فریبا داوودی مهاجر
پیامی در فیس بوک نظرم را جلب کرد . مایل بود تلفنی صحبت کند . گفت و گوی ما به متن خلاصه زیر منتهی شد .
خرداد ۸۸ برای من تنها یادآور جنبش سبز نبود . خرداد ۸۸ برای من ، به عنوان پسری که پدرش را دوست داشت و به مادرش عشق می ورزید مانند گردباد سنگینی بود که من و تمام آنچه به آن باور داشتم را در هم پیچید و با خودش برد و در نقطه ای دیگر از هستی بر زمین کوبید .
تنها و بی اعتماد، حتی به خودم با کوهی از شک و تردید من را در خود فرو برد حتی تاکنون که با شما حرف می زنم .
من در خانواده ای مذهبی به دنیا آمدم که پدرم در جوانی اش چندین بار به جنگ رفته بود و پس از جنگ یک شرکت نقشه کشی ساختمان باز کرده بود. همیشه از اینکه پدرم مردی شجاع بوده که با دشمن کشورش جنگیده است به خودم می بالیدم . به پدرم افتخار می کردم حتی عموی کوچکم هم در جنگ شهید شده بود . مادرم زنی مهربان و خانه دار بود. زنی که بیشتر ساکت بود تا حرف بزند.
ما یک خانواده ۶ نفره بودیم که تمام دوران ابتدایی تا پیش دانشگاهی را یکی یکی در مدارس بنیاد شهید درس خواندیم .
این گفته های پسری با اسم مستعار علی ست که از نروژ تماس گرفت . من امیدوارم بتوانم با محفوظ نگه داشتن مشخصاتش به شکلی که خانواده و اطرافیانش متوجه نشوند روایت او را برای شما نقل کنم . نگرانی او همین نکته بود و نگرانی من این که نتوانم عمق ضربه ای را که او تحمل کرده به روی کاغذ بیاورم .
عمو حسن زندانی سیاسی بود
علی می گوید : ما عاشق پدر بزرگ و مادر بزرگ هایم بودم با اینکه با همه بچگی متوجه شده بودم بخصوص خانواده پدری ام با پدرم فرق دارند . با عمه هایم ارتباطی نداشتیم و پدرم می گفت بی حجاب هستند و شوهر هایشان بی بند و بار اما با این وجود من همیشه خدا خدا می کردم یک عروسی ، مراسمی بشود که من بتوانم عمه هایم را ببینم . عمه هایی که بعد ها از ایران رفتند و من تنها خاطره ای از آن ها به یاد داشتم.
گهگاهی هم سوغاتی عمه هایم کلی من و خواهر برادر هایم را خوشحال می کرد هر چند که پدرم دوست نداشت مادر بزرگ آن ها را به ما بدهد. پدرم مذهبی بود ولی جلوی در و همسایه آنطور که داخل خانه مقید به انجام فرایض مذهبی بود خودش را نشان نمی داد . وضع مالی ما هم بد نبود و خانه دو طبقه ای در خیابان دولت داشتیم و هیچوقت کمبود مالی نداشتیم.
پدر زیاد ماموریت می رفت و ما به کم دیدنش عادت داشتیم و معمولا همه کارهای ما از درس و مدرسه و کلاس های فوق برنامه با مادرم بود ، حالا خرید و پخت و پز و کارهای خانه جای خودش را داشت .
پدر من مذهبی بود ولی هیچوقت ریش نداشت یا تسبیح به دست نبود با همسایه ها بذله گو بود و همه او را آقای مهندس صدا می کردند .
البته امروز که خوب فکر می کنم می بینم هر چه او اراده می کرد و می خواست ما انجام می دادیم و هر کجا او معین می کرد مدرسه یا کلاس های فوق العاده می رفتیم و مادرم هم مخالفتی نمی کرد و سرش توی کار خودش بود . یک زن تماما پارسا وفرمانبردار .
همه این ها را گفتم که کمی به جو خانه ما آشنا شوید . از همان سال های راهنمایی فاصله من و پدر زیاد می شد . مثلا برای ما کامپیوتر نمی خرید یا علاقه نداشت موسیقی گوش کنیم و یا خیلی با برو بچه های همسایه قاطی شویم یا خانه فامیل به جز پدربزرگ و مادر بزرگ آن هم بسیار محدود رفت و آمد کنیم . خواهر و برادرهایم هم مثل من خواسته هایی داشتند که همیشه بابا مخالف داشت و دلایلش هم ما را قانع نمی کرد اما به هر حال ما بچه بودیم و زورمان به پدرمان نمی رسید .
یک بار که پدر ماموریت بود و برای روز اول سال نو همه برای دیدن مادر بزرگ و پدر بزرگ پدری رفتیم که من برای اولین بار با آقایی مواجه شدم که مادربزرگم گفت عموی ماست در حالیکه من و خواهر برادرهایم اصلا نمی دانستیم عمو داریم و از این خبر هم شوکه شده بودیم و هم نمی دانستیم چه عکس العملی باید نشان دهیم.
