بگذار انکار کنند

 

بگذار انکار کنند

 

بگذار انکارکنند، بگذار به خشم و کین بتوفند و بکوبند، بگذار دروغ هایشان را هر بار به رنگی و نیرنگی تازه ببافند و بلافند …

اما بدان که منشور آزادیِ انسان و نقشۀ آیندۀ جهان را فرزانهای از خاکِ پاکِ ایران و تبارِ زرتشت و ساسان بر قلم راند، وچون صدایش قوّت ملکوتی داشت اجرای فرامینش لابُدّی بود: کُن فیکون !

تو نام اورا شنیده ای: « بهاءالّله» و پایمردی مردانش را دیدهای و هزار بار از خود پرسیدهای چه چشمهای چشم اینان را باز کرده است، چه زبانهای نیرویشان را آزاد کرده است و چه شکوهمند است صبرشان که قرن و نیمی است سرکوب را پذیرایند ولی بار بر زمین نمینهند؟   

بدان که امواجِ  وحی در میانۀ قرن نوزدهم در سیاه چال طهران و در زیر غُل و زنجیر بر او باریدن گرفت و خورشید حقیقت ده سال بعد در تبعیدگاهِ بغداد، کنار دجله و در قلبِ باغ نجیب پاشا نقاب از چهره برگرفت و مأموریت آسمانی خود را اعلام داشت. بیداران شنیدند و لبّیک گفتند. خفتگان در خواب ماندند، عنان به دست کوردلان سپردند و سرزمین اهورائی ترا که روزگاری نوربخش جهان بود، در زندانِ جهل فرو بردند  و به زنجیرِ کین کشیدند.

آن روز، بیست و دوّّم از ماه آوریل ۱۸۶۳ بود، عطر شورانگیز اوراقِ سرخ گُل حلول بهار روحانی و آغاز دوری جدید از حیات انسانی را بر کرۀ خاک اعلام می داشت، سلطان رُسل  بر سریر سلطنت الهی جالس بود و به امرش ناطق.  و چه خوش میسرود هاتف آنگاه که بانگ برمیداشت و این ابیات الهامی را بر صحیفۀ عالم می نوشت:  « یار بی پرده از در و دیوار/ در تجلّی است یا اولیالابصار/ شمع جوئی و آفتابْ بلند/ روز بس روشن و تو در شبِ تار» !

به فرمانش آن روز « جشن رضوان» نام گرفت و آن باغ که تاجگذاری شاه آسمانی را شاهد آمد « باغِ رضوان». 

بدان که این روز در تاریخ حرکتِ انسان از عهد شباب به عصر بلوغ، رویدادی است عظیم، همان روز که فرمان آزادی تو و احرازِ مقامی که ترا شایست، نوشته آمد.  و هوشیار باش که چرا به دمارش برخاستند:

او « بنیادِ تقلید» را از میان برداشت، و به تو گفت که حرف هایت و رازهایت را مستقیماً با خالقت در میان بگذار، به تو شعور دادم و دانش و خرد، و واسطهگان بین تو و خداوند را به هر نام و تحت هر عنوان حذف کردم، آینۀ قلبت را به جانبِ افلاک مقابل کن و تصویر حقیقت را ببین وصوت راستین را بشنو.

« نهادِ فتوی» و « اذنِ اجتهاد» را که منشاء بشری داشت و دست آویزی بود برای قدرت نمائی و موضع گیری در برابرِ خدا و پیام و پیامبرش، نسخ کرد.

« حکمِ جهاد» و « رسم خشونت» را که ابزاری بود در دست خودکامگان برای برانگیختن احساساتِ خرد گسیختۀ مردم و شوراندنِ آنان به آدم کُشی و خونریزی و سوداگری، بر انداخت.

« جدائی سیاست را از روحانیت» بشارت داد، حکومت را از آنِ مردم دانست و حق آنان را به این که در یک سیستم آزاد، نمایندگان خود را برگزینند و ادارۀ کشورشان را به منتَخبین خود بسپارند، تاکید کرد.

« تعصّب و تبعیض» را که زنجیر آزادی اندیشه، زندان روح و روان، جوازِ خشم و بیداد و پرتگاهِ سقوط از مرتبۀ انسانیت است، محکوم کرد.

« اصلِ تقیه» را که منشاء دروغ و دوروئی است منع کرد و به تو آموخت که راست باش و راست بگو اگرچه به قیمتِ گران و تاوانِ جان. 

« اوهام و خرافات» را که بازدارندۀ قلب از دریافت نورحقیقت است و ابزاری در دست استثمارگر برای تحمیق و تحقیر و بردگی، مردود شمرد..  

« تعیینِ تکلیف برای خدا» را که چه زمانی رسولِ تازهای بفرستد یا نفرستد و چقدر باید منتظر بود تا موعود حاضر یا غایبِ او بیاید یا اصلاً نیاید، ساختۀ فکرِ سخیف بشری و حس تندِ سلطهجوئی او دانست، و به صراحت « تداوم و تکاملِ سلسلۀ رسالت» را تاکید کرد.

برابریِ آدم ها را از زن و مرد، سیاه و سفید، شرقی و غربی، عالم و عامی، و از هر دین و آئین و مذهب و فکر و عقیده و فرهنگی اعلام داشت، و گونا گونگی رنگها، جنسها، باورها و ملیتها را در کنار هم، زیر یک سقف، بر یک زیستگاه فلکی و در فضائی آمیخته از تفاهم و تعاون ستود و وقوعش را در این مرحله از تمدن بشری مژده داد.  

و تو این روز را گرامی دار، و سروشش را که صد و پنجاه سال پیش از قلبِ ایران برخاست و در اقطارِ جهان طنین افکند بشنو:

« .. راه آزادی باز شده بشتابید، و چشمۀ دانائی جوشیده از او بیاشامید، بگو ای دوستان سراپردۀ یگانگی بلند شد، به چشم بیگانگان یکدیگر را نبینید، همه بارِ یک دارید و برگ یک شاخسار … »     

 

      

 

 

Comments are closed.