۱ آئین بهائی و عقل

«ای برادر، سراج روح را در مشکات قلب به دهن حکمت برافروز و به زجاج عقل حفظش نما تا نفس های انفس مشرکه آن را خاموش نکند و از نور باز ندارد.» (ایقان: ۶۵)

آئین بهائی و عقل ۱

آئین بهائی با آموزه ها و جهان بینی خود در جهت تفّکر عقلانی و رشد و شکوفائی علوم گام نهاده است؟

در این نوشتار ما به ارتباط عقل[i] و آئین بهائی از دو دیدگاه ناظریم. در وحله ی اوّل روش عقلانی و نحوه ی برخورد عملکرد عقلانی را با دین نشان می دهیم یعنی خاطرنشان می سازیم که با چه روش و ابزار عقلانی دیانت را می توان بررسی و ارزیابی کرد. در قدم دوّم باید به تحلیل این ادّعا بپردازیم که آیا آئین بهائی خود به توسعه و تقویت فکر و فرهنگ عقلانی و انتشار علوم کمک می کند. محتوای این نوشتار توضیح و تبیینی حول این دو دیدگاه است.

 

 

 

در ابتدا باید عقلگرائی و روش عقلانی را تعریف کنیم تا بدانیم منظور ما از دیدگاه عقلانی چیست. در اینجا به سه نوع روش عقلانی اشاره می کنیم:

نخست: عقلگرائی مطلق (یا غیرانتقادی، حدّاکثری، کلاسیک):  در فلسفه وقتی از عقلگرائی (Rationalism) صحبت می شود گاهی منظور نوعی تفکر است که در آن عقل را آن قدر بالا می برند که دیگر ملاحظات عینی و تجربی نادیده گرفته می شود و یا بکلّی بی ارزش می گردد. آنچه را که تنها عقل ما از این جهان می گوید حقیقت است و دیگر محتاج به تجربه ی حسّی نیستیم. این نوع  عقلگرائی که  بهتر است به آن    Intelectualismگفت (نظامهای فلسفی دکارت، اسپینوزا و لایبنیتس از این دسته اند) در مقابل فلسفه ی تجربه ی حسی ( Empirism)، که بر آن است که تمام معرفت و دانش انسان بر پایه ی تجربه است،(معروفترین فیلسوف این دسته جان لاک است) قرار دارد.

نوع برشمرده ی فوق، تعبیر تقریباً افراطی از روش عقلانی است. وگرنه عقلگرایان نیز تا اندازه ی زیادی به تجربه، ارج می نهند. آن چه که این نوع قرائت از عقلگرائی را ممتاز می کند آن است که اوّلاً شخص معتقد به آن حاضر نیست هیچ ایده، فرضیه و یا نظریه ای را بپذیرد، که یا با براهین و یا از طریق تجربه قابل اثبات نباشد. و ثانیاً معتقدین به عقلگرائی حدّاکثری (یا به قول هانس آلبرت: عقلگرائی کلاسیک) باور دارند، که به مدد روشِ قیاسی عقلانی و یا تجربه ی حسی قادراند حقیقتی را که خارج از ذهن ما در این جهان به نحو عینی وجود دارد کشف نمایند و بدان معرفت یقینی حاصل نمایند. هر دو جنبه ی عقلگرائی کلاسیک مورد انتقاد شدید قرار گرفته اند. اوّلاً اگر قرار باشد، که حتماً فرضیه ای قابل قبول باشد، که یا عقلاً و یا تجربتاً اثبات شده باشد، پس خود عقلگرائی، که آن را باید فرضیه ای دانست، قابل قبول نیست. زیرا این فرضیه قابل اثبات نیست و صرفاً ایده ای است، که کسی یا آن را قبول می کند یا نمی کند. به عبارت دیگر فرضیه ی عقلگرائی خودْویرانگر است. ثانیاً معرفت یقینی به حقیقت مطلق داشتن معضل بزرگی است. عقلگرائی کلاسیک مدّعی است، که قادر است حقیقت را کشف کند و به آن معرفت یقینی حاصل نماید. این مدّعا با مخالفت شدید طرفداران عقلگرائی انتقادی (که در پایین مشروح تر خواهد آمد) از جمله کارل پاپر(Karl Popper) و هانس آلبرت (Hans Albert) قرار گرفته است. به نظر آلبرت اثبات نهائیِ هیچ حقیقتی و اصولاً معرفتِ یقینی به هیچ چیز امکان ندارد. تلاش برای اثبات نهائی از سه جهت با شکست مواجه می شود:

دلیلی، که برای اثبات چیزی می آوریم، خود فرضی است، که نیاز به اثبات دارد. پس اوّل باید اثبات کرد، که آن دلیل خود ثابت شده و مسلّم می  باشد. و امّا آن دلیلی را که برای دلیل اوّل می آوریم، باید به نوبه ی خود، اثبات شود و به این ترتیب تا بی نهایت باید دلیلی برای اثبات دلیل پیشین آورد. این روند در منطق به تسلسل (regressus ad infinitum ) معروف است و به باور تمام فلاسفه باطل است.