مادرم تا فهمید عمو آنجاست بعد چند دقیقه عذر خواهی کرد که بلند شود ولی عمویم که ما او را خیره خیره نگاه می کردیم با خواهش و تعارف ، مادر را توی رودربایسی گذاشت و ما برای ناهار ماندیم و من می فهمیدم که مادر مشوش است و اضطراب دارد . مادر بزرگم هم می گفت عروس جان آخه از کجا می فهمد که شما برای ناهار مانده اید من هم به بچه ها می سپارم که حرفی از دیدن عمویشان به پدرشان نگویند .
عموی روی طاقچه
من، کنجکاو بغل عمو حسن نشسته بودم و از او سوال کردم که من فقط فکر می کردم یک عمو دارم که شهید شده ، همان که عکسش روی طاقچه پذیرایی است . اصلا نمی دانستم عموی دیگری هم دارم . یعنی هیچکدام ما . شما تا حالا تا حالا خارج بودید؟ پیش عمه ها ؟ چرا پدرمان از شما به ما چیزی نگفته بود ؟ چرا ما نمی دانستیم عمو داریم و بابا تنها گاه گاهی از عموی شهیدم حرف می زد .
عمو حسن گفت : علی اگر مرد شدی و حرف هایمان همین جا می ماند برایت تعریف کنم و اگرنه از همین حالا بگو سنگ هایمان را وا بکنیم چون من نمی خواهم پدرت را ناراحت کنم . آن موقع من اول دبیرستان بودم و کلی هم فکر می کردم برای خودم مردی شده ام و قول دادم که حتما راز دار خوبی خواهم بود . همان جا بود که عمو حسنم گفت که زندانی سیاسی بوده و چندین بار به زندان افتاده و آزاد شده است و این آخرین بار ۶ سال تمام در زندان سپری کرده است و عموی بالای طاقچه هم به شهادت نرسیده بلکه اعدام شده است .
علی که صدایش می لرزید در حالیکه از احساس و شوکی که دچار شده بود برایم تعریف می کرد چنین ادامه داد.
من در آن زمان فقط می دانستم ضد انقلاب ها اعدام می شوند . ضد انقلاب ها زندان می روند . ذهن من خالی از هر گونه تعریفی بود که یک آدم هایی مثل عموی روی طاقچه و یا عمو حسنم ضد انقلاب باشند و یا آدم های معمولی و مهربان مثل پدر و مادر بزرگم مانند پدرم فکر نکنند.
من اصلا نمی فهمیدم پدرم به چه دلیلی این موضوع را از ما پنهان کرده است . من فکر می کردم حتی اگر آن ها قاتل بودند پدرم باید به ما می گفت و شاید همان جا بود که برای اولین بار از خودم سوال کردم چرا باید پدرم این همه دروغ به ما گفته باشد یا این همه پنهان کاری و چرا مادر ما باید مثل برده یا موم در دست پدرم قرار داشته باشد .
بی اراده بودن مادرم را نمی فهمیدم . مبهوت شده بودم و به خاطر نمی آورم چه مدت زمانی این همه فکربه ذهنم هجوم آورد و پایه های اعتماد من به پدرم را در هم شکست آن هم وقتی که من اول دبیرستان بودم .
عمو حسن سکوت کرده بود تا نگاه منگ من اندکی به راه بیاید. به سمت عمو برگشتم و به خوبی به یاد دارم که اولین سوال من این بود “ زندانی سیاسی یعنی چه ؟ یعنی شما ضد انقلاب بودید ؟ انقلاب یعنی چی ؟ چرا ما باید انقلابی باشیم ؟ چرا شما انقلابی نیستید ؟ عموی روی طاقچه چرا اعدام شد آن هم وقتی هم سن من بود ؟ پدر بزرگ و مادربزرگ هم ضد انقلاب هستند ؟ پس چرا پدر اجازه می دهد ما با آن ها رفت و آمد کنیم و چرا آن ها حرفی به ما نزده اند. چرا مادرم حرفی نزده است..
آن روز عمو برای من کمی حرف زد و شماره تلفنش را به من داد تا هر وقت خواستم به او تلفن کنم و یا شاید بتوانیم گاهگاهی بیرون برویم .
برداشت آن روز من این بود که پدرم با برادرها و خواهر هایش اختلاف عقیده دارد و دلش نمی خواهد آن ها روی ما تاثیر داشته باشند . فکر می کردم پدرم می خواهد بچه هایش همفکر او بزرگ شوند ولی به هر حال در یک توافق جمعی درباره اینکه عمو را دیده ایم و مدتی با او حرف زدیم به پدر چیزی نگوییم .
چهار سال رفت و آمد ها و گفت و گوهای من با عمو حسن من را با دنیای جدید، مفاهیم جدید و ارزش هایی آشنا کرد که در خانه و مدرسه و دوستان خانوادگی امان جا نداشت و من تلاش می کردم همین مفاهیم را غیر مستقیم به خواهر و برادرهایم منتقل کنم و ورود من به دانشگاه این مفاهیم را برای من درونی کرد تو گویی انسان بدون آن ها اهمیت ندارد. من متوجه نبودم دانستن این مفاهیم و عمل به آن چه ربطی به دین دارد چرا که هر فردی با هر دینی می توانست به این ارزش های بشری احترام بگذارد.
