمادی الثانی سال ۱۲۶۳ طاهره از عراق خارج شده (صفحه ی ۴۱ کتاب خودتان) دو ماهی اختلاف زمانی وجود دارد که اساساً امکان آن نامه ای که ذکرش رفته است در آن مکان وجود داشته باشد. مضافاً آقای نورمحمدی باید بداند که در گذشته ی ایام سفر با اسب و خر و شتر صورت میگرفته است و یک سفر از تهران به کربلا فرضاً ماهها به طول می انجامیده است ولی ایشان به نحوی این تواریخ را پشت هم میاورند که تو گویی با اتومبیل شخصی خود به این طرف و آن طرف میرفتند!
همچنین گفتنی است طبق کتاب تذکرت الوفا صفحه ی ۲۹۹ و چهار رساله ی تاریخی آقا مصطفی بغدادی صفحه ی ۲۶ بر میاید که بازگشت به ایران طاهره در روزهای آخر زمستان سال ۱۲۶۳ ه.ق بوده است ولی آقای نورمحمدی زمان آنرا در جمادی الثانی ۱۲۶۳ دانسته اند که حدود خرداد ماه میشود که در اواخر بهار است و نه زمستان و حدود ۹ ماه فاصله ی زمانی وجود دارد.
در کتاب آقای نورمحمدی در صفحه ی ۴۲ آمده است: ” قرت العین و همراهانش در ابتدای مسیر حرکت خود وارد قصبه ی کرند شدند و تعدادی از طایفه ی اهل حق به حضور وی رسیدند…”
بنده میپرسم این تعداد چند نفر بوده اند؟ شوقی افندی به نقل از رساله ی آقا محمد مصطفی قزوینی میگوید ۱۲۰۰ تن، فاضل مازندران در جلد سوم ظهور حق صفحه ی ۳۱۸ میگوید ۱۲۰۰۰ تن که خود وی نیز از کتاب کشف الغطاء ابوالفضائل نقل کرده است. بنده سوال میکنم آیا برایتان سخت بود که چنین تعدادی را آنهم در میان تنها روستاها و قصبه ی کرند از مومنین سید باب بخوانید؟
اما یکی دیگر از ایرادات وارده به کتاب این است که با توجه به ادعایی که به عنوان کاملترین کتاب در مورد طاهره است این است که وقایع را دقیقاً در خلاصه ترین شکل خود بیان میدارد و کمتر و یا اصلاً ذکری از مناظرات و مباحثاتی که طاهره داشته است نمیشود که بر اثر این مباحثات عده ای منقلب و پیرو بابیت شدند، بلکه تنها نویسنده مینویسد مناظره ای شکل گرفت و فلان عالم ربانی به جوش و خروش آمد و هتاکی کرد! البته من نمیدانم این علمای ربانی چرا همیشه هتاکی میکردند -البته فی الحال هم بر همین رسم اسبق هستند- واضح است که کسی فشار خونش بالا میرود و شروع به فحاشی میکند که نمیتواند به شکل نظری پاسخ درخور توجهی بدهد و خوب است که بگوئیم مثال این علماء مثال افرادی چون ابوالحکم (ابوجهل) هست که علمشان حجاب اکبر میشد از برای پذیرش حقیقت.
جناب نور محمدی عزیز نگارش تاریخ اگر خود را تاریخ نگار میدانید کاری است بدون حب و بغض و حتی ارائه ی نظر شخصی که مستدل بر ادله و برهانی نیست نمیتواند محلی از توجه باشد. به همین جهت به نظر بی مورد میاید که که تاریخ نگار از حیث آنکه تاریخ نگار است فرضاً بنویسد ” عقاید فاسده ی طاهره” و یا بنویسد ” با استفاده از تاویل و تفسیر آیات و روایات و به کارگیری سفسطه و مغلطه” و یا همچنین بنویسد فلان کسک ” که هنوز نوری از اسلام در دلشان باقی مانده بود به عنوان اعتراض، برای همیشه بابیت را ترک کردند” بنده بر این باورم که اگر مینوشتید ” عقاید متمدنه ی مدرن طاهره” و یا آنکه به تمجید آراء وی میپرداختید هم کار تاریخی ای نبود. مضاف بر اینکه شما که احتمالاً خودتان را حدیث و روایت شناس و آشنا به علوم قرانی و علم هرمنوتیک و تاویل که نمیدانید که اعلان نظر میکنید که اگر هم بدانید در کتاب تاریخی جایی جز زیر نویس ها و پا نوشت ها ندارد و آن هم با ذکر ادله و سند و برهان.
همانطور که پیشتر ذکرش رفت کتاب به حد اولی ناقص است که ذکر تک تک نواقص آن از حوصله ی این نوشته و نگارنده خارج است و خود رساله ی هفتاد من میشود، اما برای نمونه نیز به یکی دیگر از نواقص کتاب اشاره میشود.
جناب نورمحمدی در صفحه ی ۴۴ و ۴۵ کتاب خود ذکر ورود طاهره به همدان را میکنند و در حد سه پاراگراف مثل دیگر قسمت ها تنها مینویسد که طاهره در آنجا نیز شروع به تبلیغ بابیت کرد و علمای اعظام هم از این جسارت محزون شدند و به خشم آمدند و هتاکی کردند. اما ایشان حتی نکرده است که به واقعه ی مهمی که مباحثه ی طاهره با حاج میرزا علی نقی همدانی است که با حضور جمعی از علما و حاکم همدان صورت گرفت اشاره ای کند! و حتی خجالت زده شده است احتمالاً که بنویسد که در همین ایام بود که دو شاهزاده خانم به نام های نواب حاجیه خانم، مادر محمد حسین خان حسام الملک، و حاجیه خانم، همسر ناصرالملک بزرگ به واسطه ی طاهره به سید باب ایمان آوردند.
اما نکته ی بعدی ای که باید ذکر کرد در شرح به قتل رسیدن ملامحمد تقی برغانی است که معروف است به شهید ثالث که آقای نورمحمدی در صفحه ی ۵۱ کتاب خود ذکر آنرا کرده اند. که البته مانند بسیاری از موارد دیگر که ما طرح کرده ایم و بسیاری دیگر که از بیان ایرادات آن در میگذریم – آخر خیلی زشت است که در هر صفحه نشان دهیم که غلط موجود است!- خالی از ایراد نیست. نورمحمدی مینویسد: طاهره ” …. چند تن از یاران مخلص خود را برانگیخت تا وی (عموی خود یعنی ملامحمد تقی برغانی) را به قتل برسانند. پیرو این نقشه که گویا در منزل حاج اسدالله فرهادی پایه ریزی شد، شش یا نفت نفر از فدائیان قرت العین در سحرگاه روز ۱۵ ذی قعده ی سال ۱۲۶۳ به این مجتهد بلند مرتبه که در مسجد خود به عبادت مشغول بود حمله کردند و زخم های کاری بر دهان، گردن و پهلوی او زدند که پس از سه روز، در اثر شدت جراحات درگذشت.” گزارش دیگری را از کتاب تذکره الوفا صفحه ی ۳۰۲ ذکر میکنیم: ” و سبب قتل حاجی ملاتقی این شد که آن ظالم جهول روزی بر فراز منبر زبان به طعن و لعن شیخ جلیل اکبر گشود، یعنی حضرت شیخ احمد احسائی، ولی با نهایت بی حیائی که آن آتش این فتنه بر افروخت و جهانی را به زحمت و آزمایش انداخت. به صورت جهوری شتائم بسیار رکیکه بر زبان راند. شخصی از اهل شیراز از مبتدئین حاضر مجلس بود تحمل طعن و لعن شیخ ننمود. شبانه به مسجد رفت و نیزکی در دهن ملاتقی مذکور زد و خود فرار کرد.” منظور از شخصی از اهل شیراز میرزا عبدالله معروف به میرزا صالح شیرازی است. که خود او در مجلس محاکه ی خود در طهران در حضور صاحب دیوان چنین نقل میکند: ” من آن وقت ها بابی نبودم. برای تحقیق امر حضرت باب عازم شدم که به ماه کو سفر کنم.چون به قزوین رسیدم دیدم شهر در نهایت اضطراب است…. بر مجلس درس ملا تقی رفتم و از او پرسیدم آیا شما درباره ی این شخص فتوای کفر و ضرب و نفی داده اید؟ ملا تقی گفت آری، خدائی که شیخ احمد بحرینی میپرستد، خدائی است که من ابداً معتقد نیستم. خود او و اتباعش همه در نظر من گمراه و خدا نشناسند. وقتی این سخن را از ملا تقی شنیدم، خواستم همان جا در حضور شاگردان سیلی سختی به صورت او بزنم، لیکن هر طور بود، خود داری کردم و با خدای خود عهد نمودم که با خنجر لب های او را قطع نمایم، تا از این نتواند به چنین گفتاری لب باز کند. از محضر درسش بیرون آمدم. فوراً به بازار رفتم و خنجر و نیزه ی کوچکی که از بهترین فولاد ساخته شده بود و نهایت درجه حدت و شدت را داشت خریداری کردم….یک شب رفتم در میان مسجد ملا تقی بیتوته کرده، نزدیک فجر دیدم پیر زنی به مسجد وارد شد و سجاده ای که همراه داشت، در میان محراب بگسترد.پس از آن ملا تقی تنها وارد مسجد شد و در محراب به ادای نماز مشغول گشت. هیچکس هنوز در آنجا نبود. من آهسته از پشت سرش رفتم تا نزدیک او رسیدم و ایستادم وقتی که سر به سجده گذاشت، نیزه کوچکی را که همراه داشتم، بیرون کشیدم و با نهایت قوت به پشت سرش فرو کردم. ملاتقی فریادی هولناک کشید، من هم او را به پشت انداختم. خنجره را بیرون آوردم و با قوت هر چه تمامتر به اعماق حلق او فرو بردم و به پشت و پهلویش نیز چند زخم زدم و همانطور او را در میان محراب انداختم و با سرعت تمام به پشت بام مسجد رفتم…” (نبیل زرندی: مطالع الانوار، صفحه ی ۲۶۷ تا ۲۷۰) لازم به ذکر است که نام برده که بعداً دید عده ی بسیاری را به جرم هلاکت رساندن ملا محمد تقی، دستگیر کرده اند، خود را به عنوان قاتل معرفی کرد، اما کسانی هم که دستگیر شده بودند آزاد نشدند و بعداً هم با وجود آنکه قاتل محرز بود و حتی شاه ایران هم گفته بود که جان یک نفر گرفته شده و قاتلش هم فقط باید کشته شود ولی تک تک ایشان را که گویند به تعداد هشت نفر میرسید به واسطه و همکاری ملا محمد پسر ملامحمد تقی تک تک کشته شدند. در کتاب کشف الغطا نیز صفحات ۱۰۷ و ۱۰۸ ذکر این واقعه چنانچه از زبان نبیل آوردم با کمی تغییرات جزئی آورده است و معلوم میشود که آقای نورمحمدی چقدر بی ربط افکار خودساخته ی خود را در این باب آورده است. به هر تقدیر ایشان در کتاب خود صفحات با ذکر چند تن از مورخین مسلمان{!} مانند میرزا محمد تنکابنی و حسن اعظام قدسی، محمد جعفر حسینی، اعتماد السلطنه، جهانگیر میرزا قاجار، رضا قلی خان هدایت و محمد تقی سپهر پر میکند و جالب است که در این میان توضیح حسن اعظام قدسی را که از شاگران ملا محمد تقی برغانی بود را بکر میداند! و حال آنکه وقتی با دقت میخوانیم متوجه میشویم که بعضی از جملات متن حتی خبر از دل و گفتگوهای خصوصی و اتفاقی میدهد که نویسنده – یعنی حسن اعظام قدسی- خود در آنجا حضور نداشته است و معلوم است که حاصل تخیلات خودش است و جالب آنکه شرح واقعه را چنان آب و تاب میدهد که بسیار شبیه شب ضربت حضرت امیرالمومنین است.
از جمله دیگر اغلاط کتاب واقع در صفحه ی هفتاد و سه است که نگارنده مینویسد: ” پس از دستور باب مبنی بر تجمع بابیان در خراسان، ملاحسین بشرویه ای نامه ی محرمانه ای برای قرت العین به قزوین فرستاد و از او خواست به طرف خراسان حرکت کند.” مسئله این است که اولاً کمی بعد تر یعنی در زمانی که طاهره در طهران بود است که سید باب دستور تجمع بابیان در خراسان را صادر میکند، دوماً اساساً چنین نامه ای از ملاحسین به طاهره مرقوم نشده است و در جایی هم ثبت نیست و این نیز ناشی از افکار نویسنده است، اما نامه ای که به سبب آن طاهره به طهران آمد از جانب میرزاحسینعلی نوری (بهالله) بود.
اما ایراد دیگر در صفحه ی ۷۶ رخ مینماید که آقای نورمحمدی مینویسد: “طاهره در اواخر ربیع الثانی سال ۱۲۶۴ قمری در منطقه ی بدشت از توابع شاهرود، با ملامحمد علی بارفروش و تعدادی از یارانش که از مشهد باز میگشتند ملاقات کردند” اما احتفال بدشت در ماههای جون و جولای سال ۱۸۴۸ میلادی (اواخر رجب تا اواسط شعبان سال ۱۲۶۴ هجری قمری) در زمانی که حضرت باب در قلعه ی چهریق زندانی و جناب باب الباب در مشهد و سپس در راه مشهد و مازندران بودند، انعقاد یافته است.
نکته ی دیگری که درباره ی واقعه ی بدشت ایشان نوشته اند در صفحه ی ۸۰ ” او بدون حجاب و با آرایش و زینت، در پس پرده نمایان شد” حال آنکه منظور از بدون حجاب بودن صرفاً این است که وی بدون روبنده یا برقع تنها با بابیان مشغول سخن گفتن شدند، و تمام سخنان ایشان در این مورد که بازگویی آنها موردی ندارد هجو محض است، جناب محمد حسینی در کتاب خود حضرت طاهره این موضوع را نیز به تفصیل شرح داده است که علاقه مندان میتوانند با رجوع به این کتاب از صفحه ی ۳۰۸ تا ۳۴۳ شرح این ماجرا را مفصل و دقیق با ذکر اسناد بسیار بخوانند. همچنین بنده فکر میکنم که علت کشف حجاب طاهره – یعنی همان بدون پرده و برقع سخن گفتن ایشان با اصحاب- دو دلیل میتواند داشته باشد اول اینکه بر طبق برخی روایات اسلامی حضرت فاطعه در روز قیامت بی حجاب از پل صراط خواهند گذشت چنانچه در بحار الانوار از حضرت رسول نقل شده است که میفرمایند ” ثم ینادی مناد من بطنان العرش یا معشر الخلائق غضوا ابصار کم حتی امر بنت حبیب الله الی قصر ها، فتمر فاطمه بنتی” یعنی در روز قیامت منادی از میان عرش الهی ندا میکند که ای مردمان چشمانتان را ببندید تا دختر حبیب خداوند به قصر خویش رود. پس دخترم فاطمه به سوی قصر میرود.” همچنین امام صادق نیز روایت است که میفرمایند” اذ کان یوم القامه قیل یا اهل الجمع غضوا ابصارکم تمر فاطمه بنت رسول الله صل فتمر…” یعنی در روز قیامت خطاب به جماعت حاضر گفته میشود، چشمان خویش را ببندید که فاطمه دختر رسول الله عبور نماید. پس فاطمه عبور میکند. و دلیل دوم آنکه کلمه ی کفر به معنای پنهان است و کافر آن کسی است که حقیقت را پنهان میکند. بنابراین معنای باطنی کشف حجاب طاهره نیز به معنای پرده برداشتن از حقیقت نیز میتواند باشد.
اما در صفحه ی هشتاد و پنج کتاب آقای نورمحمدی اشاره به سه نکته ی غلط شده است که باید این را نیز از اغلاط آن دانست. اول اینکه القابی که به اصحاب طی الواحی داده میشد از سوی میرزاحسینعلی نوری نازل شده بود و نه حضرت باب؛ البته مورد تائید ایشان نیز قرار گرفت بنابراین پانویس شما در همان صفحه که نوشته اید: ” میرزا حسینعلی نوری به دلیل اینکه باب او را جزو یاران درجه ی اول خود محسوب نکرده و برایش لقبی نفرستده بود، به حالت قهر قصد ترک بدشت را داشت، اما قرت العین که خروج وی را به ضرر آئین جدید می دانست، وساطت کرد و لقب بهاء را به وی اختصاص داد.” بی هیچ عنوان نمیتواند محلی از اعراب باشد، ضمن آنکه در تواریخ موثق این مسئله ذکر شده است و مقام میرزاحسینعلی نوری برای سید باب نیز آشکار بود و اینرا نیز میتوان از نامه ای که باب به وسیله ی ملاحسین بشرویه به طهران فرستاد که به دست ایشان برسد هم فهمید چرا که در آغاز نامه اینگونه باب بهاالله را خطاب میکند: “از عبد ذلیل به رب جلیل”. دوم آنکه القاب بنا به قید قرعه چنانچه در ظهورالحق آمده است که در کتاب شما نیز بازگو شده است صورت نگرفته است چرا که فرضاً لقب ذبیح که به عبدالخالق قزوینی تعلق گرفت و یا لقب طاهره که تنها زن جمع بود، بسیار دقیق به ایشان نسبت داده شده است و معلوم است که نمیتوانسته اتفاقی و بر قید قرعه باشد. مطلب سوم اینکه
دوگوبینو به غلط میگوید و نویسنده هم تکرار کرده است میرزا یحیی نوری که در زمان واقعه ی بدشت تقریباً هفده ساله باید میبوده باشد نیز در آن جمع حضور نداشته و این نظر نیز بر خلاف آحاد نسخ تاریخی است.
