من فقط ازعیدم،یک سبد عشق خواهم
کوچه ها مملو از شاپرکند
کودکی در دستش تنگ بلوری به نظر می آید
ماهیانی کوچک
قرمز و بازیگوش
همگی در قفس عید بشر در بندند
سبزه ها با چه امیدی به حیات برخیزند؟
یا گره خواهند خورد،یا که بی رسم وفا،به دَرَک خواهند رفت
شهر ما مملو از گرد وغبار است
به بهار می گویم: ثمری نیست ز حضورت ای یار
مردکی،عاجل و شائق، سوی من می آید
من از اومی پرسم: به کجا چنین شتابان؟
رد می شود و هیچ که انگار نه انگار
پیرزنی می گوید:ای جوان تو چه خواهی از عید؟
می گویند،نوروز به داد دل هرزنده دلی خواهد رفت
و من از شدّت خجلت،به زمین می نگرم
پیرزن راه می رود و می گذرد
قطره ای اشک به زمین می ریزم
و به یاد روز نو می گریم
که چرا آدمیان،از دل خویش بی خبرند
که چرا در پی جهل در سفرند
مگر این عید چه خواهد از ما؟
کز او شروعی به جهالت خواهیم
اگر این است شروع هر سال
پس چه نیکوست،ز دنیا رفتن
اگر این است به دنیا رفتن
پس چه بی بوست،نوروز امسال
بوی خون می آید
آسمان باروتیست
ابر جنگ می بارد
تخم مرغ رنگی ها،رنگ عشق می بازند
قاب سفرهء ما بی آیینه است
تا که این چهرهء بی روح نشود فاش در او
سکّه ها مظطربند
که مبادا بردهء دستان کثیفی گردند
سیبَک سفرهء ما در طَرَب است
بفریبد دل مشکوک مرا چون حوّا
بارالها توبه چشمانم بنگر
مملو از اشک و غم است
من فقط از عیدم
یک چیز ز تو می خواهم
هفت سین به تو خواهم داد
یک ص به من عیدی ده
این ص نماد صلح است
این صلح نشان مهر است
این مهر بیان عشق است
من فقط از عیدم
یک سبد عشق خواهم
شاهین جانپاک