تند باد جنبش سبز
در تمام این سال ها من جرات آنکه با پدرم درباره عقایدم صحبت کنم نداشتم و صلاح هم نبود . از طرفی فکر می کردم چرا نگران یا ناراحتش کنم ولی خرداد ۸۸ برای من فقط جنبش سبز نبود بلکه روزی بود که من با واقعیات دیگری آشنا شدم هر چند که پدر با نمایش های من خیالش راحت بود که پسری تمام عیار مانند خودش دارد.
انتخابات سال ۸۸ در جریان بود و فضای سیاسی – اجتماعی پر از بحث و جدل ، و من همچنان فقط به حرف های پدرم گوش می دادم و گاه گاهی سوالی و جوابی تا مشکوک نشود . نمی خواستم ارتباطم با عمو و خانواده را از دست بدهم . بد یا خوب این روش به عقل من رسیده بود ولی این آرامش به طوفان تبدیل شد .
من و برادرم و یکی از خواهرهایم هر روز در تجمعات شرکت داشتیم . مادر خبر داشت ولی نم به پدر پس نمی داد. یکی دو بار هم ما را همراهی کرد . شور و خواست و اتفاقات را خبر دارید و من چیزی نمی گویم . احتمال گلوله خوردن و بازداشت و هر جور اتفاقی برای ما می رفت .
یک روز که موتور سواران حامی احمدی نژاد حیدر حیدر کنان به سمت ما حرکت کردند ، من و برادرم با باتوم به شدت مضروب شدیم . برادرم فرار کرد و من بازداشت شدم . چک و لگد پایان نداشت . چند تا از دندان هایم شکسته بود و خون توی حلقم مزه حقارت می داد . یک گونی سر همه ما کشیدند و توی یک مینی بوس ما را جایی شبیه بازداشتگاه یا پادگان بردند . همه ما را مثل آشغال پرت کردند توی یک اتاق در حالیکه هنوز گونی روی سرمان بود و بهم می خوردیم .
تشنه بودم . همگی تشنه بودیم . دست هایمان را قپانی بسته بودند و هر چه فحش ناموس بود نثارمان می کردند. نگهبان ها منتظر نفری بودند که بیاید تکلیف ما را روشن کند .
حاج آقا بقایی صداش می کردند و تهدید می کردند وقتی بیاید لاشخورها هم جنازه شما را نمی خورد. صدای بهم خوردن درها را می شنیدیم که حکایت ازآمدن جناب بقایی داشت . در سلول ما که بوی گند می داد باز شد و دوباره فحش و دستور ایشان که نثار ما می شد . صدایش آشنا بود ولی آنقدر حال من خراب بود که قدرت تشخیص نداشتم .
چند ثانیه بقایی سکوت کرد . احساس کردم فردی به طرف ما می آید . به طرف من . گونی را از سر من کشید . فقط از سر من ، نگاه من با بقایی گره خورد. از میان خون پیشانی ام که توی چشم هایم می ریخت پدرم را دیدم . چشم های او و چشم های من به هم تنیده شد . حیرت یا نفرت نمی دانم . گوشم سوت کشید وقتی گشیده چپ و راستی از او خوردم .
اتاق را ترک کرد در حالیکه من روی زمین نعش بودم .
مادرم تواب بود
در خانه ما چه گذشت خدا می داند . چه ناسزاهایی رد و بدل شد خدا می داند فقط کشیده ای که مادرم خورد من را از خود بی خود کرد وقتی که پدر او را کثافت بی پدر مادر خواند . به سمت او حمله کردم و درگیر شدیم . برادرم به حمایت من بر خواست و پدرم در میان حمله ما کلت کشید و از خانه بیرون رفت . هنوز بیرون نرفته بود که به سوی مادرم برگشت و گفت گرگ زاده گرگ شود .
کمی که آرام شدیم . شاید پس از ساعتی مادرم گفت که او یک تواب است و پدر ما او را از زیر دار پایین کشیده و با او ازدواج اجباری کرده است . مادرم ساعت ها حرف زد و حرف زد و اشک ریخت . از روزهای نوجوانی اش و از بازداشت و تواب شدنش .
ما به خانه پدر بزرگ و مادر بزرگ نقل مکان کردیم و پس از مدتی من و برادرم به کمک عمه هایم به نروژ آمدیم اما داستان من تمام نشد و نمی شود .
من فرزند مردی هستم که زیر دار زندانیان سیاسی می ایستاد و آنقدر خوش خدمتی کرد که رییس خوش خدمت هاست . خون مردی در رگ های من جاری است که قاتل است و مادرم همچنان مرگ را زندگی می کند و این حقیقتی ست که من را خواهد کشت.