مطلب دیگر که لازم میاید که درباره ی آن نکاتی گفته شود در صفحه ی ۸۷ است که ایشان مینویسند ” زن و مرد در یکدیگری در آویختند و بی شرمانه تمام قوانین اخلاقی را زیر پا گذاشتند. مدتی پس از اعلام کسر حدود و انجام اعمال فضاحت بار اخلاقی، اقدام گستاخانه ی دیگری توسط ملامحمدعلی بارفروشی صورت گرفت، به طوری که ادعای قائمیت کرد و خود را مظهر رجعت نبوی خواند.” و جالب آنکه آقای نورمحمدی که مانند حضرات بابیه اهل تاویل و تفسیر هستند میگویند که منبعشان در این باب کتاب نقطه الکاف بوده است، حال با بررسی کتاب نقطه الکاف معلوم میشود که ایشان نیز به نوبه ی خود و به میل خود تفسیر کرده اند! اما خوب است که نکته ای هم گفته شود که شاید بیان آن خالی از لطف نباشد و آن اینکه کتاب نقطه الکاف موجود نمیتواند اثر میرزا جانی کاشانی باشد و متعلق به ادوارد برون است که به کمک علامه قزوینی هم نوشته شده و اساساً هیچ نسخه ی منحصر به فردی هم در پاریس{!} از میرزا جانی کاشانی نمیتوانسته وجود داشته باشد و همینطور گفتنی است که طبق اسناد موجود میرزا جانی کاشانی جزء افراد موجود در واقعه ی بدشت هم نبوده اند. همینطور لازم به ذکر است که در واقعه ی بدشت علاوه بر میرزاحسینعی نوری، قدوس و طاهره هشتاد و یک نفر در آنجا حضور داشتند که با این ترتیب هشتاد و چهار نفر میشدند و گفتنی است که طاهره تنها زن موجود در این جمع هشتاد و چهار نفره بوده هاست که البته بنا به برخی منابع گفته میشود که خدمتکار او قانته نیز بوده است که وجود ایشان مورد تائید قالب نیست و احتمال میرود که تنها در باغی که برای طاهره، حضرت بهالله اختصاص داده بود ایشان حضور داشتند و در هیچ یک از مجالس نبودند.
اما ایراد دیگر کتاب که البته غلط اضافه ی نویسنده هم هست در صفحه ی ۹۲ است که نوشته شده است” بنا به قول مشهور، در وزوار فعل شنیع و غیر اخلاقی دیگری از قرت العین و قدوس به ظهور رسید. بدین معنی که چون در طول راه به یکدیگر سخت نزدیک بودند، دلبستگی بین آنان شدت یافت و با یکدیگر به گرمابه رفتند و همبستر شدند.”
اولین نمونه ی این توهینات و هجویات را محمد تقی سپهر نگارنده ی ناسخ التواریخ که در جاعلی و جاهلی بی مثال است آورده است. از اینکه میزان تعصب بابیانی که چند روزی بعدتر همگی در قلعه ی شیخ طبرسی در نهایت فداکاری به شهادت رسیدند بگذریم؛ سخنان دوگوبینو در خصوص لسان الملک محمد تقی سپهر نیز خواندنی است. دوگوبینو مینویسد : ” لسان الملک مورخ مسلمان که قسمتی از شرح این وقایع را برای من تهیه کرده است، راجع به تشکیل دسته ای که همراه این زن با وجد و شور بود، به طور مزاح چیزهایی به من میگفت و اصراری داشت که آن چه میگوید، درست است. چون او معتقد بود که آئین باب و قوانین ناصواب او نمیتواند کسی را –ولو هر که باشد- به طرف خود جلب نماید. مخصوصاً میخواست هواخواهان این زن را مردمان عیاشی قلمداد کند و اطمینان میداد که فدائیان قرت العین همه عشاق و خاطر خواه او بوده و کسانی نبودند که به عقاید او ایمان داشته باشند. ولی من گمان نمیکنم که کسی گفته های او را تصدیق و تائید نموده باشد. چه اگر این طور بود، چگونه امکان داشت که تمام این جمعیت به طور یگانگی و اتحاد در زیر یک پرچم جمع شوند و مسلماً نفاق و دو دستگی در میان آنها روی میداد. اما هیچگونه قرائتی در دست نیست که ناسازگاری و نقاقی در میان این اردو بروز کرده باشد… ” البته دوگوبینو نمیدانست که هستند کسانی مانند خود محمد تقی سپهر که مثال واضع آیه ی شریفه ی ” ختم الله غلی قلوبهم و علی سمیعهم و علی ابصارهم غشاوه” هستند.
اما غلط دیگر این کتاب در صفحه ۹۷ هست که دو روایط ناصحیح را میاورد مبنی بر اینکه طاهره از مازندران به همدان و بعد به طهران رفته و در آنجا دستگیر شده و روابط دیگری که از نیکولا میاورد که نوشته است ” قرت العین مسلماً به قزوین برگشته بود، زیرا که در این شهر او را دستگیر کردند و به طهران آوردند و در خانه ی کلانتر محمود خان محبوس شد.” حال آنکه حقیقت این است که یا طاهره در مسیر رفتن به قلعه ی شیخ طبرسی دستگیر شده است (ظهورالحق صفحه ی ۳۲۷) و یا آنکه در قریه ی واز در حدود اواخر ربیع الثانی ۱۲۶۶ با فرمان امیرکبیر که به دست آقا نصرالله نائیجی مکان طاهره را فهمیده بود، دستگیر شده و به طهران اعزام کردند.
اما در خصوص نحوه ی شهادت حضرت طاهره نیز آقای نورمحمدی روایات بسیاری را جسته و گریخته و تکه تکه نقل کرده است که نقل قولی که از تاریخ نیکولا میاورد به حقیقت نزدیک تر است اما روایتی که میرزا حسن ادیب که خود از پسر ارشد کلانتر شنیده است از همه دقیقتر است که بنده عیناً میاورم: ” از بعد از ظهر روزی که شب آن کشته میشد مانند کسی که خبری داشته باشد، از باخانه به زیر آمده، خود را تنظیف نموده بود و تغییر لباس هم کرده بود. از اهل خانه یکان یکان عذر زحمت میخواست مانند مسافری که در شرف حرکت است. با کمال خرمی و انبساط اوایل غروب به عادت همیشگی در بالاخانه حرکت میکرد و آهسته چیزی تلاوت میکرد و ابداً با کسی صحبت نمیداشت. تا سه ساعت از شب گذشته که غدغن بلیغ بود، احدی از منزل خود خارج نشود، والا مورد سیاست است. پدرم وارد شد و به من گفت: ” آنچه لازمه ی احتیاط بود، کرده ام و به جمیع نایب ها سپرده ام، با غلام دلاورها نهایت مراقبت را داشته باشند، در جمیع گذرها که مبادا آشوبی بشود. تو نیز با کمال احتیاط با غلامها این زن را باید به باغ ایلخانی برده، تسلیم سردار کل، عزیز خان، کنی و بایستی تا امر او را که انجام داد، بیایی و مرا خبر کنی تا باید به شاه اطلاع بدهم. پس از آن برخاست و با من گفت بیا! پس با هم رفتیم همین که به در بالاخانه رسیدیم، او را مهیا دیدیم. پدرم به او گفت: بفرمائید که به جائی باید بروید. فوراً روانه شد. چون به در خانه رسیدیم. اسب پدرم حاضر بود. او را سوار کردند و جبه ی خود را به سر او انداخت که کسی نفهمد آن سوار زن است. پس با جمعی غلام دلاور حرکت کرده، همه جا رفتیم تا در باغ او را پیاده کردند و به یک اطاق تحتانی که مال نوکر ها بود، او را وارد نمودند. من رفتم بالاخانه خدمت سردار او هم تنها و منتظر بود. پیغام و سلام پدرم را رساندم. گفت: کسی در راه مطلع نشد؟ گفتم نه. پیش خدمتی را خواست و از حالش پرسید که در این سفر چیزی برای کسان خود فرستاده ای؟ گفت نه. پس یک مشت اشرافی بدست او ریخت. گفت: اینها را عجالتاً برای آنها بفرست تا منبعد تلافی کنم. و دستمال ابریشمی را که در دست داشت، گفت: بگیر و برو این زن بابی را که آورده اند به گلویش به پیچ که خفه شود که اسباب گمراهی است. او روانه شد من هم با او آمدم. من در اطاق ایستاده، او چلو رفت. همین که نزدیک شد، قرت العین نگاهی به او کرد و عبارتی گفت که دیدم کم کم آن پیشخدمت برگشت. سر بزیر انداخت. به ترکی با خود چیزی میگفت. از در بیرون رفت. من برگشتم به سردار واقعه را گفتم. قهوه خواست و فکری کرده پس از آن ناظر خود را طلبید. گفت: فلان سیاه که شرارت میکرد، او را خارج نموده به تو سپردم، کجاست؟ گفت: در آشپز خان خدمت میکند. گفت: او را بگو بیاید. پس یک سیاه کثیفی با هیئت منکری وارد شد. گفت: دیدی چطور گرفتار شدی؟ اگر توبه میکنی دیگر شرارت و هرزگی نکنی، باز میگویم که بیایی به همان درجه ی اول خودت، مثل سایرین خوش بگذرانی. گفت: دیگر من از فرمایش شما بیرون نمیروم.گفت بسیار خوب، یقین این مدت عرق هم زهر مار نکرده ای. برو آن اطاق یک پیاله زهرمار کن، بیا تا بگویم، لباس و اسباب تو را بدهند. رفت و برگشت. گفت: تو به این پهلوانی، میتوانی یک زن است پائین او را خفه کنی؟ گفت بلی. و روانه شد. من نیز با او رفتم. همین که رسید چیزی به گردن او انداخته، چندان پیچید که بی حس شد و افتاد. پس چند لگد سخت به سینه و پهلوی او زد و فراش ها آمدند. با همان لباس او را برداشته به چاهی که در پشت باغ واقع بود، انداختند. از سنگ و خاک پاه را پر کردند. پس من به خانه برگشتم و به پدرم تفصیل را نقل کردم. “
اما درباره ی روز شهادت طاهره آقای نورمحمدی نوشته است: “او در روز اول ذی قعده ی سال ۱۲۶۸ برابر با بیست و شش مرداد سال ۱۲۳۱ و هفده اوت ۱۸۵۲ یعنی سه روز بعد از واقعه ی سوء قصد و یازده روز زودتر از قتل عام بابیان به قتل رسیده است”
اما این تاریخ که احتمالاً رای جناب محمد قزوینی است که در کتاب نهضت های فکری ایرانیان در دوره ی قاجاریه آورده است، مورد توافق مورخین نیست. اما از آنچه بر میاید معلوم است که فاصله ی شهادت وی بین روز ۱۵ تا ۲۲ آگوست بوده است این را میشود از نامه ی سفیر روسیه دالگورکی و سفیر انگلستان شل نیز فهمید. اما زمان دقیق آن چنانچه در کتاب آمده است معلوم نیست.
به هر تقدیر، این مختصر که نقدی بود فقط به قسمت شرح حال طاهره که در کتاب جناب نورمحمدی موجود بود و هیچ یک از ایرادات خرد را نیز بیان نکرد و وارد ایرادات بسیار در قسمت توضیحات که نیم دیگری از کتاب است نشد نتیجه ی بازخوانی و تدقیق در کتبی همچون: حضرت طاهره نوشته ی دکتر نصرت الله محمدحسینی، چهار رساله ی تاریخی،
مجلدات دوم و سوم ظهور الحق جناب استاد فاضل مازندرانی، تذکرت الوفا حضرت عبدالبهاء، تاریخ شهدای امر جناب ملک خسروی، تاریخ نیکولای.
جناب آقای مطلق
با سلام. نقد جناب عالی بر کتاب قره العین را دریافت داشتم. از این که به علت گرفتاری های شخصی و کاری نتوانستم زودتر پاسخ شما را بدهم پوزش می طلبم.
۱) در توجیه علت به چاپ سوم رسیدن کتاب نوشته اید: «گرویدن شخصیت برجسته ای مانند زرین تاج … به دیانت بابی و در زمره ی حروف حی – اولین مومنین به سید باب – قرار گرفتن ایشان، برای حضرات بسیار سنگین است و حال که به حدی ایمان طاهره به سید باب، اظهر من الشمس است که غیر قابل انکار است پس بهتر آن دیدند که شخصیت وی را تخریب کنند!»
ایمان آوردن قرهالعین به باب و جزو حروف حی بودن وی به طور مکرر از سوی نویسنده در این کتاب مورد تأکید قرار گرفته است و هیچ گاه در صدد نبوده ام که این مسئله را انکار کنم
۲)نوشته اید کتاب آقای نصرتالله محمدحسینی کامل ترین کتابی است که تا کنون دربارۀ قره العین نوشته شده است.
به نظر شما آیا تعداد صفحات یک کتاب که بیشتر آن تکرار مکررات و حاوی ستایش و البته سانسور نظر مورخین مسلمان است، می تواند گویای کامل تر بودن آن باشد؟ من با نظر شما موافق نیستم و پرمغز بودن و پرمحتوا بودن کتاب را از داشتن تعداد صفحات مؤثرتر می دانم. بر همین اساس، کتاب کوچک و کم حجم «صدمین سال شهادت قرهالعین» که توسط فضلای ازلیه (مترجم همایون فروشی) نوشته شده را بسیار کاملتر و جامع تر از کتاب ۶۳۷ صفحه ای آقای محمدحسینی می دانم. این که نوشته ام کتاب من کامل ترین است، منظور تعداد صفحات آن نبوده است! منظور دستیابی به نکاتی است که تا کنون در کتاب دیگری مطرح نشده است. مانند دستیابی به دستنوشته های دو تن از بستگان نزدیک قره العین به نام سید محمد بحرالعلوم خواهرزادۀ وی و همچنین دستنوشتۀ آیتالله میرزا ابوتراب شهیدی پسرِ پسر عموی قره العین که ارزش فراوانی از نظر تاریخی دارد.
اگر مبنای قضاوت شما در خصوص کتابی، تعداد صفحات آن دربارۀ قره العین است، پس باید کتاب «تاریخ سمندر» را کتاب ضعیفی بدانیم، چرا که حجم مطالبی که دربارۀ قره العین نوشته بسیار کم است. با وجود این و بر خلاف نظر شما بنده مطالب این کتاب را از نظر اطلاعات تاریخی و نه عقیدتی به دو دلیل، بسیار مهم
می دانم، چون اولا توسط همشهری قره العین نوشته شده و ثانیا نویسندۀ آن تقریبا با قرهالعین هم عصر بوده است.
۳) نوشته اید دست من به خاطر مصادرۀ کتابخانۀ شخصی بهاییان باز است. به شما اطمینان می دهم دست بنده نه تنها به مصادرۀ کتابخانۀ بهاییان، بلکه به هیچ مصادره ای آلوده نیست، چون این کار را حرام می دانم. لطفا اگر دیگران خطایی مرتکب شده اند آن را به پای بنده ننویسید. من کتاب هایی را که مربوط به بهاییان بوده است، از دوستان فاضل و کتابدوست، مجموعه داران و کتابخانه مجلس، کتابخانه ملی و کتابخانۀ دایره المعارف اسلامی تهیه کرده ام. این را هم بگویم که بنده اگر چه با عقیدۀ بهاییان موافق نیستم، طرفدار حقوق شهروندی آنان بوده و جان و مال آنان را محترم می دانم.
۴) نوشته اید که کتاب من، تنها ۷۰ صفحه به قره العین اختصاص دارد. متأسفانه اشتباه محاسبه کرده اید. اولا قسمت مربوط به قره العین ۱۶۶ صفحه است! ثانیا نوشته اید حجم اشعار وی چند ده برابر این کتاب می شود! این نظر هم اشتباه است . کل اشعار وی همان است که در کتاب آورده ام. البته چند برگی از اشعار وی در نزد خاندان ازلی سرلتی (همسر صنعتی زادۀ کرمانی) نگهداری می شود که خواندنش خیلی سخت است که اگر آن ها را هم به اشعار وی بیفزاییم باز اشعار او چند ده برابر این کتاب نمی شود. (بگذریم از این که معلوم نیست آن اشعار را خودش سروده یا آن که متعلق به شاعران دیگر است که از آن ها خوشش آمده و در کاغذ نوشته)
۵) رویای قره العین در خصوص وصلت با خاندان شاهی را گمانه زنی ساده لوحانه خوانده اید. به دو نکته شما را متذکر می شوم. اولا این آرزو مربوط به ۱۲ سالگی قرهالعین است که در آن زمان نه سید بابی ظهور کرده بود و نه قره العین، بابی و نه حتی شیخی هم نبود! این گمانه زنی با توجه به نوشتۀ حجت بلاغی نویسندۀ کتاب «تاریخ تهران» انجام شده است. ثانیا به کلمۀ «شاید» (… شاید یکی از آن ها وصلت با خاندان شاهی بود: مقدمه ص ۸) توجه نکرده اید. آوردن این کلمه نشان می دهد که این نظر در حد یک احتمال است و البته
بی ربط هم نیست. از شما می پرسم: دختر نوجوانی با داشتن ثروت و تمول مالی، زیبایی، داشتن کنیز و خدمه، داشتن پدر و خاندانی سرشناس، داشتن سواد و معلومات که هیچ چیزی در آن دوران کم نداشته و بلکه نسبت به همگنان خود در مرتبۀ بسیار بالاتری بوده، چه آرزوهایی به غیر از وصلت با خاندان شاهی که البته به علت ارتباط پدرش با دربار دور از ذهن هم نبوده، میتواند در سر بپروراند و سمند اندیشه و خیال خود را در چه سرزمین هایی به جولان درآورد؟
به طوری که در کتاب آورده ام، به نظر من با توجه به ارتباط نزدیک پدر قره العین با دربار فتحعلیشاه و آشنا بودن محمدمیرزا قاجار (محمد شاه) با این خانواده (وی در هنگام سفر جهاد، سجادۀ ملا صالح را در هنگام نماز می گسترده و جمع می کرده است)، محمد میرزا از وجود قره العین باخبر بوده و بر همین اساس، مسئلۀ ازدواج آن ها بسیار محتمل بوده و لااقل در جامعۀ آن روز شایعۀ آن در زبان ها افتاده بوده است. من با این دلایل و همچنین نفرت قره العین از شوهرش (روایت سید محمد بحرالعلوم) از فرضیۀ (رؤیای وصلت با خاندان شاهی) دفاع می کنم. شما دلایل خود را مبنی بر بطلان آن ذکر کنید. (البینه علی المدعی)
۶) دوست عزیز! این مطلب که مادر طاهره، خواهر ملا عبدالوهاب دارالشفایی است را من هم شنیده ام. نیازی به یادآوری شما نیست. این مطلب در کتاب مینودر (چاپ ۱۳۳۷ خورشیدی) و نوشته های مرحوم عبدالحسین صالحی شهیدی (از خویشان بسیار متعصب و البته مسلمان طاهره) آمده است. البته میرزا محمد تنکابنی در کتاب قصص العلما که شرح حال ملا تقی و ملا صالح و ملا عبدالوهاب را مفصل آورده، به این نکته که یکی از همسران ملا صالح برغانی خواهر ملا عبدالوهاب بوده اشاره کرده ولی نگفته است قره العین حاصل این ازدواج بوده است. جالب اینجاست که در هیچ یک از منابع بابی، بهایی و ازلی اعم از ظهورالحق، تاریخ سمندر، نقطه الکاف و مجمل بدیع و … به این موضوع اشاره ای نشده و جناب عالی با استناد به نوشته های مورخین مسلمان دارید به من که همشهری قره العین هستم و در این خصوص اطلاعاتم لااقل از شما، بیشتر است اثبات می کنید که مادر او خوهر حاج ملا عبدالوهاب دارالشفایی بوده است.عجب! از دیدگاه شما آوردن نکته ای نو و ضد روایتی در خصوص اهل النگه بودن مادر قره العین از قول خواهرزادۀ او که مدعی است تمام مطالب مربوط به وی را از مادرش ربابۀ برغانی بدون واسطه شنیده است اشکالی دارد و جزو اغلاط کتاب محسوب می شود؟ ما که نگفته ایم حتما این نظر درست است. گفته ایم در کنار نظرات قبلی، این نظر تازه یاب نیز به دست آمده است. دوست عزیز! همین نکات است که باعث استقبال از کتاب و چاپ سوم آن شده نه به قول شما عداوت و بهایی ستیزان.