علّت دیگر شکستِ کوشش برای اثبات نهائیِ چیزی، درگیرشدن در «دور» (circular argumentation) است. دور به این معنی است، که دلیلی را که برای اثبات پدیده ای می آوریم در خودِ پدیده وجود داشته باشد. مثال ساده ای می آوریم: چرا مرغها تخم می گذارند؟ برای این که مرغ می باشند. چرا مرغ می باشند؟ برای این که تخم می گذارند. بطلانِ دور بدیهی است.

و بالاخره احتمالاً مدّعیِ اثبات نهائیِ چیزی، رشته ی استدلال را می بُرد. یا از تلاش برای اثبات، اساساً صرف نظر می کند و یا آن که اعلان می دارد، که مدّعایش اثبات شده است و یا محتاج به اثبات نیست و معرفت یقینی و قطعی حاصل شده است. در این صورت مدّعا تبدیل به دُگما می شود.

به نظر آلبرت و پاپر باید به دلایل فوق از کوشش برای اثبات نهائی، چشم پوشید، زیرا هیچ چیزی را، حتّی پدیده های علوم تجربی را، نمی توان بطور قاطع اثبات کرد. تنها جائی که در آن اثبات قطعی امکان پذیر است، ریاضیات خالص می باشد.

دوم: عقلگرائی انتقادی: نوعی تفکّر عقلی است که در آن البته استدلال عقلی در درجه ی اوّل اهمیت قرار دارد ولی این استدلال به مدد ملاحظات عینی و تجربه ی حسی صورت می گیرد. عقلگرائی انتقادی مدّعی نیست، که دستیابی به حقیقت مطلق و یا کسب معرفت یقینی و قطعی امکان پذیر است. کسی که بیش از همه در این نوع عقلگرائی داد سخن داده است کارل پاپر است، که بخصوص در دو کتابش: منطق تحقیق و جامعه ی باز و دشمنانش این نوع عقلگرائی را تا حدّ باارزش ترین روش علمی اعتلا بخشیده است. در این نوع رویکرد عقلانی انسان سعی بر این دارد که اشتباهات خود را کاهش دهد. و این کار از دو راه امکان دارد. یکی از طریق استدلال انتقادی و دیگری از راه تجربه ی عملی. دانشمندان نظریه ای را با براهین علمی و عقلی عرضه می کنند. این نظریه باید طوری باشد که بتوان آن را با موازین حسی و تجربی بررسی و احیاناً ابطال کرد. به عبارت دیگر نظریه ای علمی است که ابطال پذیر باشد. با ابطال یک نظریه، نظریه ی دیگری جانشین آن می گردد که پدیده ی مورد بررسی را بهتر توجیه کند. در روند ابطال (falsification) ، ما قدم به قدم به حقیقت نزیک تر می شویم، ولی هرگز به حقیقتِ مطلق نمی رسیم. باید توجّه داشت، که اگر نظریه ای را از اوّل نتوان ابطال کرد، آن نظریه علمی نیست.  کارکرد اساسی عقلگرائی انتقادی آن است، که متافیزیک را از علم جدا کند و مرز و حدود مقولات علمی را معین نماید. برطبق این روش اگر نظریه ای ابطال پذیر نباشد از محدوده ی علمی خارج می شود و وارد حوزه ی متافیزیک می گردد. زیرا مقولات متافیزیکی قابل ابطال نیستند. فی المثل گزاره ی «صفات خداوند عین ذات او می باشند» با موازین تجربی و حسی قابل ابطال نیست. لذا این گزاره علمی نیست، بلکه متافیزیکی است.

