ای ایران

ای ایران

تو را از کرانه‌های اروندرود و ارس. از سلسله جبال البرز و سبلان می‌خوانم. دشتهای لاله پوش، و سبز یافت را می‌نوردم. بر اندام رقصان امواج نهرهایت ترانه می‌خوانم.

بر گوش خزر حکایتها می‌گویم که چنان بی قرار شود که بر سینه خانه‌ها کوبد و بر مردمان بر آشوبد، از دل علیمردان و ماکو که سالهاست از هجرانی، گنگ و مجنونند، از کوی، برزنهای سوخته شیرازت، از بوی دود خاکسترها که چشم تمام شهرها و روستاهایت را سوزاند و به اشک آورد.

از بغض گلوی جنگلها و میدانهایت که باریدند و شالیزارها و دریاچه‌ها زادند.

از کودکان بی وفایت که داس جفا بر دست گرفتند و برادران و خواهرانشان را درو کردند و خرمنها از اجسادشان اندوختند تا در هنگامه خزان، پای کوبند و سرود ظفر خوانند.

از میله‌های سردی که بر جانت فرو کردند و زندانها ساختند و از تازیانه‌هایی که بر پیکر خویشان خویش زدند.

دیده‌هایت را بگشا و ببین که نوزاده‌هایت، چشم به در پدرانشان در ننوی انتظار به خواب رفته‌اند و زنان، لبهایشان از تکرار لای لای و افسانه همسرانشان بر بسته.

به محرابهایت گوش بسپار، به گلدسته‌ها و اذان سپیده دمان و شبانگاهانت و نوای زاری و مویه کلمات یزدانت را بر پرستندگان نامهربانش بشنو.

آیا می‌شنوی فغان داروی‌های خودپسندانه داورانت را که مشت بر میز می‌کوبند و قلم پلید بر کاغذ می‌غلتانند و انگشتشان را بر پای حکم اعدام بی گناهان، اثر می‌کنند و تاریخ تو را با ظلمهایشان، سیاه. آیا هنوز سویی برای چشمانت مانده و آنقدر برنا و تیز چشمی که آن دورها، دود آتشی را که از کلبه پیرزنی در شانه راستت ، آسمان را کبود کرده ببینی ـ خونیک را می‌گویم ـ و آیا هنوز شامه ای داری که بوی سوختن اجساد مظلوم و لاشه‌های متعفن بی عدالتی را ببوئی.

آن کمر بند سپید را که مهره هایش از رستگاری هفت دختر سپید پوش بر کمرگاه پیراهنت بربسته بود، به خاطر داری، که چگونه به سیاهی سوگ مادرانشان بدل کردند. سوگی که کمرت را فشرد و اشک درد از دیدگان کودکان اسیر در بند در تمام وجودت جاری شد.

می‌دانم دهانت خشکیده است و استخوانهایت شکسته. رنجور و ناتوانی. سالهاست کسی بوسه عشقی بر گونه‌هایت نبخشیده و دستى  برروی گیسوانت نکشیده.

بر پیکرت اثر زخم جنگها و نامردمیها بر جای مانده.

مشتهای گشاده ما را بنگر که لبریز از بذر آبادانی توست. نوای ما را بشنو که ناله‌های شبانه ستم را خواب می‌کند و سرود فردای تو را بیدار.

چشم بگشا و ببین فرزندانی زاده‌ای که از گیاهان و درختان تو مرهم می‌سازند و بر زخمهایت می‌نهند. سیلی بر رخساره راست خود می‌خورند و با دست چپ خویش، بوسه یاس بخشش، می‌بخشند.

سرهایشان را بر طاقچه دارها، جای می‌گذارند و لبخند و مهرشان را بر تن خسته تو می‌دهند. در گوشه بیغوله‌ها، آرام کلماتی نجوا می‌کنند، از بستر دیده‌هایشان رودها می زایند ولی جسم بی جان تو را جانی می‌دهند و دشتستانها می‌رویانند و دریاهای خشکیده روحت را به قهقهه می‌خوانند. می‌شنوی ایران من، تو بار دیگر فربه خواهی شد و جوان. دستانت گشاده خواهد شد و بخشاینده. بازوانت ستبر و مظلوم پناه. آغوشت باز و مهربان. دهانت پر شعر و موسیقی. پیکرت در رقص. چشمانت پرسو. قلبت پر طپش. کودکانت مهر پرور و دلیر.

این زمزمه ایست که از یکی از کوچه‌های پرخم قلبت طهران، از سالها پیش تو را می‌خواند و هر روز بلندا می‌گیرد. آیا می‌شنوی؟

Comments are closed.