۷) نوشته اید: «حال آنکه مادر طاهره، آمنه خواهر ملاعبدالوهاب قزوینی است که سالها مدرس دانشگاه عظیم اسلامی ” مدرسه ی صالحیه قزوین” بوده است. نام برده تحصیلات فقه و و اصول و فلسفه را نزد همسر و برادر خود فرا گرفته بود و همچنین مادر ایشان فاطمه خانم نیز زنی فاضله بود که تحصیل علوم را نزد پدر و عموی خویش سید حسین و سید حسن قزوینی و پس از ازدواج نزد همسر خود ملا محمدعلی قزوینی فرزند شیخ عبدالکریم قزوینی گذرانده بود.»
دوست من! من به علت همشهری بودن، مدت ها با مرحوم عبدالحسین صالحی شهیدی حشر و نشر داشته ام و با نوشته ها و نظریات ایشان آگاهم. بنابراین، نیازی نیست مطالب ایشان را برای من کپی کنید. تمامی این مطالب، نوشته های نه چندان مستند و البته احساسی مرحوم عبدالحسین صالحی شهیدی است که در در دایره المعارف تشیع و چند دانشنامۀ دیگر به چاپ رسیده است. می شود لطف کنید بفرمایید به غیر از منابع مسلمان، دلیل و منبع شما برای خویشاوندی طاهره با ملا عبدالوهاب دارالشفایی چیست؟ می شد بفرمایید چرا منابع بهایی در این خصوص سکوت کرده اند؟
۸) نوشته اید: «نیازی نیست خوانندگان اقدام به تحقیق کنند». چرا توضیح واضحات می فرمایید. معلوم است که نیازی نیست خوانندگان مشغول تحقیق در این خصوص شوند. شما متوجه نشده اید که این یک اصطلاح است؟ منظور از این جمله این است که با توجه به نظریات متعدد که هر دو نیز مهم و قابل اعتنا هستند و اثبات و نفی هیچ کدام نیز به راحتی ممکن نیست، خوانندگان خودشان مطابق دریافت خود از موضوع نسبت به آن
نتیجه گیری کنند.
۹) من نیز موضوع خواستگاری ناصرالدین شاه از قره العین را شنیده ام. ازلی ها قبل از بهایی ها به این موضوع دامن زده اند. آیا این مطلب، استناد و پشتوانۀ قوی تحقیقی دارد؟ به نظر شما با توجه به دشمنی متقابل بابیان و ناصرالدین شاه و لحظه شماری بابیان برای ترور و نابودی وی، تا چه حد وجود یک ملکۀ بابی در دربار ایران که به معنی به رسمیت شناخته شدن این آیین است می تواند صحت داشته باشد؟ (مثل این است که بگوییم فرزند یکی از روحانیون بزرگ حکومت اسلامی بخواهد با دختر بهاییان شناخته شدۀ ایران ازدواج کند. این موضوع تا چه حد قابل قبول و باور است؟ بگذریم.)
۱۰) نوشته اید: «در صفحه ی بیست و پنجم کتاب میخوانیم: ” …پدرش علاقه مخصوصی به وی داشت و او را قرت العین – به معنای نور چشم – خطاب میکرد.آنگاه در صفحه ی بیست و هشت نگارنده فراموش میکند و مینویسد: ” از سوی سید –که منظورش سید کاظم رشتی است – ملقب به قرت العین گردید”
به نظر میرسد در میان این دو گزارش تنها یکی میتواند صحیح باشد که البته دومی صحیح است.»
اولا منافاتی ندارد که هر دو نظر صحیح باشد. پدرش هم به او نور چشم می گفته ولی گفتۀ پدر سبب اشتهار او به این عنوان نشده و سبب اصلی اشتهار وی به قره العین به خاطر گفتۀ سید کاظم رشتی بوده است. در ثانی، مگر منابع بهایی مورد قبول صد در صد شما نیست؟ من به نوشتۀ عبدالبها در کتاب تذکره الوفا صفحۀ ۲۹۱ و ۲۹۱ استناد کرده ام. ایشان گفته اند که پدرش او را قره العین خطاب می کرد. اگر اشتباه است، ایشان مقصرند که مطلب اشتباهی را در کتاب آورده اند و تقصیری در این خصوص متوجه بنده نیست. (به قول مرحوم باب در محاکمۀ تبریز: اگر اشتباهی در آیات من است به من مربوط نیست، مربوط به مبدأ وحی است!)
آیا این مسئله جزو اغلاط کتاب است یا هدف شما این است که به هر نحوی هست نقد خود را حجیم تر جلوه دهید. البته شما مقصر نیستید در سطور پیش شما نشان دادید که حجم مطلب از مغز و محتوای آن برای شما مهم تر است!
۱۱) نقل قول دوست دانشمندتان مبنی بر این که :«تنها کافی است یک نفر دروغ گوید تا تاریخ دروغگو شود!» را با دل و جان می پذیرم. رحمت بر آن شیری که خورده اند. بسیاری از کتاب های حضرات احبا پر است از چنین دروغ هایی که پیروانشان آن را با دل و جان پذیرفته اند و اکنون برایشان به یک اصل مسلم تاریخی تبدیل شده است. دروغ های شاخداری مانند غرق و خودکشی نبیل زرندی از محبت شدید به بهاءالله و مسکوت گذاردن قتل او و دیگر کسانی که نسبت به پذیرش امر جدید مردد شده بودند و خود نیز ادعاهایی داشتند. از شما می پرسم تا حال به این فکر کرده اید که چرا این اندازه متن فارسی و عربی و انگلیسی تاریخ نبیل (مطالع الانوار) با هم فرق دارد؟ متن اصلی و فارسی تاریخ نبیل کجاست و چه بلایی بر سر آن آمده است؟
۱۲)نوشته اید: جناب نورمحمدی بدون ارائه ی هیچ دلیل و برهانی در صفحه ی سی مینویسد: طاهره ” یک شخصیت جدلی بود و ذهن توانمندی در توجیه و سفسطه و مغلطه داشت.»
برای اثبات جدلی و سفسطه گر و مغلطه گر بودن شخصیت وی دلیل و مدرکی بالاتر و بهتر از رساله ای که در رد پسرخاله اش ملا جواد ولیانی نوشته و در صفحات ۴۸۴ تا ۵۰۱ کتاب ظهورالحق به چاپ رسیده، موجود نیست. ببینید و بخوانید که چه ناسزاهایی که نثار وی نکرده است. البته امیدوارم این رساله را استدلالی ندانید!
۱۳)مرقوم رفته است: «جناب نورمحمدی به نظر شما ادعای عجیبی نیست وقتی شما حتی نام فرزندان طاهره، دو پسر “ابراهیم و اسمعیل” و دختر”سارا” که مشهور به آسیه بود را نمیدانید و نیاورده اید و چیزی از شرح حال ایشان هم ننوشته اید، میفرمائید این کتاب کاملترین شرح حال است؟»
این مطلب، عجیب ترین و حیرت انگیزترین فراز از نقد شما است. شما مثل این که کتاب را به درستی و دقت نخوانده اید. از صفحۀ ۱۱۴ تا ۱۱۶ کتاب در تیتری با عنوان (بازماندگان قره العین) به تفصیل راجع به فرزندان قره العین و زندگی آن ها و این که هیچ یک به راه او نرفتند سخن گفته شده است. حتی گفته ایم که ممکن است پسر سومی هم به نام اسحاق داشته باشد. البته در هیچ یک از منابع مسلمان، بابی، بهایی، ازلی، خارجی و … به دختری به نام سارا! ملقب به آسیه! سخن گفته نشده است. نام دختر او زینت بوده است که سال ها در کربلا سکونت داشت. مرحوم عبدالحسین صالحی شهیدی برایم نقل می کرد که مادرش در کربلا مدتی با زینت در یک خانه زندگی می کردند. لطفا کتاب را با دقت بخوانید. با این رویه ای که در نقد دارید، به من حق می دهید که چنین فکر کنم که با عداوت و پیش ذهنی این نقد را نوشته اید؟ شما نوشته اید که از نقد قسمت دوم کتاب نپرداختم و وارد ایرادات خُرد نشدم. اگر شیوۀ شما در نقد این است که تکلیف بقیۀ نقدهای جناب عالی مشخص است!
۱۳)مرقوم رفته است: « جناب نورمحمدی در پرانتز گذاشتن و نقل قول کردن از کتابی کار بسیار خوب و پسندیده ای است اما به شرط آنکه عین مطلب چنانچه در کتاب است ادا شود و تغییری در آن داده نشود ولو آنکه مضمون آن بیان و با اصل مطلب یکی باشد. در صفحه ی بیست و هشت کتاب شما نقل قولی از کتاب تذکرت الوفا، صفحه ی ۲۹۲میاورید، اما متن را چنانچه هست نمیاورید و تغییراتی در نوع نگارش آن همراه با حذف القاب و صفات و حتی نوع چگونگی واقعه میدهید. آیا به نظر شما دست بردن به نقل قولها امری خلاف اخلاق تحقیق نیست؟»
با نظر شما موافقم. اما شرایط حاکم بر نشر کتاب در وزارت ارشاد اجازه چنین کاری را به من نمی دهد. ولی چنانچه انصاف می دهید به غیر از حذف القاب و صفات تغییر دیگری در متن نقل قول نشده است. فکر نمی کنید ستایش بیش از حد در یک متن و آوردن القاب و صفاتی که برای دیگران نامأنوس است با روح تحقیق ناسازگار باشد؟
۱۴) نوشته اید: «در کتاب آمده است قرت العین بین سالهای ۱۲۵۴ تا۱۲۵۹ در کربلا بوده و در محضر کلاس سید کاظم حاضر شده است که حدود سن بیست و یک تا بیست و شش سالگی جناب طاهره میشود. اما نکته این جاست که بر اساس بعضی از اسناد نظیر تذکرت الوفا و یا تاریخ نبیل، ( به ترتیب صفحات دویست و شصت و شصت و یک) که خود شما هم به آنها بارها استناد کردید طاهره ” قبل از وصول به ده روز پیش حضرت سید صعود به ملا اعلی نبود، لهذا ملاقات تحقق نیافت” و همچنین با توجه به اینکه در آثار متعدد سید باب معلوم میشود ملاقاتی بین ایشان و طاهره صورت نگرفته است و با التفات به اینکه سید باب طبق سالشامار وقایع تاریخی خود شما در سال ۱۲۵۵ تا ۱۲۵۶ در کربلا بوده و حاضر در کلاس سید کاظم شده است معلوم میشود که طاهره در آن زمان در کربلا نمیتوانسته بوده باشد و احتمالاً سفر اول طاهره در سال ۱۲۵۹ ه.ق بوده است. از این نکته غلط دیگر آقای نور محمدی هم روشن میشود و آن اینکه با توجه به اینکه سید کاظم در ماه ذی حجه که ماه دوازدهم است فوت میکند و طاهره در آن زمان در کربلا بوده است و سال اظهار امر سید باب و مومن شدن ملاحسین بشرویه اولین مومن به سید پنجم جمادی الاول ۱۲۶۰بوده است و ملاعلی بسطامی از جانب شیراز به عراق و کربلا سفر کرده است و نه قزوین و از پس گفتگو و مطالعه ی تفسیر سوره ی یوسف یا احسن القصص که به قیوم الاسما هم معروف است طاهره به یقین میرسد – مسئله ی رویای صادقه و داستان آن نیز که سبب ایمان اولیه ی وی شده است نیز به کنار- بنابراین معلوم یمشود که مکان مومن شدن طاهره به سید باب در کربلا بوده است و نه در قزوین که در صفحه ی سی کتاب خود به آن اشاره شده.
همچنین گفتنی است فاضل مازندرانی هم در جلد دوم ظهور الحق صفحه ی ۵۵ مینویسد: و هفدهم آنان فریده و وحیده بین نسوان جهان و مالکه علم و فضل و بلاغت در نظر و نظم و بیان قرت العین شهیر بود که در آن ایام اقامت کربلا داشت و به شیراز نرفته و درک محضر آن حضرت ننموده غائبانه ایمان پذیرفت آورده اند که چون شوهر خواهرش میرزا محمد علی قزوینی مذکور از عراق عرب در طلب حق عازم شیراز بود او مکتوبی ملفوف بدو سپرد و غزل معروف را که مطلعش این بیت است:
لمعات وجهک اشرقت و شعاع طلعتک اعتلی/ ز چه رو الست بربکم نزنی، بزن که بلی بلی.»
اما پاسخ به این شبهه:
الف)با استناد به تاریخ سمندر، صدمین سال شهادت قره العین، ظهورالحق، تاریخ نیکلا و اظهارات معمّرین خاندان شهیدی قزوین بر خلاف روایات موجود و مصطلح، قره العین دو بار به کربلا رفته است. مرتبۀ اول، هنگامی بوده که همراه شوهرش ملا محمد برغانی که برای تحصیل عازم کربلا بوده، به کربلا رفته است. مگر تاریخ سمندر و ظهورالحق و تاریخ نیکلا مورد تأیید شما نیست. خودتان در پایان نقدتان نوشته اید که منابع شما در نقد کتاب من این کتاب ها بوده است، پس چرا در این جا این مطلب مورد تأیید شما نیست؟ (ظاهرا این کتاب ها آن جا که مطابق میل و سلیقۀ شما باشد مورد تأیید شماست و آن جا که مطابق میل و پسند شما نباشد، مورد تأیید شما نیست!)
ب)این که اظهار نظر کرده اید که بودنِ طاهره و باب در یک زمان در کربلا محتمل نبوده است. چون در فاصلۀ ۱۲۵۶ تا ۱۲۵۶ باب در کربلا بوده، بنابراین قره العین نمی توانسته در این تاریخ در کربلا باشد. این باور جزو غلط های نقدی است که زحمت تهیۀ آن را بر خود هموار کرده اید. مگر طاهره در آن زمان علم غیب داشته که باب در کربلا بوده تا به او بپیوندد؟ مگر باب در آن زمان ادعاهای خود را آشکارا بیان کرده بود تا طاهره به او بگرود؟ مگر نه این است که باب در فارس ادعای خود را آشکار کرد؟ چه لزومی دارد دو نفر که یکدیگر را نمی شناسند، در یک زمان در یک شهر اقامت داشته باشند؟
ج) دوست عزیز، مثل این که شما ظهور الحق را هم به دقت نخوانده اید. یا خوانده اید و نمی خواهید آن را قبول کنید. قره العین در رساله ای که در رد ملا جواد ولیانی نوشته، و در ظهورالحق (صفحۀ ۱۴۴) به چاپ رسیده، به صراحت می گوید که در هنگام ظهور دعوی باب در قزوین بوده است، چون می نویسد: : «خودت مطلع می باشی که که در اولِ ظهورِ امر این بزرگوار (باب) بنده در قزوین بودم.»
صحت این گفته با نوشتۀ میرزا ابوتراب شهیدی خویشاوند نزدیک قره العین که به تازگی به دست آورده ام، به اثبات رسیده است. پس این نکته بر خلاف نظر شما جزو اغلاط کتاب نیست.
د) ملا علی بسطامی که مبشر باب و از شیراز عازم کربلا و حاوی بشارت ظهور باب بوده، در راه کربلا به قزوین می رسد و بین او و قره العین ملاقات دست می دهد که به این نکتۀ تازه یاب در نوشته میرزا ابوتراب شهیدی به خوبی اشاره شده است.
