کلمات طوری در ذهنم تکرار میشند که انگار نه انگار بیشتر از ده سال گذشته ست:
*حسین زاده تو فکر کردی کی هستی که به معلم و درس ایراد میگیری و کلاس را به هم میریزی!؟ راهت را کج رفتی. بخاطر نمره هات و … نبود اخراج بودی پسره ی…
*من آمده ام درس بخوانم و نمیخواهم راه شما را بروم و لباس شما را بپوشم آقای مدیر…
***
البته پیش خودم فکر میکردم شاید هم فقط من بعضی چیزها را اشتباه میبینم و بعضی چیزهای دیگری که اونها بد یا “گناه” میدانن را دوست دارم و مشکل از من باشه…
ناخودآگاه میرم به چند سال بعدتر زمانی که بعلت اختلاف با یکی از مسئول گروه ها و یکی از استادها که دروس هیچکدام هم ربطی به رشته من نداشت چندین واحد را حذف شدم.
(قبل از اون از طریق موسسه های آزاد، دوره های گرافیک و نرم افزار را گذرانده بودم و برای کار فقط تحصیلات دانشگاهی را کم داشتم.)
رفتم پیش یکی از مسئولین دانشگاه و پرسیدم چکار باید بکنم!؟ در جواب گفت که خودت انصراف بدی سنگین تر هستش تا اینکه بخوان به هر طریقی اخراج کنن. فقط باید حدود نصف شهریه ترمهای باقی مونده رو هم پرداخت کنی (!!!)
***
اون روزها تازه وارد اجتماع شده بودم و تا حدی زودرنج بودم و تصور میکردم زندگیم به آخر رسیده. نمیدانستم که سختی زندگی و بی عدالتی مثل نردبانی هست که از محل ایستادنت میتونه تا بی نهایت به پایین بره..
و حالا که به اینجا رسیدم فقط دوست دارم برم به همان سالهای قبل تر و به مدیر بگم که: من راحت زندگی نکردم اما تو شکست خوردی چون دانستم که خدای تو ما گناه کاران بی پروا و دردکشیده را بیشتر از شما بظاهر معلمین و مقدسین فاسد دوست داره.
سعید حسین زاده موحد در فیس بوک خود مى نویسد:
Tags: سعید حسین زاده موحد