پایه ی نظریه ی پاپر بر فلسفه ی  کانت (Immanuel Kant ) استوار است. کانت در کتاب نقد عقل محض نشان می دهد که عقل فقط قادر است در حوزه ی مقولاتی (Categories ) که بطور پیشین (a priori بی نیاز از ادراک حسّی و تجربه) در وجود انسان قرار دارد، عمل کند و کارکرد معرفت عقلانی فقط در چارچوب این مقولات امکان دارد. مهم ترین این مقولات زمان و مکان و اندازه و نسبت و علّیت هستند. فی المثل عقل قادر نیست به «خدا» معرفت بیابد، چه که خدا، بنا به تعریفی که از او می شود، بیرون از زمان و مکان است. به عبارت دیگر عقل انسان فقط توانائی معرفت به امور حسی و قابل تجربه، که با مقولات یادشده در ارتباط اند، دارد. به این ترتیب کلّیه ی امور متافیزیکی از حوزه ی معرفت عقلی خارج می شوند. با این حال کانت منکر وجود خدا و یا متافیزیک نمی شود، او تنها می خواهد نشان دهد که خدا و امور متافیزیکی قابل فهم و شناسائی عقلی نمی باشند. در کتاب دیگرش، یعنی نقد عقل عملی، برای استقرار اخلاق، کانت خود را مجبور می بیند که وجود خدا، روح فناناپذیر و اراده ی مختار را، که نه قابل اثبات و نه قابل فهم عقلی می باشند، فرض بگیرد و حتّی مسلّم بداند، چه که بدون آنها اخلاق تمکین نمی یابد.

هدف از عقلگرائی انتقادی، که در واقع روش علمی است، این است که انسان با کمک دیگر انسانها قدمی به حقیقت عینی(وقتی که ما از حقیقت صحبت می کنیم منظورمان همیشه حقیقت نسبی است. عقلگرائی انتقادی هرگز ادعای رسیدن به حقیقت مطلق را ندارد) نزدیک تر شود.

پیش شرط اخلاقی این روش این است که اوّلاً انسان اصولاً آمادگی گوش دادن به حرف دیگران و حتّی پذیرش انتقاد آنها  را داشته باشد. و ثانیاً در صورتی که با استدلال دیگران و یا با تجربه ی عملی ثابت شد که نظرش درست نیست آمادگی آن را داشته باشد که از نظرش صرف نظر کند. بنابر این عقلگرائی به این معنی همیشه مستلزم فضیلت اخلاقیِ احترام به عقاید دیگران و تسامح و بردباری می باشد. بدیهی است که عقلگرائی انتقادی صرفاً در یک فضای باز، که در آن آزادی فکر و بیان میسّر باشد، امکان پذیر است. در این جا باید متذکّر شد که تفکّر عقلی رویکردی اجتماعی است، زیرا که ظهور عقل در انسان خود در نتیجه ی برخورد انسانها با یکدیگر و زندگی با یکدیگر در اجتماع امکان یافته است. چنانچه اگر فرض کنیم که فردی از ابتدای زندگی در جنگلی تک و تنها بدون تماس با انسانهای دیگر می زیست هرگز نه زبانی یاد می گرفت و نه قدرت تفکّر، به صورتی که ما می شناسیم، داشت. این زندگانی اجتماعی است که تفکّر عقلانی را برای ما میسّر می سازد. از این رو باید بدانیم که در کاربرد روش عقلانی، ما به انسانهای دیگر نیازمندیم و استدلال هر انسان دیگری را باید جدّی بگیریم. در این رابطه لازم است بدانیم که در عقلگرائی، اتوریته دیگر وجود ندارد. یعنی هیچ انسانی نمی تواند عقلگرا تر از دیگران باشد و یا نظرات خود را بخاطر اقتدار و یا موقعیّت ممتازش به دیگران تحمیل کند، زیرا همانطور که گفتیم شرط عقلگرائی این است که هر کس، هر قدر هم مقام فکری و علمی و اجتماعی او بالا باشد، هنگامی که نظری را مطرح و درباره ی آن استدلال می کند باید آماده ی شنیدن و یا پذیرش نظرات و حتّی انتقادات دیگران باشد و حاضر باشد که نظر خود را نیز عوض کند.

سوم، پوزیتیویسم: در این نوع تفکّر معرفت بشر محدود می شود به ادراکات حسی او.  ماورای حس هیچ چیزی نه قابل ادراک است و نه اساساً معنی دارد. یکی از پوزیتیویست های قرن بیستم ویتگنشتاین(Wittgenstein) بود. او در Tractatus  می نویسد که در ماورای حس و تجربه ی حسّی هیچ معنائی وجود ندارد و فیلسوفی که از متافیزیک صحبت می کند در واقع از امر بی معنائی صحبت می کند.  واضح است که برمبنای این طرز فکر، دیانت نه تنها قابل درک نیست، بلکه اساساً بی معنی است.

– دنباله دارد



[i] نگاه کنید به ضمیمه ی ۱ درباره ی ادراک و عقل

 

 

 

 

 

Comments are closed.