از این موارد گذشته، با توجه به گفتۀ قره العین مبنی بر این که «من در هنگام ظهور باب قزوین بوده ام»، ادامۀ این بحث، در واقع اجتهاد مقابل نص است. شما حرف قره العین را قبول ندارید؟ قره العین پس از ملاقات با ملا علی بسطامی و ایمان آوردن به باب برای دومین بار عازم کربلا می شود.
ذ) شعر (لمعات وجهک …) متعلق به صحبت لاری است، نه قره العین! نمی دانم این چه اصراری است که حضرات دارند که می خواهند هر شعر نابی را به قره العین نسبت دهند!
۱۵) نوشته اید: «در کتاب آقای نورمحمدی در صفحه ی ۴۲ آمده است: ” قرت العین و همراهانش در ابتدای مسیر حرکت خود وارد قصبه ی کرند شدند و تعدادی از طایفه ی اهل حق به حضور وی رسیدند…”
بنده میپرسم این تعداد چند نفر بوده اند؟ شوقی افندی به نقل از رساله ی آقا محمد مصطفی قزوینی میگوید ۱۲۰۰ تن، فاضل مازندران در جلد سوم ظهور حق صفحه ی ۳۱۸ میگوید۱۲۰۰۰ تن که خود وی نیز از کتاب کشف الغطاء ابوالفضائل نقل کرده است. بنده سوال میکنم آیا برایتان سخت بود که چنین تعدادی را آنهم در میان تنها روستاها و قصبه ی کرند از مومنین سید باب بخوانید؟»
بالاخره ۱۲۰۰ را قبول کنیم یا ۱۲۰۰۰ نفر را؟ فاصله خیلی زیاد است! آیا به نظر شما با موازین تحقیقی سازگار است کسانی را که از روی کنجکاوی به تماشای پدیدۀ نوظهور و بی سابقه ای در ایران آن روز و حتی امروز که با اتکا به جاذبه های زنانگی نظیر زیبایی، سخنوری و معلومات ادبی مردم را جذب خود کرده بوده بروند، مومنین به سید باب بخوانیم؟ اگر باب در کرند این همه طرفدار داشته، پس چرا امروزه در میان طایفۀ متعصب اهل حق و مردم آن جا، پیروان آیین باب و بها مشاهده نمی شود!؟
بدیهی است وقتی اتفاق نظر در مورد جمعیت استقبال کننده در میان خود منابع بهایی (شوقی افندی و فاضل مازندرانی) وجود ندارد، بنده چرا باید به مطلبی که یقین به وجود آن ندارم دامن بزنم؟
کرند طبق سرشماری سال ۱۳۸۵ خورشیدی ۷۲۷۹ نفر جمعیت داشته است. (رک: ویکی پدیا (https://fa.wikipedia.org/wiki بر همین مبنا، قیاس کنید که جمعیت این قصبه در ۱۷۵ سال قبل چقدر بوده که ۱۲۰۰۰ نفر آن اهل حق باشند و به استقبال قره العین بیایند. جالب اینجاست که مردم کرند از دیرباز یا اهل حق بوده اند یا شیطان پرست که این ترکیب دینی تا امروز هم حفظ شده است. از کسی که اهل کرند است پرسیدم که در شهر شما، آمار پیروان بابیت و بهاییت چه قدر است؟ اصلا وجود ندارد، همه یا اهل حق یا شیطان پرست هستند.
دوست گرامی فکر نمی کنید از روی تعصب نگریستن به وقایع تاریخی، در زمرۀ همان مثالی باشد که دوست دانشمندتان زدند که: «تنها کافی است یک نفر دروغ گوید تا تاریخ دروغگو شود!»
۱۶) نوشته اید: « اما یکی دیگر از ایرادات وارده به کتاب این است که با توجه به ادعایی که به عنوان کاملترین کتاب در مورد طاهره است این است که وقایع را دقیقاً در خلاصه ترین شکل خود بیان میدارد و کمتر و یا اصلاً ذکری از مناظرات و مباحثاتی که طاهره داشته است نمیشود که بر اثر این مباحثات عده ای منقلب و پیرو بابیت شدند، بلکه تنها نویسنده مینویسد مناظره ای شکل گرفت و فلان عالم ربانی به جوش و خروش آمد و هتاکی کرد! البته من نمیدانم این علمای ربانی چرا همیشه هتاکی میکردند -البته فی الحال هم بر همین رسم اسبق هستند- واضح است که کسی فشار خونش بالا میرود و شروع به فحاشی میکند که نمیتواند به شکل نظری پاسخ درخور توجهی بدهد و خوب است که بگوئیم مثال این علماء مثال افرادی چون ابوالحکم (ابوجهل) هست که علمشان حجاب اکبر میشد از برای پذیرش حقیقت.»
بله در این مورد با شما هم عقیده هستم و هتاکی این گونه علما را اصلا نمی پسندم. کسی که منطق داشته باشد هتاکی نمی کند خواه مسلمان خواه دین دیگر. به فرمودۀ سعدی: «دلایل قوی باید و معنوی نه رگ های گردن به حجت قوی.»
البته جناب عالی لطفا بفرمایید حضرات بابیه که منطق داشتند، چرا چنان مردم بی گناه قریۀ واز مازندران را که اصلا نمی دانستند باب کیست تا بدانند چه می گوید، چه می گوید چنان از دم تیغ گذراندند که جنبنده ای هم در آن روستا باقی نماند؟ به این واقعه در تاریخ سمندر اشاره شده است.
نوشته اید: «جناب نور محمدی عزیز نگارش تاریخ اگر خود را تاریخ نگار میدانید کاری است بدون حب و بغض و حتی ارائه ی نظر شخصی که مستدل بر ادله و برهانی نیست نمیتواند محلی از توجه باشد. به همین جهت به نظر بی مورد میاید که که تاریخ نگار از حیث آنکه تاریخ نگار است فرضاً بنویسد ” عقاید فاسده ی طاهره” و یا بنویسد ” با استفاده از تاویل و تفسیر آیات و روایات و به کارگیری سفسطه و مغلطه” و یا همچنین بنویسد فلان کسک ” که هنوز نوری از اسلام در دلشان باقی مانده بود به عنوان اعتراض، برای همیشه بابیت را ترک کردند” بنده بر این باورم که اگر مینوشتید ” عقاید متمدنه ی مدرن طاهره” و یا آنکه به تمجید آراء وی میپرداختید هم کار تاریخی ای نبود.»
این ایراد وارد است و آن را می پذیرم ولی آیا نویسندگان مورد قبول و تأیید شما (آقای نقبایی و محمدحسینی) هم در نگارش تاریخ خود این قاعده را مراعات کرده اند؟ چرا در کتاب آنان از نظرات مخالف هیچ اثری نیست و هر چه هست ستایش است و بس! لطفا در خصوص این موضوع تنویر افکار نمایید.
۱۸) نوشته اید: « جناب نورمحمدی در صفحه ی ۴۴ و ۴۵ کتاب خود ذکر ورود طاهره به همدان را میکنند و در حد سه پاراگراف مثل دیگر قسمت ها تنها مینویسد که طاهره در آنجا نیز شروع به تبلیغ بابیت کرد و علمای اعظام هم از این جسارت محزون شدند و به خشم آمدند و هتاکی کردند. اما ایشان حتی نکرده است که به واقعه ی مهمی که مباحثه ی طاهره با حاج میرزا علی نقی همدانی است که با حضور جمعی از علما و حاکم همدان صورت گرفت اشاره ای کند! و حتی خجالت زده شده است احتمالاً که بنویسد که در همین ایام بود که دو شاهزاده خانم به نام های نواب حاجیه خانم، مادر محمد حسین خان حسام الملک، و حاجیه خانم، همسر ناصرالملک بزرگ به واسطه ی طاهره به سید باب ایمان آوردند.»
قربان خجالت ندارد. ما در صفحات مختلف نوشته ایم که عدۀ زیادی به خاطر جاذبه های قره العین به باب ایمان آوردند. (برای مثال، ص ۱۵۹)
۱۹) نوشته اید: «اما نکته ی بعدی ای که باید ذکر کرد در شرح به قتل رسیدن ملامحمد تقی برغانی است که معروف است به شهید ثالث که آقای نورمحمدی در صفحه ی ۵۱ کتاب خود ذکر آنرا کرده اند. که البته مانند بسیاری از موارد دیگر که ما طرح کرده ایم و بسیاری دیگر که از بیان ایرادات آن در میگذریم – آخر خیلی زشت است که در هر صفحه نشان دهیم که غلط موجود است!- خالی از ایراد نیست. نورمحمدی مینویسد: طاهره ” …. چند تن از یاران مخلص خود را برانگیخت تا وی (عموی خود یعنی ملامحمد تقی برغانی) را به قتل برسانند. پیرو این نقشه که گویا در منزل حاج اسدالله فرهادی پایه ریزی شد، شش یا نفت نفر از فدائیان قرت العین در سحرگاه روز ۱۵ ذی قعده ی سال ۱۲۶۳ به این مجتهد بلند مرتبه که در مسجد خود به عبادت مشغول بود حمله کردند و زخم های کاری بر دهان، گردن و پهلوی او زدند که پس از سه روز، در اثر شدت جراحات درگذشت.” گزارش دیگری را از کتاب تذکره الوفا صفحه ی ۳۰۲ ذکر میکنیم: ” و سبب قتل حاجی ملاتقی این شد که آن ظالم جهول روزی بر فراز منبر زبان به طعن و لعن شیخ جلیل اکبر گشود، یعنی حضرت شیخ احمد احسائی، ولی با نهایت بی حیائی که آن آتش این فتنه بر افروخت و جهانی را به زحمت و آزمایش انداخت. به صورت جهوری شتائم بسیار رکیکه بر زبان راند. شخصی از اهل شیراز از مبتدئین حاضر مجلس بود تحمل طعن و لعن شیخ ننمود. شبانه به مسجد رفت و نیزکی در دهن ملاتقی مذکور زد و خود فرار کرد.” منظور از شخصی از اهل شیراز میرزا عبدالله معروف به میرزا صالح شیرازی است. که خود او در مجلس محاکه ی خود در طهران در حضور صاحب دیوان چنین نقل میکند: ” من آن وقت ها بابی نبودم. برای تحقیق امر حضرت باب عازم شدم که به ماه کو سفر کنم.چون به قزوین رسیدم دیدم شهر در نهایت اضطراب است…. بر مجلس درس ملا تقی رفتم و از او پرسیدم آیا شما درباره ی این شخص فتوای کفر و ضرب و نفی داده اید؟ ملا تقی گفت آری، خدائی که شیخ احمد بحرینی میپرستد، خدائی است که من ابداً معتقد نیستم. خود او و اتباعش همه در نظر من گمراه و خدا نشناسند. وقتی این سخن را از ملا تقی شنیدم، خواستم همان جا در حضور شاگردان سیلی سختی به صورت او بزنم، لیکن هر طور بود، خود داری کردم و با خدای خود عهد نمودم که با خنجر لب های او را قطع نمایم، تا از این نتواند به چنین گفتاری لب باز کند. از محضر درسش بیرون آمدم. فوراً به بازار رفتم و خنجر و نیزه ی کوچکی که از بهترین فولاد ساخته شده بود و نهایت درجه حدت و شدت را داشت خریداری کردم….یک شب رفتم در میان مسجد ملا تقی بیتوته کرده، نزدیک فجر دیدم پیر زنی به مسجد وارد شد و سجاده ای که همراه داشت، در میان محراب بگسترد.پس از آن ملا تقی تنها وارد مسجد شد و در محراب به ادای نماز مشغول گشت. هیچکس هنوز در آنجا نبود. من آهسته از پشت سرش رفتم تا نزدیک او رسیدم و ایستادم وقتی که سر به سجده گذاشت، نیزه کوچکی را که همراه داشتم، بیرون کشیدم و با نهایت قوت به پشت سرش فرو کردم. ملاتقی فریادی هولناک کشید، من هم او را به پشت انداختم.خنجره را بیرون آوردم و با قوت هر چه تمامتر به اعماق حلق او فرو بردم و به پشت و پهلویش نیز چند زخم زدم و همانطور او را در میان محراب انداختم و با سرعت تمام به پشت بام مسجد رفتم…” (نبیل زرندی: مطالع الانوار، صفحه ی ۲۶۷ تا ۲۷۰) لازم به ذکر است که نام برده که بعداً دید عده ی بسیاری را به جرم هلاکت رساندن ملا محمد تقی، دستگیر کرده اند، خود را به عنوان قاتل معرفی کرد، اما کسانی هم که دستگیر شده بودند آزاد نشدند و بعداً هم با وجود آنکه قاتل محرز بود و حتی شاه ایران هم گفته بود که جان یک نفر گرفته شده و قاتلش هم فقط باید کشته شود ولی تک تک ایشان را که گویند به تعداد هشت نفر میرسید به واسطه و همکاری ملا محمد پسر ملامحمد تقی تک تک کشته شدند. در کتاب کشف الغطا نیز صفحات ۱۰۷ و ۱۰۸ ذکر این واقعه چنانچه از زبان نبیل آوردم با کمی تغییرات جزئی آورده است و معلوم میشود که آقای نورمحمدی چقدر بی ربط افکار خودساخته ی خود را در این باب آورده است. به هر تقدیر ایشان در کتاب خود صفحات با ذکر چند تن از مورخین مسلمان{!} مانند میرزا محمد تنکابنی و حسن اعظام قدسی، محمد جعفر حسینی، اعتماد السلطنه، جهانگیر میرزا قاجار، رضا قلی خان هدایت و محمد تقی سپهر پر میکند و جالب است که در این میان توضیح حسن اعظام قدسی را که از شاگران ملا محمد تقی برغانی بود را بکر میداند! و حال آنکه وقتی با دقت میخوانیم متوجه میشویم که بعضی از جملات متن حتی خبر از دل و گفتگوهای خصوصی و اتفاقی میدهد که نویسنده – یعنی حسن اعظام قدسی- خود در آنجا حضور نداشته است و معلوم است که حاصل تخیلات خودش است و جالب آنکه شرح واقعه را چنان آب و تاب میدهد که بسیار شبیه شب ضربت حضرت امیرالمومنین است.
می بخشید شما در نوشتۀ خود به این نکته تأکید دارید که کار باید علمی باشد. از ملزومات تحقیق علمی آوردن نظریات مخالف و موافق است. شما می گویید چرا نظر مورخان مسلمان را آورده اید. یعنی می فرمایید فقط نظر مورخین بابی و بهایی را بیاورم؟ این رویه می شود علمی؟
عجیب تر اینجاست که روایت مربوط به میرزا صالح شیرازی که در تاریخ نبیل زرندی چاپ شده و شما در نقد خود به آن اشاره کرده اید را از صفحات ۵۸ تا ۶۱ در کتاب آورده ام و علت نقل مجدد آن توسط جناب عالی معلوم نیست. (ای وای ببخشید شما معتقد به حجم مطلب هستید، میبخشید که یادم نبود!)
در ضمن بر خلاف پندار و نوشتۀ شما اعظام قدسی از شاگردان ملا محمدتقی برغانی نبوده و من هم به این موضوع اشاره ای نداشته ام. در ضمن لطفا کتاب را به دقت بخوانید در ص ۶۴ گفته ام که اعظام قدسی در سال ۱۳۰۸ نیابت حکومت قزوین را بر عهده داشته و به احتمال زیاد به برگۀ استنطاق (بازجویی شیخ صالح عرب) دست یافته بوده است و در کتاب خود آورده.
۲۰) به گمانه زنی های نویسنده ایراد گرفته و آن را ساده لوحانه خوانده اید. بر خلاف آنچه میپندارید، امروزه استفاده از تحلیل و گمانهزنی امری رایج و حتی ناگزیر در زندگینامهنویسی است و هر چه این
گمانهزنیها به واقعیت نزدیکتر و با موازین منطقی و عقلی سازگارتر باشد، هم پذیرفتنی است و هم دلیلی بر قدرت تحلیل نویسنده محسوب میشود. امروزه آثار مهمی که در جهان منتشر میشود (اعم از داستانی و غیر داستانی) علاوه بر استناد به مدارک جدید، بر پایۀ گمانهزنیها و کشف و ایجاد روابط جدید میان مسائلی که پیشتر نیز مطرح شده بود متکی است. بر همین اساس، مبنای بیشتر بیوگرافیهای موفق و حتی پایاننامههای دورههای عالی تحصیلی نیز بر همین مسئله استوار است و ارزش این گونه آثار، نه به خاطر جدید بودن موضوع که به خاطر تازگی موضع کتاب است، برای این که نویسنده به سبب تأمل عمیق در موضوع، به گمانهایی
میرسد که صِرفِ دانستن آنها نیز برای مخاطب سودمند است. این موارد، اغلب همان سوالاتی است که به ذهن خوانندگان عمیق دیگر هم میرسد و ممکن است این طرز ارائه و تحلیل، ذهن مخاطبان اندیشمند و عمیق را چنان به تکاپو و تفکر وادارد که موجب طرح یک ایده یا منجر به کشف یک نکتۀ مبهم شود. از نمونههای سود جستن از روش گمانهزنی میتوان به کتاب معمای هویدا اثر عباس میلانی اشاره کرد.
بنابراین همین مسئله است که کتاب قره العین، زندگی، عقیده و مرگ را نسبت به آثاری که تا کنون دربارۀ میرعماد به چاپ رسیده متمایز ساخته است. استفاده از حدسیات و گمانهزنی آن جایی قابل انتقاد است که نویسنده، فرضیات خود را به عنوان حقیقت و اصول مسلم تاریخی معرفی کند ولی اگر بگوید شاید این گونه باشد و نظر من این گونه است، هیچ گونه اشکالی بر آن متصور نیست.
بر همین اساس، من معتقدم بحث ازدواج اجباری قره العین با پسرعمویش که هیچ علاقه ای به او نداشته و طبق روایت خواهرزاده اش سید محمد بحرالعلوم (که اخیرا به دست آورده ام)، از روی تحقیر او را بزریش
می خوانده، در رفتارهایی بعدی و طغیان ها و عصیان های او بسیار مؤثر بوده و من رفتارهای او را از این زاویه بررسی می کنم، هر چند ممکن است به مذاق شما خوش نیاید.
باور کنید بسیاری از حوادث تاریخی از منظر عقده های شخصیت های تاریخی قابل تحلیل هستند. برای مثال، جنایات آقا محمد خان در درآوردن چشم مردم کرمان و جنایات تیمور در اصفهان به عقده های آنان
بازمی گردد که اولی عقده مقطوع النسل بودن و دیگری عقدۀ لنگ بودن را داشت.
۲۱) نوشته اید: « نکته ی دیگری که درباره ی واقعه ی بدشت ایشان نوشته اند در صفحه ی ۸۰ ” او بدون حجاب و با آرایش و زینت، در پس پرده نمایان شد” حال آنکه منظور از بدون حجاب بودن صرفاً این است که وی بدون روبنده یا برقع تنها با بابیان مشغول سخن گفتن شدند.»
شما به اعظام الوزاره ایراد گرفته اید که چرا واقعه ای را که در آن حضور نداشته است تشریح کرده است. بنده نیز بر همین اساس از شما می پرسم مگر جناب عالی در صحرای بدشت تشریف داشته اید که با قاطعیت در خصوص حجاب قره العین اظهار نظر می فرمایید؟
در ثانی، عبدالخالق اصفهانی طبق نوشتۀ منابع معتبر مورد قبول شما در واقعۀ بدشت گلوی خود را بریده و از بدشت گریخته است. به نظر شما آیا ممکن است که او این عمل را فقط در قبال بدون روبنده یا برقع سخن گفتن قره العین با بابیان انجام داده باشد؟ یقینا پاسخ منفی است. به خاطر این که حتما چیزی دیده که تا کنون نظیرش را ندیده بوده است و آن همان کشف حجاب قره العین بوده است.
۲۲) نوشته اید: «همچنین بنده فکر میکنم که علت کشف حجاب طاهره – یعنی همان بدون پرده و برقع سخن گفتن ایشان با اصحاب- دو دلیل میتواند داشته باشد اول اینکه بر طبق برخی روایات اسلامی حضرت فاطعه در روز قیامت بی حجاب از پل صراط خواهند گذشت چنانچه در بحار الانوار از حضرت رسول نقل شده است که میفرمایند ” ثم ینادی مناد من بطنان العرش یا معشر الخلائق غضوا ابصار کم حتی امر بنت حبیب الله الی قصر ها، فتمر فاطمه بنتی” یعنی در روز قیامت منادی از میان عرش الهی ندا میکند که ای مردمان چشمانتان را ببندید تا دختر حبیب خداوند به قصر خویش رود. پس دخترم فاطمه به سوی قصر میرود.” همچنین امام صادق نیز روایت است که میفرمایند” اذ کان یوم القامه قیل یا اهل الجمع غضوا ابصارکم تمر فاطمه بنت رسول الله صل فتمر…” یعنی در روز قیامت خطاب به جماعت حاضر گفته میشود، چشمان خویش را ببندید که فاطمه دختر رسول الله عبور نماید. پس فاطمه عبور میکند. و دلیل دوم آنکه کلمه ی کفر به معنای پنهان است و کافر آن کسی است که حقیقت را پنهان میکند. بنابراین معنای باطنی کشف حجاب طاهره نیز به معنای پرده برداشتن از حقیقت نیز میتواند باشد»
پاسخ:
الف) جناب عالی به من ایراد گرفته اید که چرا گمان های خود را در کتاب دخالت داده ام. بر همین اساس، این ایراد به خودتان نیز وارد است. چرا گمان خود را در مسائل تاریخی دخالت می دهید؟
ب) دو حدیث از پیامبر اسلام و امام صادق نقل کرده اید. اولا لطفا منبع این احادیث را با ذکر کتاب و شمارۀ صفحه ذکر نمایید.
ج) در ثانی کجای این احادیث دلالت بر بی حجابی دارد؟
د) ثالثا بر فرض صحت، این حدیث مربوط به دختر پیامبر است چه ارتباطی با ام السلمه دختر ملا صالح برغانی دارد؟
لابد می خواهید بگویید منظور از این حدیث، قره العین است؟ نکند که شما هم مانند حضرات بابیه و ازلیه قائل به تأویل هستید!
۲۳)نوشته اید: اما در صفحه ی هشتاد و پنج کتاب آقای نورمحمدی اشاره به سه نکته ی غلط شده است که باید این را نیز از اغلاط آن دانست. اول اینکه القابی که به اصحاب طی الواحی داده میشد از سوی میرزاحسینعلی نوری نازل شده بود و نه حضرت باب؛ البته مورد تائید ایشان نیز قرار گرفت. بنابراین پانویس شما در همان صفحه که نوشته اید: ” میرزا حسینعلی نوری به دلیل اینکه باب او را جزو یاران درجه ی اول خود محسوب نکرده و برایش لقبی نفرستده بود، به حالت قهر قصد ترک بدشت را داشت، اما قرت العین که خروج وی را به ضرر آئین جدید می دانست، وساطت کرد و لقب بهاء را به وی اختصاص داد.” بی هیچ عنوان نمیتواند محلی از اعراب باشد، ضمن آنکه در تواریخ موثق این مسئله ذکر شده است و مقام میرزاحسینعلی نوری برای سید باب نیز آشکار بود و اینرا نیز میتوان از نامه ای که باب به وسیله ی ملاحسین بشرویه به طهران فرستاد که به دست ایشان برسد هم فهمید چرا که در آغاز نامه اینگونه باب بهاالله را خطاب میکند: “از عبد ذلیل به رب جلیل”. دوم آنکه القاب بنا به قید قرعه چنانچه در ظهورالحق آمده است که در کتاب شما نیز بازگو شده است صورت نگرفته است چرا که فرضاً لقب ذبیح که به عبدالخالق قزوینی تعلق گرفت و یا لقب طاهره که تنها زن جمع بود، بسیار دقیق به ایشان نسبت داده شده است و معلوم است که نمیتوانسته اتفاقی و بر قید قرعه باشد. مطلب سوم اینکه
دوگوبینو به غلط میگوید و نویسنده هم تکرار کرده است میرزا یحیی نوری که در زمان واقعه ی بدشت تقریباً هفده ساله باید میبوده باشد نیز در آن جمع حضور نداشته و این نظر نیز بر خلاف آحاد نسخ تاریخی است.»
خیلی جالب است مطلب دادن القاب از طریق قرعه کشی در صفحۀ ۱۱۰ کتاب ظهورالحق (از منابع مهم بهایی) آمده است. چرا به من ایراد می گیرید؟ مگر این کتاب مورد تأیید شما نیست!
از آن جالبتر استدلال شما در مورد لقب طاهره است. طی نوشتۀ ظهورالحق (صفحۀ )۳۱۷ لقب طاهره را باب برای وی فرستاده و این ارسال لقب، قبل از واقعۀ بدشت بوده است. در ص ۱۴۱ نقطه الکاف نیز آمده که باب بعد از بازگشت قره العین از بغداد لقب طاهره را برای او فرستاده است.
عبدالخالق اصفهانی (و نه بر خلاف نوشتۀ شما قزوینی!) پس از بی حجابی قره العین در بدشت که گلوی خود را برید به ذبیح مشهور شد، پس مسلم است که این لقب ارتباطی به قرعه کشی و تقسیم القاب در بدشت ندارد. لازم به توضیح نیست که همگی ۸۴ نفر افراد موجود در بدشت مفتخر به دریافت لقب نشده اند، وگرنه باید ۸۴ لقب در تاریخ ثبت می شد، در حالی که به جز چند نفری که ذکر کردیم القاب دیگری از تجمع بدشت باقی نمانده است. بنابراین لقب ذبیح را که شما می فرمایید، من در جایی ندیدم که طی قرعه یا بدون قرعه به عبدالخالق اصفهانی داده باشند.
جالبتر از همه، ایراد شما بر کنت دو گوبینو است، به خاطر این که گفته است میرزا یحیی نوری جزو حاضرین در بدشت بوده است. گوبینو دروغ نگفته. او که نسخۀ خطی نقطه الکاف را در دست داشته، از روی این کتاب
می گوید که میرزا یحیی نوری در بدشت بوده و همین مسئله ثابت می کنند که بر خلاف نظر شما و همفکرانتان نقطه الکاف نوشتۀ ادوارد براون نیست.
۲۴) نوشته اید: «مطلب دیگر که لازم میاید که درباره ی آن نکاتی گفته شود در صفحه ی ۸۷ است که ایشان مینویسند ” زن و مرد در یکدیگری در آویختند و بی شرمانه تمام قوانین اخلاقی را زیر پا گذاشتند. مدتی پس از اعلام کسر حدود و انجام اعمال فضاحت بار اخلاقی، اقدام گستاخانه ی دیگری توسط ملامحمدعلی بارفروشی صورت گرفت، به طوری که ادعای قائمیت کرد و خود را مظهر رجعت نبوی خواند.” و جالب آنکه آقای نورمحمدی که مانند حضرات بابیه اهل تاویل و تفسیر هستند میگویند که منبعشان در این باب کتاب نقطه الکاف بوده است، حال با بررسی کتاب نقطه الکاف معلوم میشود که ایشان نیز به نوبه ی خود و به میل خود تفسیر کرده اند!اما خوب است که نکته ای هم گفته شود که شاید بیان آن خالی از لطف نباشد و آن اینکه کتاب نقطه الکاف موجود نمیتواند اثر میرزا جانی کاشانی باشد و متعلق به ادوارد برون است که به کمک علامه قزوینی هم نوشته شده و اساساً هیچ نسخه ی منحصر به فردی هم در پاریس{!} از میرزا جانی کاشانی نمیتوانسته وجود داشته باشد و همینطور گفتنی است که طبق اسناد موجود میرزا جانی کاشانی جزء افراد موجود در واقعه ی بدشت هم نبوده اند. همینطور لازم به ذکر است که در واقعه ی بدشت علاوه بر میرزاحسینعی نوری، قدوس و طاهره هشتاد و یک نفر در آنجا حضور داشتند که با این ترتیب هشتاد و چهار نفر میشدند و گفتنی است که طاهره تنها زن موجود در این جمع هشتاد و چهار نفره بوده هاست که البته بنا به برخی منابع گفته میشود که خدمتکار او قانته نیز بوده است که وجود ایشان مورد تائید قالب نیست و احتمال میرود که تنها در باغی که برای طاهره، حضرت بهالله اختصاص داده بود ایشان حضور داشتند و در هیچ یک از مجالس نبودند»
این فراز از نقد نیاز زیادی به پاسخ ندارد. این شبهه قبلا بارها توسط همفکران شما بیان شده است. مشخص است که چون کتاب نقطه الکاف ثابت کنندۀ جانشینی، وصایت و خلافت صبح ازل و بیانگر بطلان ادعای میرزا حسینعلی نوری است، مورد انکار شما و همفکرانتان قرار گرفته است.
۲۵)بنده را مانند بابیه! اهل تأویل دانسته اید. لطفا به نوشتۀ خود که در بند ۲۲ جوابیۀ خود نقل کرده ام بنگرید. اگر این جمله نشانگر تأویل نیست پس نشانۀ چیست؟ :«دلیل دوم آنکه کلمه ی کفر به معنای پنهان است و کافر آن کسی است که حقیقت را پنهان میکند. بنابراین معنای باطنی کشف حجاب طاهره نیز به معنای پرده برداشتن از حقیقت نیز میتواند باشد»
۲۵) نوشته اید: «اما ایراد دیگر کتاب که البته غلط اضافه ی نویسنده هم هست، در صفحه ی ۹۲ است که نوشته شده است” بنا به قول مشهور، در وزوار فعل شنیع و غیر اخلاقی دیگری از قرت العین و قدوس به ظهور رسید. بدین معنی که چون در طول راه به یکدیگر سخت نزدیک بودند، دلبستگی بین آنان شدت یافت و با یکدیگر به گرمابه رفتند و همبستر شدند.”
اولین نمونه ی این توهینات و هجویات را محمد تقی سپهر نگارنده ی ناسخ التواریخ که در جاعلی و جاهلی بی مثال است آورده است. از اینکه میزان تعصب بابیانی که چند روزی بعدتر همگی در قلعه ی شیخ طبرسی در نهایت فداکاری به شهادت رسیدند بگذریم؛ سخنان دوگوبینو در خصوص لسان الملک محمد تقی سپهر نیز خواندنی است. دوگوبینو مینویسد : ” لسان الملک مورخ مسلمان که قسمتی از شرح این وقایع را برای من تهیه کرده است، راجع به تشکیل دسته ای که همراه این زن با وجد و شور بود، به طور مزاح چیزهایی به من میگفت و اصراری داشت که آن چه میگوید، درست است. چون او معتقد بود که آئین باب و قوانین ناصواب او نمیتواند کسی را –ولو هر که باشد- به طرف خود جلب نماید. مخصوصاً میخواست هواخواهان این زن را مردمان عیاشی قلمداد کند و اطمینان میداد که فدائیان قرت العین همه عشاق و خاطر خواه او بوده و کسانی نبودند که به عقاید او ایمان داشته باشند. ولی من گمان نمیکنم که کسی گفته های او را تصدیق و تائید نموده باشد. چه اگر این طور بود، چگونه امکان داشت که تمام این جمعیت به طور یگانگی و اتحاد در زیر یک پرچم جمع شوند و مسلماً نفاق و دو دستگی در میان آنها روی میداد. اما هیچگونه قرائتی در دست نیست که ناسازگاری و نقاقی در میان این اردو بروز کرده باشد… ” البته دوگوبینو نمیدانست که هستند کسانی مانند خود محمد تقی سپهر که مثال واضع آیه ی شریفه ی ” ختم الله غلی قلوبهم و علی سمیعهم و علی ابصارهم غشاوه” هستند.»
جالب است! نقل فضایح اخلاقی بابیان در بدشت و وزوار را غلط اضافۀ نویسنده! و ناشی از توهینات و هجویات مورخین مسلمان و محمدتقی سپهر دانسته اید. در مورد این جملۀ ملا حسین بشرویه ای که در (ص ۱۱۰ جلد ۳) ظهور الحق آمده چه می گویید: «اگر من در بدشت بودم، بدشتی ها را حد می زدم.»
در خصوص نوشتۀ نبیل مبنی بر اعتراف به: هوای نفس، مناهی، سیئات، حریت مضره، تجاوز از آداب، اجرای هوای نفس و خشم پروردگار در بدشت چه می فرمایید: «بعضی از پیروان چون دیدند که طاهره حجاب صورت را به یک سو نهاده، این طور نتیجه گرفتند که ممکن است بر حسب هوای نفس به مناهی و سیئات مشغول شوند و از مسئلۀ نسخ شریعت به خیال باطل خود این طور تصور کردند که حریت مضره را پیشۀ خود سازند و از حدود آداب تجاوز کنند و به اجرای هوای نفس خویش مشغول شوند. این خیال باطل و سودای خامکه برای کوتاه نظران حاصل شده بود، سبب شد که خشم خدا بر آن ها نازل گردید و مورد غضب پروردگار واقع شدند…» (تاریخ نبیل، ص ۲۷۴ و ۲۷۵)
دیگر راجع به نامۀ عبدالبها به منیره ایادی راجع به بی احتیاطی قره العین در بدشت چیزی نمی گوییم. (کشف الحیل، ج۳ ، ص ۱۳۱)
آیا این مطالب نیز نوشتۀ مورخین مسلمان و جزو غلط های اضافی است؟
جالب است اگر کتاب گوبینو مورد تأیید شماست، چرا نظر او مبنی بر حضور صبح ازل در بدشت مورد تأیید شما نیست؟ برای برای حل این تناقض چه باید کرد؟
در ضمن، چرا منکر بروز نفاق و دودستگی در میان بابیان شده اید؟ مگر بابیان سه بار شکایت قره العین را به باب نبردند؟ مگر عده ای از بابیان در اعتراض به وقایع بدشت، منطقه را ترک نکردند؟ نام این اتحاد و یگانگی است؟
۲۶) نوشته اید: اما غلط دیگر این کتاب در صفحه ۹۷ هست که دو روایط ناصحیح را میاورد مبنی بر اینکه طاهره از مازندران به همدان و بعد به طهران رفته و در آنجا دستگیر شده و روابط دیگری که از نیکولا میاورد که نوشته است “قرت العین مسلماً به قزوین برگشته بود، زیرا که در این شهر او را دستگیر کردند و به طهران آوردند و در خانه ی کلانتر محمود خان محبوس شد.” حال آنکه حقیقت این است که یا طاهره در مسیر رفتن به قلعه ی شیخ طبرسی دستگیر شده است (ظهورالحق صفحه ی ۳۲۷) و یا آنکه در قریه ی واز در حدود اواخر ربیع الثانی ۱۲۶۶ با فرمان امیرکبیر که به دست آقا نصرالله نائیجی مکان طاهره را فهمیده بود، دستگیر شده و به طهران اعزام کردند.»
جالب است! اگر آوردن نظرات مختلف از منابع مختلف اشکال دارد، چرا خودتان دو روایت مختلف و متضاد را در خصوص نحوۀ دستگیری قره العین (بند ۲۶) ا آورده اید. لطفاً نوشتۀ خود را دوباره بخوانید.
شما در آخر نوشتۀ خود، کتاب نیکلا را جزو منابع خود ذکر کرده اید. اگر نیکلا منبع شماست پس چرا این جا روایت او را قبول ندارید؟ (عین نوشتۀ شما در آخر ای میلتان: نتیجه ی بازخوانی و تدقیق در کتبی همچون: حضرت طاهره نوشته ی دکتر نصرت الله محمدحسینی، چهار رساله ی تاریخی، مجلدات دوم و سوم ظهور الحق جناب استاد فاضل مازندرانی، تذکرت الوفا حضرت عبدالبهاء، تاریخ شهدای امر جناب ملک خسروی، تاریخ نیکولای.)
۲۷) نوشته اید: « اما درباره ی روز شهادت طاهره آقای نورمحمدی نوشته است: “او در روز اول ذی قعده ی سال ۱۲۶۸ برابر با بیست و شش مرداد سال۱۲۳۱ و هفده اوت ۱۸۵۲ یعنی سه روز بعد از واقعه ی سوء قصد و یازده روز زودتر از قتل عام بابیان به قتل رسیده است”
اما این تاریخ که احتمالاً رای جناب محمد قزوینی است که در کتاب نهضت های فکری ایرانیان در دوره ی قاجاریه آورده است، مورد توافق مورخین نیست. اما از آنچه بر میاید معلوم است که فاصله ی شهادت وی بین روز ۱۵ تا ۲۲ آگوست بوده است این را میشود از نامه ی سفیر روسیه دالگورکی و سفیر انگلستان شل نیز فهمید. اما زمان دقیق آن چنانچه در کتاب آمده است معلوم نیست.»
قتل عام بابیان ۱۲ روز بعد از سوء قصد به ناصرالدین شاه اتفاق افتاده است. نام مقتولین در روزنامۀ وقایع اتفاقیه، نمرۀ ۸۲، پنج شنبه ۱۰ ذی قعدۀ ۱۲۶۸ آمده. اما در میان این نام ها، اسمی از قره العین نیست. بنابراین به نظر می آید که نظر علامه قزوینی درست باشد.
۲۹) نوشته اید: « از جمله دیگر اغلاط کتاب واقع در صفحه ی هفتاد و سه است که نگارنده مینویسد: ” پس از دستور باب مبنی بر تجمع بابیان در خراسان، ملاحسین بشرویه ای نامه ی محرمانه ای برای قرت العین به قزوین فرستاد و از او خواست به طرف خراسان حرکت کند.” مسئله این است که اولاً کمی بعد تر یعنی در زمانی که طاهره در طهران بود است که سید باب دستور تجمع بابیان در خراسان را صادر میکند، دوماً اساساً چنین نامه ای از ملاحسین به طاهره مرقوم نشده است و در جایی هم ثبت نیست و این نیز ناشی از افکار نویسنده است، اما نامه ای که به سبب آن طاهره به طهران آمد از جانب میرزاحسینعلی نوری (بهالله) بود.
استناد ما به رجال ایران تألیف مهدی بامداد و کتاب فتنۀ باب دکتر نوایی بوده است.
۲۹) نوشته اید: « اما ایراد دیگر در صفحه ی ۷۶ رخ مینماید که آقای نورمحمدی مینویسد: “طاهره در اواخر ربیع الثانی سال ۱۲۶۴ قمری در منطقه ی بدشت از توابع شاهرود، با ملامحمد علی بارفروش و تعدادی از یارانش که از مشهد باز میگشتند ملاقات کردند” اما احتفال بدشت در ماههای جون و جولای سال ۱۸۴۸ میلادی (اواخر رجب تا اواسط شعبان سال ۱۲۶۴هجری قمری) در زمانی که حضرت باب در قلعه ی چهریق زندانی و جناب باب الباب در مشهد و سپس در راه مشهد و مازندران بودند، انعقاد یافته است.»
متوجه نشدم کجای این نوشته ایراد دارد. نگفته ایم که با ملا حسین بشرویه ای در بدشت ملاقات کرد،
نوشته ایم با ملا علی بارفروشی. بدیهی است که ملا حسین در بدشت نبوده است. (ایرادتان مبهم است)
۳۰) در صفحه ی چهلم کتاب آمده است که سید باب در زمانی که طاهره در کاظمین بوده است در”ماکو” بوده است که این سخن با اسناد تاریخی در توافق نیستند چرا که مدت اقامت سید باب در سجن ماکو تنها نه ماه بوده است و میدانیم که یکی از علل جمع شدن بابیان در بدشت استخلاص باب از آنجا بوده است نویسنده در صفحه ی ۷۶ مینویسد طاهره در بدشت در اواخر ربیع الثانی سال ۱۲۶۴ وارد شده است. یعنی چیزی حدود یک سال بعد، و البته ما میدانیم که سید باب حدود ششم جمادی الاولی ۱۲۶۴ از ماکو به چهریق تبعید شد و اگر نه ماه هم به عقب باز گردیم میشود شعبان ۱۲۶۳؛ و با توجه به اینکه در جمادی الثانی سال ۱۲۶۳ طاهره از عراق خارج شده (صفحه ی ۴۱ کتاب خودتان) دو ماهی اختلاف زمانی وجود دارد که اساساً امکان آن نامه ای که ذکرش رفته است در آن مکان وجود داشته باشد. مضافاً آقای نورمحمدی باید بداند که در گذشته ی ایام سفر با اسب و خر و شتر صورت میگرفته است و یک سفر از تهران به کربلا فرضاً ماهها به طول می انجامیده است ولی ایشان به نحوی این تواریخ را پشت هم میاورند که تو گویی با اتومبیل شخصی خود به این طرف و آن طرف میرفتند!
همچنین گفتنی است طبق کتاب تذکرت الوفا صفحه ی ۲۹۹ و چهار رساله ی تاریخی آقا مصطفی بغدادی صفحه ی ۲۶ بر میاید که بازگشت به ایران طاهره در روزهای آخر زمستان سال ۱۲۶۳ ه.ق بوده است ولی آقای نورمحمدی زمان آنرا در جمادی الثانی ۱۲۶۳ دانسته اند که حدود خرداد ماه میشود که در اواخر بهار است و نه زمستان و حدود ۹ ماه فاصله ی زمانی وجود دارد.»
استناد ما در داستان قره العین در کاظمیه به کتاب ظهورالحق ص ۳۱۷ و کتاب چهار رسالۀ تاریخی دربارۀ طاهره قره العین ص ۲۵ بوده است. مگر این کتاب ها جزو منابع مهم بهایی و مورد قبول جناب عالی نیستند؟
اما سخن پایانی
جناب آقای مطلق! در کتاب حقیر، نکات نو و تازه یابی در خصوص قره العین وجود دارد که در نوشته های مسلمان و بهایی به آن اشاره نشده و همین امر، یکی از دلایل استقبال و چاپ سوم آن به شمار می رود (البته با عرض معذرت این خبر را نیز می دهم که چاپ چهارم آن نیز در راه است.)
آیا شما انتظار داشته اید من در این کتاب هر چه مورخین بهایی گفته اند را تکرار کنم؟ در ابتدای نوشتۀ خود در خصوص علت چاپ سوم این کتاب چنین گمانه زنی کرده اید: «بنده البته فکر میکنم که هیچیک از این دو سوال صحیح نیست، و قویاً حضرات بهایی ستیز که در بهایی ستیزیشان ثابت قدم هم هستند در نشر این اثر صدچندان کوشیده اند!»
من یک مورخ و محقق هستم و هیچ گونه ستیز و عداوتی با بهاییان ندارم. متأسفانه چون پیش فرض های شما غلط است، نتیجه گیریتان نیز اشتباه است. چرا؟ برای این که اگر به زعم شما، بهایی ستیزان (و شاید منظورتان حکومتیان) در نشر آن میکوشیدند، دستکم باید در طول یک سال بیش از دهها بار چاپ می شد، نه سه بار. مانند کتاب «دا» که تا کنون به چاپ سیصد و چهل و هشتم رسیده است. بنابراین، با عرض معذرت، باورتان غلط است. آیا فکر نمی کنید خلأ یک کتاب مستند تحقیقی دربارۀ قرهالعین باعث استقبال علاقه مندان از این کتاب شده است؟ نوشته اید به ایرادات نیم دیگر کتاب و قسمت توضیحات نپرداخته اید. اگر ایرادات شما در زمرۀ همین ایراداتی است که بیان کرده اید، من با جان و دل منتظر وصول این ایرادات هستم.
جناب مطلق! گیریم به زعم شما تمام مطالب این کتاب غلط است، چرا شما به آن قسمت از کتاب که گفته ام بین قره العین و بهاییت هیچ گونه ارتباطی نیست ایرادی وارد نکرده و آن را مسکوت گذارده اید؟ (ص ۱۱۰ کتاب)
میان مرگ قره العین تا آغاز ادعای نبوت بهاءالله ۱۷ سال فاصله است. چگونه روح قره العین از چنین ادعایی باخبر بوده تا به او ایمان بیاورد؟
بر عکس، قرائن متعددی مبنی بر ایمان آوردن او به صبح ازل موجود است که خدمت شما عرض می شود:
۱) مطالب کتاب نقطه الکاف
۲)شعر او به خط خودش که در وصف صبح ازل سروده و در کتاب مواد تحقیق دربارۀ مذهب بابیه آمده است.
۳)اگر این دو مورد را جعلی و ساخته و پرداختۀ ادوارد براون می دانید در خصوص اسناد دو خاندانِ مشهورِ ازلیِ «دولت آبادی و سرلتی» چه می گویید؟ اسناد متعددی در خصوص قره العین و همچنین نامه ها و اشعار متعددی به خط قره العین در این خاندان وجود دارد که تصویر آن به دکتر افسانه نجم آبادی تحویل شده و توسط وی در سایت «دنیای زنان قاجار» (متعلق به دانشگاه هاروارد) بارگذاری و نقل شده است. همین مسئله گویای ازلی بودن قره العین است. در این خصوص چه توجیهی دارید؟ چرا در میان خاندان های بهایی هیچ سند و مدرکی به خط قره العین یافت نمی شود؟چرا هر چه دستخط و سند در خصوص قره العین وجود دارد از میان ازلیان بیرون آمده است؟
جناب مطلق گرامی اگر زحمتی نیست، لطفا جواب این دو سوال حقیر را نیز مرحمت فرمایید:
۱)بسیار مایلم نظر و دیدگاه شما را در خصوص سخن پایانی که در صفحات ۱۵۹ تا ۱۶۴ کتاب «قره العین: زندگی، عقیده و مرگ» به چاپ رسیده است بدانم، آخر آن را نیز مانند بی ارتباط بودن ایمان قره العین به بهاییت مسکوت گذارده و در نقد خود هیچ اشاره ای به آن نفرموده اید.
۲) حکم باب طبق آثار و نوشته هایش و به خصوص کتاب بیان، مبتنی بر سوزاندن کتاب های دینی، ویران کردن بقاع متبرکه و کشتن منکرین مذهب باب بود و قره العین نیز این حکم را مورد تأیید قرار داد. به طوری که می دانیم این تفکر، امروزه به تفکر داعشی و تروریستی مشهور است. اما جناب عبدالبها در مکاتیب، ج ۲، ص ۲۶۶ این حکم را نقض کرده و گفته اند: «و در یوم ظهور حضرت اعلی، منطوق بیان ضرب اعناق و حرق کتب و اوراق وهدم بقاع و قتل عام الامن آمن و صدق بود، اما در این دور بدیع و قرن جلیل، اساس دین الله و موضوع و شریعت الله رأفت کبری و رحمت عظمی و الفت با جمیع ملل و صداقت وامانت و مهربانی صمیمی قلبی با جمیع طوائف و نحل و اعلان وحدت عالم انسان است.»
این مسئله با باور بهاییان مبنی بر این که میرزا حسینعلی نوری در زمان باب در پشت پرده و خفا مدیریت و رهبری بابیون را بر عهده داشته متناقض است. چرا میرزا حسینعلی نوری در زمان حیات خود چیزی در این خصوص بیان نکرده و پسرش این حکم را نقض کرده است؟ در خصوص این تناقض چه می فرمایید؟ همچنین با توجه به این که امروزه رفتار داعش گونۀ باب و قره العین طبق حکم عبدالبها مورد قبول بهاییت نیست، چرا بهاییان این قدر به وی ابراز ارادت و علاقه می کنند و او را الگوی زن امروز معرفی می نمایند؟
در خاتمه از جناب عالی خواهشی دارم: رسم معرفت و جوانمردی حکم می کند که پاسخ بنده را در هر کجا که نقد خود را بر کتاب «قره العین: زندگی، عقیده و مرگ» منتشر کرده اید منتشر سازید، بنابراین، اگر خودتان را جوانمرد می دانید که همین طور هم باید باشد، لطفا به منظور ایجاد فضایی برای طرح آراء و نظرات مخالف، لطفا پاسخ اینجانب بر نقد خودتان را در سایت ها و محیط های امری منتشر نمایید. از این که این امکان را برای من فراهم می نمایید، از جناب عالی سپاسگزارم.
شاد و شادکام باشید
مهدی نورمحمدی
جناب نورمحمدی توجه بفرمایند
با سلام و خسته نباشید و تشکر از توجهی که به متن بنده داشتید و زمانی که الارقم گرفتاری های شخصی و کاری برای پاسخ گذاشتید.
قبل از آنکه وارد مباحث مطروحه از جانب شما شوم لازم میدانم که چند خطی را به مسئله ی منابع و ماخذ و استنادات اختصاص دهم چرا که فکر میکنم بیان آن خالی از لطف نباشد و پاسخ به چندی از شبهات شما میدهد.
دوست من، مورخ یا محقق اعم از اینکه مسلمان باشد یا بابی یا ازلی و بهایی و یا متمسک به هر دین و باوری، تا زمانی که کارش فارغ از حب و بغض باشد و تنها قصدش کشف و بیان حقایق باشد کاریست بس ارزنده، بنابراین اگر من یا شما در عرصه ای تحقیق و مطالعه میکنیم مادامی که هدفمان چنان باشد فرقی بین ما نیست. بنابراین استناد به منابع و ماخذ دست اول و یا دست چندم که حتماً نگارنده ای هم دارد، مانند همانها که ما در منابع و ماخذ خود در نوشته های خود استناد میکنیم، از چهار حالت خارج نیست یا از روی حب صرف است و یا بغض صرف و یا ملغمه ای از هر دو است و یا آنکه کار تحقیقی است که صرفاً موضوع یا شخصیتی متمع نظر است و ما صرفا قصد بیان حقایق را داریم. از سخن بنده معلوم است که بنابراین هیچ متنی از مورخین بهایی و یا دیگران به عنوان سند و منبع و ماخذ حجت تامه نیست هرچند که فرضاً برای من بهایی مقیاس با متنهای طلعات مقدسه ی بهایی است، فرضاً در همین مورد جناب طاهره، مطالب حضرت عبدالبهاء در تذکره الوفا و یا مطالب حضرت ولی امرالله در قرن بدیع معیار است و نه دیگر نویسندگان، که اگرچه بسیار دانشمندتر از من و محقق تر از من بودند، اما هر چه نوشته اند برای بنده معیار و اصل نیست و شاید در آنها ایراداتی هم باشد کما اینکه هست به همین دلیل هم هست که شاید نظرات من با نظر حتی شخصی چون استاد شهیری چون فاضل مازندرانی کمی متفاوت باشد. برای شما این هم نیست، یعنی لزومی ندارد که سخنان طلعات مقدس بهایی که به ایشان باوری ندارید حجت باشد بنابراین کسی هم از شما خرده ای در این باب نمیگیرد اما همچنان معیار همان کشف و بیان حقیقت بدون حب و بغض است. بنابراین معلوم افتاد که ظهور الحق یا تاریخ نبیل یا هر کتاب دیگری از فضلا و محققین بهایی یا غیر بهایی که من به ایشان استناد میکنم نه تماماً پذیرفته شده است و نه تماماً رد شده، بلکه هر منبع و ماخذی که در دست میگیرم را با داده های شخصی و فهم خود میسنجم و سعی میکنم با منابع دست اولتر و مورخین که به صفاتی که از ایشان انتظار میرود استناد کنم. بنابراین معلوم است که نویسنده ی ناسخ التواریخ که از فرط خودشیفتگی کتاب خود را نسخ کننده ی تاریخ های دیگر میداند که بخش اعظم آن تحریفاتی است که بنا به میل شاهان قاجار است برای من از استناد کمتری برخوردار است. نویسنده ای که حتی در خصوص مرگ امیرکبیر از برای اینکه شاه قاجار و حضرات وزراء خوششان بیاید میگوید که امیرکبیر از درد پا بیمار شد و بالاخره بعد از چهل روز در گذشت؛ برای من استناد نیست و یا نویسنده ای چون سپهری لسان الملک که آنگونه دوگوبینو درباره اش سخن میگوید که از روی بغض و نه از روی حقیقت، مطلب مینویسد معلوم است که با احتیاط هرچه بیشتر مطلبش را میخوانم، چرا که عامدتاً دروغ میگوید.
مطلب دیگر در خصوص کلیت کتاب شما این است که ادبیات شما در کتاب قرت العین، کاملاً تخریبی است یعنی متاسفانه از روی بغض است، شاید هم مجبور بوده اید والا کتابتان نمیتوانست حق انتشار در چنین وزارت ارشادی را بگیرد! والا من کتابی که در مورد عارف قزوینی نوشته اید را دیده ام و خوانده ام و بهره ها بردم و اصلاً هم حس نکردم که نویسنده با بار مثبت یا منفی مطلب مینویسد، شاید به خاطر این باشد که بنده سوادم در خصوص ایشان کم است و نمیدانم هم که چقدر مطالب شما صحت دارد ولی معلوم است که نویسنده یعنی شما از ادبیات تخریبی استفاده نکرده است. این در حالی است که ادبیات شما در مورد طاهره کاملاً سویه ی منفی دارد. اما از شما یک سوال دارم و آن اینکه، جدای از اینکه طاهره بابی شده بود و یا پیش از آن به شیخیه روی آورده بود، آیا شما قبول دارید که نام برده برجسته ترین زن ایرانی در عهد خود بود است که حتی کمتر مردی را میتوان یافت که در دانش هم سطح او بوده است؟ اگر چنین نیست لطفاً نمونه هایی را ذکر کنید.
در قسمت دوم انتقاد خود نوشته اید که آیا حجم و صفحات بیشتر دلیلی دال بر کاملتر بودن آن است؟ جواب شما هم بله و هم خیر است، به چه معنا؟ به این معنا که اگرچه ممکن است حجیم بودن کتابی دال بر این نباشد که حقایقی در آن مندرج باشد و یا اکمل از کتاب مختصری نباشد، اما بنده در خصوص اثر مشخصی سخن گفتم و آن هم کتاب “حضرت طاهره” آقای محمدحسینی بود. کتابی که به جرات میتوانم بگویم کاملترین کتابی بوده ست که در خصوص طاهره بنده لااقل دیده ام که اتفاقاً بسیاری از منابع و ماخذ و همچنین روایاتی هم که آورده است از منابع غیر بهایی است. حال باید انصاف داد که آیا بی جهت بنده گفته ام که این کتاب کاملتر و یا کاملترین اثر تا کنونی در مورد طاهره است یا خیر. البته شما مختار هستید که هر اثر دیگری را اکمل و بهتر بدانید بنده هم در این خصوص ادعایی ندارم اما باید در عمل دید که وضع به چه قرار است و همچنین بحث اصلی این است که به نظر من کتاب شما کمی و کاستی کم ندارد و توجه بفرمائید که ذکر تک تک آنچه نوشته نشده و بیان همه ی شبهات موجود در کتاب شما خود یک کتاب باید بشود و نه یک مقاله. اما در مورد اینکه به منابع نابی که دست یافته اید و به دست داده اید باید عرض کنم که در چند مواردی که از ایشان ذکر هم کردید که اغلاط بسیار دارد و مطابق با منابع و ماخذ دیگر نیست و لابد خبر دارید و میدانید که در هر موضوعی باید منابع موافق و مخالف را داشت و خواند و قضاوت کرد و معلوم است که میرزا ابوتراب شهیدی یا محمد بحر العلوم هر دو متفقاً از زمره ی منابع مخالف محسوب میشوند چرا که اعتقاد و باور طاهره را چه به حق و چه به ناحق – در اینجا فرصت نقد این مسئله نیست – رد کرده و نام برده را گمراه میدانستند. و در واقع کتاب شما فیش برداری از منابع مخالف و جمع و جور کردن و یک پارچه کردن آن در یک کتاب تحت نام “تاریخ” است که بیشتر به “تار-یخ” شبیه است.
در خصوص مطلب سوم که فرمودید شما به حقوق شهروندی بهائیان قائل هستید و جان و مال آنان را محترم میدانید از شما ممنون و سپاسگذارم! البته نمیدانم آیا بابت رعایت حقوق مسلمه ی واضحه در قرن بیستم و یکم باید تشکر کرد یا خیر، اما در این وضعیت وانفسا که هر کسی به سهم خود ضربه ای به آئین بدیع میزند و شما چنین نمیکنید چرا که نه! اما قطعاً حق هم میدهید که چون قالب چنین است فرض هم بر همین باشد که این منابع و ماخذ از کجا اساساً آمده؟
در قسمت چهارم مطالبتان در خصوص حجم آثار طاهره آوردید که آنها نیز به حول و قوه ی الهی و زحمات خط شناسان و اهل ادب – که من جزشان نیستم- معلوم شده است و تفکیکی هم بین اشعار منسوب و قطعی و یا سروده های دیگر شعرا مانند طاهر کاشی که اشعارش از زبان طاهره به سمع میرسید صورت گرفته است که آنها را میتوانید در کتاب اشعار طاهره و یا در انتهای کتاب محمدحسینی ببینید و اتفاقاً حجمش اگر چند ده برابر کتاب شما هم نباشد – که بنده ننشستم تعداد کلمات کتاب را بشمارم- کمتر از کتاب شما نیست.
در خصوص رویای طاهره که در خصوص وصلت با خاندان شاهی است فرموده اید که در زمان شیخی هم نبود که البته بود شیخ احمد احسایی معاصر فتحعلی شاه قاجار است و میدانید که وی هم چقدر در ایران زمین ارج و قرب داشته است و نزد شاه ایران و دیگران چه جایگاه و منسبی برای او قائل بودند. از این نکته ی خرد بگذریم. اما مسئله این است که اگر طاهره به فکر جاه و مقام و ثروت دنیوی بود به کلی اولاً بابی نمیشد، دوماً وقتی شد، زمانی که جان خود را در خطر میدید از آنجا که توبه ی زن در اسلام پذیرفتنی است باز میگشت و از این بیشتر هم معلوم است که وقتی ناصرالدین شاه از او درخواست خاستگاری میکرد او میپذیرفت ( در خصوص مورد موخر در ادامه بیشتر توضیح میدهم) بنابراین به نظر نمیرسد که ذکر چنین مطلبی که شما از خیالات یک دختر بچه ی دوازده ساله خود را آگاه دانسته اید و بیان کرده اید محلی از اعراب باشد و اساساً به عنوان مورخ اگر کار میکنید و نه ردیه نویس، بیان آن جز اینکه به خواننده بفهمانید که تا چه میزان درصدد تخطئه ی طاهره هستید چیزی بیشتر نمیرساند.
اما در خصوص مطلب هفتم که فرمودید بنده از مرحوم جناب عبدالحسین صالحی شهیدی روایت کرده ام درست است و به نظر هم میرسد که نظر ایشان دقیق باشد به نسبت سببیتی که با طاهره داشته اند (نوه ی دختری طاهره بودند) و البته نظر بحرالعلوم غلط. فرمودید چرا منابع بهایی ذکر نکرده اند، بنده نمیدانم، لابد نمیدانستند ذکر هم نکرده اند، زیاد عجیب نیست که محققی به سندی دست نیابد و بنابراین درباره اش هم ننویسد، اما همین که مخبر شدند این را نیز شنیدند این را هم درج کردند و نمونه اش هم همین کتاب حضرت طاهره دکتر محمدحسینی که این مطلب را ذکر کرده است و البته در بیان شفاهی چندی از مورخین دیگر هم بنده سالها قبل شنیده بودم که البته ایشان نیز به علت دوستی ای که داشتند با مرحوم صالحی شهیدی از ایشان شنیده بودند.
در خصوص مطلب هشتم و نهم این نظر، به قول حضرات علماء به تواتر رسیده است و وقتی در منابع بسیار ذکر آن رفته است دال بر صحت گرفته میشود. کما اینکه قیاس شما در خصوص ازدواج دختر یک بهایی معروف با یک روحانی بزرگ حکومتی نیز مع الفارغ است، چرا که طاهره دختر یک بابی نبود، بلکه خود به بابیت معروف بود کما اینکه وی دختر یکی از معروف ترین علمای وقت هم بود که در دربار دارای ارج و قرب بود و بنابراین اگر طاهره از آئین خود باز میگشت برای شاه ایران بسیار نیکو بود که زن اول نزد بابیان را به وعده ی همسری به اسلام بازگردانده است و به همین سبب هم اتفاقاً موفق میشد که بسیاری از فتنه ها را خاموش کند چرا که حتماً میدانید که بسیاری به اقتدای طاهره بابی شده بودند. در اینکه میفرمائید آیا پشتوانه ی قوی تحقیقی دارد، ضمن اینکه عارض شدم که به تواتر رسیده است، بحث این نیز هست که آن دو بیتی که از طاهره آوردم خود نشان و حاکی از این مسئله هست. آیا شما به خود منقولات طاهره التفاطی ندارید؟ همچنین از اینکه امیرکبیر به دیدار طاهره رفته ست خود حاکی از آن است که تا کجا طاهره شهره شده بوده است و اصلاً عجیب هم نمیاید که شاه ایران نیز به دیدار او رفته باشد، کما اینکه ذکر این مسئله هم آمده است که بنا به خواست ناصرالدین شاه بود که در همان زمان که طاهره به طهران آمد کشته نشد و گفته بود که دوست دارد که این زن زنده بماند و در خصوص این مطلب شواهد بسیار اعم از موافق و مخالف موجود است.
در خصوص مطلب دهم نیز دوست من در صفحه ی ۲۹۱ و ۲۹۲ کتاب تذکره الوفا حضرت عبدالبهاء هیچ نقل قولی دال بر اینکه پدر ایشان را قره العین معرفی میکرده است وجود ندارد. بنده نمیدانم شما این مسئله را در کتب نسخه آورده اید. بنده عیناً صفحه ی ۲۹۱ و ۲۹۲ کتاب تذکره الوفا را بازنویسی میکنم: ” و از جمله ی نساء طاهرات و آیات باهرات قبسه ی نار محبت الله و سراج موهبت الله جناب طاهره است. اسم مبارک اش ام سلمه بود صبیه حاجی ملا صالح مجتهد قزوینی برادر زاده ی ملا تقی اما جمعه ی قزوین و اقتران بملا محمد پسر حاجی ملاتقی نمودند و سه اولاد از ایشان تولد یافت دو اولاد ذکور و یک دختر، ولی هر سه محروم از موهبت مادر. خلاصه در سن طفولیت پدر معلمی تعیین نمود و به تحصیل علوم و فنون پرداختند و در علوم ادبی نهایت مهارت یافتند بدرجه ای که والدشان افسوس میخورد که اگر این دختر پسر بود خاندان مرا روشن مینمود و جانشین من میگشت. روزی جناب طاهره به خانه ی پسر خاله ملا جواد مهمان گشتند در کتابخانه ی ملا جواد جزوه ای از تالیفات حضرت شیخ احمد احسایی یافت. جناب طاهره بیانات را بسیار پسندید و خواست که با خود به خانه برد ولی ملا جواد استیحاش مینماید که پدر شما حاجی ملا صالح دشمن نورین نیرین شیخ احمد و آقا سید کاظم است اگر استشمام نماید که نفحه ای از گلشن معانی و رسائل آن دو بزرگوار به مشام شما رسیده قصد جان من نماید و شما را نیز مغضوب نماید. در جواب جناب طاهره میگوید که من مدتی بود تشنه ی این جام بودم و طالب این معانی و بیانات شما از اینگونه تالیف هر چه دارید بدهید ولو پدر متغیر گردد لهذا ملا جواد تالیف حضرت شیخ و حضرت سید را از برای او میفرستد….” خلاصه آنکه دوست من در این ماخذ که آوردید همچین چیزی وجود ندارد.
در خصوص مطلب یازدهم شما عارضم که نمیدانم چرا مطالب بی ربط را ربط میدهید، شما با استناد به کتاب هشت بهشت میرزا آقا خان کرمانی (داماد میرزا یحیی ازل) استناد میکنید که نبیل زرندی خفه شدن است و به قتل رسیده است. حال که چنین نیست، دلیل هم واضح است او از نوزده حواری حضرت بهالله بود، حضرت بهالله هم کتابی دارند تحت عنوان کتاب عهدی که وصیت نامه ی ایشان است در آن کتاب هم واضحاً مشهوداً به نحوی که هیچ شبهه ای برای عهدی باقی نماند غصن اعظم یعنی عبدالبهاء را جانشین خود معرفی کردند و اگر مخالفتی بود در همان زمان حیات بهالله ابراز میشد که در این مورد هم فرضاً میرزا محمدعلی برادر عبدالبهاء مخالفت کرد که به راحتی طرد شد. اصولاً بهایی ها بنا به تعالیمی که دارند دست به حذف فیزیکی کسی نمیزنند بلکه ایشان را طرد میکنند و کوچکترین مشکلی هم پیش نمیاید. فرموده اید تاریخ نبیل اصلی کجاست، نگران نباشید محفوظ است و در دارالاثار موجود. و اتفاقاً علت اینکه بخش هایی که از کتاب حذف شد قسمت هایی بود که در بیان مطالب علو شده بود و یا درباره ی معجزات نوشته شده بود که حضرت ولی امرالله از آنجا که در آثار هم مندرج است فرموده اند چون معجزه حجت نیست این مطالب حذف شود بهتر است، و خلاص! حال نمیدانم چرا شما وسط پیغمبرها جرجیس را انتخاب کرده اید و به میرزا آقا خان که در دروغگویی در جفنگ گویی شهره است استناد کرده اید؟ انشالله مانند فریدون آدمیت ازلی که نیستید!؟ هستید؟
در خصوص قسمت دوازدهم اینکه شما از متنی که البته باید مورد تحقیق و مداقه ی بیشتر قرار بگیرد به این نتیجه برسید که
وی اهل جدل و توجیه و سفسطه و مغلطه بوده است – که البته میدانید که جدل از صناعات خمس است در منطق و استفاده از آن بلامانع است که چه بسا ممدوح هم هست- اشتباه است. اما بنده از تفسیر آن متن در اینجا در میگذرم. چرا که مبادا شما به فکر بیافتید که بنده برای طویل شدن جوابم چنین کردم!
در خصوص قسمت سیزدهم نیز بنده واضحاً عرض کردم که اگر در پرانتز یا کوتیشن مطلبی را میاورید از یک منبع دیگر، باید عیناً همان را بیاورید بدون حذفیات، شما فرمودید علتش مشاکل موجود در نشر کتاب در ایران است. بنده میپذیرم. اما میتوانستید نقل قول خود را به مضمون کنید که خواننده گمان نبرد که این نوع ادبیات عبدالبهاء در مورد طاهره است. کما اینکه بنده زمانی که کتاب شما را میخواندم، متن عبدالبهاء اصلاً در خاطرم نبود ولی مطمئن بودم این ادبیات ایشان نیست.
اما در مورد مطلبی که تحت عنوان پاسخ به شبهه آوردید، باید عارض شوم که بنده هم عرض کردم که طاهره دو مرتبه به کربلا سفر کرده است و نمیدانم چرا شما فکر کردید که بنده گفته ام یک بار! بنده عرضم این بود که حضرت باب ما بین دو سفر طاهره به کربلا در آنجا بودند و به همین دلیل هیچگاه یک دیگر را ملاقات نکرده اند و تاریخش را هم ذکر کردم. و اساساً بحث پیوستن به باب و امثالهم هم مطرح نیست، لابد میدانید که هم سید باب و هم طاهره هر دو به محضر سید کاظم رشتی رسیده بودند و اساساً طاهره که از تلامیذ بود، مطلبی که بنده عارض شدم این بود که این دو من حیث زمانی در کربلا نبودند و ملاقاتی نداشتند، علت اینکه چنین مطلبی را نوشتم هم رفع یک شبهه ی معروف در میان ردیه نویسان است مبنی بر اینکه سید باب از سید کاظم در کربلا خط گرفته است و شاگردان شیخ هم وی را میشناختند و الخ….
اما در مورد مطلب جیم پاسخ به شبهه، دوست عزیزم شما اشاره میکنید که طاهره نوشته است ” خودت مطلع میباشی که در اول ظهور امر این بزرگوار بنده در قزوین بودم” این مسئله چه چیزی را ثابت میکند؟ این را ثابت میکند که زمانی که ملاحسین بشرویه در شیراز چهارشنبه پنجم جمادی الاولی مطابق ۲۳ می ۱۸۴۴ ایمان آورده است ایشان در قزوین بودند و این مسئله را نباید با این خلط کرد که زمان ایمان آوردن خود طاهره هم همین زمان است. بنابراین بنده اجتهاد مقابل نص نکرده ام بلکه از نص چیزی جز زمان ایمان طاهره میفهمم.
اما در قسمت پانزدهم فرموده اید که چند نفر بوده اند بنده دو روایت را عارض شدم که نفرمائید از خودم درآوردم و البته اگر از من میپرسید تعداد ۱۲۰۰ نفر معقول است. البته این تعداد که ایمان آوردند باید معقول باشد چرا که فرضا محمد حسن خان اعتمادالدوله نوشته است که تعداد آنارشیست های بابی در تهران پنجاه هزار نفر است. و یا دالگورکی به وزیر امور خارجه نسلرود در دوم فوریه ۱۸۵۰ که میشود شماره ۱۱ مینویسد تعداد بابی ها در تهران از چندین هزار تجاوز میکند. همچنین به شماره ی ۱۶ هم هم نگاه بیاندازید مشابه همین سخنان را میخوانید. بنابراین معلوم است که این تعداد به هیچ عنوان کم نبوده است. البته شما میتوانید بگوئید شما از ۶ سال بعدتر سخن میگوئید و از تهران، بنده به شما میگویم، در ابتدا لابد ۱۲۰۰ نفر در شهرهای گوشه و کنار بوده است که به سید باب ایمان میاورند بعد تر در شهرهای بزرگ به این تعداد مومن میشدند. به طور کلی تعداد بابیان قبل از سرکوب اعجاب انگیز است؛فی المثل در واقعه زنجان شهر بکلی دو قسمت شد که یک قسمت آن بابیان بودند. اما در مورد اینکه میفرمائید در مورد مطالبی که به یقین نرسیده ام چرا باید دامن بزنید؟ بنده میگویم، اخوی شما که نصف کتابتان در حال طرح شبهه و بیان شبهات است و کمتر اثری از یقینیات یافت نمیشود.
در خصوص مطلب شانزدهم که فرمودید که بابی ها در قریه ی واز همه را از دم تیغ گذراندن به نظرم میرسد که شاید در اسم اشتباه میکنید چرا که تا آنجا که بنده میدانم و خوانده ام فرمان قتل عام مردم قریه ی واز را امیرکبیر داد که اتفاقاً بنده هم در همین مختصر نقدی که به شما نوشته ام آنرا بیان کردم که چرا چنین شد. در اینجا کمی بیشتر توضیح میدهم که رفع شبهه شود. جناب ملک خسروی در جلد سوم تاریخ شهدای امر در صفحات ۲۰۳ تا ۲۰۶ مینویسد که حضرت بهالله از صفحات بارفروش و آمل به قریه ی واز تشریف برده و باتفاق جناب طاهره راهی تاکر گردیده و پس از مدتی از طاهره جدا شده و عزیمت طهران فرمودند ولکن طاهره بعلت اتهام شرکت در توطئه ی قتل ملا تقی برغانی امکان اقامت در شهر ها و قصبات بزرگ نداشته لذا مجدداً عازم قریه ی واز گشته است. باستناد پژوهش جناب ملک خسروی طاهره دو بار قریه واز بوده و اقامت وی در بار دوم بطول انجامیده است. طاهره در قریه ی مذکوره مهمان آقا نصرالله گیلرد مالک قریه بوده و بحال اختفاء میزیسته و شهربانو خواهر زاده ی آقا نصرالله از وی پذیرایی مینموده است. نزدیک قریه ی واز رودخانه ایست که طاهره از آن عبور نموده و هنوز آن معبر به نام طاهره وزاو مشهور است. سرانجام شوهر خواهر آقا نصرالله مذکور که با وی اختلاف داشت سر اختفاء طاهره را در قریه واز آشکار ساخت و به ماموران میرزا تقی خان امیرکبیر که همه جا در جستجوی طاهره بودند اطلاع داد. چون از سوی دولت قبلاً اعلام شده بود که هر کس به طاهره پناه دهد جانش در خطر و مالش هدف است ماموران امیرکبیر پس از دستگیری طاهره در مرتع (بجز) در قریه واز آقا نصرالله مذکور را در همان مرتع محل اختفاء طاهره مقتول و اموالش را مصادره نمودند و معروف است که بیش از این نیز پیش رفتند و عده ی بسیاری از مخبرین را هم از دم تیغ گذراندند. بنابراین معلوم شد که این حضرات بابی نبودند که در واز چنین کردند.
مطلب شما هفده نداشت و هجده آمد که بنده حتی وقتی به شما یادآور میشوم که تعداد بسیاری به باب به واسطه ی طاهره ایمان آوردند مینویسید، در بسیاری از صفحات نوشته ام “به خاطر جاذبه های قره العین به باب ایمان آوردند” و این با عارض پوزش ناشی از تحکم در رای غلط است. چرا که جاذبه اولاً جنبه ی مادی و انسانی دارد و شما منظورتان این بوده است که به خاطر بر و روی و خوش سخنی و لوندی طاهره به باب ایمان آوردند، که این خودش یک تهمت به طاهره است و از طرفی دیگر تعالیم باب را هیچ و پوچ انگاشتن که البته در مقام مورخ به نظر نه اخلاقی است و نه حرفه ای.
اما در خصوص مطلب نوزدهم فرموده اید که چرا عین مطلب را نوشته ام! علتش این است که حقیقت مطلب در روایات شما در کتاب گم بود و من شرح وقعه را از آنچه مورد قبول خودم است از منبع دقیق آوردم. اما اینکه میفرمائید اعظام قدسی از شاگردان ملامحمد تقی برغانی نبود چون شما ننوشته اید، که دلیل نمیشود دوست من! طبق پژوهش های من بود! اتفاقاً آقای محمد حسینی هم در کتابش میگوید که نام برده از شاگردان ملامحمد تقی بود.
در خصوص مطلب بیست و یکم خود، باید عارض شوم که بله ممکن است که چنین نیز شده باشد، چرا که به قول خود شما، در آن زمان هیچکس کسی را نمیدید جز محارم خود، و دیدن روی طاهره که برای ایشان مثال رجعت فاطمی بود مظهر افت و عصمت و عترت با توجه به اینکه اکثر حضرات بابی خود نیز از ملایان خشکه مذهب مسلمان بودند چیز عجیبی بود و شما آن روزگاران را لطفاً با تصور امروزینی که از جامعه ی اسلامی خود دارید متصور نشوید. و اینکه مینویسید که مگر خود شما در بدشت بودید که به این دقت مینویسید که حدود پوشش طاهره تا چه حد بوده است، نخیر بنده آنجا نبوده ام اما با رجوع به منابع و ماخذ و خاطرات و … و آن شناختی که از شخصیت طاهره میتوان فهمید متوجه شدم که حدود و میزان ایشان در پوشش همان بود که عارض شدم.
اما در خصوص مطلب بیست و دوم فرموده بودید که منبع بدهد، منبع اصلی در کتب چند جلدی بحارالانوار است ولی از آنجا که هر ساله این مجلدات جا به جا میشود و کم و زیاد میگردد از منبعی دیگر ذکر میکنم. در کتاب مسند فاطمه الزهرا علیهاالسلام تالیف عزیزالله عطاردی قوچانی و یا منبع خود همین کتاب یعنی المستدرک على الصحیحین ج۳ ص۱۶۱ ورواه الهیثمی فی مجمع الزوائد ج۹ ص۲۱۲ ورواه البدخشی فی مفتاح النجاء ص۱۵۳. رجوع بفرمائید.
اما در خصوص اینکه میفرمائید آیا شما اهل تاویل و تفسیر هستید یا خیر باید بگویم که بله، اساساً بنده دانش آموخته ی فلسفه هستم و گرایش اصلی ام هم هرمنوتیک هست و کافی است کمی در اینترنت مطالب من رو جست و جو کنید تا این مسئله هم برای شما معلوم شود. به هر طریق بابی ها طاهره را رجعت فاطمی میدانستند و میدانید که مراد از یوم القیامت هم به معنای ظاهری که عموم علماء از آیات قران فهم کرده اند نمیگیرند. و البته بنده هم از سر ذوق این مطلب را نوشته ام و دخل اکمل به مسئله ی تاریخی ما ندارد، بماند که من مقاله مینویسم آن هم در نقد و ادعایی هم در خصوص نوشتن کتاب آن هم کاملترین کتابها در هیچ زمینه ای ندارم.
در خصوص مطلب بیست و پنجمتان هم که در مقاله ی خود توضیح دادم و در قسمت اول سخنم هم به آن اشاره کردم و نیازی نمیبینم بیش از این توضیح دهم که چرا کسی مثل محمد تقی سپهر دروغگوست! شما هم لطف کنید انقدر نگوئید محمد تقی سپهر مسلمان است؛ اسم مسلمانی را هم امثال این آقا خراب میکنند. مضافاً کلمه ی بی احتیاطی یعنی اینکه حضرت طاهره ریسک کردند که چنین کردند چرا که ممکن بود درگیری شدیدی پیش آید. بنده از شما میپرسم شما که بسیار و بسیار از دوگوبینو استناد کرداید این سخنان ایشان را اصل نگرفته اید؟ امیدوارم که خداوند بر دل و گوش شما مهری نزده باشد و چشمهایتان حجابی نکشیده باشد. چرا که خداوند یضل من یشاء و یهدی من یشاء است.
در خصوص مطلب بیست و ششم که فکر میکنم حقیقت روشن است و هر دو هم غلط نیست اما نظر جناب فاضل برگرفته از کتاب تذکره الوفاء حضرت عبدالبهاء است و در این باب دقت تاریخی ندارد، صحیح تر و دقیقترش این است که من در خصوص مسئله ی واز مفصل تر در همینجا توضیح دادم. اما اینکه روایت های غلط را بیاوریم که معلوم هم هست که غلط است و بگوئیم که چه ایرادی دارد که نظر مورخین مختلف را بیاوریم دیگر از شاهکارهایی است که از شما ساخته است و بنده نمیدانم اگر غلط نیست چیست!
در خصوص منابعی که فرمودید از شما ممنونم، بهتر بود در خصوص مطلب بیست و نهم مینوشتم که ناشی از توهمات نویسندگانی است که آقای نورمحمدی به آن استناد کردند.
همچنین در خصوص قسمت بیست و نهم قسمت آخر ایراد این است که شما نوشته اید در اواخر ربیع الثانی سال ۱۲۶۴ وارد منطقه بدشت شد، بنده میگویم اواسط شعبان این اتفاق افتاده است یعنی از نظر زمانی اختلاف داریم.
اما در خصوص قسمت سی ام هم باز شما را مجدداً ارجاع میدهم به قسمت اول سخنانم. تاریخ نویسان چه بهایی و چه مسلمان و چه بی دین و … زحمت کشیده اند و میکشند، اما کارهایشان مانند همه ی کارهای بشر کامل نیست و البته فکر نمیکنم کسی از بهائیان ادعای نوشتن “ناسخ التواریخ” داشته باشد و فکر کند که به ایشان وحی شده است و کلامش بی غلط است. خود بنده هم قطعاً در همه ی نوشته هایم حتی همین مختصری که خدمت شما ارائه دادم بی گمان اغلاطی دارم که امیدوارم در ذیل این اغلاط حقیقتی را هم روشن کرده باشم و فقط همین.
و اما در خصوص سخن پایانی. دوست عزیزم جناب نورمحمدی، متاسفانه بنده در این کتاب چیزی نخواندم که جدید باشد، نمیدانم چرا باید اساساً جدید هم باشد! مگر تاریخ عوض شده است؟ با تک تک این منابع و ماخذ هم آشنایی داشتم و تقریباً همه ی آنها را هم در کتابخانه ام موجود دارم. شما جمع آوری هایی کرده بودید که قالب همانطور که گفتم به سبب تخریب شخصیت طاهره بود و نه بیان ماوقعه و علت اینکه کتاب شما هم پر فروش شد که انشالله خداوند به شما برکت بدهد به علت شخصیت مهم تاریخی طاهره بود که حتی من را هم در این سر دنیا مجاب کرد که به بدبختی کتاب شما را تهیه کند شاید که منبع تازه ای پیدا کنم که موفق نشدم و سخت محزون شدم و به همین علت هم بود که همانطور که گفتم با وجود اینکه من همان اول این کتاب را خریده بودم چیزی درباره اش ننوشتم چرا که مفید ندیدمش، ولی پس از اینکه به چاپ های بعدی رسید بر آن شدم که چیزکی هرچند ناقابل و موجز بنویسم که لااقل خوانندگان کمکی هم این ور قضیه را ببینند و با منابع دیگر هم آشنا شوند. برخلاف فکر شما بنده به امید این نبودم که همان سخنان مورخین بهایی را بخوانم که آنها بود و خوانده بودم، به دنبال چیز جدیدی میگشتم
اما در خصوص اینکه فرمودید چرا در خصوص اینکه فرموده اید بین قره العین و بهائیت هیچ گونه ارتباطی نیست ایرادی وارد نکردم، علت دو مطلب است اول اینکه از مطلب تاریخی این مسئله خارج است چرا که همانطور که فرمودید هفده سال بین اظهار امر علنی حضرت بهالله با شهادت طاهره فاصله است هر چند که میتوان گفت در اوائل ذیقعده سال ۱۲۶۸ ه.ق تا اوائل ۱۲۶۹ ه.ق در حادثه رمی شاه به مدت چهار ماه به جرم دست داشتن در این واقعه در سیاه چال طهران محبوس و در همان محل اظهار امر خفی مبارک صورت گرفت اما به نظر من این هم ربطی ندارد. پس میماند دو مطلب یکی اینکه فرض بگیریم که طاهره که نابغه ی زمان خود بود متوجه مقام بهالله که همان من یظهرالله موعود کتاب بیان است شده بود و بنابراین به وی ایمان قلبی داشت. کما اینکه میدانید نامه ای که از حضرت باب به حضرت بهالله به وسیله ی ملاحسین بشرویه در سال ۱۲۶۰ ه.ق رسید، -که اینکه چرا یک نفر را مستقیماً باب مامور میکند که نامه ای را به فلان کس به طهران بده و تبلیغش کن خود نیز میتواند پرسش خوبی برای تحقیق باشد- در ابتدای نامه چنین آمده است “از عبد ذلیل به رب جلیل” و جنس کاغذ نامه و مطالب مندرج در آن بسیار متفاوت از نامه هایی است که به حروف حی سید باب ارسال کرده است. -متن این نامه اصلش در محفظه ی آثار موجود است ولی کپی آن و دیگر نامه هایی که به حروف حی ارسال شده در تاریخ نبیل انگلیسی آمده است و میتوانید ببینید- همینطور میدانید که یکی از سه شخصیت برجسته در واقعه ی بدشت خود میرزاحسینعلی نوری یا بهالله بود و احتمالاً در همین حشر و نشر طاهره یک چیزهایی متوجه شده بود، اما اینکه واضحاً مشهوداً ایمان آورده بود و… بنده لااقل هیچ سندی تا به امروز ندیده ام و فکر نمیکنم که پیش از یک حدس سخن من ارزش داشته باشد. اما مطلب دیگر این است که تاریخ دیانت بهایی با اظهار امر سید باب آغاز میشود و همانطور که میدانید، بهائیان سید باب را نه تنها موعود اسلام و منسوخ کننده ی تعالیم اجتماعی آن و آورنده ی دین جدید، بلکه مبشر، بهالله نیز میدانند و در عصرهای بهایی که شامل سه عصر رسولی و تکوین و ذهبی است، حضرت باب را در کنار حضرت بهالله در عصر رسولی ذکر میکنند، بنابراین همانطور که بهائیان حضرت اعلی را هم پیامبر خود میدانند، واضحاً مقام ویژه ای هم برای حواری آن حضرت و مومنینش نیز قائل هستند. اما اگر باز از این مختصر هم قائل نشویم و بگوئیم بهایی همان است که فرضاً عامل به تعالیم بهالله باشد و صوم و صلات را به طریق بهایی تلاوت کند، باید تحقیقاً و دقیقاً گفت نخیر طاهره بهایی نه تنها نبود بلکه روحش هم از دقایق تعالیم بهاالله خبر نداشت، هرچند که آن نابغه ی تاریخ من حیث عملی، الگو و نمونه ی خوبی است برای هر زن آزاد و آزاده و اندیشمند و عالمی که قائل به تساوی حقوق رجال و نساء است و اینکه از تعالیم بهالله است در عمل طاهره بود.
اما اینکه میفرمائید طاهره تعلق خاطر به ازل – و نه صبح ازل، لقب ازل را گویا باب به وی داده است ولی صبح ازل من درآوردی خودش است- داشت باید خدمتتان عارض شوم که در آن زمان میرزا یحیی جوانی ۱۶ ۱۷ ساله بوده است، و کل احترامی هم که برای او قائل بودند اول برای این بود که برادر کوچک بهالله بود و دوم اینکه بنا به مصلحتی – که بنده در مقاله ای در شرح حال ازل توضیح داده ام- باب جانشینی را به او سپرد که نگاه ها از موعود بیان برداشته شود و به همین دو علت هم بود که مومنین به بابیت از جمله طاهره برای میرزا یحیی نیز احترام قائل بودند اما اینکه فرمودید جعلی و ساختگی میدانم آیا، نخیر اصل است و دستخط طاهره را دیدم و میشناسم.
اما در خصوص سوال آخری که در مورد متن حضرت عبدالبها است که میفرماید:”… در یوم ظهور جمال محمّدی موضوع امر و اساس دین اللّه کسر اصنام و منع عبادت اوثان و تحقیر فراعنه و اذلال طواغیت بود و در یوم ظهور حضرت اعلی منطوق بیان ضرب اعناق و حرق کتب و اوراق و هدم بقاع و قتل عام الّا من آمن و صدّق بود امّا در این دور بدیع و قرن جلیل اساس دین اللّه و موضوع شریعت اللّه رافت کبری و رحمت عظمی و الفت با جمیع ملل و صداقت و امانت و مهربانی صمیمی قلبی با جمیع طوائف و نحل و اعلان وحدت عالم انسانست حتّی بیگانه آشنا بود و اغیار یار شمرده گردد با جمیع افراد بشر از هر ملل و نحل باید بنهایت دوستی و راستی و امانت و دیانت و الفت و اتّحاد معامله گردد حال این صبح نورانی امر اللّه و این کوکب رحمانی دین اللّه آیا انصاف است که بغمام اختلاف بین احبّا و عدم اتّحاد مستور و پنهان گردد لا و اللّه….” است، اول اینکه فرمودید چرا میرزاحسینعلی نوری در زمان حیات خود چیزی در این خصوص بیان نکرده است، که باید خدمتتان عارض شوم که اتفاقاً تمام تعالیم بهایی را که یکی از آنها همین مطلب است از قلم حضرت بهالله صادر شده است و حضرت عبدالبهاء تنها مبین و شارح آن است والا چیزی به آن نیافزوده است. حضرت بهالله در لوح دنیا میفرمایند:” ….معرضین و منکرین به چهار کلمه متمسّک اوّل کلمه فضرب الرّقاب و ثانی حرق کتب و ثالث اجتناب از ملل اخری و رابع فنای احزاب حال از فضل و اقتدار کلمه الهی این چهار سدّ عظیم از میان بر داشته شد و این چهار امر مبین از لوح محو گشت و صفات سبُعی را به صفات روحانی تبدیل نمود جلّت ارادته و جلّت قدرته و عظم سُلطانه حال از حق جلّ جلاله بطلبید و میطلبیم که حزب شیعه را هدایت فرماید و از صفات نالایقه نجات بخشد از لسان هر یک از آن حزب در هر یوم لعنتها مذکور و ملعون با عین حلقی از غذاهای یومیّه آن حزبست”
حضرت ولی امرالله توضیح می فرمایند که حضرت باب عمداً تعالیم واحکام سختی را تشریع فرمودند تا علاوه بر از بین بردن خرافات و اوهام ۶-۷ هزار ساله، همه را برای ظهور موعودشان آماده کنند و هر بهانه ای را بین ببرند تا مانند ادوار قبل که مؤمنین ظهور قبل علیه موعودشان قیام می کردند، بابی ها علیه حضرت بهاءالله قیام نکنند و ایشان را اذیت نکنند تا حضرت بهاءالله با تعالیمشان دنیا را به صلح و وحدت برسانند و وعود همه انبیاء را تحقق بخشند.
بنابراین تعالیم باب که انقلابی بود و تند، به این سبب بود که فضایی فراهم شود تا بابی ها آماده ی ظهور من یظهرالله باشند.
مستدام باشید ایمان مطلق